۲۴ ساعت

16 می
۳دیدگاه

اهلِ غارتگر

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 26 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 16 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شاعر : مرحوم استاد صابر هروی     فرستنده : محترمه ادیبه صابر صادقیار

 

اهلِ غارتگر

 

دور طالب  چو   شود   ختم  ندانم پس از آن 

چه گروهی ؟ به چه نامی به وطن می آید ؟ 

گر شود کوته  ازین  ملک  دگر  دست  ددان 

کی  به  ویرانی ؟  این ملک کهن  می آید ؟ 

اهل  غارتگر  و  کشتار    و   تخریب  و  ترور 

با بم و  راکت  و  یا  دار  و   رسن  می آید ؟ 

بعد ازین بد گهران باز ، گروهی به چه نام ؟ 

رونق   افزای   جدال    تو    من    می آید ؟ 

کرگس و بوم ،  و یا  گرگ و  شغال و  روبه 

عوض خوک و  خر و سگ به چمن می آید ؟ 

چه بلا های دگر   ، باز  خدایا  به چه رنگ ؟

بر سر مردم بی گور  و کفن می آید ؟؟؟؟؟

 

صابر هروی

حمل ۱۳۷۷ راولپندی 

پاکستان 

16 می
۱ دیدگاه

شهر آفتاب…

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 26 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 16 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شهر آفتاب …

 

ای صدا  فریاد   شو ، ما  را به  فردا  ها ببر

زین سراب  مرده خو  ، ما را به  دریا ها ببر

خود قفس گشتیم و در کام قفس  ها مرده ایم

تنگنای    سینه   را   پهنای    صحرا ها ببر

در سراشیبی، جهان بی دست و پا افتاده است

کهکشان را زینه کن  ما  را به  بالا  ها ببر

خواب ما از حد گذشت و  شام یلدا ناتمام

دست و پا گر مرده، سر ها را به رویا ها ببر

وا نماید  تا   کلیدٍ   واژه،   قفل   هر  دهن

واژه ها را  بال  ده،  تا    اوج  آوا  ها  ببر

زندگی خاکستری شد،  آتشش  برباد رفت

در ضمیرش رنگ  عشق و نور  معنا ها ببر

صخره ی اهرام فردا  تا رسد  بر اوج خود

از «من» درمانده ات  بگذشته ، با  «ما» هاببر

شب ز چشم و روح بیرون کن که «شهر آفتاب»*

از تو خواهد: کاروان مانده آن جا ها ببر

فاروق فارانی

مارچ ۲۰۲۵

 

 * « شهر خورشید» نام کتاب توماس کامپانلا، فیلسوف ، شاعر و اندیشمند معروف قرون وسطی ایتالیا است. او در این کتاب تصویری از یک جامعه « آرمان شهر» را داده، که در آن عدالت و برابری اجرا می شود. هرچند بسیاری از نظریات مطروحه در آن کتاب ، ناممکن و غیر علمی هستند ، اما شهامت اخلاقی و معنوی او که برای عدالت، اندیشه ها و رویا های بزرگ داشته ، برای بشریت و اندیشمندان بزرگ بعد از او ، رهنما و آموزنده بوده است. در جامعه ما که رویا داشتن برای آینده ، به فراموشی سپرده شده و تاریخ زدگی اندیشه را به خاک سیاه کشانده است ، کار توماس کامپانلا می تواند الهام بخش و راهگشا باشد.

 

16 می
۱ دیدگاه

مادر

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه 26 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 16 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

مادر

مادر یک واژه نیست
یک جهان بینی است
که بی او
جهان زیست انسان ،جهان نیست
من ،و تو آی بانو ، دختر ، پسر و ۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔
مدیون حرف (م) مادریم
که اگر نبود نه من و نه تو ونه هیچ ۔۔۔۔۔ نبود
با یک تاریخ خود برتری خام خام
مرد بر زن
از جنگل تا دهکده جهانی چنین نا متعادل
جهان زیست تان نا زیباست
بیا این عینک دودی را از چشم برداریم
و قدر مادر و زن و دختر را
در کتاب حرمت با هم بودن انسان در کنار انسان
با افتخار بنویسیم
دگر بس است
خجالت از تاریخ می باید
با بستن مکتب دانش
بروی این جنس ارزشمند هستی
دختر امروز ،زن فردا و مادر پس فردا
و مادر بزرگ پس از پس فردا
نفرین به ریش جهل تان
ای ،مزدوران سراپا مشکوک
از دیروز دور تا امروز چنین
وشاید هم فردا و پس فردا
سید صامدی
ملبورن – استرالیا 
11 می 2025 
15 می
۳دیدگاه

آسمان

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه 25 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 15 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

آسمان

                   به پغمان

آسمان مرا صدا میزد

درختان گیلاس

و چشمه ای آب 

هوا حرف میزد ،

و برگ ها مثنوی میخواندند ،

سبزه ها فال حافظ” می‌  گرفتند ،

 

ودرختان  توت بوستان سعدی را ،

و درختان زرد آلو شاهنامه فردوسی را ،

و درختان شفتالو به دیوان جامی  دلبسته بودند 

 

هوا صاف بود

و گلها گلستان سعدی را ورق میزدند

و غنچه ها با خمسه نظامی لب گشوده بودند

جوب ها شر شر کنان دیوان رودکی را میخواندند

درختان گیلاس با دیوان غلام محمد طرزی مشأعره میکردند

کبوتران منطق الطیر را زمزمه میکردند

و بلبلان به غزلیات شمس پناه برده بودند

 

درختان  آلبالو سرگرم دیوان استاد بیتاب بودند

قمری با شعر های شیخ بهایی پر گشوده بود

و  بره ها به مدرسه ای قاری ملک الشعرا می‌ رفتند

 

و درختان چهار مغز در فریادمناجات خواجه عبدالله انصاری باغ کلیله و دمنه را تکرار میکرد

و  دیوار ها با زبان استاد خلیلی آشنا بودند

و من ترا می‌ ستودم عاشقانه 

هما طرزی

نیویورک

۱۲ جنوری ۲۰۱۵

 

15 می
۳دیدگاه

جُز مهاجر

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه 25 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 15 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

جُز مهاجر

غـم هجـرت، ندانــد  جز  مهـــاجر

نباشد خــوار دوران،  جز  مهـاجر

که خورده آنـهمه  زخم  زبـان ها؟

به هرصبح وبه هرشام، جزمهاجر

دریای خون

دلم  دریای  خون   گشـته  عزیزم

زدوریت   شد ه ، مجنــون  عزیزم

خــدا را یک  شبی گرپیشـم آئی

  کنی شاداین دل محزون،عزیزم

غم های دل

 

زغـم هـای د لـم کس بـا  خـبـرنیست

زهـجــرمیهـنـم حـا لم به ســـرنیست

 رسـانــم ای  خدا !  روزی  به میهــن

 که آنجــا از جـــدائیـهــا  اثـــر نیست

وقت جان دادن

 

الهی وقـت  جـا ن  دادن بـرا یـم

زعـفـو و مهـربـا نی  دِه سـزایـم

به عزرائیل  زلطفت  کن اشـاره  

به آســا نی بـرد ازایـن سـرایـم

داکتراسدالله حیدری

27 جون 2008

سیدنی – استرالیا

14 می
۱ دیدگاه

عزیز مصر

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه 24 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 14 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

عزیز مصر

 عزیز مصری و از تهی چاه می گویی

 ز سوز سینه و از نیمه راه می گویی

 ز نو جوانی  و  فصل  بهار نمی گویم

 به وقت پیریی من گاه گاه می گویی

به خدمت تو بودم روز و شب، ندانستم

تو از تغافل شام   و   پگاه  می گویی

 به دوش بار گرانت  کشیده ام دایم

 تو از گذشت شب و روز و ماه می گویی

بسا کشیده ام، من انتظار دیدن تو

 برای دیدنم از  جلوگاه   می گویی

تمام   روز  بودم  منتظر   دلبر  خود

 چه شد به دیدنم از صبحگاه می گویی

 عمر گذشت به زاری و ذلت و خواری

 کنون به وقت وداع از رفاه می گویی

 که گفته بودامان پا گذار به بی راهه

 ز درد نیمه شب و سوز و آه می گویی

امان قناویزی

فرانکفورت – آلمان

14 می
۱ دیدگاه

جام امید

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه 24 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 14 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

       جام امید     

  امشب  ز   آسمان  خیالِ  تو

 تابیده  نورِ    ماه    به   بالینم

 من دانه دانه  اخترِ  روشن را

 تا صبحدم بیادِ تو   می چینم

 امشب ستاره ها همه خندان اند

 امشب فرشته ها همگی شادان

 از شرم و اشتیاق گشایند بال

 در هاله های نور شوند پنهان

جامِ امیدِ  من  ز  غزل پُر شد

 در من  جوانه  زد  هوای  تو

در دل شگفته غنچهّ احساسم

 اشکم زدیده ریخت بپای تو

 امشب  هزار  قصهُ  ناگفته

 در گوشِ باد تا بسحر خوانم

 تا  آورد   پیامِ    مرا   سویت

 در انتظارِ معجزه  می مانم

 از چشمهّ وفای تو سیراب ام

از ساغرِ نگاهِ تو سرمست ام

 تو شهسوارُ  مرکبِ امیدی

 باز آی و عاشقانه بگیر دستم.

      مریم نوروززاده هروی      

    ۲۴ جولای ۲۰۲۲ میلادی     

        از مجموعهُ”پاییز ”      

              هلند                 

14 می
۳دیدگاه

بتِ خود خواه

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه 24 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 14 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 شاعر : زنده یاد استاد صابر هروی                   فرستنده : محترمه ادیبه صابر صادقیار

 

بتِ خود خواه

 

بشنو  از   من  گرفتاری   عجب  کیفیتی دارد 

زبان   عشقبازی  هر چه   باشد   لذتی  دارد 

نرنجد  ناصحا  دل ، هر چه  زآن نا مهربان آید 

که ناز و قهر و عشوه ، هر یکی  خاصیتی دارد 

جدایی  و   وصال  و   اعتنا  و   ناز  و  استغنا 

بجای خویشتن  هر یک  جدا   اهمیتی  دارد 

نباشد عشق بازی مشرب هر شیخ و شاب هرگز 

به نزد اهل دل وابستگی خوش حرمتی دارد 

به چشم کم بسویم ای بت خود خواه کمتر بین 

که ( صابرت ) بعین عاشقی شخصیتی دارد . 

 

صابر هروی

پروان

 سال ۱۳۳۸

14 می
۳دیدگاه

شکیبایی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه  24 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 14 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شکیبایی

 

تنها  تويى  دلدارم  در  پهنه ى  تنهايى

تنهايى و تنهايم  با  اين  همه  شيدايى

از عشق تو حس كردم زيبايى  دنيا را

وز مهر تو پروردم در خود همه  زيبايى

اسرار دو عالم را از روى خوشت جستم

وز مهر  تو  ميجويم  اسرار  دل آرايى

هر كس به كسى باشد فرخنده فريبا، من

از بهر   وصال  تو  ، فارغ   ز   فريبايى

اين لوح دلم خون شد از اين همه من گفتن

هر جا بنمايم رو خود بينى و خود رايى

دنيا اگر عصيان شد عقبى اگر عصيان تر

بر گيرم از هر سويى، سوى تو شكيبايى

شیبا رحیمی

14 می
۳دیدگاه

شب و روز

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه 24 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 14 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

شب و روز

زهجرانت  پریشانم  شب وروز

زغم های تو گریانم  شب وروز

دعـا دارم به درگـاه  خــداونـــد

رسـا ند نزد جا نانم شب وروز

دل افروز

بیـا دت زارنـا لـم ،ای  دل  افــروز

فـراقت جان من، بنمـوده درسوز

خدا را ای وطن!  گـیرم  تـو در بَر

جهان بی توبُوَد،زندانم هــــرروز

نظرِ لطف 

خـداوندا!  ز لطفـت  یک  نظــرکن

شب تاریک افغـا ن   را  سحـرکن

دهه شد سه که مُلکم گشته ویران

جهـان برخا ئنـا نش را سـقــرکن

آواره گانِ میهن

شده عمری زمیهن گشته ام دور

ز لطفت یک  نظر  ای  خالـق نور

رها کن کشورم  از  دست کفا ر

رسان آواره گانش  شاد ومسرور

 داکتراسدالله حیدری

26 جون 2008

سیدنی – آسترالیا

13 می
۳دیدگاه

نیم قرن حادثه از کوچه‌های جنگ تا آغوش صلح

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهار شنبه 24 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 14 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

گاهی لحظاتی در زندگی ما نقش می‌بندند که تا پایان عمر، مثل سایه‌ای با ما می‌مانند. نه می‌توان آن‌ها را فراموش کرد، نه از تکرارشان گریخت. این روایت، برشی‌ست از خاطره‌ای که هنوز، بعد از سال‌ها، بوی خاک، باروت و دلسوزی یک زن غریبه را با خود دارد.
از شش‌سالگی تا امروز، زخم‌ها و آسیب‌های فراوان جسمی و روحی بر من وارد شده است. 
نخستین ضربه در روز ۱۶ حوت ۱۳۶۸ خورشیدی بود؛ همان روزی که کودتای شهنواز تنی رخ داد و من از ناحیه زانو مصدوم شدم. 
زخمی که نه تنها جسم، بلکه روحم را نیز درگیر کرد.
در سال ۱۳۷۱ خورشیدی، با سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله و تسلط تنظیم های جهادی بر کابل، روزهای تلخ و پرآشوبی آغاز شد. 
در آن زمان، من دانش‌آموز صنف سوم مکتب بودم و هر روز در میان آتش و دود، به لیسه عالی حبیبیه که مقابل خانه ما بود می‌رفتم. 
صنف ما در منزل اول قرار داشت، اما فضای صنف از صدای راکت‌ها و فیرها نا منظم در امان نبود.
روزی پس از رخصتی در ساعت اول، یکی از بهترین دوستان و همصنفی‌هایم در مسیر خانه به طرز هولناکی پیش چشمانم جان داد. 
جوانی با موهای ژولیده و پر غضب که از قوم هزاره‌ های ما بود، در غندی اوپراتیفی که متعلق به آنان میشد در آن سوی سرک با سلاحی که بعدها فهمیدم نوعی پیکا بود، دوست مرا به عمد هدف قرار داد.
 آن صحنه، آن لحظه مرگ، و آن نگاه آخر، چیزی است که هرگز از یادم نمی‌رود.
اسمش ویس احمد بود چهرهٔ سفید، گونه های گلگون و چشم های معصوم و بادامی داشت.
چند روزی از این حادثه‌ی دردناک نگذشته بود که راکتی از سمت چهار آسیاب کابل به خانه‌مان اصابت کرد.
زمان میان شنیدن صدای انفجار تا فروریختن آوار، فقط در چند ثانیه همه چیز را تغیر داد.
آن روز، از شدت ترس و وحشت بی‌هوش شدم و یک روز کامل در بی‌خبری مطلق فرو رفتم.
راکت گرچه به داخل کانتینری که پشت دیوار خانه قرار داشت برخورد کرد—و درون آن یک عراده موتر از همسایه پارک شده بود—اما موج انفجار و ترکش‌های راکت سکر شصت چنان قدرتی داشت که تمام درها، پنجره‌ها و وسایل خانه‌مان را به بیرون پرتاب کرد.
گوش ها مان با صدای جنگ افزار های سبک و سنگین که تقریبا 24 ساعت ادامه داشت عادت کرده بود
از بسکه روز و شب هزاران بار مردیم و زنده شدیم دیگه از صدای راکت و فیرها اسلحه نمی ترسیدیم 
چون ما در مرکز خانه جنگی تنظیم ها قرار گرفته بودیم و راه برای بیرون رفت نبود.
بلاخره در هفتم اسد سال ۱۳۷۱ خورشیدی، پس از سپری کردن ده‌ها خطر و عبور از میان آتش و دود، بالاخره موفق شدیم با چند تن از اعضای خانواده‌ام، بدون همراهی پدر و مادرم، راهی ولایات شمال شویم. دل‌کندن از کابل، شهری که در آن زیسته بودیم و هزاران خاطره در کوچه‌ها و بازارش داشتیم، نه آسان بود و نه انتخابی ساده؛ اما بقای ما در گرو این تصمیم تلخ بود.
مسیر طولانی و پرخطر ما را به سالنگ شمالی رساند؛ جایی که سرنوشت بار دیگر برگی تلخ برایمان رقم زد. افرادی که خود را متعلق به جنبش اسلامی می‌نامیدند، موترها را یکی پس از دیگری متوقف می‌کردند و همه را به بازرسی می‌گرفتند. در حالی که موتر حامل ما در بلندای پیچ و خم سالنگ توقف کرده بود 
با وحشت به این صحنه می‌نگریستیم، ناگهان برخورد میان این گروه و نیروهایی که خود را وفادرا به جمعیت اسلامی میگفتند آغاز شد.
از فراز آن بلندی، ما صحنه‌ای را نظاره می‌کردیم که هیچ‌گاه نمی‌توان از یاد برد. جنگ، غارت و گریز؛ هر لحظه‌اش تصویری بود از سقوط انسانیت. مردانی که خود را مجاهد می‌نامیدند، به موترها یورش می‌بردند، اموال مردم را می‌ربودند و دختران را با زور از خانواده‌هایشان جدا می‌کردند.
با اینکار وادار می‌کردند که پول و طلایی که پیش خود پنهان کردند برایشان واگذار کند
ما درمانده، با نفس‌هایی حبس‌شده، از فاصله‌ای اندک شاهد این فاجعه بودیم. قلب‌هایمان می‌تپید، اما دست‌هایمان ناتوان بود. آن‌جا، در میان کوه‌های سالنگ، انسان‌ها چون درندگان به جان هم افتاده بودند، و آنچه دیدیم این حقیقت تلخ را در ذهنمان حک کرد:
واقعا اگر انسان از چوکات انسانیت سقوط کند، از هر حیوان درنده‌ای بدتر و ویرانگرتر می‌شود.
ساعت ها این برخورد میان شان ادامه پیدا  کرد تا اینکه جت‌ های جنگی از مزار شریف به آسمان سالنگ شمالی هجوم آوردند و منطقه را بمباران کردند. 
صدای انفجارها در میان کوه‌های سنگی طنین می‌انداخت و زمین زیر پایمان می‌لرزید. 
هر لحظه انتظار مرگ می‌رفت. در این آشوب، نیروهای مسلح اجناس و دارایی‌های زیادی را با خود بردند.
صدای فریادها و ناله‌های خانواده‌ها در کوهستان سالنگ پیچیده بود. مادرانی که دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و از خداوند طلب یاری می‌کردند، پدرانی که با چشمان پر از اشک، دست‌های خالی خود را به‌سوی شان دراز کرده بودند، و کودکانی که در آغوش مادرانشان از ترس می‌لرزیدند. آن صحنه چیزی نبود جز تصویری از قیامت؛ شکلی از ویرانی که در آن هیچ صدای انسانیت شنیده نمی‌شد.
گویی هیولایی از زامبیای وحشت از کوه‌ و دره های سالنگ فرود آمده بود؛ هرچه نشانی از انسانیت داشت، در نگاه سرد و رفتار درنده‌اش نابود می‌شد.
ما در گوشه‌ای از این میدان آشوب، مبهوت و درمانده ایستاده بودیم. نفس‌هایمان در سینه حبس شده بود و تنها دعا می‌کردیم که این کابوس پایان یابد، اما این دعاها جز پژواکی بی‌صدا در میان کوه‌ها نبودند.
شب را در سرمای جان‌سوز سالنگ شمالی سپری کردیم. موتر حامل ما، یک بس 302 نسبتا کهنه بود که در میان ازدحام بیش از هزار نفر مسافر، در گوشه‌ای از جاده متوقف شده بود. هوا به‌رغم آنکه ماه اسد بود، بوی پاییز داشت. سرمای کوهستان بی‌رحمانه در جانمان نفوذ می‌کرد و هیچ نشانی از کافه، رستوران یا سرپناهی نبود.
گرسنگی، ترس و فرار از یک جنگ، و گرفتار شدن در جنگی دیگر، گرمای زندگی را از جانم ربوده بود؛ و سرمای، وحشت و بی‌پناهی تمام وجودم را فرا گرفته بود.
در همان موتر، آقای سلام سنگی نیز با همسر و فرزندانش همراه ما بود؛ بازیگر مردمی و جوانمرد سینمای کشور، مردی خوش‌رفتار و بی‌ادعا. با آنکه خودش نیز در تنگنای سختی قرار داشت، بی‌درنگ از موتر پیاده شد و با راننده‌ی یک موتر باربری که پر از بوری‌های کچالو بود، وارد گفت‌وگو شد. دقایقی بعد، در حالی‌که دامنش پر از کچالو شده بود — شاید بیش از یک سیر — با لبخندی بازگشت.
با کمک چند تن از هموطنان، از چوب‌های خشک، کارتن‌های پاره، و خاشاک پراکنده در اطراف، تلی از آتش برپا ساختند. شعله‌های آتش در تاریکی شب چون فانوس امیدی درخشیدند. کچالوها یکی‌یکی در دل آتش انداخته شدند تا به‌قول مردمان شمال، “کچالو کلوخک” یا همان “زیر آتشی” آماده شود.
رایحه ای دود چوب و بته های کوهی و کچالوی پخته در هوا پیچید؛ بویی آشنا، نوستالژیک، و دل‌گرم‌کننده در دل آن سرمای استخوان‌سوز بود. آقای سنگی، مهربانانه، از آن کچالوهای نیم‌سوخته و گرم به همه تعارف می‌کرد؛ به کودکان، زنان، و پیرمردانی که چشمانشان از خستگی و ترس شب‌های جنگ به سیاهی نشسته بود.
من در آن لحظه دچار سردرد شدیدی شده بودم؛ درد مثل چکشی به شقیقه‌ام می‌کوبید. همسر آقای سنگی که زن فهیم و دل‌سوزی بود، از ترموز سفریش مقداری آب جوش بیرون آورد. در پیاله‌ای کوچک، چند جرعه‌ آب ریخت تا سرد شود، سپس ۱۱ قطره از داروی مسکن در آن چکاند و با مهربانی به من تعارف کرد. دارو را نوشیدم. گرمای آن نوشیدنی و صدای گپ گپ مردم، مرا به خواب برد. در خوابی که شاید بیشتر شبیه پناهگاهی کوتاه از جهنم واقعیت بود.
شب در سکوتی مرموز و لرزان سپری شد. اما در دل آن شب سیاه، شعله‌ی کوچک انسانیت، ما را گرد هم آورده بود؛ شعله‌ای که با کچالویی ساده و دلی مهربان، گرما بخشید و امیدی اندک در دل این شب بی‌انتها کاشت.
فردای آن شب سرد و به‌یادماندنی، حرکت‌مان را به‌سوی ولایت بغلان آغاز کردیم. راه را آهسته و با احتیاط پیمودیم تا سرانجام، حوالی ساعت نُه پیش از چاشت، به شهر پلخمری رسیدیم. در یکی از رستوران‌های ساده‌ی آن شهر، دمی ایستادیم؛ دستان و صورتمان را با آب سرد و گوارای جاری تازه کردیم و غذایی مختصر خوردیم. همراه ما دو کاکایم نیز بودند؛ یکی ساکن مزار شریف و دیگری در بدخشان زندگی می‌کرد.
آنان پس از شنیدن خبر تلخ اصابت راکت به خانه‌مان، دل‌نگران به کابل آمده بودند و پدرم را مجاب ساختند تا من، برادرم، و دختر عمه‌ام که نسبتاً خردسال بود، با ایشان به بدخشان برویم تا از خطرات جنگ در امان باشیم.
در پلخمری، کاکایم که راهی مزار شریف بود، از ما جدا شد و به‌سوی خانه‌اش رفت. ما، سه‌نفری، به همراه کاکای بدخشانی‌ام، سفر به سمت شمال را ادامه دادیم. مسیر راه تا حدودی آرام و اطمینان‌بخش بود؛ ولایات کندز، تخار و بدخشان تحت کنترل تنظیم جمعیت اسلامی و شورای نظار بودند. در نقاطی از مسیر، پاسگاه‌هایی برپا بود. موتر را توقف می‌دادند، اما رفتارشان محترمانه و انسانی بود. تنها بازرسی می‌کردند، پوزش می‌طلبیدند و راه را باز می‌نمودند.
آقای سلام سنگی در ولایت کندز از ما جدا شد. نزدیک پس‌ازچاشت به ولایت تخار رسیدیم و در آنجا از موتر پایین شدیم. کاکایم به‌دنبال موتر دیگری رفت تا ما را به بدخشان منتقل کند. پس از تلاش فراوان، یک عراده موتر نوع گاز ۶۶ پیدا کرد که از دوستان و هم‌قریه‌گی‌های ما بود. راننده‌ی موتر را «خلیفه اسد» صدا می‌کردند؛ مردی باچهره‌ی آفتاب‌سوخته و رفتاری گرم.
هوا در ولایت تخار گرم و آتش‌فشان‌گونه بود.
 شهر زیبای تالقان اما چهره‌یی نیمه‌نظامی به خود گرفته بود. از هر طرف صدا می‌کردند که «خلیفه اسد، زودتر حرکت کن، ممکن است جنگ شود.» ما نیز بدون تأخیر به سوی بدخشان به‌راه افتادیم. مقصد نهایی‌مان ولسوالی کِشم بود.
 فاصله‌اش تا شهر تالقان حدود 70 کیلومتر بود، اما راه به‌قدری خراب، خاکی و ناشناس بود که موتر هرچند دقیقه توقف می‌کرد تا مسیر را از نو پیدا کنند.
ما راه را از دل سیل برد ها می‌پیمودیم؛ از ولسوالی کلفگان تا کشم. گرد و خاکِ نمک‌آلود، سر و صورت‌مان را چون ماسکی سفید و تلخ پوشانده بود. شدت گرما و اصطکاک لباس با بدن کودکانه‌ام، موجب سوزش شدیدی در گردنم شده بود. کاکایم و دختر عمه‌ام متوجه شدند که بدنم دچار شاریدگی شدید شده و لباس به پوستم چسپیده است.
درد و سوزش زخم هایم را تحمل می کردم
و کاکایم می‌گفت کم مانده بخیر می‌رسیم
سرانجام، پس از سه ساعت سفر در مسیر ۷۰ کیلومتری، به شهر مشهد ولسوالی کشم رسیدیم. 
کاکایم ما را به خانه‌ ای خیاشنه‌اش (خواهر زنش) برد. از ما گرم و صمیمانه پذیرایی کردند.
 دختر عمه‌ام از ایشان خواست پارچه آبی فراهم کنند تا زخم‌های مرا شست‌وشو دهد و لباسی دیگر بر تنم کند. چون نه دکتری در دسترس بود و نه درمانگاهی مجهز، جز مراقبت خانگی راهی نداشتیم.
و همچنان وقت اندک بود و نگرانی زیاد. کاکایم توانست خلیفه اسد را متقاعد کند که ما را تا قریه‌ی خودمان، کنگورچی، برساند. دوباره سوار همان موتر گاز ۶۶ شدیم و راه ۱۰ تا ۱۱ کیلومتری مشهد تا کنگورچی را در حدود بیشتر از نیم ساعت پیمودیم.
از بسکه سرک خراب بود  ، ولی خوشبختانه، با همه‌ی مشکلات راه صعب‌العبور و ناهموار، موتر خلیفه اسد عوارضی نکرد.
عصر بود که به قریه‌ی کنگورچی رسیدیم؛ جایی که خانه‌ی کاکایم بود.
کاکایم مردی باوقار و صاحب نفوذ، او هم رئیس این قریه بود و هم زعامت شش قریه‌ی اطراف را نیز بر عهده داشت و در میان مردم به جوانمرد مردمی، عادل و دلسوز، شهرت داشت.
ورود ما با موجی از صداهای پر مهر همراه شد؛ یکی با شوق نامم را می‌پرسید، دیگری با نگرانی از سختی‌های راه جویا می‌شد که چند روز در سفر بوده‌ایم.
کلان های قریه از پدرم می پرسیدند که یاور صاحب چطور بودند؟
خلاصه
زنان، مردان و کودکان ساده‌دل و بی‌آلایش، با کنجکاوی نگاهم می‌کردند. لباسی کوبایی به تن داشتم با کرمچ سفید، و رنگ صورتی و روشن صورتم که هنوز آفتاب شمال را ندیده بود، برایشان عجیب و جالب بود.
کودکان قریه—با پای برهنه، پیراهن‌های ساده اما دل‌های پرامید—خیلی زود با من دوست شدند. صدای خنده‌هایشان در کوچه‌های خاکی می‌پیچید و مرا «تاجیکستانی» صدا می‌زدند.
و این‌گونه، زندگی تازه‌ام در دل کوه‌های سرافراز و دشت های سبز و خرم کِشم بدخشان، سرزمین نیاکانم، آغاز شد. 
سرزمینی که در دل تلخی‌ها، اندک‌ اندک برایم مزه‌ی زندگی می‌گرفت.
بر خود لازم می‌دانم…
هدف از نگارش این روایت زندگی، تنها یادآوری خاطرات نیست؛ بلکه تلاشی‌ست برای ثبت تجربه‌هایی که شاید چراغ راهی باشد برای نسل امروز و آیندگان. فرقی نمی‌کند از کدام قشر و طبقه‌ی جامعه باشند؛ مهم این است که از گذشته بیاموزند و راه آگاهی و دانایی را پیش گیرند.
بی‌سوادی، ناآگاهی، جهل، فقر و دیگر آسیب‌های اجتماعی، ریشه‌های تلخ بدبختی‌اند؛ زمینه‌ساز بیکاری، خشونت، تباهی و نابودی.
در این داستان، آن‌چه نوشته‌ام حاصل تجربه‌ی شخصی‌ام است. نه چیزی به آن افزوده‌ام و نه از آن کاسته‌ام؛ تنها آن‌چه بر من گذشته، با صداقت و احساس مسئولیت به قید این دفتر آورده‌ام.
بر این باورم که جنگ و ویرانی، جز تباهی، عقب‌ماندگی و فرسودگی جسم و جان جامعه، ارمغانی ندارد.
من خود را کوچک‌ترین فرزند این خاک می‌دانم؛ اما با تمام وجود به مردم سرزمینم، از هر قوم، زبان، قشر و مذهبی که باشند، احترام دارم.
آن‌چه بر ما رفت، نتیجه‌ی ساده‌دلی، بی‌سوادی و فریب‌خوردگی‌مان بود؛ نه نشانه‌ی بی‌ارزشی این ملت.
مردم سرزمینم، شریف‌ترین، باوقارترین، مهمان‌نوازترین و دوست‌داشتنی‌ترین انسان‌های این کره‌ی خاکی‌اند.
در هر کشوری، اگر پنجاه سال جنگ نیابتی بر آن تحمیل شود، تار و پود آن جامعه از هم می‌پاشد. اما ملت بزرگ افغانستان، با وجود نیم قرن رنج و زخم و ستیز، هنوز ایستاده است؛ استوار، امیدوار و سربلند.
با امید صلحی پایدار، آرامشی واقعی و سعادتی فراگیر برای مردم عزیز میهنم؛
چرا که این حق مسلم هر انسان و هر عضو جامعه است.
نویسنده: احمد محمود امپراطور
بهار 1404خورشیدی
 
12 می
۳دیدگاه

درد خار

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه 22 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 12 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

درد خار

                         به هموطنانم

زندگی‌، 

همان گل پر عطر 

که خار غربت در ساقه دارد

و دستان مان پر خون ،

پر درد، 

و کم زور

گلی نیست تا ببوییم

دلی‌ نیست تا بجوییم

دیگر زیبا ندیدیم

و زیبا نگفتیم

و زیبا نشنیدیم

آه درد خار

گل پر عطر چه شد ؟ ؟ ؟

هما طرزی

نیویورک

 ۱۶جنوری  ۲۰۱۴

12 می
۱ دیدگاه

زندانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه 22 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 12 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

در ٤ حوت ۱۳۶۰ در کابل دستگیر شدم در نظارتخانه ی صدارت در یک اطاق كوچك ۲۳ نفر زندانی بودیم. همه بزحمت می توانستیم بنشینیم، پا دراز کردن که حکم آزادی را داشت.

در میان زندانیان وجود دو زندانی توجهم را جلب کرد یکی سابق کارگر در ساختن زندان پلچرخی، دیگری از زندانبانان سابق. سر آغاز این شعر در آنجا در حافظه ام بسته شد و ادامه آن در «کوته قلفی” صدارت بر کاغذ نشست.

                    زندانی

 

در اینجا زندگی زندان و زندانبان و زندانساز و زندانی به زندان است

در اینجا هر چه می بینی به زندان است

در اینجا هر چی زندان است

گلو زندان فریاد است

و سر زندان فکر

و سینه زندان امید

و پیکر رنجور

زندان روان زندگانیست

و پا زندان رفتن

دست زندان تلاش و شانه

زندان شکیباییست

 

در اینجا هر چی زندان است

در اینجا پشت هم

دیوارهای بی در

             مفلوک زندان است

 

در اینجا آفتاب و آسمان و ماه

                        بسته یکسر 

در میان سیم های

          خاردار روی زندان است.

 

در اینجا زندگی و مرگ یکسان است.

در اینجا عشق و آزادی به زندان است

در اینجا مرگ مهمان است 

و صاحبخانه در سرداب پنهان است

 

در اینجا نام صاحبخانه ها اشرار و دزدان است

 

ولی بیگانه ها رقصان بروی استخوان های نیاکان است

 

بروی استخوان های که روییدند از این خاک

و در این خاک

خاک خواهند شد

پشت هم شلاق باران است.

که جشن سرب و خون و مرده در اینجا فراوان است

 

در اینجا نام آزادی

استخوانکوب تن سرد اسیران است

 

در اینجا نام آزادی

 

تیغی بر گلوی نغمه خیز صلح و انسان است

 

در اینجا هر چی میبینی به زندان است

اما چشمها

         آگنده از آوای طغیان است

 

میان هر نگه

از جرقه های انفجار روز موعود بهاران است

 

در اینجا بمب های ساعتی قلب ها در سینه ها

با تك تك مرموز پنهان است

 

اگر شلاق و خون و سرب و آتش

پشت هم پیوسته باران است

بلی چون فصل باران است

                و آغاز بهاران است.

 

فاروق فارانی

کابل

كوته قلفي ” زندان صدارت”

سال ۱۳۶۱

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

12 می
۳دیدگاه

در وصف مادر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه 22 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 12 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

در وصف مادر

 

 به عشق پاک  مادر نام  بی همتای آن والا

 که می باشد به خانه نور پاک و همدم دلها

 به الطاف   وجودت   مادر  من  گوهر   نابم

 تویی دریای بی ساحل تویی محبوب دل شیدا

 نگاهت کعبهٔ عشق ودعایت مستجاب حق

نباشد    مثل  تو   مادر   به   زیر گنبد خضرا

 تو بر من دفتر آموزش و  صد  پند   لقمانی

 تو هستی  گوهر  یک  دانه   و  آئینهٔ  تقوا

 به شوق نام زیبایت دل من  زنده میگردد

جهان روشن ز نورت نام من  طیبه در دنیا

 

طیبه احسان حیدری

سیدنی – آسترالیا

11 می 2025

12 می
۱ دیدگاه

شوخ طبعی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه 22 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 12 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

     خنده داروی طبع غمگین است

شـادخواری طبیب دیرین است    

    خنده روباش وشوخ طبعی کن

لــذّت زنـدگانـی  در ایــن است     

    لاله از  داغ  دل  نـمـی گــویـــد

عاشق خنده های نسرین است     

    گـره از  چـیـن  ابـروان  بگـشـا

جشن نوروز و فروردین  است     

   بلـبـل محـفـل و گلـستـان بـاش

که غزلخوان لعل نوشین است     

    در بهـار  و  تمـوز  باغ  و  چمن

پر گل و میوه  و  ریاحین است     

    طعم انگـور و سیب و شـفتالو

چـون لبان نگار شـیریـن است     

    جلوۀ رنگ  در خزان خوش باد

در زمستان چمن بلورین است     

     بـر لـب رود  در  شـب مهــتاب

دل ودلدار وماه و پروین است     

    محتسب درد و غـم کند افزون

جشن وشادی رسم پیشین است     

    قـول مفـتـی و خــدعــۀ زاهــد

غل وزنجیر ذهن و  آیین است     

شــادی و نیکی و خـرد ورزی                                                                                                                                                                                                                                                  روشن از آفتاب  بـرزیـن است     

     در تمدن عشـق و دوسـتی بین

آن که تـاریـــخ را آ ذیــن است     

    مهـر میترا و  شـعلۀ زرتـشـت

نـور نیکان در شـرایـیـن است     

     خشـم شمشیر و وحشت تلـوار

عقده افزای نفرت و کین است     

    صلح ودوستی وهمدلی با خلق

نـافی خنجــر و تبـرزیـن است     

    گـر زچـشـم صـفـای دل بینی

هرطرف بنگری  نگارین  است     

    بـر مـدارا خـرد کــنــد تعـظیم

کبریا خـاک پـای تمکـین است     

یار از دل که دل کـنـد  دعـوت

خوان لطف وکرم رنگین است

رسول پویان 

8 اپریل 2025

11 می
۱ دیدگاه

 اهدا به فرشته مهربانی ها ،مادرم

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

روزت مبارک و مقام والایت خجسته‌باد مادر ،

ای شکوه مندترین واژه شگرف آفرینش!

تو تفسیر مهربانی در کتاب خلقتی،

سکوتت دعاست، نگاهت پناه، و حضورت…

تمام جهان من ، عمر ناچیزم فدای نفس هایت!

 اهدا به فرشته مهربانی ها ،مادرم

 

 آیه‌ ای از  خلقت ِ  بی‌ انتهـایی ، مادرم!

دست‌هایت کعبه و خالق‌نمایی ، مادرم

 ای همه  رازِ  تجلّی ِ  خدا  در  شانِ تو!

 مدحِ ربّ‌العالمین ، حمد و ثنایی، مادرم 

 عطرِ بوی ِ چادرِ تو  از  بهشتِ   عنبرین

جنتِ ِ   ثانی  و  ذِکر ِ  ربّنایی  ،  مادرم !

 وسعت ِ صبر تو کوه استوار و  بی‌کران 

در سقوط ِ زندگی، تنها پناهی ، مادرم 

 ساکنِ نور و مه و آیینه‌ای  ، ای آفتاب!

 آسمان از تو زلالِ ،اصلِ بقایی، مادرم 

 معنیِ ایثار را نتوان کلامی گفت، هان!

 آه ! مصداقِ وفا ، درد آشنایی ، مادرم 

 اسوه‌ی مهری،  تویی  والاتـرین  والای من!

 ای سرم خاک ِ رهت، بی‌ادعایی، مادرم!

 زهره (صابر هروی)

11 می 2025 

 

11 می
۳دیدگاه

مادر شیرین من

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

  مادر شیرین من

 

همنوا  و   غمگسارم   مادر است

مونس شب های تارم مادر است

مهر   مادر     رحمتی    از   کبریا

با  تو  می گفتم   رازم    بی   ریا

روز‌و  شب حیران  و   ویران توام

از  دل  و  دیده   به   قربان  توام

ای که مهر  تو  نجات  از  دردها

از   گداز      آفت        دنیا     مرا

کس  مبادا  از  دعای   تو   بدور

عشق تو هم روشنی گرمای نور

از کف من   طاقت   و  تابم ربود

روشنی چشم بی خوابم ربود

چلچراغ    منزل   و    جاه   مرا

از چه بردی از  برم    ماه   مرا

آسمان بگرفت آن   پروین من

اختر  من  مادر  شیرین    من

تا ز آغوش  تو   گردیدم   جدا

با همه غم های   دنیا   مبتلا

تو کجایی تو کجا  ای   مادرم

بعد تو در بحر غم هم  پیکرم

چیست آخر مطلب و راز حیات

معنی این  زندگی  بی ثبات

بر  روان  پاک   تو  باشد دعا

تا نصیبت رحمت و  لطف خدا

 

عالیه میوند

فرانکفورت – جرمنی

30 سپتامبر 2024 

 

11 می
۳دیدگاه

 روز مادر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

             روز مادر

به مناسبت  روز جهانی  مادر ، یک خاطرۀ 

فراموش ناشدنی  از محبت  های بیکران 

مرحومه  مادرم  را خدمت د وستداران و

عزیزان  هم  میهن خود  تقدیم  نموده  و

امیدوارم از لطف آنرا  مطالعه  نمایند تا

قدر   محبت  های  قلبی   مادر  خود  را بیشتر درک نمایند.

 

یک خاطرۀ فراموش نا شدنی از محبت های

مرحومه مادرم

 

نخست ازهمه روزجهانی مادررا خدمت همه مادران جهان و اخصاً خدمت تک تک مادرا ن هموطن ما،به ویژه خدمت آنانیکه از دست ظالمان ووطنفروشان درچهار دههء اخیر،اسپندوار در اطراف و اکناف این کرهء خاکی درحالت آوارگی ومشکلات گوناگون زندگی دارند،تبرک وتهنیت عرض میدارم.

مقام والای مادرآنقدر بلند است که قلم توانائی تحریرآنرا ندارد.

محبت مادران برفرزندان شان بی نهایت بوده که غیرازخداوند عالمیان وخالق مادران،دیگران قادر به درک آن نمی باشند.

 

بطورمثال یکی ازاین محبتهای مادرمرحومهء خودرا خدمت خوانندگان گرامی تقدیم میدارم.

 

سالهای۱۹۶۷ یا۱۹۶۸ بود که دررخصتی تابستانی خود،از شوروی سابقه که درآنجا تحصیل میکردم،بوطن عزیزم رفته بودم. درآنزمان برعلاوه کابل درلوگرهم جایداد،زمین وخانه داشتیم که دراین روز های رخصتی چند روزی را به لوگررفته بودم. درآنروزها فرش یکی از اتاق هارا تازه کاه گل نموده بودند که من متوجه  نشده وپایم را روی کاه گل تازه گذاشتم و چاپ کف بوتهایم روی آن نقش شده بود.

مادر مهربانم که متوجه نقش کف بوتهایم درآنجاشده بود،آنرا طوری محافظه کرده بود که خراب نگردیده وازبین نرود.بعدازچند روزی دوباره روانه اتحادشوروی سابقه گردیدم.یکسال بعد که بازهم در رخصتی تابستان بوطن عزیزم رفته بودم چندروزی را به لوگررفتم.

مادرمهربانم همان نقش کف بوتهایم را بسیارخوب نگهداری کرده بود وبرایم گفت که هرروزبیادت نقش کف بوتهایت را می بوسیدم.

 

این خاطره ومحبت مادر مرحومم را تاکه زنده باشم فراموش نخواهم کرد، ودرهمین دقا یقیکه این سطور را می نویسم اشکهایم از چشمان سرازیر گردیده است.

بلاخره از جور روزگار وخیانت وطنفروشان ونوکران بیگانگان مادرم تقریباً سی وچهار سال قبل درملک غربت درشهر مشهد مقدس داعی اجل را لبیک گفتند ودورازوطن دوستداشتنی شان دربهشت رضا در مشهد مقدس سر به تیرهء تراب گذاشتند. خداوند منّان مادر بنده را باتمام مادرانیکه درغربت، دهر فانی را وداع گفته اند،غریق دریای رحمت بی منتهای خویش بگرداند.

مادربه ملک  غربت  رفتی زپیش ما

جانم فدات  بهر چه کردی پریش ما

پوهنوال داکتر اسدالله حیدری

14 می 2017 

سیدنی – آسترالیا

 

 

11 می
۳دیدگاه

مادر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

مادر

 

رنگِ گل‌ های  چمن ، از رنگِ  روی مادر است

بوی آغوش  بهار چون  عطرِ  موی مادر است

نغمۀ   لالایی اش  شد   جاودانی    در  جهان

هر که گوشش می کند فهمش بسوی مادر است

کودکِ معصوم اگر با چشم گریان  زنده است

ایمن و آرامش اش آغوش  و  بوی مادر است

آنچه نیکویی و احسان  در   محیط  زندگیست

از قدوم و سیرت و  آداب  و  خوی  مادر است

می تپد این مرغ دل در سینه  هر شام و سحر

تا که دارد شور عشق از  های و هوی مادر است

کس ندیده طفلِ را از  شیر مادر مست نیست

شور ومستی وطرب درهر سبوی مادر است

کی   بگنجد   وصف   مادر  در د ل  تاریخ دهر

آنچه در عالم  شده کشف  آبروی  مادر است

گر چه  سرگردان   دهرِ بی  ثبات   افتاده ایم

صلح و  آرامی  ما  در خاک  کوی  مادر است

سید جلال علی یار

ملبورن – استرالیا

یازدهم می 2025

 

 

11 می
۴دیدگاه

آتشکده ی تجربیات

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

آتشکده ی تجربیات

 

شدیم هر چیز ولی حیف  که آدم نشدیم

از صد و  پنج کیلو  هیچ  یکی کم نشدیم

نقد جان دادیم و  آرامشی  بر ما  نرسید 

از غم و درد جهان لحظه‌ی بی غم نشدیم 

وسع مان تا که  رسید  ظلم  نمودیم اما 

به سر زخمی کسی دارو و مرهم نشدیم 

جوش خوردیم در   آتشکده‌ی   تجربيات 

ولی در قوری  اندیشه  خود دم نشدیم 

داد و  فریاد  به  هر  جای  نمودیم   بلند 

در عمل اندکی بر خویش فراهم نشدیم 

سالها  دست و   گریبان   تحول   بودیم

زین سبب در روش زندگی مدغم نشدیم 

نامساعد ترین  افراد   جهانیم   محمود 

چون به قانون و ادب ذره‌ی ما ضم نشدیم

————————————

بامداد سه شنبه ۲۰ ثور ۱۴۰۱خورشیدی 

 برابر با 10 می 2022 ترسایی 

احمد محمود امپراطور

11 می
۳دیدگاه

مادر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

فرستنده : محترمه ادیبه صابر صادقیار     شاعر : زنده یاد استاد صابر هروی

مادر

 

مرا   !   ببخش      که   هنگام     کودکی

رنج و تعب به خاطر  من خیلی  دیده ای

شبهای   بس   دراز  نخفتی  به  خاطرم

زهر  ِ   یتیم    پروری     من   چشیده ای

ای مأمن مراد!

مادر  !   مرا  ببخش   که   بهر   ِ سلامتم

دادی  سلامت   تن  و  روحت  همه بباد

بهر  ِ  رفاه و پرورش  جسم  و  جان  من

بردی   تمام   لذت   هستی   خود   زیاد

ای روح پر شکوه!

مادر  ! مرا ببخش که  شبها   بگوش من

گفتی   فسانه  های   دل   انگیز  زندگی

پروردیم   به  شیره ی  جان   عزیز  خود

دادی    فرح     ز عطر    ِ  دلاویز   زندگی

با صد نیاز وناز!

مادر  !  مرا ببخش که چون  راهرو  شدم

دست   ِ مرا  گرفته   و   بردی    بمدرسه

کردی   مراقبت   که   نباشم  بکوچه  ها

نادان   و  بیسواد   و   بگرداب   وسوسه

بی علم وبی کمال !

مادر !  مرا ببخش  که  وقتی جوان  شدم

سیر م     ندیدی   و   رفتی    بکام    مرگ

ز آغو‌ش   گرم   و  پر ز صفایت جدا شدم

گشتی  جدا  ز طفل  ِ یتیمت    بنام  مرگ

روح تو شاد باد!

مادر !   مرا    ببخش    نرفته    ز یاد   ِمن

رنج    ِ مرا   زیاد   کشیدی    به   بیوه گی

همواره  ام   بدرس   مشوق  تو بوده ای

 تا   دادیم     نجات     ز ژرفایِ  هرزه گی

جانم فدای تو!

مادر !  مرا  ببخش   که   هرگه   به یاد تو

می افتم     وز خصلت    تو  یاد   می کنم

از خجلت ِ   وفا   بتو  شرمنده   می شوم

بر نام  ِ   نیک   ِ تو دل  خود شاد می کنم

جاوید نام تو !

مادر !  تو شاد   باش  که  امروز  هر کجا

تجلیل  ِ شان  و   مرتبه ی  ارجمند تست

اولاد    ِ صالح ِ  تو    بتو    فخر   می کند 

یعنی    که   روز  جشن  مقام بلند تست

در این ده و دیار !

مادر  !  مرا ببخش  که  چون  مادر  ِوطن

حق   ِ ترا   ادا   نتوان    در  زبان   ِ شعر

فهمم   ز مدح ِ   مقام  ِ   تو   عاجز   است

گنگ است بهر  ِ وصف مقامت زبان  ِشعر   

ای  روح  تابناک

خوش آرمیده باش!

 

صابر (هروی)

 

 

 

 

 

 

 

11 می
۱ دیدگاه

به یاد مادر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

به یاد مادر

 

مادر به  خوی  عادت  طفلانه ام هنوز

از بهر تو سرخوش و مستانه ام هنوز

پروردی ام به ناز تو با  شیره‌ی  وجود

می زیبدم  ز  بعد  خدا   بهر تو سجود

مادر به خاک پای تو من  سجده میکنم

پیش   خدای   آنچه  کند  بنده میکنم

هر لفظ پر ز مهر تو شیرین‌تر از عسل

هر حرف تو به گوش  دلم بهترین غزل

بالید   نخل   قامت   من   در  پناه تو

روح تو شادباد و  چنان  جای‌گاه  تو

وصف ترا کلام  و  قلم کی کند تمام

همچون ثنا باد ز من عرض و احترام

محمد اسحاق ثنا

ونکوور – کانادا

11 می 2025 

 

11 می
۱ دیدگاه

روز مادر مبارک باد

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه 21 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 11 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

روز خجسته مادر را  به  همه  مادران  عزیز بخصوص

مادران درد دیده ی سرزمین ما تبریک و تهنیت گفته

و از خداوند  متعال  برایشان طول  عمر بابرکت تمنا

داشته و روح مادر گرامی ما و تمام مادرانی مهربانی

را که از میان ما رفتند شاد و خشنود می طلبیم . 

باعرض حرمت

مسئولین سایت 24 ساعت

محمد مهدی بشیر 

و 

قیوم بشیر هروی

 

 

10 می
۳دیدگاه

با توكل مى توان شهكار كرد

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 20 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 10 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

با توكل مى توان شهكار كرد

 

     از  قضا   مرد     جوان    كوهنورد

قصد رفتن را  به  كوهستان بكرد    

     كوله اش را بست بر پشتش نهاد

هم به سوى  كوهگردى  ره فتاد    

     بر كمر ريسمان كُه گردى ببست

همتش بالا دمى هم نى نشست    

     تا  رسيد   از   قلّه ها   بالا  برفت

سر خوش  و آ زاده   و تنها برفت    

     هى  جوان  بالا  و ب الا  تر رسيد

هر چه  بالا  رفت  خود  بالا  بديد    

     سر خوش و بس بى خيال از كار گشت

سخت مشغول كُه و كهسار گشت    

    بى خيال از اينكه ساعت چند بود

با  طنابش  كرده  بر  بالا   صعود    

     بعد  چندى  ديد   سوى  آسمان

تار گشته  جملگى ها كهكشان    

     با خودش گفتا كه اى غافل سرم

عقل و هوشی نیست گويى در برم     

    وقت  آن شد  تا  دو باره  بر روم

سوى منزل گشته زينجا در روم    

    كم كمك   پايين   مى  آمد  ز فر

ناگهان   لغزيد    از   پا   تا   كمر    

    پاى او را  درد  بس بى تاب كرد

طاقتش طاق و دلش  را آب كرد    

    پيچ پيچان  مى  همى  آمد فرو

تا كه ديگر كم رمق شد حال او    

    بر سر يك صخره اى دم ميگرفت

هر   دمى  را آه  محكم ميگرفت    

    در دلش ميگفت هان اى كردگار

زين مصيبت كن  رهايم اى نگار    

    زار مى ناليد آن  مسكين جوان

تارى و سردى و دردش  همچنان    

   ناگهان اندر   دلش  آمد سروش

كاى جوان بر اين صدا بر ده تو گوش    

   كن  توكل  بر خدايت   اى  جوان

كو همى دارد  صدايت اى جوان    

    پاره  مى كن  آن  طنابت  از كمر

خويشتن آماده مى كن اى پسر    

    خويش را پرتاب كن از روى سنگ

آن جوان گفتا ز پا هستم چو لنگ    

    بار ديگر  گفت  يك   دم   تاب كن

از سر اين صخره خود   پرتاب كن    

    آن جوان گفتا نه  دارم   تاب من

تا   شوم  ويرانه  تر  از   پا  و تن    

    از صدا   اصرار   از او   انكار  بود

از توكل  نى  نشان    در كار بود    

    همچنان از سردى   و  بيچارگى

آن جوان شد بى رمق  بى زندگى    

    بعد چند اين قصّه ى پر آه و سوز

بازتابى    يافت   در    اخبار   روز    

    سرخط صد ها خبر  اين بار  شد

يك جسد پيدا چو در كُهسار شد    

    بر سر يك صخره، يك متر از زمين

با تاسف  جان  سپرد  آن  نازنين    

    گر صداى قلب خويشش مى شنيد

خويش را زين تنگنا وا مى رهيد    

    او صدا بر رب خود  مى زد  ولى

از   نداى    رب   موده     غافلى     

   چند وجب بيش از زمين   دورى نداشت

ليك قلبش زان صدا شورى نداشت    

   گر توكل داشت بر  رب آن جوان

صد يقين ميداشت افزون عمر و جان    

با توكل   مى توان   شهكار كرد

خرمن   گل  را  جدا   از خار كرد

شیبا رحیمی

 

10 می
۳دیدگاه

عروس دریا

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه 20 ثور  ( اردیبهشت ) 1404  خورشیدی – 10 می  2025   میلادی   ملبورن  استرالیا

عروس دریا

 

نرگس جـان دخـتــرشـــادان مادر

فــدایـــت جـان من،ای جـان مادر

دودهـه را،تو باهـفـت سـال دیگر

درآغــوشـــم بُــدی،جــانــان مادر

چـرا رفتی زپیشم اینچنیـن زود ؟

زدی آتـش بـجــانـــم،جـــان مادر

چــه دیــدی ازمن  آواره آخـــــر؟

زدی بــرهـم سـرو سـامـــان مادر

گلِ با عـلم  وبا فـرهنگ ،عـزیـزم

گلِ نرگــس،گلِ ریــحـــــان مادر

شـدی پـژمـرده درعـیـن جــوانی

تونرگس جان، گلِ خـنــدان مادر

بـرفـتی ناگهــان ازپـیـش مـامـت

گلِ فـرهـیـخـتـهء،بـوستــان مادر

بدیدی زرهء،  کم  مهری  از  من ؟

که ترکـم کرده  رفـتـی ،جان مادر

شـب شــاد عـروســیـت نـدیــد م

به دریـا،حجـله کـردی  جان مادر

توخویش واقـربـا،بـریــان نمودی

سـفرکـردی چـوازکـیــهـان مادر

بـرادرهـا هـــم از داغ  فــرا قــت

چومجنون گشته اند،ریحان مادر

فگـنــدی اقـربــا،درمجـمـــرغــم

نمــودی دوسـتـان، گـریـان مادر

شبـی دیــدم بخـوابـت، نازنیـنـــم

که بـودی در کـنــارم ، جــان مادر

چه خوش کزخواب بیدارم نمیشد

که میـبـودم به  نـزدت ، جان مادر

بی بی زینب (س) ترادعوت نموده

بهـشــت عنـبـریــن،رضـــوان مادر

بهشت رفتـی عـزیـزم،نـورچـشــمم

بگــردیــد کـلبـــه ام،زنــــدان مادر

به جــز صبــر خــدا  ، چـاره  نــدارم

بـمـیـــرم،جــان من، جــانـــان مادر

بکن بس “حیدری“، نوحه ســرائی

که خون شد جاری،ازچشمان مادر

 

پوهنوال داکتر اسدالله حیدری

27 دسامبر 2012 

سیدنی – آسترالیا

 

منظومهء فوق دررثاء نرگس جان شهید دخترمحترمه پوهنمل رخشانه جان “سرور”سروده شد. مرحومه نرگس جان دختری بود بیست وهفت ساله،بسیار پابند مسائل اسلامی،که مادرش به تنهائی وبازحمات گوناگون وی را به درجات بالای علمی رسانیده بود.

موصوفه دو سند علمی یکی درجهء لسانس درمدیکل ساینس ودیگری درجهء ماستری در تعلیم وتربیه را از آن خود کرده بود.

نرگس جان را گرگ اجل بتاریخ 12 دسامبر 2012 ،به دریا فرو برده و جان شیرینش را گرفت.

این ضایعه  بسیار المناک و جبران ناپذیررا نه تنها برای مادر و دیگر اقاربش ، بلکه برای تمام جامعهء افغانی ازاعماق قلبم تسلیت عرض نموده واز خداوند منّان روح موصوفه راشاد وجنات النعیم را منزل ومأوای خودش وصبر جمیل و اجر جزیل را برای اقارب و دوستانش، اخصاً برای مادرداغ دیده اش استدعادارم.

همهء ما از خدا (ج) هستیم وبازگشت ما به سوی اوست.