۲۴ ساعت

آرشیو سپتامبر, 2025

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

«آه فریاد کنر »

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

«آه فریاد کنر »

ای خدا   بر دل   افغان نظر کن

 زخم و  ویرانه   کنر را بهتر کن

 خانه ها خفت و صداها شکسته

 رحم بر حال  یتیمان  دیگر کن

 کودکی مانده به خاکستر غم

 نور  امید  به  جانش     اثر  کن

 مادر افتاده به آغوش مزارش بوسه

 بر  چشم  پر آبش   قمر کن

 چشم افغان همه لبریز غریبیست

 مرهمی بر دل این قوم مگر کن

 ای خدا باز در این شام سیه

 رنگ لطف خود بر دل مردم شرر کن

 ملت ما همه در سوگ نشستند

 مرحمی بر جگر بچه بی پدر کن

 ای خدا حال فقیران کنر را

با کرامت  ز کرم بار دگر کن

 دست یاری برسان بر دل افغان

 درد ما را به دعایم به در کن

 ای الهی تو پناهی به غریبان

 این بلا را ز سر خلق گذر کن

 در دل ما همه شور توست روشن

 نور عشقت همه جا بیشتر کن

کفت طیبه به التماس زاری و دعا

مرهمی بر دل این قوم اثر کن

طیبه احسان حیدری

۲/۹/۲۰۲۵

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

شطرنج روزگار

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

شطرنج روزگار

گویا    روال     زندگیم     اشتباه   شد

 یک  بخش  عمر بار  دگر افتضاح شد

 چون چوب بید خشک شدم، قلب من شکست

 دیروز   درد   تازه  به  تن  افتتاح شد

 تقدیر روی قسمت من شام را نوشت

 ابر  آمد  آفتاب  به  کلّی   سیاه شد

 شطرنج روزگار مرا کیش داد و رفت

شاهم به روی تخته بدونِ سپاه شد

“تقدیر بود... پای کسی در میان نبود”*   

یوسف دوباره راهیِ زندان و چاه شد

 گفتم برای خویش، بمان جای هم مرو

 این گفته را که گفتم و عمرم تباه شد

 خندیدنم به گریه بدل گشت و سینه سوخت!

وقتی که عاشقانه سرودن گناه شد….

 ١۴٠۴/٠۶/١١

 #محرابی_صافی

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

کابل ما

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

         کابل ما

 زسوزسینه هر شب تا سحرگاه

 کنم   بیرون   ز دل  صد نا له وآه

ز  اندوه     فراوان    بی   محا با

 شکست رنگ صورت شدهویدا

 بگفتا  طفل   اشک  من  بزاری

 چو سیلان  مینمود  از بیقراری

 غم   دیرین   سراغ   ما  گرفته

 سیه  دودی  چراغ  ما   گرفته

 نوای  بینوایی   سر  کنم   من

حقیقت را عیان بهتر  کنم  من

 زمکر  دشمن  دین   کابل  ما

 به آتش سوخت باغ  سنبل ما

 زفیر راکت و  خمپاره  و  مین

بصدها تن شده کشته دران بین

 زآب وبرق ونان آنجا اثر نیست

 کسی ازحال مظلومان خبرنیست

 سلحشوران  با  ایمان  میهن

 دوای    درد   بیماران   میهن

بدرگاهِِ خدا( ج) دستی برآرید

 به محراب دعا  قدری بزارید

 شودخاموش جنگ جانوان سوز

 شب دیجور مظلومان شودروز

     ازمجموعه سودای  دل

        عبدلقیوم « لبیب »

           دلو ۱۳۷۲

 

 

 

 

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

در صنف مکتب ( داستان کوتاه)

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

در صنف مکتب

داستان کوتاه
نوشتهٔ نعمت حسینی
روی تختهٔ صنف تنها این جملهٔ ناتمام نوشته شده بود:
«درس امروز ِمضمون تاریخ ما …»
و تو در آخر صنف، روی زمین، زانو در بغل، ترسیده نشسته بودی.
بیش از حد ترسیده بودی.
از ترس، زانوهایت را محکم در بغل فشرده بودی، اما بازهم می‌لرزیدند و به هم می‌خوردند؛ مثل عینک‌های زانوی لرزان. دندان‌هایت نیز می‌لرزیدند و صدای «قرچ‌قرچ» به هم خوردن‌شان را می‌شنیدی. می‌شنیدی یا نمی‌شنیدی، دیگر مهم نبود؛ مهم این بود که دندان‌هایت مثل زانوهایت می‌لرزیدند. تمام بدنت می‌لرزید: شانه‌ها، سر، انگشتان دست و پاهایت.
با آن‌که بیرون برف به شدّت می‌بارید، هوای صنف چندان سرد نبود. در گوشهٔ صنف، زیر ارسی، از چند خشت دیگدان ساخته بودند. پهلوی آن چند چوکی شکسته، چند کتاب کهنه و بالای دیکدان یک چای‌جوش نه چندان کلان گذاشته بودند. آتش دیکدان هنوز روشن بود و اندکی هوا ی صنف را گرم می‌کرد.
نه، تو از خنک نمی‌لرزیدی، از ترس می‌لرزیدی.
ترس در تار و پودت خانه کرده بود. زنده گی‌ات با ترس آمیخته شده بود و مثل سایه در همه‌جا همراهت می‌آمد؛ حتا در خواب‌هایت. خواب‌هایت را نیز ترس شکل می‌داد و همیشه کابوس می‌دیدی. خانه، حویلی، کوچه و گذر شما را ترس فراگرفته بود و در چنگال خودش می‌فشرد.
امّا حالا ترسی دیگر، ترسی غریب و هولناک، در وجودت رخنه کرده بود. از شدت ترس اشک‌هایت دانه‌دانه بر زانوهایت می‌چکیدند. زانوهایت از اشک تر شده بود. همان صحنه برایت وحشت‌انگیز بود.
***
وقتی جنگ در کوچه و گذرتان شدت گرفت، تو همراه مادرت و دختر همسایه در پس‌خانهٔ خانه پنهان شده بودید. امّا امروز صبح پیش از چاشت، سه تفنگ‌به‌دست سر رسیدند. خانه را تلاشی کردند و شما را یافتند. با خشم و غضب بیرون‌تان کشیدند و به این صنف مکتب ـ که قرارگاه خود ساخته بودند ـ آوردند.
تو در پس‌خانه در پُست رختخواب‌ها پنهان شده بودی. مادرت را با یک ضربهٔ قنداق تفنگ به زمین انداختند و تو و دختر همسایه را گریه‌کنان با خود آوردند. هرچه ناله و فریاد و عذر کردید، سودی نکرد. دختر همسایه از تاقچهٔ پیش ارسی قرآن را آورد و التماس کرد:
ـ «به روی قرآن، ما را رها کنید!»
اما گوش کسی شنوا نبود. تو پردهٔ پس‌خانه را محکم گرفته بودی، امّا یکی از آن‌ها از یخن ات کشید و پرده را از جا کند. هنوز پرده در آغوشت بود که ترا با همان پرده و دختر همسایه، کشان‌کشان به این‌جا آوردند.
هنوز ننشسته بودند که دو نفرشان به جان دختر همسایه افتادند. نخست یخنش را دریدند و سپس تنبانش را کشیدند. دختر همسایه دست و پا می‌زد، گریه و زاری می‌کرد، می‌کوشید از زیر دست‌شان رهایی یابد و شرمگاهش را پنهان کند، امّا نمی‌توانست. ناگهان همهٔ قوتش را در پاهایش جمع کرد و یکی از تفنگ‌به‌دست‌ها را از تنش دور ساخت و فریاد زد:
«رهایم کن، جَنَاوَر شپشی!»
با شنیدن این سخن، خشم تفنگ‌به‌دست شعله‌ور شد. با شتاب چاقویی از جیب جمپرش بیرون کشید و با حرکتی غیرقابل باور، بر پستان دختر همسایه چنگ زد و آن را از بیخ برید.
فریاد دختر، نه، نعرهٔ دختر، سراسر صنف را پر کرد. هم‌زمان خون فواره زد و زمین صنف را حوضچهٔ سرخ ساخت. از دیدن آن صحنه، دنیا پیش چشمانت سیاه شد؛ همه‌چیز ـ در و دیوار صنف، دختر همسایه، تفنگ‌به‌دست‌ها، دیگدان، چوکی‌ها و کتاب‌ها ـ همه سرخ و سیاه می‌نمودند.
آن که پستان دختر را بریده بود، از جا برخاست، چوکی‌ها و میزها را کنار زد و وسط صنف را میدان ساخت. پستان بریده را گرفت و با همدستش مثل توپ فوتبال به بازی پرداخت. خون، زمین صنف را رنگین کرد. سومی، تنبان دختر همسایه را به سرنیزهٔ تفنگش بست و چپ و راست می‌چرخاند؛ همان‌گونه که جهندهٔ زیارت را می‌چرخانند. و «نعرهٔ تکبیرگویان» مسابقه را داوری می‌کرد.
هنوز مصروف مسابقه بودند که از مخابره شان صدا بلند شد : باقی یک ، باقی یک ! پُسته ها همه سقوط کرده است فرار کنین !!
پایان
شهر فولدا ـ جرمنی
۳۱ آگست ۲۰۲۵ 

 

 

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

هموطنان عزیز تسلیت باد !

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

 

هموطنان عزیز تسلیت باد !

 

در پی زلزله ای شدیدی که به قدرت ۶ درجه ریشتر  سحرگاه

دیروز در ولایت های  کنر ، ننگرهار و مناطق همجوار آن رخ داد

صدها تن از هموطنان مظلوم ما جانهای شیرین شان رااز دست

دادند و هزاران تن دیگر مجروح شدند.

طبع آخرین آمار که لحظاتی قبل منتشر شده ، گفته شده که

تعداد جان باختگان این زلزله تا بحال به بیش از ۱۴۰۰ تن

اعلام شده و تعداد زیادی همچنان در زیر آوار میباشند.

تعداد مجروحین این زلزله  نیز به بیش از ۳۰۰۰ نفر

گزارش شده و بیشتر از ۵ هزار خانه نیز ویران گردیده.

همچنین زمین لرزه ای دیگری  امروز به قدرت ۵.۲ ریشتر

در ۳۴ کیلومتری شهر جلال آباد رخ داده که از تلفات آن

هنوز اطلاعی نرسیده.

۲۴ ساعت ضمن عرض تسلیت  وابراز  همدردی با خانواده

های مصیبت دیده ، روح قربانیان را شاد و برای بازماندگان

شان صبر و شکیبایی تمنا دارد و برای مجروحین این

واقعه دردناک صحتمندی عاجل و

بهبودی کامل میخواهد. 

 

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

اشک قلم

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

اشک قلم

اشک قلم به صفحـۀ دل ها چکیده است

صد لاله زار از دل صحرا دمیده است

بلبل اگـر بـه بـاغ و گلـسـتان کند فـغان

بس نیش خـار در جگـر ما خلیده است

از کیش مهر و آتش پاکان قصه هاست

گاهی خـرد تـفــکّـر بـودا گـزیـده است

در چـشـم اشک قـدرت اشکانیان نگـر

کز شرق تا به غرب لوا برکشیده است

اســبـان تـیــز گام شـهان و سـپاهـیــان

از پهـله تا خلـیـج و اروپـا دویده است

بـرچـیــده شــد سـلطـۀ یـونـان از آسـیا

تاریـخ ایـن حـدیـث هـویـدا شنیده است

از ذلّـت شکسـت، ز سُـرِنای سـیسـتان

صد جـام زهر قیصرترسـاچشیده است

ازپارتیان رسـیده به ما جنگ پارتیزان

زان زورِ دشمنان به میدان تکیده است

شهـر نسـا که مـرکـز فـرّ ارشک بـود

با مجلس بـزرگ مهـستان حمیده است

میراث پـربهـای کهن بـاز زنـده گشت

سـرو کهـن بـه بـاغ تمـدن چمیده است

آزادی عقیده و فرهنگ و طایفه داشت

دل بوی آن زگلشن اشکان شمیده است

در آن قلمروی که خراسان بزرگ بود

آهـو و گـور شیر و پلنگ آرمیده است

با اتّحـاد و همدلی و جمـع طایـفــه هـا

نظم وثبات عهد کهن خوب چیده است

رزم وتجارت هردو به هم سازگاربود

در راه ابـریـشـم چـو جـولا تنیده است

زن در مقـام و رتبۀ عـالی رسـیده بود

زن را چو حق برابر مرد آفریده است

پنـج صـد سـال دورۀ اشکانیان گـذشت

تاریـخ آن حماسـه و نقل جـریـده است

سـاسـانـیـان بناگـر دیـن و تـمـــدن انـد

جـاهـل به تیغ کین دل دانا دریده است

آیین و عشق و سـاز و تمدن بهم شدند

شیرین به کاح خسروی تاآرمیده است

گـویند، دنبه کُـخ زنــد از مـیــان خـود

شبدیز اگر به مزرع رویا چریده است

با طـرح روم به سـاحت ایران باسـتان

بمب کثیف سـاخـت یهودا کـفـیده است

شمشیر خوچکان عـرب جاهلانه کشت

زان خون اززمین به ثریا رسیده است

فرهنگ خفه گشت و تمدن به باد رفت

ظلمی چنان کسی زنصارا ندیده است

ایران فسرد وملک خراسان خراب شد

پـشـت ســتبـر خـطـۀ آریـا خمیده است

دوباره سر کشـد خور از آسمان شرق

سیمرغ قـافِ دل بـه مـدارا پریده است

سیستان وبلخ وپارس وورارود باستان

چـون تار ابـریشم به هریوا تنیده است

نیل وفرات وکارون وولگاوسندوگنگ

بارود زرد وسیحون وآمو رسیده است

در مزرع تمدن شـرق کهن چه خـوش

سرو و گل وگیاه قـوی قد کشیده است

از وحـدت تمـدن و فـرهنگ در جهان

بـوی نیسـم نـظــم نـوینی وزیـده است

عشق و خرد به قامت رویای عاشقان

از شهـر دل جـامــۀ زیبا خـریده است

افـراطیت که محـو تمدن شـعار اوست

پیر خـرد جـوان رسـا سـربـریده است

نادان بـه سـرزمین خـرد پایـدار نیست

زیرا که راه ورسم خطا برگزیده است

عقل و هنر به خامۀ عشق وصفای دل

آینده را چـه تابـلــوی زیـبا کشیده است

رسول پویان

۲۸ اپریل ۲۰۲۵