ارسال شده توسط admin در
اشعار
تاریخ نشر: شنبه 12 حوت (اسفند) 1402 خورشیدی – 2 مارچ 2024 میلادی – ملبورن – آسترالیا

اواخر ماه جنوری سال جاری طی سفری که به شهر ساندیاگوی امریکا
داشتم ، روزی در مراسم تشییع پیکر یکی از آشنایان به قبرستان آن
شهر رفته بودم که ناگهان چشمم به سنگ نوشته ای مزاری افتاد
که چنین نوشته بود:
آرامگاه محمد رازق فانی
تولد 1322 هجری خورشیدی
وفات 1386 هجری خورشیدی

ضمن ادای فاتحه ، عکسی هم از سنگ نوشته مزار آنمرحوم گرفتم که درین قسمت همراه با یکی از سروده های زیبای شان به نشر می رسد.
مرحوم رازق فانی در سال 1322 خورشیدی در شهر زیبای کابل دیده به جهان گشود ، پس از اتمام دوران تحصیل ، برای تحصیلات عالی به کشور بلغاریا رفت و در سال 1356 خورشیدی با کسب درجه ماستری در رشته اقتصاد سیاسی فارغ گردید.
گفته شده که مرحوم فانی از سال 1340 خورشیدی به سرودن شعر آغاز نمود و در نوشتن طنز و داستان نیز ید طولایی داشت و در بخش نشرات و سایر فعالیت های فرهنگی مؤفق بوده وکارهای ارزشمندی انجام داده است، تا آنکه در سال 1367 خورشیدی همراه با خانواده رهسپار کشور امریکا شد و در شهر ساندیاگو اقامت گزید.
از مرحوم فانی چهار اثر در کابل به چاپ رسیده که قرار ذیل می باشد:
1 – ارمغان جوانی ( مجموعه شعر) 1344
2 – بارانه ( داستان نیمه بلند ) 1362
3 – پیامبر باران ( مجموعه شعر) 1365
4 – آمر بی صلاحیت ( گزینه طنز ها) 1366
و دو اثر نیز در امریکا چاپ شده که به نام های:
1 – ابر و آفتاب ( مجموعه شعر) 1373
2 – شکست شب ( مجموعه شعر) 1376
زنده یاد استاد فانی پس از تقریبا 19 سال زندگی در غربت ، بروز یکشنبه دوم ماه ثور 1386 برابر با 22 اپریل 2007 میلادی جان به جان آفرین سپرد و به دیدار معبود شتافت . پیکر پاک آن مرحوم در ساندیاگو بخاک سپرده شد.
روانش شاد ، یادش گرامی و خاطراتش جاودانه باد
با عرض حرمت
قیوم بشیر هروی
و اینهم نمونه کلام آنمرحوم تحت عنوان:
عجب صبری خدا دارد …
خدا گر پرده بر دارد ز روي کار آدمــــــها
چه شاديها خورد بر هم چه چه بازيها شود رسوا
يکي خندد ز آبادی ، يکي گريد ز بربادي
يکي ازجان کــند شادي، يکي از دل کـــند غوغا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه زشتي ها شود رنگين، چه تلخي ها شود شيرين
چه بالا ها رود پائين، چه سفلي ها شود عليا
عجب صبري خدا دارد که پرده بر نمي دارد
وگرنه بر زمين افتد ز جـيـب محتسب مـــينا
شبي در کنج تنهائي ميان گيريه خوابم بـــــرد
به بـزم قـدســــيان رفتم ولي در عـالم رؤيــا
درخشان محفلي ديدم چو بزم اختران روشن
محمد(ص) همچو خورشيدي نشسته اندران بالا
روان انبياء با او ، علي شير خدا با او
تــمام اولياء با او هــمه پاک و هـــمه والا
ز خود رفتم در آن محفل تپيدم چون تن بسمل
کَشيدم ناله اي از دل زدم فـرياد واويــــــلا
که اي فخر رسل احمد برون شد رنج ما از حد
دلم ديگر به تنگ آمد ز بازي هاي اين دنيا
زند غم بر دلم نشتر ندارم صبر تا محشر
بگو با عادل داور بگـــــو با خالق يکــــــــتا
چسان بينم که نمرودي بسوزاند خليلي را
چسان بينم که فرعوني بپوشاند يد بيضا
چسان بينم که نا مردي چراغ انجمن باشد
چسان بينم جوانمردي بماند بيکس و تنها
چسان بينم بد انديشي کند تقليد درويشان
چسان بينم که ابليسي بپوشد خرقه ي تقوا
چسان بينم که شهبازي بدام عنکبوت افتد
چسان بينم که خفاشي کند خورشيد را اغوا
چسان بينم که ناپاکي فريبد پاکبازان را
چسان بينم که انساني بخواند خوک را مولا
غريب و خانه ويرانم فدايت اين تن و جانم
مبادا نقد ايمانم رود از کف در ين سودا
چه شد تاثير قرآني چه شد رسم مسلماني
کجا شد سوره ي ياسين کجا شد آيه ي طه؟
به شکوه چون لبم واشد حکيم غزنه پيدا شد
بگفتا بسته کن ديگر دهان از شکوه ي بيجا
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازد
که دارالملک ايمان را مجرد بيند از غوغا
به اين آلوده داماني به اين آشفته ساماني
مزن لاف مسلماني مکن بيهوده اين دعوا
مسلمان مال مسلم را به کام شعله نسپارد
مسلمان خون مسلم را نريزد در شب يلدا
سفر در کشور جان کن که بيني جلوه ي معنا
برو خود را مسلمان کن پس فکر قرآن کن
خـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالا
سنايي رفت و پنهان شد مرا رويا پريشان شد
ز ابــر ديده ام بـاران ، فـــرو باريد بي پروا
نه محفل بود، ني ياران نه غمخوار گنهکاران
گشودم گنج حافظ را که يــابم گوهر يکتا
اطاقم نيمه روشن بود کتاني چند با من بود
که در تفسير احوالم بگـفت آن شاعر دانا
يقينم شد که حالم را لسان الغيب مي داند
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها
” الا يا ايهـا الـــساقي ادرکـــا کاساً و ناولـــهــــا “
” کجا دانـــنـــد حال ما سبکــــساران ساحلها “
“ شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل “
که ما در گوشهء غـربت ازو دوريم منزلها
بگفتا حافظا اکنون کمی از حال ميهن گوي
به توفان مانده کشتي ها به آتش رفته حاصلها
بگفتا خامه خون گريد گر آن احوال بنويسم
فتاده هر طرف سرها شکسته هر طرف دلها
ز تيغ نا مسلمانان ز سنگِ نا جوانمردان
بگفتم چون کند مردم، بگفتا خود نميداني؟
” جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محملها “