۲۴ ساعت

08 آوریل
۳دیدگاه

شکوفه های گیلاس  

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه 19 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 8 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شکوفه های گیلاس

 

و تو بودی

که در زیبا ترین روز ها

شکوفه های گیلاس را

پر صدا

بر موهایم پاشیدی

 

نیم قرنی گذشت

و من هنوز

در کوچه های (پغمان)

منتظرم تا تو برگردی

و من در آرامش آغوشت

به سجده روم

 

هما طرزی

نیویورک 2

 جنوری 2025

 

Cherry Blossoms

 

And it was you who,

on the most beautiful days,

loudly sprinkled cherry blossoms on my hair

 

Half a century has passed

And I am still waiting

in the alleys of (Paghman)

for you to return

And I will prostrate

in the peace of your embrace

 

Homa Tarzi

New York

January 2, 2025

 

08 آوریل
۱ دیدگاه

آهی در تبسم بهار

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه 19 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 8 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

آهی در تبسم بهار

 

لبخند عید را
می‌کاهد حسرت نوروز
شمعی‌ست در باد
که نورش در دل شب گم می‌شود
آهی در تبسم بهار نهفته
که جان می‌گیرد در نغمه‌ی زنگ شکسته و
نسیمی‌ سرد‌ی‌ست
در پرچم گل‌های پژمرده
و سکوت!
ماتم چوکی‌های خالی را
نشانده در دل مکتب
که یاد کتاب‌های بسته
در انتظار دستی نوازشگر و
در گرداب فراموشی غوطه‌ور اند
و هر گوشه‌اش در تنهایی
حکایت اندوهی به یادگار
که در تاریکی فریاد می‌زند
بهار افغانستان هنوز بی‌رنگ و
رسیده قاصدی با نامه‌های ناتمام
و پرستوها در سر دارند
خیال کوچ را
در حصار بهار دور از آسمان آزادی
دل‌های‌شان می‌لرزد
هما باوری
جرمنی
26 مارچ 2025

 

08 آوریل
۱ دیدگاه

موجی از چراغان

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه 19 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 8 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

موجی از چراغان

 بیا که جوش  گل  و  فصل  نو بهاران است

 نسیم صبح روان  چون  شه سواران است

 چه کرده است به پا لاله، سوسن و سنبل

 صفای گل به همه باغ و سبزه زاران است

 ز شبنم   سحر  و  شعر   و    نم نم   باران

 طراوتی که به صحرا و  کوهساران  است

 رسید   صبح  خوش  و  وقت   دیدن  یاران

خوشی و از مژه ها اشک مثل باران است

 مگیر   سهل  تو  اشک    روان  دیده ی ما

به صحن دامن من موجی از چراغان است

 بیا   ز   اول  شب   تا   سحر   به   میخانه

 ببین چه شور به این بزم می گساران است

 خوشا به حال کسی کو  طمع ندارد هیچ

 ورا    سعادت      ایام    روز گاران   است

شنو نوای دلی از ” امان “،  که این قصه

 به   از   نوازش   صد  بلبل  هزاران است 

امان قناویزی

فرانکفورت – آلمان

08 آوریل
۱ دیدگاه

نورِ امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه 19 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 8 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 نورِ امید

 ولی شاه عالمی

قسمت ۵
==========================
آغاز رویای بزرگ
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و هر دو برادر در مسیر خود پیشرفت می‌کردند. ولی در مکتب به شاگردی نمونه تبدیل شده بود و نامش در بین بهترین‌ها شنیده می‌شد. اما در دلش آرزویی نهفته بود؛ آرزویی که شب‌ها او را بیدار نگه می‌داشت. ساختن یک مکتب برای کودکانی که مثل خودش روزی هیچ نداشتند.
یک روز، بعد از پایان صنف، معلمش او را صدا زد.
ولی جان، تو فقط شاگرد خوبی نیستی. تو یک الهام هستی. هیچ‌وقت این شعله‌ی امید را خاموش نکن.
ولی با چشمان درخشان گفت: استاد، من می‌خواهم روزی معلم شوم و همین حرف‌ها را به هزاران طفل دیگر بگویم.
از طرف دیگر، فرید نیز روز به روز در رستورانت رشد می‌کرد. صاحب رستورانت که از صداقت و تلاش او خوشش آمده بود، روزی گفت:
فرید جان، تو حالا فقط یک کارگر نیستی. تو شایسته‌ی اعتماد منی. می‌خواهم آموزش مدیریت را به تو یاد بدهم. شاید روزی این رستورانت از آنِ تو شود.
فرید با قلبی پر از هیجان و اشک در چشمانش پاسخ داد:
صایب، شما برای من مثل پدر هستید. من تا آخر عمر قدردان‌تان هستم.
اما زندگی همیشه آسان نبود. یک شب، وقتی هر دو برادر خسته از کار و درس در اتاق کوچک‌شان نشسته بودند، ناگهان دروازه تک تک شد. صاحب‌خانه بود و با چهره‌ای مایوس گفت:
پسرها، معذرت می‌خواهم، مجبورم خانه را بفروشم. شما باید تا پایان ماه جای دیگری پیدا کنید.
ولی و فرید نگاهی به هم انداختند. برای اولین بار در این سال‌ها احساس ترس کردند، اما سریع ولی گفت:
ما از هیچ شروع کردیم، فرید! حالا هم می‌توانیم از نو بسازیم. تسلیم نمی‌شویم!
در همان شب، فرید تصمیم گرفت اضافه‌کاری کند و حتی شب‌ها در رستورانت بماند. ولی نیز به شاگردان کوچک‌تر کمک می‌کرد و از این راه کمی پول درمی‌آورد. آن‌ها هرگز امیدشان را از دست ندادند.
چند هفته بعد، صاحب رستورانت خبری بزرگ برای فرید داشت:
تو دیگر فقط کارگر من نیستی، فرید. این رستورانت حالا شریک دارد. و آن شریک تویی!
فرید نفسش را حبس کرد، اما اشک اجازه نداد حرفی بزند. تنها با چشم‌های پر از اشک به صایب نگاه کرد و لبخند زد.
ولی نیز یک روز در مکتب، زمانی که در کتابخانه درس می‌خواند، متوجه اطلاعیه‌ای شد:
یک بورس برای ادامه تحصیل در خارج کشور برای شاگردان ممتاز!
قلبش تندتر زد. آیا این همان فرصت طلایی است که منتظرش بود؟
او به خانه برگشت، به فرید نگاه کرد و گفت:
برادر، شاید وقتش رسیده آرزوهایمان را به واقعیت تبدیل کنیم…
=====================================
The Light of Hope — Part 5
Written by: Walishah Alimi
The Beginning of a Big Dream
Days passed, and both brothers continued to grow along their paths. Wali became a top student, and his name was spoken with respect in the school. But deep in his heart, he carried a dream — a dream that kept him awake at night: to build a school for children who, like him, once had nothing.
One day, after class, his teacher called him over.
“Wali, you’re not just a good student. You’re an inspiration. Never let this flame of hope die.”
With bright eyes, Wali replied, “Teacher, one day I want to become a teacher myself and tell these same words to thousands of other children.”
A New Chapter for Farid
On the other side, Farid continued to advance in the restaurant. The restaurant owner, impressed by his honesty and hard work, one day said:
“Farid, you’re no longer just a worker. You’ve earned my trust. I want to teach you how to manage this business. Maybe one day this restaurant will belong to you.”
Farid, with a heart full of emotion and tears in his eyes, answered:
“Sir, you are like a father to me. I will be grateful to you for the rest of my life.”
Their First Real Challenge
But life wasn’t always easy. One night, as the two brothers sat exhausted in their small room, there was a knock at the door. Their landlord stood there with a heavy expression.
“Boys, I’m sorry… I have to sell this house. You’ll need to find another place by the end of the month.”
Wali and Farid exchanged glances. For the first time in years, they felt fear again. But Wali quickly said:
“We started from nothing, Farid! We can build again. We won’t give up!”
Stronger Together
That very night, Farid decided to work extra hours, even staying at the restaurant overnight. Wali also began tutoring younger students, earning a little money that way. No matter how hard it became, they never lost hope.
A few weeks later, the restaurant owner brought huge news to Farid:
“Farid, you’re not just my employee anymore. This restaurant now has a partner — and that partner is you!”
Farid was speechless. Tears filled his eyes, and he could only smile gratefully.
A Turning Point for Wali
Meanwhile, one day at school, while studying in the library, Wali noticed a notice on the wall:
A scholarship for studying abroad, for outstanding students!
His heart raced. Could this be the golden opportunity he had been waiting for?
He went home, looked at Farid, and said:
“Brother, maybe the time has come to turn our dreams into reality…”
07 آوریل
۳دیدگاه

زندگی آخرسر آید

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه 18 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 7 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

زندگی آخرسر آید

زندگی آخـر سـرآیـد ، میهـنم  هجـران تو

کرده است دیوانه ام ، جنگ  بی پایان تو

ازبرت تا دور بگشتم  ، کشـور زیبـای  من

خون دل خورده  و باشم دائماً ، حیران تو

ازولادت  تا  به  ترکت   ، دل  ربودی ازبرم

زآنکه دورم از برت ، گشتـه ام  گریـان  تو

گربمـیـرم دامنـت ، یابـم  حیـات نو ز سـر

زنـدهء جاویـد باشد، آنکه اسـت دامـان تو

همچومجنـون گشتـه ام،ازیـاد زیباکشورم

تـیـره روزم  از فــراق، آهـــوان  نــالان تـو

 دوردنـیـا گربگردم،هـیچ جایی هم نه یابم 

چهــرهء زیـبـا  رخـانِ ،دخـتــرِ شـغــنـان تو

بـی قــرارم از فـراقـت ،مأمـن  اجـداد مـن

چـون غـزالان رمـیـده،باشـم سرگردان تو

زآنکه ازآب وهوای ،جانفزایت  بی بهره ام

گـشـتـه ام بـیــمـاروزارِ،تـپـهء پـغـمـان تو

خواهم از خالق نماید،لطف بی پایـان خود

تا شوند نابود زریشـه،جملگی خصمـان تو

بی قـرارم دلـفـگارم، چونکه دورم ازوطن

ظـالـمـان ملـیـونراننـد،ازخــون یـتـیـمـان تو 

حیدری خواهد زیزدان،تا که باشد خدمتت

وآنگهی جانش ســرآیـد،سـایـهء فـتــان* تو

پوهنوال داکتراسدالله حیدری

10 فبروری 2024

سیدنی – آسترالیا

       * * *

*فتان_زیبا ودلفریب که با زیبائی خود مردم را مفتون سازد

  

07 آوریل
۴دیدگاه

روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه 18 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 7 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم

روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم 

در کوچــه های در بـدری در بدر شدم 

با نردبـــانِ نالــــه برفتــــم ز خویشتن

تا جـــــای که ز عالــــمِ بـالا خبر شدم 

آنجا که سوخت کــامِ من از آتش فراق 

از آبِ دیـــده نخـلی امیــــدِ گهـــر شدم 

در موج حادثــــات شکستـــم هزار بار 

امــــا هــــزار بــار به ره پی سپر شدم

از کانِ واژگـانِ سخن عشق چیــــده ام 

با کـاروانِ بیت و غـــزل همسفر شدم 

محمود بی مقـــاتله در گــــردش زمان

با جیب خالــی صاحبِ گنــجِ هنر شدم 

———————————–

سه شنبه 19 حمل 1399 خورشیدی

که برابر میشود به 07 اپریل 2020 ترسایی

سرودم 

احمد محمود امپراطور 

 

06 آوریل
۱ دیدگاه

ای قلم !!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

     شعری از :  زنده یاد استاد صابر هروی                      فرستنده :  محترمه ادیبه صادقیار          

ای قلم !!

 

ای قلم ترک سر گرانی کن

با  من  خسته مهربانی کن

پرده  بردار  از خموشی ها

بزبان آی و  در فشانی کن

داستان  ترور  و قتل نویس

شکوه ها زآن گروه جانی کن

قصه جانگداز  چور  و ستم

زان بلا های   آسمانی کن

که چسان چون  خرابه اش کردند

یادی زین ملک باستانی کن

رسم و بد رسمی جهادی گوی

لعن  بر  مردمان  زانی کن

آخ  به  بیمایگان  بی ایمان

تف به این وضع شارلتانی کن

راست می رو و راستی بنویس

بعد از آن هرچه میتوانی کن .

 

صابرهروی

قوس ۱۳۷۳

راولپندی پاکستان .

06 آوریل
۱ دیدگاه

خیال

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

خیال

به  نقشِ  خینه نامت  را نوشتم

 خیالت د ر  دلِ  من  ای بهشتم

 برایت دل سپردم در  همه‌ حال

که عشقِ تو نهفته در سرشتم

          هما باوری جرمنی   

           16 فبروری 2025   

06 آوریل
۱ دیدگاه

 درفش عشق . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

آنانی که بی رویا و بی آرمان، برای امروز و فردا هستند، محکوم به آن اند که در علف دانی تاریخ و دیروز بچرند و نشخوار کنند.

 همان تاریخ و دیروزی که به قول حافظ « طوق زرین همه در گردن خر» داشت.

 پیش از تجاوز اتحاد شوروی و بعدا آمریکا و ناتو و تولیدات جهادی و طالبی آن ها ، در نیمه اول و دوم قرن بیستم ، دوران های بودند که اندیشه و آرمان و رویا های بزرگ با تمام ضعف ها، چراغ بشریت نوین و متمدن را در جامعه ما روشن نموده بود.

این شعر سفری به آن گذشته های استثنایی است که امروز و فردا به آن ضرورت دارد.

 به امید تکرار آن روز های با شکوه.

 نه، به حیوانیت تبار گرایی.

 

 

        درفشِ عشق . . . 

 یک‌روز عشق آسمان  ، یک‌ روز رویا  داشتیم

پرها  اگر چه  بسته  بود  ،  فکرِ پرِوا  داشتیم

 آری درونِ خشکسال، له‌له‌زنان ره  می‌زدیم

 اما  درون  سینه‌ ها ، غوغای  دریا   داشتیم

از ضربه‌ های پای  ما ، در آسمان   اختر به‌‌پا

در نیمه‌شب‌ها در بغل، خورشیدِ فردا داشتیم

 هرسو خروشِ خواب‌ها، هرسو غمِ گمگشتگی

ما شمعِ بیداری به‌کف، یک جمعِ تنها داشتیم

 ننگِ جماعت تا نمود، همرنگ ، نسلِ مهر را

 تنها درفشِ عشق را بر شانه رسوا داشتیم

 در راه فردای نهان، در جستجوی  بی‌نشان

 دریا به دل، کوهی به دوش، در سینه صحرا داشتیم

 در عصر سر افگندگی، در فصل افتادن به خاک

 زخمِ غمِ دنیا به دل، سر های  بالا داشتیم

در انحنای خامشی، در انکسارِ عصرِ عشق

 با خشتِ دل کرده بنا، از عشق دنیا  داشتیم

 یک مرگ گورستانِ یأس، یک عشق  طوفانِ امید

 پا بر زمینِ آتشین  ، سر در   ثریا   داشتیم

فاروق فارانی

 جنوری ۲۰۲۵

06 آوریل
۳دیدگاه

رنگین کمان – Rainbow

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

رنگین کمان

 

رنگین کمانی در من

می رقصد

پر شور و پر از خواسته

تا شعله های عشق

در بازوانم

زنده بماند

و قدم بر میدارم

شمرده

تا به تو رسم

آزاد

ورها از دلتنگی ها…

 

هما طرزی

نیویورک

 8 فبروری 2025

Rainbow

rainbow dances in me

Passionate and full of desire

To keep the flames of love

in my arms

alive

And I take steps

Counting

To reach you

Free

from longings…

Homa Tarzi

New York

 February 8, 2025

06 آوریل
۱ دیدگاه

رازِ پنهانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

رازِ پنهانی

به آن قدِّ  شکیبایت، چه  باید گفت  جز جادو

 بدان زلفِ سمن سایت، چه  باید  گفت جز جادو

به  دستان  بلورينت، به هر ناز و به تمكينت

 به رخسار  فريبايت، چه باید گفت جز جادو

 بنازم   طرز  رفتارت  ،  فدای  لحنِ  گفتارت

 به ردِّ پای شیدایت، چه  باید گفت جز جادو

 به پشت خنده‌های دلنشین‌ات راز پنهانی‌است

به حلِّ این معمایت، چه باید گفت جز جادو

 به مژگانِ تیر اندازت، که ترسيم‌اش بدستم بود

 به رنگ لعل لب هايت ، چه باید گفت جز جادو

احمد ضیا حق شناس

06 آوریل
۳دیدگاه

شب های طوفانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شب های طوفانی

 

 وفا کن عهد خود با حق چو طوفانی که از دریا

نشیند    بر   کنار   ساحل  نازی  چو   هر شیدا

 اگر در  موج  و گردابی دعایت  میشود  مقبول

 ز رحمت میرسد  دستی که  بر  دارد  ترا از جا

 مپندار  هر دعای  را سزد  شب های طوفانی

 اجابت می رسد از حق چه در ساحل  چه در دریا

مپوشان  نور  ایمان  را   به وقت   عزت و ذلت

که آن فانوس ره باشد به  هر  دریای  بی پهنا

 بغیر از یاد حق  هرگز  مبندی  دل   درین دنیا

 نیابی مثل  او هرگز  نه در  دنیا  نه   در  عقبا

رها کن وسوسه از دل به جز او  یار  دیگر نیست

بشو چون  طیبه  روشن  ضیاء   درگهی  مولا

 

طیبه احسان حیدری

22 سپتامبر 2024

 

06 آوریل
۴دیدگاه

یا مُدَبِر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 17 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 6 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

یا مُدَبِر

 

يا مقلب    قلب   خود   را   باختيم

يا محول  حال  خود   بد  ساختيم

يا   مدبر   غافل    از     تدبيرِ    تو

يا   مصور   جلوه ات    نشناختيم

هر دمى از تو سخن ها رانده ايم

در عمل  اما  عدويت   خوانده ايم

***

يا رحيم بر رحمتت طغيان شديم

يا كريم بر سفره ات مهمان شديم

يا لطيف ازلطف تو بس ديده كور

يا ولى بر عشق تو حرمان شديم

اشك  تمساحى  به ناحق ريختيم 

با  صفات  بد   چه   در   آميختيم

***

يا  عزيز   عزت   ز تو  در  يافتيم 

ليك  اندر كوى  خوارى   تاختيم

مهربانى  ها  ز تو  ديديم خاص

ليك  از   خاصانِ    تو   برتافتيم

ما چو ماهى غوطه درآب توييم 

ليك  فارغ  از  تب   و تاب توييم

***

بارى  و  ستّار  باشى   بار  اله

بر  سر ما  يار   باشى   بار اله

خار ها  مانديم  ما  در  هر قدم

مانع  از هر  خار  باشى بار اله

ما  كمال  از   درگه   تو  يافتيم

خويشتن ناچيز و ناقص ساختيم

***

ليك   مى داريم   اميدى   هنوز

تا نمايى اين سيه شب ها تو روز

بار الها  عاصى و سر گشته ايم

بس چراغى  بر  ره م ا بر فروز

جز تو ما را نيست غمخوار دگر

گر  نباشى  يار،   كو  يار  دگر؟

***

يا  مقلب  قلب  ما  گردان  بكن

يا  مدبر   كار  ما   سامان  بكن

يا  محول  حال   ما   را  بنگرى

حال ما را بِه دراين دوران بكن

غيرما بس رو سياهى نيست نيست

غير توما را پناهى نيست نيست

 

شیبا رحیمی

 

05 آوریل
۱ دیدگاه

حرص

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 16 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 5 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 حرص

۹۶ الف

 حرص بندد گنج  در  دیوار  ها

حرص اندازد  گره   در  کار  ها

 حرص دزدد سایه را از سایبان

 حرص دزدد حلقه را از دار ها

حرص سازد شعله هایی از غضب

 درز   اندازد    میان     یار   ها

حرص گرما می درد از  آفتاب

حرص بیماری ست در بیمار ها

حرص میسوزد طلوع را صبحدم

سرد آرد  زخم   در  افگار   ها

 حرص گل از گل ستان بیرون کشد

دوست دارد در کنارش خار ها

حرص  اندر  آستین  جا میکند

 میکشد سر از یخن چون مار ها

حرص گردن چون زند مزدور را

 سر بجنباند چنان   سردار ها

شکیبا شمیم رستمی

27 اپریل 2018

 

 

05 آوریل
۱ دیدگاه

نورِ امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 16 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 5 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

نورِ امید 
 ولی شاه عالمی
قصل اول – قسمت چهارم
هوا سرد و سنگین بود، اما ولی و فرید با گام‌هایی استوار، از خانه ی خود بیرون آمدند. هیچ‌کدام به عقب نگاه نکردند. آن‌ها می‌دانستند که در گذشته چیزی جز درد و فقر برایشان باقی نمانده است. تنها امیدشان، آینده‌ای بود که هنوز ساخته نشده بود.
پس از روزها سفر در سرک های پر گرد و خاک، بالاخره به مزار شریف رسیدند. شهری که در نگاه اول، پر از فرصت به نظر می‌رسید، اما برای دو پسر یتیم که چیزی جز لباس‌های کهنه و امیدی در دل نداشتند، آغاز یک مبارزه‌ی تازه بود.
ورود به مزار شریف:
در اولین روزهای حضورشان، مجبور بودند شب‌ها را در گوشه‌ای از یک مسجد سپری کنند. روزها ولی به دنبال مکتبِ می‌گشت که بتواند در آن درس بخواند، و فرید در جستجویِ کارِ برای تأمین مخارج‌شان بود. سرانجام، یک معلمِ مهربان در یکی از مکاتب، وقتی داستانِ آن‌ها را شنید، تصمیم گرفت به ولی کمک کند.
“می‌تانی شامل صنف شش شوی، اما باید سخت کار کنی.” معلم لبخندی زد. “و برای بود و باش تان، در خانه‌ مه  یک اتاق کوچک کرایی است.به شما بسیار ارزان حساب میکنم .”
ولی با خوشحالی سر تکان داد. “ما هررقم شوه، کرایشه  پیدا می‌کنیم، استاد!”
فرید همان روز به یک رستورانت رفت و درخواست کار کرد. صاحب رستورانت، مردی میان‌سال با نگاهی پر مهر، نگاهی به پسر پریشان و خسته انداخت. گفت”می‌تانی ظرف‌ بشویی؟”
فرید با اطمینان گفت: “هر کاری که باشه  صایب  .”
و این‌گونه، زندگی جدید آن‌ها در مزار شریف آغاز شد.
رشد و تلاش:
سال‌ها گذشت. ولی با تلاش زیاد، در مکتب درخشید و یکی از شاگردان ممتاز شد. شب‌ها کنار چراغ کم‌نور، درس می‌خواند و رؤیاهای بزرگی در سر داشت. معلمش، که حالا مثل یک پدر برای او بود، همیشه تشویقش می‌کرد.
فرید نیز در رستورانت پیشرفت کرد. دیگر فقط یک شاگرد ظرف‌شور نبود؛ حالا آشپزی یاد گرفته بود و حتی برخی شب‌ها مدیریت مشتریان را بر عهده داشت. او که زمانی یتیمی بی‌پناه بود، حالا مردی قوی و مستقل شده بود.
تصمیم‌های تازه:
یک شب، ولی و فرید در اتاق کوچک‌شان نشسته بودند. فرید که حالا جوانی تنومند و دارای عزم و اراده شده بود، به برادرش نگاه کرد. “ما دیگه او بچای بی‌پناه نیستیم، ولی جان! باید تصمیم بگیریم که باد از ای چه کنیم؟.”
ولی، که حالا کتاب‌های زیادی خوانده و دانایی‌اش افزایش یافته بود، لبخند زد. “مه می‌خوایُم درس بُخانم، معلم َشُوم، و به کودکانِ مثل خودم کمک کُنُم”
فرید سری تکان داد. “و من؟ شاید یک  روز رستورانت خودمه باز کنم. و مهم‌تر از کلِ چیز، هیچ‌وقت نمی‌ مانم  کسی مثل مه و تو ، گشنه و بی‌سرپناه بمانه.”
آن‌ها به هم نگاهی انداختند. مسیری طولانی را طی کرده بودند، اما هنوز راه‌های بیشتری در پیش داشتند. این فقط آغاز داستان‌شان بود…
ادامه دارد . . .

     The Light of Hope 

Written by: Wali shah Alimi
 Chapter 1, Part 4
The air was cold and heavy, but Wali and Farid walked forward with determined steps, leaving their village behind. Neither of them looked back. They knew that nothing
.but pain and poverty remained in their past. Their only hope was a future that had yet to be built
:Arrival in Mazar-e-Sharif
After days of traveling on dusty roads, they finally reached Mazar-e-Sharif. At first glance, the city seemed full of opportunities, but for two orphaned boys with nothing  but worn-out clothes and hope in their hearts, it was the beginning of a new struggle
 :A New Beginning
During the first few days, they had no place to stay and spent their nights in the corner of a mosque. During the day, Wali searched for a school where he could study, while Farid looked for work to support them
Finally, a kind teacher at a school, after hearing their story, decided to help Wali.
“You can join the sixth grade, but you must work hard,” the teacher said with a warm smile. “As for a place to stay, I have a small rental room at my house. If you can pay the rent, you can live there.”
Wali nodded eagerly. “We’ll find a way to pay the rent, sir!”
That same day, Farid went to a restaurant and asked for work. The owner, a middle-aged man with a sharp gaze, looked at the tired, skinny boy
“Can you wash dishes?”
Farid replied confidently, “I’ll do any work needed.”
And so, their new life in Mazar-e-Sharif began
 :Growth and Hard Work
Years passed. Wali worked hard and became one of the top students in school. He spent nights studying by the dim light, dreaming of a better future. His teacher, who had now become like a father to him, always encouraged him.
Farid, too, progressed in the restaurant. He was no longer just a dishwashing boy—he had learned to cook and even managed customers on some nights. The once helpless orphan had grown into a strong and independent young man
 :New Decisions
One night, Wali and Farid sat in their small rented room. Farid, now a strong and determined young man, looked at his brother.
“We are no longer those helpless children, Wali. We must decide what we want for our future.”
Wali, who had read many books and gained wisdom over the years, smiled. “I want to study, become a teacher, and help children like us.”
Farid nodded. “And me? Maybe one day I’ll open my own restaurant. But more importantly, I’ll never let anyone go hungry or homeless like we once were.”
 . . . They looked at each other. They had come a long way, but many more paths lay ahead. This was just the beginning of their story

 . . . To be continued

05 آوریل
۱ دیدگاه

ناشد نداره

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 16 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 5 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

ناشد نداره

یکی   دیوانه   تر  از خود   ندیدم
به هر سو  رفته ام  لابد   ندیدم
میان این همه از خویش  راضی
چرا    دیوانگی    را   مد   ندیدم
چنان من دیگری دیدی درین شهر
که گردد این چنین بیخود؛ ندیدم
رسیده دورِ. سربازی ولی حیف
بدا بر   من   که  ار تشبـُد ندیدم
سروشی گفت برگوشم نشیدی:
براتان رهبری  جز  «کُد »ندیدم
کِه از بلقیس می آرد پیامی ؟؟
َکَه در ملک  شما   هدهد ندیدم
همه از شد بگو بر من که کاری
درین    جغرافیا    ناشد   ندیدم
نورالله وثوق
جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۱۵ خورشیدی
05 آوریل
۱ دیدگاه

همنشین

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 16 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 5 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

همنشین

همنشینی  با  نیکو  رویان  خوش است

درسفرباشی‌خوش وخندان‌خوش است

دو‌ستــانی   نـازنیـن     و    سـر    سپـر

با تو باشد  از دل و  از جان خوش است

زیب  مجلس  شعـر   باشد    بی   دریغ

شعر خوانی با سخن دانان‌خوش است

چای  سبز  و نقل   شیرین   زیب  خوان

خنده ها  باشد  میانِ  مان  خوش است

میوه   های   خشک   و   مغزی  میهنم

باب باشد بر لب و دندان   خوش  است

از   زمین  باشـد  سخن   ها  یا   سپهر

دور هم باشد جمیع یاران  خوش است

گرچه  «سیمین»  تو  خیالاتی   شدی

با خیالت باش  در  زندان  خوش  است

سیمین بارکزی 

2 دسامبر 2020

05 آوریل
۱ دیدگاه

گره

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 16 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 5 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

ارسالی : محترمه ادیبه صادقیار  غزلی از : زنده یاد استاد صابر هروی

گره

افتاده    در    میانه   ما    گفتگو   گره

الفت   گره  ،   وفا  گره   و   آبرو   گره

از جور مدعیست  گره در  گره شدیم

درکارعشق ما زده آن سفله خو گره

مشکل فتاده  کار محبت  که  میزنند

هرجا   به  پود   و  تارِ  رگ  آرزو  گره

آهنگ پای بوسی ات ار میکنم شبی

آه  و  فغان   و ناله   فتد  در گلو گره

سویم  تبسمی  ز  وفا  هم  نمیکنی

تا کی زنی به خنده ات ای صرفه جو گره

از هیچکس شکایت من نیست دوستان

«تقدیر زد به کار من از چار سو گره »

از شش جهت به سنگ ملامت مصادفم

افتاده  کار   صابر  تو  مو  به  مو گره

جوزای ۱۳۲۶هرات

پارک بهزاد

05 آوریل
۳دیدگاه

دختر افغانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 16 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 5 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

دختر افغانی

ای ســرور مهــرویان ،ای  دختــر  افـغـانـی

صورت  زپری  بهـتـر ،  سـرتـاج  گلستـانـی

در دایره  حُسنت، کــردی  تـو گــرفـتــــارم

افگنـدی به زندانـم ،چون  یوسـف کنعانـی

اصل ونسبت عالـی،خلـق وادبت  احســن

در سیرت خود جـانـا، الگـو تو  به  دورانــی

یاقـوت لب لعـلت ،دل میـبــرد از  هــرکـس

تاب نگهت نتوان، نی شیخ و نه  روحــانـی

زلفان چـلیپــا یت ،و آن نرگــس شــهلایـت

بنـمــوده پـریشانـم،درهـجـرو پـریـشـــانـی

قربان وفایت من ،و ز صدق و  صفـایــت من

دائـم به دعـایــت مـن،ای لعـل بـدخـشـانی

ای ســروخـرامـانــم ،وی غـنـچـه خـنـدانـم

حُب توفـراگیـــراست،در مُلـک سـلـیـمـانـی

مه شدخجل  ازرویت ،مشک خـتـن ازبویـت

توحـوربهـشــت هسـتی،سیمیـن بر و نورانی

در حـفـظ وطـن جـانـا،مردانه تو  جنگـیــدی

رفـتـی به لـقـــاءالله،از راه مـســلـمــانـــــی

هم روس وهم  انگریزان ،از غیرت تو حیران

فردوس بریـــن جایــت،ازمســـند قـــــرآنی

با نصرت حق خواهــم،و ز هـمـــت والایــت

شیطــان بزرگ را نیـز، از کشـور خود رانی

امیــــد به خــدا دارد،تـا حیـدری مسـکـیــن

صهــبـــای بـقــا نوشـد، ازســاغـر یـزدانی

پوهنوال داکتر اسدالله حیدری

۲۰می ۲۰۰۵

سیدنی – آسترالیا

04 آوریل
۳دیدگاه

دشتان سبز آزادی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 15 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 4 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

دشتان سبز آزادی

 

در سترگی دشتان سبز

طنین صدای دوست

آویزه ی گوش باد هاست

و سرودنت

چه زیبا

چه دلنواز

وچه با شکوه

قصه پرداز خاطره هاست

 

و نوای دل انگیز آزادی

مرا به تو وصل میکند

شتابان

و پر صدا

 

شاید روزی رسد

که من و تو

باهم همصدا شویم؟

 

هما طرزی

نیویورک

 12 فبروری 2025

 

Green Plains of Freedom

In the vastness of green plains

The echo of a friend’s voice

hangs on the ears of the winds

And your song

How beautiful

How heartwarming

And how magnificent

It is a storyteller of memories

And the delightful melody of freedom

Connects me to you

Hurry

And loud

Perhaps a day will come

When you and I

become one?

Homa Tarzi

New York,

 February 12, 2025

04 آوریل
۱ دیدگاه

  دریا بشو، دریا مجو . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 15 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 4 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

دیروز ابزار خود را داشت و فردا ابزار خود را خواهد داشت. دیروز افق های تکرار را تجربه می کرد و امروز و فردا افق هایش در بی نهایت ها بیان می یابد. تاریخ بند نافی است که هستی بخش بود و اینک با تولد نو، جایش مدفون شدن است. هیچ کس به بطن مادر باز نمی گردد. امروز و فردا زندگی است.

 در جستجوی آن باشیم . . .

 

  دریا بشو، دریا مجو . . .

 از طبل‌  های    نم‌ زده،   بیداریِ      فردا   مجو

 شیپورها شد بی‌نفس، از آن   دگر  غوغا مجو

از سینه‌های بی‌تپش، عشقی   نمی‌تابد برون

 شاید در آن دل مرده است، از مردگان آوا مجو

 این شهرِ سرتسلیم را،  کن  با  جنون ات آشنا

هر کوچه پر لیلا بکن  ، مجنونِ   در  صحرا مجو

 اشک و دلت سرچشمه کن، جان را به اقیانوس بخش

 رودی بشو، دریاچه شو ، دریا بشو،  دریا مجو

 سرها و دل‌ها خفته اند، این خواب‌ها آشفته اند

 رویا به بیداری  ببخش ، در خواب‌ ها  رویا مجو

 می ‌زن به طبلِ آفتاب،  شیپورِ  طوفان  را نواز

 خود خواب را بیدار کن،  از دیگران  آن ‌ را مجو

شاید جوانه باز هم، روید به شاخِ خشکِ عشق

 امید خود بر آن  ببند ، جز آن شگفتن‌  ها مجو

 وقتی تو خود دریاستی، یک کهکشان آواستی

 از سینه و از سر بخوان، غوغا کن و نجوا مجو

 صبح دروغ‌، آفاق  را ، در  ر نگ‌ها  آلوده است

جز صبحِ صادق بهر عشق، نام دگر، معنا مجو

فاروق فارانی

 دسمبر ۲۰۲۴

04 آوریل
۳دیدگاه

بهار

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 15 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 4 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

بهار

باز   نوروز   آید    و    پیک بهار
کوه و برزن پر ز  گل  از لاله‌زار

باز خواهد شد وطن  همچو بهشت
باز زيبا  می‌شود   لیل  و  نهار

آب رفته باز  می‌آید  به  جوی
خاطر افسرده   می‌گیرد  قرار

باز   تابد     اختر   صبح    امید
ناله‌ی پرسوز مرغان بی‌شمار

می رسد هنگامه‌ی شادی به گوش
از هرات  و  قندهار  و  از  مزار

جان فدای  کعبه‌ی  یاران کنم
سر به  پای  مادر  میهن   نثار

عالیه آواره است  دور از وطن
گریه  می‌آید  مر ا  بی  اختیار

عالیه میوند 

فرانکفورت

2025 / 3 / 20

04 آوریل
۱ دیدگاه

اقبلو- اقتلو

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 15 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 4 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

سروده ای از :  زنده یاد استاد صابر هروی شاعر آزاده و توانای هرات باستان.

ارسالی : محترمه ادیبه صادقیار

اقبلو- اقتلو

 

چو  شیطان   ا ز گریبان  ملائک سر برو کردی

بنام  دین  بخون  پاک   افغان‌  ها  وضو  کردی

نفاق مذهب و  قوم و  زبان  را گسترش دادی

بزیر ماسک  دینداری  وطن  را زیر و رو کردی

برای  کسب  قدرت  دادی از  کف  اعتبارت را

به رغم دین و مردم خیلی سازش  با  عدو کردی

زموی و ریش  مردم  ریسمان  ( دار ) تابیدی

به این بنیادگرایی ها چه خوش آبی بجو کردی

نه اردو و تجارت ، نی پوهنتون و معارف ماند

باین  بی  آبرویی   ملک   را  ب ی  آبرو کردی

نشرمیدی زقتل و غارت و بد رسمی و بدعت

بجای اقبلو  ،  صادر تو  ،  امر   اقتلو   کردی

در تحصیل  را  بر  دختران   مملکت   بستی

به امرو نهی  شرع مصطفی خیلی غلو کردی

شکستی هرچه ، هرجا تلویزیون ورادیو دیدی

به فکر قاصرت  در امر دین کار  نیکو کردی

بنام   ( امر   بالمعروف )   و  (نهی المنکر )

به ( دار ) و ( دره ) ات هرجا رسیدی هایهو کردی

خزان  کردی  بهار  اقتصاد   کشور    ما   را

گلستان وطن را یک قلم  بیرنگ  و بو کردی

بموی ( زیر ناف ) مرد و زن آویختی خود را

فرایض را فدای سنت یک مشت مو کردی

خلاصه ننگ  تاریخ است  این اوضاع ننگین ات

به کار ملک در دست  تو تا  افتاد  ( . . . ) کردی

04 آوریل
۱ دیدگاه

شعله ی امید

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 15 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 4 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شعله ی امید

*دوران غم و  غصه بسر خواهد شد
این   سیزده    نحس   بدر    خواهد *

از قله‌ی  یخ،  رود،  گذر  خواهد  شد
خونِ تبر از  ریشه به  در  خواهد شد

پروازِ عقابی که به طوفان زده است
روزی برسد به  بال و  پر خواهد شد

چشمی که تهی مانده ز رؤیای سحر
در آینه‌ی  اشک ، نظر   خواهد  شد

جنگل که ز آتش همگی سوخته است
یک روز ز خاکِ  او شکر  خواهد شد

آن ابرِ سبک‌پای که در باد گم است
بر دامنِ دریا  که  جگر   خواهد  شد

خورشید که در پشتِ  زمستان گم شد
با شعله ی امید  سحر  خواهد شد

و آن دانه که درسکوتِ خاک افتاده است
روزی به شکوه شعله ور خواهد شد

#یحیی_ماندگار

پنجشنبه 3 اپریل 2025

04 آوریل
۱ دیدگاه

لبخند عید و شکوفایی بهار

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 15 حمل  ( فروردین ) 1404  خورشیدی – 4 اپریل  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

لبخند عید و شکوفایی بهار

عطر حضورت را

 در هر لحظه و هر گام

 با من یکی می‌سازد

 با هر قدم به سوی تو

 تمام وجودم

 لبریز از حس بودنت می ‌شود

 حسرتی شیرین و پر معنا

 در عمق قلبم خانه کرده

 و گوش دل

 مشتاق شنیدن نام زیبای توست

 یاد تو

 در هر خاطره معطر و

 دل ‌فریب

با لطافتی شگفت‌انگیز

 تسخیر می‌کند سراسر دلم را

 چمن‌زار چشمانت

 افق‌های دوردست را

 در آغوش می‌گیرد

و من

 در این فصل دل‌انگیز و

 پرشور

 با شوقی بی‌پایان

 به سوی نگاهت اوج

می‌گیرم

 همچو پرنده‌ای

 در بی‌کرانه‌های آسمان عشق

 آزاد و رها می‌گشایم بال هایم را

 حضور تو

بهاری‌ست که قلبم را

 سرشار از شکوفه‌های

بی‌پایان عشق می‌سازد

 بیا محبوبم

 بیا و تبسمی از بهاران

 ارزانی‌ام دار عیدانه

 نیلوفر چشمانم آغوش گشوده

 می‌فشاند عطر عشق نگاهم

 

 هما باوری

جرمنی

20 مارج 2024