۲۴ ساعت

03 می
۳دیدگاه

برگ برگِ زندگی

تاریخ نشر : جمعه ۱۴ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

برگ برگ زندگی

به همسرم

چه آهسته و سبکبال

بسان کبوتری پرواز کردی

و درخت زندگی ام

برگ برگ

از تو خالی شد

چشمانم پروازت را تماشا کرد

و دلم سخت گریست

و با لبخندی تلخ

اشک ریختم

به وسعت یک جوی خروشان

آغوشم هنوز

از یادهات پر است

و خانه ام هنوز ترا می سراید

و من آن ( هما )ی آشفته حال

به چشمان به در دوخته ام می گویم:

روزی بدیدنم خواهی آمد

که شاید روز پرواز من باشد!

هما طرزی

۲۰ اپریل ۲۰۲۴

نیویورک

 

03 می
۱ دیدگاه

زلفِ پریشان

تاریخ نشر : جمعه ۱۴ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

زلفِ پریشان

دل  دیوانه  کجا  بسته  به   فرمان من است

آنچه  دشمن  نکند  در طلب  جان  من است 

هر شبی درد سری گشته  به دوری  سر من

با خودش می‌بردم  جای که جانان  من است

نغمه‌ی عشق سرودن ،  نفس تازه  می ‌خاد

آن که می‌سوزی در آن، سینه‌ یی بریان من است

ای که خود می‌تپی‌ از درد و به ما طعنه مزن

این که تو می‌طلبی قصه‌یی دوران  من است

واژه‌های غزلم  حرف و  هجای دیگری‌ ست

 اشک  دل ،  آه جگر زینت  دیوان من است

 لحظه‌ ها می‌ گذرد  با چه  شتاب   از  نظرم

مثل  بادی  که  سر زلف   پریشان  من‌ است

عمر ما را نفسی  نیست  که  بار‌اش   بکشم

عاقبت  می‌ رسد‌ آن  روز که  پایان من‌ است

شاذیه عشرتی

۳ مارچ ۲۰۲۴

03 می
۱ دیدگاه

کَی ! کَی !

تاریخ نشر : جمعه ۱۴ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

کَی ! کَی !

کَی   توجُّه   کردهء  تو  لحظه   در افکا ر  خویش

در  حیات  پُر شکوه  و این   دیدهء   بیدار خویش

نظم و  نسق زندگی  ،  حامی  زهر  شَرّ  در  حیات

کُن  نظر دردَور  و  پیش و آنهمه   اَطوار  خویش

دردل دنیای  پُر جوش  و خروش بس  راز هاست

بایدت کرد جُستجو همراز  و آن  غمخوار  خویش

شوراندیشه به  مغزت  عقل  راست  خود  جرقهء

از  تعامل  های  آن  دِه  جنبش  در کردار  خویش

روز  و  شب  نالند  فکور اندر  سلول  های  دلت

زآن  تراکُم  هاش  بروید   بینش    اقرار  خویش

ای  تو مغزِ  بیقرار  و  پر  شکوه    اندر  طپش !

میستائی   خالقت   را    اندرین    اشعار  خویش

قُوّهء  نُطق   و   بیان    بخشیده ات   رَبُّ  الجلیل

کرده روشن  کُلبه ات  را  از همان   انوار خویش

جهل  را بیرون  نمود   از   آن   خطور  بدکُنشت

بهر قَلع و قَمع  آن  تو   آمادهء    پیکار   خویش

این! چه موضوعیستخشنود؟در میان  افگنده ای

دل همی خواهد دهی   توجیه   از این  آمار  خویش

               عبدالکریم خشنود هروی کهدستانی                

مقیم شهرکییف اوکراین

03 می
۱ دیدگاه

خوابِ حسرت

تاریخ نشر : جمعه ۱۴ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

خوابِ حسرت

 در خواب رفته امشب ،روح و روانِ کابل

زخمی و دلفگارست،هم جسم و جانِ کابل

رفتند به خوابِ حسرت آن اخترانِ روشن

مهتاب   گشته تاریک ، در کهکشانِ کابل

شب های  قدر شکستند بالِ  فرشتگان را

هم تیره گشت و بینور، هفت آسمانِ  کابل

خاموش شد دوباره صوتِ  خوشِ  قناری

شور   و  نوا  گرفتند ،  از  گلسِتانِ  کابل

رنگین گشته ازخون آن مهدِ علم و دانش

رنگ باخته زین جنایت،رنگین کمانِ کابل

پرپر شدند چه آسان آن غنچه های شاداب

داغی  دوباره  دارد  ، بر دل  خزانِ  کابل

همواره شاد خواهم  روح  و روانِ ایشان

پاینده باد و  جاوید ،  نام   و نشانِ   کابل

یارب   تو  رحمتی  کن  بر ملتِ ستم کش

خوار و زبون بگردان ، این دشمنانِ کابل.

مریم نوروززاده هروی

۳۱ حمل ۱۴۰۱ خورشیدی

۱۹ رمضان المبارک ۱۴۴۳ هجری قمری

۲۰ آپریل ۲۰۲۲ میلادی

 از مجموعهُ”میهن عشق”

هلند.

03 می
۱ دیدگاه

بحر بیکرانه

تاریخ نشر : جمعه ۱۴ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

بحر بیکرانه

آندم که محو روی تو  ای دلربا شدم
با صد هزار  درد  و  بلا  مبتلا  شدم

ای بی خبر ز‌ حال  دل زار من  کجا
پی می بری که عاشق زارت چرا شدم

تا زنده ام هوای تو از سر نمی رود
رنجیده گر‌چه از تو بتا  بار ها شدم

من در مسیر عشق تو دل باخته ام بدان
آخر به درب منزل  کویت  گدا شدم

کو جرئت که بوسه زنم  بر  لبان تو
پیدا  و  نا پدید   درین   ماجرا شدم

در بحر بیکرانه  عشق تو  مانده ام
آخر چرا چو کشتی بی   ناخدا شدم

عالیه میوند 

۲۸ نوامبر ۲۰۲۳

 فرانکفورت 

03 می
۱ دیدگاه

بغض

تاریخ نشر : جمعه ۱۴ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

بغض

۳۰ الف  

دهانم   قفل  می بندی  خدا   بندد  دهانت را

خدا بندد  گره اندر گره  یک   یک  بیانت را

دهانم  بستی  و از  استخوانم   آتشی  خیزد

همین آتش   بسوزد   بند بند  استخوانت را

خدایی  می کنی  بر من خدا   باشد  گواه ما

که آخر خاک می ریزد خدا خود هر گمانت را

دلم را ذره ذره چون شکستی هیچ می دانی ؟

که هر یک ذره اش نشتر زند نوک زبانت را

من آن مرغی که  با تو آشیانی ساختم یکجا

تو می خیزی و  ویران می نمایی آشیانت را

گلویم را گرفته بغض  و می خواهم  بترکانم

به فریادی   ببرم   تار  تار   ریسمانت  را

شکیبا شمیم

۷ جنوری ۲۰۱۹

02 می
۱ دیدگاه

یادی از زنده یاد مولانا نجم العرفا استاد غلام حیدر متخلص به حیدری وجودی .

تاریخ نشر: پنجشنبه ۱۳ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن -آسترالیا .

 یادی از زنده یاد مولانا نجم العرفا استاد

غلام حیدر متخلص به حیدری وجودی .

قیوم بشیر هروی

۲ می ۲۰۲۴ میلادی

ملبورن – آسترالیا

 زنده یاد  مولانا   نجم العرفا استاد غلام حیدر متخلص به حیدری وجودی شاعر برجسته ، پژوهشگر توانا ،عارف نامی  و مولانا شناس معاصر، فرزند مرحوم محمد شفیع  در سال ۱۳۱۸ خورشیدی در رخهء پنجشیر پا بعرصه وجود نهاد.

دوران ابتدایی را در پنجشیر سپری کرد و می بایست برای ادامه تحصیل به کابل برود ، اما رؤیایی عجیبی در ۱۲ سالگی باعث شد تا گوشه عزلت گزیند وبه قول خودش آن رؤیا او را « بین عقل و جنون معلق کرد». این حالت باعث شد تا این مصرع بر زبانش جاری گردد:

” چه بودی ، رو نمودی ، دل ربودی ، بیدلم کردی.”

  ازآن پس درحدود چهارسال همه روزه صبح ها بر فراز بلند ترین تپه ی روستا که در مقابل منزل شان بود میرفت و به تنهایی اوقاتش را میگذراند . همین تنهایی و گوشه گیری او را بدنیای شعر و شاعری سوق داد.

در شانزده سالگی رهسپار کابل شد و با مرحوم صوفی غلام نبی عشقری آشنا شد. در اوایل سروده هایش را برای او می خواند. بعد ها آشنایی اش با مرحوم شایق جمال ، مرحوم استاد عبدالحق بیتاب و مرحوم مولانا خسته باعث شد تا نشست های شاعرانه میان آنها صورت پذیرد و از حضور چنین صاحب دلانی بسیار بیاموزد که خود راهگشایی بود برایش در سیر و سلوک عارفانه  و این امر باعث شد تا عنوان نجم العرفا را بگیرد و علاقمندان فراوانی بیابد . اشعارش در روزنامه های آنزمان راه یافته و به نشر می رسید.

پس از پایان دوره سربازی که شش سال بطول انجامید در سال ۱۳۴۳ خورشیدی بعنوان مآمور دولت شروع به کار کرد و پس از مدت چندماه بصفت محرر در انجمن شعرای افغانستان کار نمود ، انجمنی که دارای ۱۴ عضو بود ( هفت عضو پشتو زبان و هفت عضو فارسی زبان) ، اما نسبت اختلافات شدید درونی  میان اعضأ دیری نپائید که از هم فرو پاشید و این امر باعث شد تا حیدری وجودی بعنوان مسئول بخش مجلات و روزنامه ها در کتابخانه عامه کابل مقرر شود ، وظیفه اییکه با دل و جان مشتاق آن شد و  پس از باز نشستگی  نامه ای عنوانی رئیس جمهوری وقت حامد کرزی نوشت و از او خواست حاضر است بخاطر انس و الفتی که در طول سالها با در و دیوار محل کارش دارد  بدون هیچگونه حقوق و مزایایی به کار خود در کتابخانه عامه ادامه دهد . آقای کرزی نیز پیشنهادش را پذیرفت وطی صدور حکمی با پرداخت حقوق مقرر و ابقای او در وظیفه اش بصورت دایمی مؤافقت کرد .

و اما چیره دستی او در دنیای شعر چنان به پیش رفت که بزودی بعنوان مولانا شناس همه او را می شناختند ، چنانچه در سال ۱۳۶۵ خورشیدی مؤفق شد اولین « عرس حضرت مولانا » را در کابل بنا نهد که بیشتر از ۲۰۰۰ نفر در آن شرکت جستند.

مرحوم حیدری وجودی خود را از پیروان عارفان بزرگ پیشین می دانست و زندگی اش را وقف سلوک عارفانه نموده بود.

محترم استاد پرتو نادری در بارهء شادروان حیدری وجودی چنین گفته است :

” استاد حیدری وجودی نه تنها در عرفان نظری و عملی جایگاهء  بلند و ستایش بر انگیزی دارد ، بلکه شعر های او خود منبر با شکوهیست که پیوسته از آن پند ، اندرز ، عشق و بینش های عارفانه چنان طیفی از نور در دلهای اهل دل راه گشوده است .

این عشق و بینش به ویژه غزل های او را به چشمه سار گوارایی بدل کرده است . چشمه سار شفاف ، سرد و گوارایی در یک تموز داغ ، چشمه ساری که تا می نوشی ، پیوسته می خواهی بنوشی و بنوشی . “

آری ! او با چنین بینش روحانی مؤفق شد سالها با برپایی محافل مثنوی خوانی به جمع آوری تعدادی از جوانانی که علاقمند به ادبیات عرفانی بودند بتدریس مثنوی معنوی بپردازد که مشتاقین زیادی داشت و این کار را روز های دوشنبه و چهارشنبه هر هفته در دفتر کارش در کتابخانه عامه انجام می داد.

گفته شده که مرحوم استاد حیدری وجودی از سال ۱۳۶۸ تا سال ۱۳۸۴ برای مدت شانزده سال بطور متواتر در محافلی که هفته دوبار برگزار می نمود مؤفق شد مثنوی معنوی حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را بطور کامل شرح دهد.

زنده یاد استاد حیدری وجودی در میان اهل تصوف جایگاه ی خاصی کسب نموده بود و غزل هایش در میان جمعی از علاقمندانش که خویش را مریدان او می دانستند محبوبیت بسزایی داشت.

و علاوه بر آنها هنرمندان مشهور کشور نیز تعدادی از غزل هایش را کمپوز و در قالب آهنگ با زیبایی اجرا نمودند تا امروز مردم با دلچسپی بدان گوش میدهند.

طوری که در بالا بدان اشاره شد ، زندگی این عارف بزرگ از سن ۱۲ سالگی متحول شد و  مسیری را طی نمود که او را به یکی از افتخارات سرزمین ما مبدل ساخت.

زنده یاد استاد حیدری وجودی انسانی بود فروتن که عمری را با کمال مناعت زیست ، اما سخن به مدح و ثنای اربابان زر و زود و تزویر نگشود و هیچگاهی دست طمع پیش کسی دراز نکرد.

او فقیرانه زیست ، عارفانه زندگی کرد ، عاشقانه سرود و مقامی بس جاودانه کسب کرد.

از مرحوم مولانا استاد حیدری وجودی آثار فراوانی به یادگار مانده که هرکدام آن را میتوان بعنوان اثر منحصر بفرد و ناب پذیرفت. تعدادی از این آثار که در کابل به زینت چاپ آراسته شده عبارتند از:

۱ – عشق و جوانی – ۱۳۴۹ .

۲ – راهنمای منظوم پنجشیر – ۱۳۵۱ .

۳ – نقشِ امید – ۱۳۵۵ .

۴ – با لحظه های سبزِ بهار – ۱۳۶۴ و چاپ دوم ۱۳۸۸ .

۵ – سالی در مدارِ نور – ۱۳۶۶ و چاپ دوم ۱۳۷۹ .

۶ – سایهِ معرفت – ۱۳۷۵ و چاپ ششم ۱۳۹۱ .

۷ – صورِ سبز صدا – از سال چاپ تذکری داده نشده.

۸ – میقات تغزل – ۱۳۷۸ .

۹ – غربت مهتاب – ۱۳۸۲ و چاپ دوم ۱۳۸۷ .

۱۰ – لحظه هایی در آب و آتش – ۱۳۸۳ .

۱۱- آوای کبود – ۱۳۸۳ .

۱۲- ارغنون عشق – ۱۳۷۷ و چاپ دوم ۱۳۸۷ .

۱۳ – شکوهِ قامت مقاومت – ۱۳۸۳ و چاپ دوم ۱۳۸۴ .

۱۴- رباعیات و دوبیتی ها – ۱۳۷۹ و چاپ دوم ۱۳۸۷ .

۱۵- دیوان حیدری وجودی – ۱۳۹۴

و افزون بر اینها رساله ی با عنوان ( مولانای روشنگر و کوردلان بی باور ) که در زمینه معرفی حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی نگارش یافته همراه با رساله ی دیگری تحت عنوان ( نور و نورالانوار در مثنوی) از تألیفات اوست.

و همچنین استاد مرحوم مؤفق شد تا دو مجموعه از اشعار مرحوم صوفی غلام نبی عشقری را به نام های ( افلاکِ عشق و دلِ نالان ) و همینطور اشعار عبدالواحد صادقی را زیر نام ( نورِ معرفت ) تصحیح و تدین نماید و علاوتآ گزیده یی از غزل های شاعران بنام کشور را با نام ( غزل هایی از واصل کابلی تا واصف باختری ) را همراه با گزیده یی از غزلیات مرحوم شایق جمل را گردآوری و تدین نماید.

قابل ذکر است که تقریظ نویسی آن استاد فرهیخته بر آثار تعدادی کثیری از شاعران  نیز یکی دیگر از کار های آنمرحوم میباشد که قابل قدر است.

این شاعر عارف  باری هدف خود از شاعری را چنین بیان نموده بود:

”  رهایی جوانان از دام خود بیگانگی ”  و می گفت : ” هر یکی از ما مسلمانان رسالت وجدانی داریم که با وسایل ممکنه در حد توان خویش در راه تنویر اذهان مردم ، به خصوص جوانان روزگار و نسل های آینده و نجات ایشان از خطر از خود بیگانگی اهتمام بورزیم و نگذاریم که نسل های آینده ما اسیر دام های فریبای دشمنان اسلام شوند .”

بدون شک هدف و آرمان نیک او قابل ستایش و قدردانی بوده .

او با چنین هدفی با مناعت طبع و فقر زندگی کرد و هرگز بخاطر رسیدن به مقام و منصب دست سوی کسی دراز نکرد.

و سرانجام این عارف نامدار و مولانا شناس معاصر در سن ۸۱ سالگی بر اثر مبتلا شدن به ویروس کرونا در۲۱ جوزای سال ۱۳۹۹ خورشیدی در کابل چشم از جهان پوشید و جامعه فرهنگی کشور را سوگوار ساخت.

روانش شاد ، یادش گرامی و خاطراتش جاودانه باد

 اینهم نمونه ی  از کلام  آن غزلسرای توانای کشور:

گردش چشمِ سیاه

گردش   چشم   سیاه  تو  خوشم می آید

موج   دریای  نگاه  تو  خوشم   می آید

همچو  مهتاب  که در  ابر  حریری تابد

تن  و تنپوش  سیاه  تو  خوشم  می آید

چون چراغی که دل شب به مزاری سوزد

سوختن در سر راه  تو  خوشم  می آید

در سپهر  نگهم  نور  فشاند   شب ها

مهر من  جلوه ماه  تو خوشم  می آید

جلوه گلشن  اندام که دیدی ای  دشت

که خس وخار وگیاه تو خوشم می آید

بس که در آتش هجران کسی سوخته ای

اشک جان پرور و آه تو خوشم می آید

رفتی از خویش و کف پای کی را بوسیدی

ای دل پاک  گناه  تو  خوشم  می آید

منابع :

۱ – بی بی سی فارسی .

۲ – آخرین حلقهء شاعران عارف در افغانستان (استاد پرتو نادری )

۳ -یو تیوب ( آهنگ فرهاد دریا)

02 می
۳دیدگاه

آئینه ساز

تاریخ نشر: پنجشنبه ۱۳ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن -آسترالیا .

آئینه ساز

ساقی شده  پنهان  ، مگر میکده  باز است

حیرت زده مستان، پس ِ پرده چه رازاست

کیهان  به  بزرگی  و بزرگی   به   تکامل

افکار به  کوتاهی  مگر قصه  دراز است

یک دانۀ ریگ است زمین ومه وخورشید

با دانش کم  مدعی  بین بر سر ِ ناز است

مژگان  بزنی   برهم  و عمرت   شده آخر

افکارِ پراکنده  نشیب  است  و  فراز است

مهلت  ندهد    زندگی  هرچند  به  جهدیم

حسرتگهی دل آتش ِ پر سوز و گداز است

در گوش  نگنجد   سُر و لَی  حیرتی دارد

آهنگ ِ معما ، که   در  پردۀ  ساز   است

از مدعیان پرس  که  مغرور چه  هستید؟

این دانه ی تزویر ، کجا محرم ِ راز است

از مفتیِ   این  شهر چو   پرسید  سؤالی

گوید که   برفتیم  که  هنگام ِ نماز  است

ما  پهن  نمودیم   بساطی  پُری از  عجز

بیشک که خود ِ خالق ِما بنده  نواز است

خود سازی به هرسوی، همایون چه بگویم

نیمی ز جهان  می نگری  آئینه ساز است

همایون شاه عالمی

اول ماه می ۲۰۲۴ میلادی

 

02 می
۱ دیدگاه

پرنده ی مغرور

تاریخ نشر: پنجشنبه ۱۳ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن -آسترالیا .

پرنده ی مغرور

دلگیرم و  ز خاک  تنت  دور می شوم

ماه ام  همیشه  هم  سفر نور می شوم

آخر ز  خار  زارِ  دلت   کوچ   می کنم

با شاخه های سبزخودم جور می شوم

از فکر خویش یاد  تو  را  پاک می کنم

حتا  برای  خاطره ات    گور  می شوم

دیوانه  می شوی   ز  غمم  باز بعد ها

چون زخم  درنگاه  تو ناسور می شوم

هرآنچه دیده ام ز تو، من حرف می زنم

با شعرِ گل  شکوفه ی مشهور می شوم

با حسرتی به  باغ  دلم  خیره می شوی

درچشم  تو پرنده ی   مغرور  می شوم

شگوفه_باختری

۲ می ۲۰۲۴

ملبورن – آسترالیا

02 می
۳دیدگاه

ستاره

تاریخ نشر: پنجشنبه ۱۳ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن -آسترالیا .

ستاره

        به خودم

من تا ستاره ها فکر می‌کنم

و تا آسمان های سرسبز از عشق

درختان احساس جوانه زده ا‌ند

شکوفه ها پنها

در زیر پوست درخت

نفس میکشند …

زمین مرطوب

زمین در طراوت یک جنگل سبز –

  به خواب رفته

فصل ها بهم آمیخته ا‌ند

و رسولان عشق

 آیات هستی را تکرار میکنند

گرما با سرما عشق بازی میکند

و من ستاره میشمارم

زهره با زحل آشتی کرده

مشتری و مریخ هنوز باهم قهرند  

در اوج عبادت هام نفس میکشم

و تن فکرم تکراریست از-

فصل های با شکوه و پر نور

در پیچ و خم کوچه صداقت

هر روز کتاب می‌ نویسم 

هر روز شعر می‌ سرایم

و هر روز ترا تکرار می‌کنم

هما طرزی

۵ جولای ۲۰۱۳

نیویورک

02 می
۴دیدگاه

غمگینم

تاریخ نشر: پنجشنبه ۱۳ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن -آسترالیا .

غمگینم

به  حال  ملت   بد   روزگار غمگینم 

به روزی تیره تر ازشام تار غمگینم 

ازان غمامه که  آتش زند گلستان را 

ازان تگرگ که سوزد  بهار غمگینم 

دلم گرفته ودلگیری قصه اش مفت است 

به دل  بگو که   مرا  واگذار غمگینم 

خوشی و خوش خبری رفته از قلمرو ما

میان توده ی  گرد  و  غبار غمگینم 

کنون که قبروکفن داشتن زخوش بختیست 

به کشته گم شده ی بی مزار غمگینم 

جوان وپیروکهول از وطن فرارشدند 

به  حال  هموطن  بی  دیار  غمگینم

توان گریه زما رفت و خنده شد نابود

کنون به حسرت لبخند ، زار غمگینم 

نه عید داریم و نه شاد وخرمی محمود 

به نحس  بختی  مردم  هزار غمگینم

احمد محمود امپراطور

دوشنبه ۱۲ ثور ۱۴۰۱ خورشیدی 

که برابر میشود به ۰۲ می ۲۰۲۲ ترسایی 

30 آوریل
۱ دیدگاه

من و آن روایت‌ گر سرگردان

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳۰ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

من و آن روایت‌ گر سرگردان

 آشنایی من با پیرمرد – آن روایت‌گر سرگردان – رشتۀ دور و درازی دارد. درست به یاد ندارم که چه زمانی و در کجا او آشنا شدم؛ امادر سال‌های پسین چنان می‌اندیشم که پیرمرد آن سوی سکۀ هستی من است، شاید هم همه‌ای سکۀ هستی من.

وقتی در برابرش می‌نشینم مانند آن است که همه چیز در اندیشه‌های من بازتاب می‌یابند. من در آیینۀ روایت‌های او چیزهایی را می‌بینم که پیش از این ندیده‌ام.من در آیینۀ روایت‌های او به سرزمین‌های سفر می‌کنم که هرگز نامش را هم نشنیده‌ام.

روایت‌های او هر کدام به تعبیر شاعر، سفری است به سرزمین‌های ناشاخته. گاهی سفرهای کوتاه و گاهی هم سفرهای دراز، گاهی سفرهای نا تمام. گاهی مرا در این سفرها گام گام می‌ خنداند و گاهی هم گام گام می‌گریاند. گاهی با روایت‌های او چنان عقابی تا آن سوی ابرها پرواز می‌کنم و گاهی دل‌تنگ می‌شوم، چنان است که گویی در تک چاهی فرو می‌افتم.

باری گفتم: پیرمرد چرا با چنین قصه‌هایی، این همه دل شکستۀ مرا می‌ گریانی، آخر گریه‌های من از سرچشمۀ دل می‌آید. به گفتۀ آن بزرگ‌ بانوی شعر پارسی دری، مِهستی گنجوی:

اشکم ز دو دیده متصل می‌آید

از بهر تو ای مهرگسل می‌آید

زنهار بدار حرمت  اشک مرا

کاین قافله از کعبۀ دل می آید

گفتم: حکایت‌ هایت گاهی همان تراژیدی رستم و سهراب است: یکی داستانی‌ ست پر آب چشم!

پیرمرد گفت: نمی‌دانم این گفتۀ معروف از کدام حکیم به یادم مانده است که باری گفته بود: «انسان به اندازه‌یی که می‌خندد، انسان است»؛ اما من باور دارم انسان به اندازۀ که می‌گرید، انسان است. انسانی که نمی‌گرید، انسان نیست.

با قطره قطره گریه‌ها شیشۀ روان انسان از غبار اندوه و کدورت‌ها شسته می‌شود. روان انسان بیشتر روشن می‌شود و انسان به سوی کردار نیک کشش بیشتری پیدا می‌کند. پس باید بدانی که در گریه‌های خود نیز زیانی نکرده‌ای! چون گریه سبب پاکیزه‌گی روان آدمی می‌شود و عاطفه‌های انسانی را بیدار می‌سازد. بیداری عاطفه‌ها رفتار انسان را به سوی نیکویی می‌کشاند.

من و پیرمرد، راه درازی پیمودیم تا به این جا رسیدیم. گاهی بر یک‌دیگر خشم گرفتیم و سخنان مان به خشوت ‌کشید. گاهی در میان سخنان هم دویدم و بر یک دیگر خرده‌گیری کردیم با این همه با هم دوست ماندیم؛ ادامۀ چنین وضعیتی ما را از هم دور نساخت؛ بلکه سبب نزدیکی بیش‌تر در میان ما شد.

 پیرمرد، چنان حکیم‌ روزگار دیده‌ یی به هر گونه پرسش من پاسخ می‌دهد. بیشتر با مهربانی و گاهی هم با بی‌حوصله‌گی و حتا خشونت. به قصه‌هایش چنان عادت کرده ام که حتا در خشونت‌هایش هم زیبای و مهربانی را حس می‌کنم.

 پیرمرد، در هر حالتی یار لحظه‌های دشوار و سنگین تنهایی من است. گاهی فکر می‌کنم که اگر این پیرمرد قصه‌ گوی را نمی‌ داشتم، خدا می‌داند زنده‌گی مرا در چه برهوت سوزان تنهایی و بی‌هم‌ زبانی پرتاب می‌کرد و آن گاه جز سایۀ سرگردان خود چیزی دیگری در کنار نداشتم.

روزی از پیرمرد پرسیدم: نمی‌دانم در این سال‌های دور تو مرا تحمل کردی یا من ترا؟

پیرمرد، خندید و گفت: هر دو یک دیگر را تحمل کردیم. بهتر است بگویم یک دیگر را بهتر و بیشتر شناختیم. این شناخت دو سویه است که رشتۀ پیوندها را استوار می‌سازد.

از من پرسید: آن حکایت «شمس» را به یاد داری؟

گفتم: کدام حکایت؟

گفت: روزی دو تن به نزد «شمس» رفته بودند و از دوستی بی‌ مانند خود می‌گفتند.

شمس پرسید: چند سال می‌شود که شما با هم دوستید؟

گفتند: چهل سال؟

شمس پرسید در این سال‌ های دراز، گاهی شده است که با هم اختلاف پیدا کرده باشید، بر یک‌ دیگر خشونت کرده باشید و مدتی از هم دور شده باشید؟

گفتند: هرگز هرگز، به گفتۀ مردم، ما همیشه از یک کاسه آب نوشیده‌ایم، اختلاف کجا باشد و ما کجا!

پیرمرد گفت: به نظرت شمس به آنان چه گفته باشد؟

گفتم: شاید آن دو را به سبب چنین دوستی دراز و پایدار ستایش کرده باشد! گفت: نه.

شمس برای‌شان گفت: بروید! بروید! که زنده‌گی در منافقت و دو رویی گذشتانده‌اید؟

گفت می‌دانی، این اختلاف ما که گاه‌گاهی در میان ما دیوار باریکی بلند کرده است، برخاسته از صداقت و درست‌اندیشی و درست گفتاری ماست. اگر مانند آن دو دوست می‌بودیم بدون تردید دوستی ما رنگ دورویی می‌داشت. ممکن نیست که دو انسان در این همه سال‌ های دراز باری با هم اختلافی پیدا نکرده باشند و به گفتۀ مردم: شکَر در میان شان آب نشده باشد! انسان گاهی از خودش هم ناراخت و ناراض می‌شود، با خودش قهر می‌کند چه برسد به دیگران.

انسان‌ها اگر با هم درست رفتار کنند، مانند آیینه‌هایی‌اند که در برابر هم قرار گرفته‌اند و همه تصویرها در هر دو آیینه یکی می‌شوند تا بی‌نهایت. آن تجربۀ فزیک یادت است که شمعی را استاد روشن می‌گرد و بعد شمع را در میان دو آیینه قرار می‌داد، آن گاه تصویر شمع در هر دو آیینه تا که چشم کار می‌کرد دیده می‌شد و تصویرها به به نهایت می‌رسیدند.

پیرمرد از همان نخستین روزهای آشنایی یا به‌تر است بگویم از همان روزهای که من خودم را شناختم و با او آشنا شدم، همیشه برایم قصه‌ گویی کرده است. قصه‌های شیرین و قصه‌هایی تلخ؛ اما در هر حال قصه‌هایش همیشه برای من پر بوده است از پند، اندرز و حکمت. گاهی یک سرزنشگر خشک رفتاری است، گاهی هم مهربان و دل‌سوز در روزهای انده و پریشانی. گاهی توبیخ گر بی‌ رحم و تند زبان در پیوند به رفتارهای ناخوش آیند من. گاهی هم که ناامیدی چنان هاله‌یی مرا در خود پیچیده، برایم پنجرۀ روشنی از امید بوده است.

مانند آن است که بدون حکایت و تمثیل سخنی نمی‌گوید. سخنان او با یک حکایت یا تمثل آغاز می‌شود، یا هم در میان سخنان خود می‌پردازد به بیان قصه‌ یی. گاهی هم در میان قصه‌یی قصۀ دیگری را می‌آورد. گاهی هم قصه‌هایش را چنان به پایان می‌آورد که تو خودت باید بنشینی و به پایان قصه بیندیشی. گویی پایان قصه در ذهن تو تکمیل می‌شود.

باری پرسیدم: پیرمرد، این چگونه سخن گفتن است که باید با قصه بیاغازی یا هم در میانۀ سخن‌ هایت قصه‌هایی بیاوری؟ گاهی هم سخنانت قصه در قصه است.

گفت: همیشه چنین بوده است. از کتاب‌های بزرگ ادبی بزرگان خود که بگذریم، حتا کتاب‌ های آسمانی نیز آموزنده‌ ترین و اندیشه‌ برانگیزترین قصه‌ها حکمت‌آمیز را در خود دارند. مردم هم وقتی سخن می‌گویند سخنان شان را با قصه‌ها و ضرب‌المثل‌ هایی که هر کدام از خود داستانی دارد، می‌آمیزند تا تاثیرگذاری سخنان‌ شان را بیش‌ تر سازند و هدف خود را بهتر بیان کنند.

پس از لحظه‌ یی سکوت از من پرسید: آن بیت های مثنوی مولانا را به یاد داری؟

گفتم: کدام بیت‌ها را؟

گفت: این بیت‌های را می‌گویم.

ای برادر قصه چون پیمانه است

 معنی اندر وی مثال  دانه است

دانۀ  معنی  بگیرد   مرد   عقل

ننگرد پیمانه را  گر گشت  نقل

گفت می‌دانی: جهان چیزی نیست جز یک قصه. زنده‌گی خود، یک قصه است. یک قصۀ ناتمام که پیوسته تکرار می‌شود. تو خودت یک قصه‌ای. من یک قصه‌ام. گلوله‌ یی که از دهان تفنگی بیرون می‌شود و انسانی را از پای می‌اندازد یک قصه است. یک قصه‌ای خون آلود. اگر توجه کنیم، مردم از بام تا شام برای هم‌ قصه‌ گویی می‌‌گویند و این قصه‌ گویی‌ها پایانی ندارد. همین که کسی از بیرون می‌آید نخستین پرسش این است که در شهر و بازار چه قصه‌هایی یود.

 گاهی هم، چنان قصه‌ هایی می‌سازند که نسل به نسل تکرار می‌شوند و خود را در سرزمین قصه‌های خود گم می‌کنند. هی این سو و آن سو می‌دوند تا خود را پیدا کنند؛ اما دیگر کار از کار گذشته است. در کوچه‌ها و پس‌ کوچه‌ها با بادهای تاریک و توفانی پندارهای خود رو‌به‌رو می‌شوند. سرگردانی می‌کشند و چراغی را هم که با خود دارند خاموش می‌شود. بعد هی دست و پا می‌زنند، به جایی نمی‌ رسند؛ اما آرام آرام به تاریکی عادت می‌کنند. و بعد جهان و هستی را یک قصه‌ یی می‌پندارند.

پیرمرد، لحظه‌هایی سکوت کرد، در حالی که خیره خیره به سوی من می‌دید، گفت: باید قصه‌ها را شناخت. باید برای مردم قصه‌های روشن گفت. باید قصه‌ها را به مشعل راه آنان بدل کرد؛ اما در این روزگار شاید این شیوۀ سخن گفتن و قصه‌پردازی به یک شیوۀ غریب بدل شده باشد. حال، روزگار نقل و قول‌های راست و دروغ است. روزگار فهرست کردن نام‌های دراز و بلند بالای فیلسوفان، حکیمان و دانش‌مندان غربی است، تکرار نام چند کتاب‌ و تکرار چند اصطلاح بی‌ ربط لاتینی و انگلیسی است.

در این روزگار پر هیاهو، هرچند این شیوه، یک شیوۀ فضل فروشانه است و نمایش دانایی‌هایی؛ اما در بازار آن چنانی روزگار خریدار زیادی دارد.درست مانند انسان‌های تهی‌دستی که سکه‌یی در کیسه ندارند؛ اما به دروغ هی از دوستان زرمند و زورمند خود می‌لافند که فلان ابن فلاندوست من چنین می‌گوید یا چنان می‌‌فرماید. بی‌تردید می‌خواهند با چنین گزافه‌ گویی‌هایی تهی‌ دستی خود را پنهان کنند و ارادت دیگران را بر خود افزون سازند.

راستش قصه‌ گویی‌های پیرمرد برای من سرچشمۀ نوشتن روایت‌های زیادی شده است. همه روایت‌هایم از اوست. او همه نویسنده‌گی من است. با این همه ادامه دادن با پیرمرد حوصلۀ پیل می‌خواهد. گاهی آتش است و گاهی آب. گاهی‌هم توفان است و گاهی هم تگرگ. گاهی هم هر گفتۀ اش پنجرۀ‌یی است گشوده به سوی آسایش و آرامش روانی، به سوی اندیشه‌های روشن و بینش‌ها پاکیزه.

نسبت به پیرمرد، همیشه نگرانی ژرفی داشته‌ام. این روزها این نگرانی‌ چند برابر شده است. خیلی خیلی برایش نگرانم. گاهی می‌اندیشم هفت کوه سیاه در میان اگر پیرمرد خود به قصه‌ یی بدل شود،آن‌ گاه به گفتۀ مردم من چه خاکی بر سر خود بریزم. آن‌ گاه دنیای من بی‌ قصه‌ها و روایت‌های او چقدر خالی، دل‌ گیر، تاریک و بی‌ رونق خواهد بود.

چشم‌هایم را بستم تا بتوانم تمام لحظه‌هایی را که با پیرمرد بوده‌ام چنان نقش‌های رنگ رنگی روی پرده‌های ذهنم تماشا کنم. راستش در میان موج‌ های آن رنگین‌ کمان هزار زمز و راز خودم را گم کردم. پرسشی چنان نیش زنبوری در جگرم فرو رفت که اگر پیرمرد روزی قصه‌ها و روایت‌هایش را کلچه کلچه بر کمر بندد و پای در راه سفر بی‌برگشت گذارد، آن گاه آسمان‌ها،  خورشید، مهتاب و ستاره‌گان چه رنگی خواهند داست.

نفسم بند بند می‌شد. چنان بود که گوییتخته سنگ سنگینی را روی سینه‌ام گذاشته‌اند. تا این که یک بار مانند کسی که او را در یک بامداد تابستانی زنبوری نیش بزند و با فریاد از خواب بپرد، من هم با تکانی از تنگنای چنان پندارهای آزار دهده پریدم بیرون. چشم‌ که گشودم پیرمرد را دیدم نشسته در برابر من. با همان نگاه‌های رازناک آرام و اندیشه‌ مندانه به سوی من نگاه می‌کند. ندانستم چه زمانی آمده و این گونه گونه به من خیره شده است.

تبسم معنی‌داری روی لبانش شگفته بود. خواستم سلامی گویم و کلامی که مجالم نداد. حس کردم تمام پندارهای ذهنی مرا خوانده است. حس کردم تا به چشمانم نگاه می‌کند، همه چیز را در ژرفای اندیشه‌ها وپندارهای من می‌خواند. حس کردم تمام گفت‌ وگو‌های ذهنی مرا شنیده است.

آزرمی در نگاه‌هایم سنگینی می‌کرد. نگاهایم را به زمین دوختم و پیرمرد با صدایی که هیچ‌ گاهی چنین صدایی را از او نشنیده‌ بودم ،گفت: ای دوست در این روزگار تلخ و بی‌هم‌دمی همه بهانه‌های زنده‌گی‌ام تو بودی. گاهی حس می‌کردم تو سایه‌ یی منی و من سایۀ تو. دلتنگ که می‌شدم و رنج‌ ها و تنهایی زنده‌گی بر شانه‌ هایم سنگینی می‌کرد تو یادم می‌آمدی. راه خانه‌ات را پیش می‌گرفتم مهم نبود که شب تاریک بود یا روز روشن، باران بود یا تگرگ و توفان. باید می‌آمدم و سفرۀ دلم را پیش چشمانت می‌گوشدم. در راه که می‌آمدم کودکانه دلم می‌ شد که ریسمان‌ های زمین را کش کنند تا فاصله کوتاه شود ومن زودتر به خانۀ تو برسم. بسیار بر تو خشم گرفتم بسیار با تو مهربان بودم. آیینه‌ یی می‌شدم در برابر آیینه‌ات. هرچه بود نمی‌دانم چرا حس می‌کنم که ما به زنده‌گی یک‌ دیگر معنی بخشدیم.

وقتی سرگذشت‌ها و دردهایم را با تو قصه می‌کردم سبک می‌ شدم، حس پرواز بلندی بر آسمان‌ ها به من دست می‌داد. گاهی خودم را مانندعقاب جوانی بر اوج آسمان‌ها می‌دیدم که بال در بال ابرهای سپید و آرزوهای گم‌ شدۀ جوانی‌ام پرواز می‌کنم؛ اما بلُور پندارها چه زود می‌شکنند، چه زود.

همه‌‌اش می‌اندشیدم که تو در این همه سال‌های دراز مرا برای خودم دوست داری، برای خودم؛ اما چنین نبوده، تو مرا نه؛ بلکه روایت‌های مرا دوست داشته‌ای. به روایت‌های من گوش می‌دادی و حس می‌کردم چه شنوندۀ عزیز و نکته‌دانی دارم. روایت‌های مرا می‌نوشتی و از من باد می‌کردی. من هم خوش‌حال بودم؛ اما خودم چه؟

حال نگران آنی که اگر روزی من از این زنده‌گی روی برتافتم، روایت نویسی‌های تو به کجا می‌رسد. تو نگرانی که سرچشمۀ الهام تو می‌خشکد. تو نگرانی خودی نه نگران من. نگرانی روایت‌ نویسی‌های خودی نه نگران این پیرمرد، این روایت‌ گر سرگردان!

سخنانن پیرمرد مرا چنان سنگی خاموش ساخته بود. به چشمانش نمی‌توانستم نگاه کنم. سیک از جای برخاست که برود. به قامت بلندش نگاه کردم. به نظرم چنان کاجی آمد که هزاران زخم تبر بر اندام دارد.

به دنبالش بر خاستم به دهلیز خانه که رسدیم، دستم را با مهربانی گرفت و گفت: آسوده‌خاطر باش! آنچه را که گفتم رسم جهان چنین است. گویی در این جهان هیچکسی هیچکسی را برای خودش دوست ندارد. ما هر کسی را که دوست داریم برای چیزی غیر از خودش دوست داریم. ما هنوز نمی‌دانیم مفهوم دوست داشتن چیست؟

یک لحظه پنداشتم که سپیداری پیر و خشکیده‌ یی هستم در دشت تاریک تنهایی که دیگر نه برگی دارد و نه هم پرندۀ بر شاخه‌‌های بلندش آشیانه‌ یی می‌سازد. تنها بادهای توفانی آن را در هم می‌پیچند و شاخه شاخه آن فرو می‌ شکند.

آرام آرامم اشک‌ هایم جای شدند. پیرمرد چنگ بر بازویم انداخت و با صدای بلندی گفت: آ های! در چشم‌هایش دیدم که او نیز می‌گرید و اشک‌‌هایش از از تارتار ریش سپیدش فرو می‌ریزند. قطره قطره اشک‌هایش را روی دستم گرفتم و نوشیدم.

گفت: این دیگر چه کاری است؟

گفتم: کار تازه‌ یی نیست. من سال‌ها پیش اشک‌هایم را نوشیده‌ام. اشک‌های تو هم اشک‌های من است.

گفت: اشک‌ های من!

گفتم: آری.

گفت:چه مزه‌یی داشتند؛

گفتم: همان مزۀ اشک‌های خودم را داشتند.

گفت: اشک‌های تو چه مزه‌یی داشتند؟

گفتم: مزۀ اندوه هزار ساله را داشتند.

گفت: اشک‌ های  من هم مزۀ اندوه هزار ساله را داشتند؟
گفتم: بل؛ اما تلخ تر از اشک‌ها من، خیلی تلخ.

چشم در چشم هم شدیم، و هر دو زدیم به خندۀ بلند.

این بار من دست در بازوی پیرمرد کردم و گفتم: بر گرد که ساعتی با هم بنشینیم و حکیمانه زنده‌گی کنیم.

گفت: این دگر چگونه زنده‌گی است؟

گفتم: زنده‌گی به شیوۀ حکیم عمر خیام.

به خانه که بر گشتیم، طنین صدای دلکش پیرمرد در فضا پیچید:

من بی  می  ناب  زیستن  نتوانم

بی  باده  کشید  بار  تن   نتوانم

من بندۀ  آندمم  که  ساقی  گوید

یک جام دیگر بگیرومن  نتوانم

گفتم: پیرمرد خاطرت جمع!

ثور ۱۴۰۳

پرتو نادری

 

 

30 آوریل
۳دیدگاه

هفت و هشت

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳۰ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

هفت و هشت

آتشسیست  اندر  زبانِ   طبعِ  آتش   پرورم

گلخنى در  سینه  پنهان   دارم  و  خاکسترم

بسکه  نامردى  ز هریک  یارِ نامرد  دیده ام

بر تمامِ  وعده  هاى  این  و آن    بى باورم

آن  سیاست  بازیها مکر و فریبِ  بیش نبود

واى   بر حالِ  یتیم  و  بیوه  هاى   کشورم

از صداقت  ما فریبِ  این و آنرا خورده ایم

بى مهابا هر یکى را خوانده بر خود رهبرم

ما بفکرِ حفظِ خاک  و دین خود  در سنگرى

او بفکر غصبِ مال و ثروت و زورو زرم

ما   بفکر   خاک    و آزادى  و  آبادى  مُلک

او بفکرِ آنکه  سازد  پُشت  در پُشت  نوکرم

ما  بفکرِ  دین  و  ایمان  و  مسلمانی   خود

او  بفکرِ  اینکه    بفروشد   بهر  یک  کافرم

سرنوشتِ  ملتم  با اشک  خون  خورده گره

بَرگرفتن از سرِ خوان لقمه ى خشک و ترم

با همه بدبختى ها هر روز با لاف و گزاف

دست بردار نیستند تا  مرگ  گویا  از سرم

تکه بازان هریکى نازد بهفت و هشتِ  خود

سرخ و سبز گوید هر یک  نزد مردم برترم 

بیخبر از آنکه تاریخ  کرده  محکوم هریکى

ظالم و خونخوارو دزد و فاسد و سودا گرم

لاله  را گر داغ  دل از ظلم  و استبداد  بُود

سنگ وچوب مینالد ازهرغاصبِ ویرانگرم

در دیارِ غربتِ خود زار مى نالد ( فروغ )

عُمر بیجا رفت افسوس  خاکِ عالم بر سرم

حسن شاه فروع

۳۰ اپریل ۲۰۲۴

30 آوریل
۱ دیدگاه

عشقِ خیره سر

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳۰ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

عشقِ خیره سر

به هر سر سر  بسر  تشریف  دارد

به  انواعِ    صـُوَر   تشریف   دارد

مشوش کرده خوایم را که دیریست

سرِ شب  تا  سحر  تشریف   دارد

مرا  پرسیدۀِ   تا  چند    و   تاکی

به  قلبت   نیشتر  تشریف   دارد

گذشته  حال  و  فردا   تا   قیامت

دمادم    بیشتر    تشریف    دارد

زده    آتش    به    بنیادِ   حواسم

نگاهش  شعله ور  تشریف  دارد

ملاقاتش  از ان روزی  که کردم

همان سان دیده در تشریف  دارد

کند  زیر  و  زبر  تا  زندگی  را

بسی   تازنده  تر  تشریف   دارد

بر این  فتانه   باید  آفرین   گفت

فسونش   فتنه  گر  تشریف  دارد

مرا   فرموده  رسوای  دو   عالم

که پر رو پرده در تشریف  دارد

امان ازدستِ این ناخوانده مهمان

به  هر جا  بی خبر  تشریف دارد

خدا  خیرش   دهد   مثل   همیشه

به اوجِ شور و شر تشریف  دارد

در  آورده    پدر  ها   را   گمانم

یقینن   بی   پدر   تشریف   دارد

حواسِ من ازان رو گشته سرسام

که عشق خیره سر  تشریف دارد

نورالله وثوق

۶ ثور( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی

30 آوریل
۱ دیدگاه

گنجینهء الهام

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳۰ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

گنجینۀ الهام

روزباخورشیدوشب سیل شباهنگم خوش است

زیــر نـور خلـوت مهـتـاب آهنگـم خوش است

با غــزل هــای دل مـسـتـانـه عـادت کــرده ام

لفـظ شـیریـن دری بـا نغـمۀ چنگم خوش است

راگ هـنــدی و مـقـامـات خـراســانـی بـه هـم

با غـزلخـوانی و آهنگ سـرآهنگم خوش است

اخـتـلاط رو بـه رو بـا هـمـدل فـارسـی زبـان

قصه های دلکش تاریخ وفرهنگم خوش است

بــاغ و کــوه و دره و دریـــا حــلاوت آورنـد

میله بایارِشیرین گفتارِ شنگ شنگم خوشست

در غروب رنگ رنگ و در طلوع خوش‏نما

بـا شــمال نـاز اقـیـانـوس آژنگـم خوش است

قـدرت بـی انـتــهـا در جـنـبـش و شـور آورد

سـیر دور بی نهـایت با دل تنگـم خوش است

ذرۀ افــشـــرده یـی بــودیـــم در گاه نخـســت

ازسیه چال سکون پروازبیگ بنگم خوشست

تابـش انـــوار حـــق در گــوهــر انـسـانـیـت

حرمت و آزادگی بی قید پالهنگم خوش است

جـذبـۀ عـشـق و محبـت در دل هـسـتی فـتـاد

همت فرهاد وعزم تیشه وسنگم خوش اسنت

هفت شهـر عـشق را با پای دل بایـد گـذشت

جاودان بال هما بی تـوسـن لنگم خوش است

سـوگ و ماتـم را فـدای شـادخـواری ها کنید

سازوآواز طرب افزاودنگ دنگم خوش است

خلـوت تـنـهـایـی ام گـنجـیـنـۀ الــهـام گـشـت

بادل یک رنگ سیرِ گلشن رنگم خوش است

زور بی مرز و حساب عشق دل می پرورم

کوس استغنا زدن بی تاج واورنگم خوشست

آتـش افـروزان عـالـم خلـق دوزخ کـرده انـد

صلح فردوس طبیعت بی سرِجنگم خوشست

نعش آزادی به روی دوش انسان مانده است

لاش اسـتـبداد را بـر دار آونگـم خوش است

همدلی صلح و صـفـا بـر روی گیـتـی آورد

در بنای نظم نو سیمای افـرنگم خوش است

رسول پویان

۲ می ۲۰۲۳

29 آوریل
۱ دیدگاه

یادی از علامه استاد صلاح الدین سلجوقی، فیلسوف، نویسنده، شاعر و دیپلمات شناخته شدهء کشور.

تاریخ نشر : دوشنبه ۱۰ حمل ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۹ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

  یادی از علامه استاد صلاح الدین سلجوقی ،فیلسوف ،

نویسنده ، شاعر و دیپلمات شناخته شدهء کشور.

این مطلب در سال ۲۰۱۱  تحریر یافته بود و اینک با ویرایش  مجددآ تقدیم میگردد:

قیوم بشیر هروی

۲۹ اپریل ۲۰۲۴ میلادی

ملبورن – آسترالیا

به سلسله معرفی فرزانگان  علم و فرهنگ سرزمین ما اینک یادی می کنیم از زنده یاد علامه استاد صلاح الدین سلجوقی ، انسان متواضع ، روشن ضمیر و سخاوتمندی که زیاد می دانست و به فراوان می نگاشت ، او اندیشمندی بود به تمام معنی فرهیخته ، آموزگاری بود وارسته ، شاعری بود نکته سنج ، عالمی بود با دانش  ، امانت داری بود امین و خدمتگذاری بود مصدق که وظیفه اش را به درستی انجام میداد.

استاد صلاح الدین سلجوقی  در سال ۱۲۷۶ هجری شمسی در ناحیهء پایحصار شهر باستانی هرات در یک خانوادهء متدین و اهل دانش و فضیلت بدنیا آمد. ایام کودکی و نوجوانی را به کسب دانش و ادب سپری نمود و ادبیات فارسی را در نزد پدرش مرحوم مفتی سراج الدین سلجوقی که از سرشناسان و فرهیخته گان نامی هرات بود ، فرا گرفت  ونسبت ذکاوتی که داشت همزمان با سعی و کوشش فراوان به مقدمات دروس عربی آشنا گردید و همین مسئله باعث شد تا در مدرسه سلجوقی های هرات شامل و به کسب علوم متداولهء آنروز بپردازد و راه را برای فراگیری علوم پیشرفتهء دیگر بگشاید. چنانچه ا و سپس به کشور های پاکستان ، هند و عربستان سفر کرد و در آنجا به زبان های اردو ، انگلیسی و عربی تسلط کامل یافت و در راهء تصوف قدم گذاشت و در آموختن فلسفه نیز تا حدی کوشید که بعنوان استاد مسلم فلسفه ، تصوف ، الهیات و ماورالطبیعه شناخته شد.

علامه سلجوقی در معرفی خود چنین گفته است :

 “من در هرات از یک عایله ‌یی که تا یاد می‌ دهند علمای معقول و منقول بوده‌اند، به وجود آمده‌ام.”

در قسمت دیگر چنین می گوید:

“تا مدتی به شیوۀ اجداد خود منسلک بودم که بعد از آن شوق مطالعه و مزیدِ غور در ادب و اخلاق و الهیات و تصوف مرا قدری بیشتر جانب فلسفه سوق داد.”

همین بینش و نگرش خردمندانهء وی موجب شد تا در سال ۱۲۹۴ هجری خورشیدی بعنوان جوانترین  مفتی محکمهء شرعی هرات برگزیده شود  و به صفت  کارمند رسمی دولت ایفای وظیفه کند.

مرحوم سلجوقی درسالهای بعد نیز در پست های مختلف دولتی در هرات و کابل ایفای وظیفه نمود. چنانچه در سال ۱۳۰۰ خورشیدی مدیر معارف در زادگاه اش هرات گردید و با خلاقیت و نبوغ سرشارش به خدمات ارزنده ی در چارچوب وزارت معارف پرداخت  و بحیث مدیر جریدهء « اتفاق اسلام » و جریدهء « فریاد» در هرات مشغول گردیده و خدمت نمود.  سپس رهسپار کابل شده  و مدتی را به صفت آموزگار به تدریس منطق و ادبیات در دبیرستان امانی ، فارسی و عربی در دبیرستان حبیبیه و و ادبیات در دبیرستان استقلال  پرداخت و همزمان عضو فعال دارالتألیف نیز بود.

مرحوم علامه سلجوقی پس از تأسیس انجمن ادبی هرات باستان که در بیست و سوم قوس سال ۱۳۰۹ هجری خورشیدی با تلاش مداوم تعدادی از روشنفکران هرات  بعنوان نخستین انجمن ادبی کشور درخشید ، همکاری اش را با آن آغاز و همچنان ادامه داد و پس از یک دورهء ۱۲ ساله که نسبت مشکلات گوناگون برای مدت چهار سال وچهارماه تلاش های این انجمن به خاموشی گرائید و مجلهء هرات نیز همزمان از چاپ باز مانده بود ، با تلاش پیگیر و توجهء خاص روانشاد محمد ابراهیم رجایی ، استاد صلاح الدین سلجوقی ، محمد علم غواص ، استاد فکری سلجوقی و عبدالکریم خان احراری در برج سرطان سال ۱۳۲۷ خورشیدی تحت نام « کلوپ ادبی هرات » دوباره به کار آغاز کردو مجلهء هرات نیز دوباره توفیق چاپ یافت . مرحوم سلجوقی بعد ها در پست های گوناگون دولتی از قبیل مدیریت جریدهء « ثروت» ، مدیر مطبوعات وزارت امور خارجه ، منشی دارالتحریر شاهی ، کنسول افغانستان در بمبئی ، ژنرال کنسول افغانستان در دهلی  و مستشار در سفارت افغانستان در کراچی خدمت نمود و در سال ۱۳۲۸ بعنوان وکیل منتخب شهر هرات در دورهء هفتم شورای ملی  راه یافت  و  در سال ۱۳۳۲ خورشید  ریاست مستقل مطبوعات را بعهده گرفت .

شادروان علامه سلجوقی علاوه بر زبان مادری اش به زبان های پشتو ، عربی ، انگلیسی و اردو تکلم می نمود و مترجمی بود درستکار و نویسنده ای بود که حقایق را صادقانه بیان میداشت .  

از علامه صلاح الدین سلجوقی آثار متعددی به زبان های دری و عربی  بجا مانده که در زمینه های فلسفه ، اخلاق ، سیاست ، ادب ، هنر ، الهیات وعلوم اجتماعی تحریر یافته است. برخی از آثار بجا مانده از شادروان سلجوقی  به شرح ذیل می باشد:

۱ – آیینهء تجلی .

۲ – اشعار پراگنده .

۳ – گوشه ء از پیغام تو .

۴ – افکار شاعر .

۵ – مقدمهء علم اخلاق .

۶ – جبیره .

۷ – نگاهی به زیبایی .

۸ – تجلی خدا در آفاق و انفاس .

۹ – تقویم انسان .

۱۰- ترجمهء تهذیب الاخلاق ابن مسکویه .

۱۱-  نقد بیدل .

۱۲ – محمد در شیرخواره گی .

 صبحگاهء  روز یکشنبه هفدهم جوزای سال ۱۳۴۹ هجری خورشیدی بود که خبر جانکاهء درگذشت عالم ربانی ، فیلسوف نستوه ، نویسندهء چیره دست ، شاعر ممتاز ، مؤرخ نامدار و دانشمند فرزانه علامه استاد صلاح الدین سلجوقی  که درست چند ساعت قبل جان به جان آفرین سپرده بود در سراسر شهر پیچید و همگان را  سوگوار ساخت .

آری ! در شامگاهء شانزدهم جوزای ۱۳۴۹ مادر میهن در ماتم از دست دادن فرزند فرزانه ای از دیار خواجه عبدالله انصاری به سوگ نشست که دست اجل او را به کام مرگ کشیده بود . این آزاده مرد  که پنجاه و پنج سال از عمر پربارش را در خدمت فرهنگ  و مردم سرزمینش سپری نموده بود و با دانش اندوخته اش در جهت تنویر جامعه عالمانه قدم برمیداشت در هنگام مرگ ۷۳ سال سن داشت.

روحش شاد و یاد وخاطره اش جاودانه باد

و اینک منظومه ای را که  توسط شاعر حساس و شیوا بیان کشور مرحوم  استاد ضیاء قاری زاده در رثای استاد فقید سلجوقی سروده شده بود تقدیم خواننده گان محترم می نماییم که از جریدهء ترجمان مؤرخ بیست و یکم جوزای ۱۳۴۹ چاپ کابل اقتباس گردیده است :

در رثای سلجوقی

استاد    بزرگوار  ،  سلجوقی

مجموعهء افتخار ،   سلجوقی

گم کرده جوانی   پر از غوغا

ای پیر خرد شعار ،  سلجوقی

ای بلبل  باغ  خواجهء  انصار

ای رازی ، رازدار، سلجوقی

در  سلسله    نوائی   و جامی

ای نغمهء  سازگار،  سلجوقی

آفاق   نورد   و  انفس   آرائی

خاقانی  پخته  کار ،  سلجوقی

ای پیرهرات را به صد میدان

پی رفته  مرید وار ، سلجوقی

ای بزم  تو پر لطیفه و حکمت

ای جبر تو  اختیار،  سلجوقی

بر  یاد   ز  نون  آتنی   بستی

بر چرخ  رواق کار، سلجوقی

بن هانی  و بونواس  ما بودی

بن  ثابت و یا بشار ، سلجوقی

ای بسته نظرزنیک وزشتی دهر

ای رسته ز گیرودار، سلجوقی

ای رو به نقاب خاک  درکرده

بر گیر سر از مزار، سلجوقی

من آمده ام  که  بر سر گورت

شعری  بکنم  نثار ،  سلجوقی

حاشا که دگر جهان برون آرد

چون تودر شاهوار،  سلجوقی

آخر به سراغ  رفته گان رفتی

بنوشته  خط  غبار ،  سلجوقی

از بس که گریستم به یادت من

شد   دفترم  آبدار  ،  سلجوقی

و همچنین دو استاد  گرانمایه دیگر هر یک مرحوم  استاد خلیل الله خلیلی  و مرحوم استاد عبدالرحمن پژواک نیز در رثای شادوران سلجوقی چنین سروده اند که اینک  بترتیب تقدیم می گردد:

خورشیدِ اهل علم

خورشید  اهل علم ، بلند   آسمان  فضل
سلجوقی آنکه  دهر بنازد  به   نام  وی
بعد از وفات  حضرت جام ی  دگر  ندید
شمعی  به روشنایی  وی  محفل  هری
فرهنگ شرق وغرب به بال کمال خویش
شهباز  فکر چرخ   نوردش  نمد  طی
رازی که حل نگشت به  قانون بوعلی
از مولوی  شنیده  به سوزنده  ساز نی
سال وفات وی چو خلیل ز طبع جست
گفتا که” باد  رحمت عام  خدا بر وی”

و استاد عبد الرحمن پژواک در رثای او گوید:

پیرِ طریقت
از چه گریه  به  چیزی  که از  رضای خداست
به نص دین و به  دستور عقل هر دو خطاست
بمیرد  عقل  چو  استاد   دین   و  دانش   مُرد
چو عقل  مُرد  ،  توان  رضا  و  صبر کجاست
به   حیرتم    که   چسان    آسمان   نمی افتاد
که او فتاد  و هنوز این  بنای  هرزه  زیباست
ز  همدمان    تو    آنجا    سنایی    و    عطار
ز  رهبران  تو  آنجای  شمس   و   مولاناست
ستاره  حافظ  و  سعدیست  بر یسار  و   یمین
نشسته   بیدل  و خاقانی  اند بر چپ  و راست
تو  رفتی    و  همه    مردگان    زنده    هنوز
ببین   تفاوت  ره  از  کجای  ته  به   کجاست
سیه   پوش   چو  پژواک ای   جوان   امروز
که  مرگ  پیر  طریقت    مصیبت    برناست.

منابع :

۱ –  جریدهء ترجمان .

۲ –   وبلاگ محترم مسلم سلجوقی .

۳ –  صفحه ی انجمن افغانها در ایرلند.

29 آوریل
۳دیدگاه

لوگرم

تاریخ نشر : دوشنبه ۱۰ حمل ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۹ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

 لـوگـــرم

ای خـدا شـد قـرب نیـم قـرن، لوگـرم گـم کـرده ام

ازمـظـالـم هـای روزگـار،تـاج سـرم گـم کـرده ام

ظـلـم نـوکـرهــای روس،بنـمــوده دورازکـشــورم

دلــبــران رشــک آهـــوی خـتـــن، گــم کـــرده ام

عـمـرمـن بـیهـوده بگـذشت،جانم ازتـن رفتـنـیـست

چـونـکـه ازجــورزمـان،لـوگـروطـن گـم کـرده ام

روزگــا رغــرق نعـمـت هـا،بـه دامـانـش گـذشـت

حیف وصد حیف سالهاست،گل پیرهن گم کرده ام

دوری مـام عــزیـزم جـان مـن خــواهـد گــرفــت

چــونــکـه از بـخــت بــدم،آرام تــن گـم کــرده ام

مـیــوه هــای بـی نظـیـرودخـتــران رشـک حــور

آن صـفـــای مــردمــان، لــوگــری گــم کـــرده ام

آرزوی بــوســـه ی خـــاک وطــن دارم هــمـیــش

بــال وپـربـشـکـسـتــه ام،راه وطــن گــم کـــرده ام

بـسـکـه افــزون شـد بـه مـیـهــن نـوکـران اجـنـبــی

فــــرق بـیــن خــایــن وخــادم وطــن گــم کــرده ام

زادگــاه پــدر بــودش،آبــبـــازکِ فــــردوس قریــن

آخــــرش آن زادگـــاهِ جـــد مـــان، گـــم کــــرده ام

یـارب ازلـطـف عـظـیـمت،کن”حیدری“راهی وطن

تـا نـگــویـد دیـگــرش،جـانـش زتــن گــم کـــرده ام

پوهنوال داکتراسد الله حیدری

۲۶ اپریل ۲۰۲۴

سدنی – آسترالیا

29 آوریل
۳دیدگاه

درخشیدن

تاریخ نشر : دوشنبه ۱۰ حمل ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۹ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

درخشیدن

درخشیدن خورشید

در چشمان شبگونت

ستاره ی بامدادیست

در کوچه های تیره رنگ زندگی

و من همان پیامبر امید هام

که با مرغان سحر هم آوازم

و در نخستین صدای بامدادان

ترا می سرایم عاشقانه

و دوست دارمت صادقانه

و می خواهمت صمیمانه

و دورت می خواهم

ازتمامی اندوه های شبانه

و غم های پر بهانه

هما طرزی

۲۴ مارچ ۲۰۲۴

نیویورک

29 آوریل
۱ دیدگاه

سفرِ عشق

تاریخ نشر : دوشنبه ۱۰ حمل ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۹ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

 سفر عشق

عیش  خود  در  سفر عشق  شما  می بینم

گر درین   راه   بصد   گونه   بلا   می بینم

سال ها در  طلب   وصلِ   تو  ره   پیمودم

باز هم  منزلِ  خود   از  تو  جدا   می بینم

ما  و این  مرحله ها  تا برسیم   پیش شما

دور  خالِ   رخِ    تو   نورِ   خدا  می بینم

باورم هست  که  در سایه ی  زلفِ توکشم

نَفَسِ  راحتی   کان   بالِ    هما    می بینم

بسته در پیچ وخمِ زلفِ  شما پای  و سرم

خبرم نیست که  خوابت به  کجا  می بینم

عمر بگذشت هنوزم هوس    باده به سر

پرده ی راز که  در ساز و  نوا  می بینم

شاهدی عشوه گری را که  به بر برگیرم

این   تنعُّم    بخدا   بِه   ز   ریا   می بینم

علم و دانش  زدلم در رهِ عشق تو برفت

فیضِ عشق  است قلم را که رسامی بینم

خنجری نقشِ غزلهای تو در دل بنشست

سحرِ شعرُ و سخنت در همه جا می بینم

شیخ مولوی خنجری

پنجشنبه ۲۴ اسد ۱۳۸۱ خورشیدی

نو آباد – قلعه باباصالح – ولایت لوگر

29 آوریل
۱ دیدگاه

تو عشقِ من و قلبِ من

تاریخ نشر : دوشنبه ۱۰ حمل ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۹ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

تو عشق من و قلب من

تو عشق من ‌ قلب  من   و‌  جان   من  توئی

هم عرش و فرش و عالم  امکان  من  توئی

ای حور  و  نور  و  ماه و پری یار دل پسند

مرجان  من  و   لعل   بدخشان   من   توئی

ای  آهوی  سعادت   گلزار   عز   و     ناز

آلاله   های    دشت  و   بیابان    من  توئی

در  کوی   دل   خیال     تر ا    پروریده ام

ناهید  من  ستارهٔ     خوبان    من    توئی

شهناز  من  مبارک     من    تاج    افتخار

دانسته ای که نور   دوچشمان  من  توئی

شام  و سحر   به   عطر  تنت   آرمیده ام

چون   کوچه باغ عطر  گلستان   من توئی

تصویر  دل  همی   کشد   هردم    خیال تو

نقش و  نگار  خانه   و  دیوان  من  توئی

قربان  قد  و  ساغر   چشمان    مست  تو

قربان شوم که همچنین قربان  من توئی

خورشید من  به  عالم   دل   یکدمی  بیا

چون کوه  و  دشت وعالم امکان من توئی

دلدار من  که  وعدهٔ دیدار وصل  توست

جانم بیا  که  حضرت   مهمان   من توئی

چون   مبتلای   بزم    شبستان    واعظم

درشهد سخن  بلبل  خوشخوان  من توئی

  ملا عبدالواحد واعظی

۲۴ اپریل ۲۰۲۴

28 آوریل
۱ دیدگاه

عشق پیری

تاریخ نشر : یکشنبه ۹ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۸ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا.

عشق پیری

پیر گشتم دل  مگر  شوق  جوانی می کند

صبحگاهان یادی  از آن یار جانی می کند

باده ی از خون دل خوردیم در هنگام شب

محتسب  از حال  مستم بد  گمانی می کند

دور کردم  نقش دوئی از  درون  سینه ام

در اَرِنِی یار  شیرین   لَن تَرَانِی   می کند

گفتم ای یار عزیزم  رحم کن بر  حال من

بعد ازین دلبر به حالم  مهربانی  می کند

رخت بر بستیم و با وارستگی سوی عدم

پیک حق بین خانه ی ما را نشانی می کند

عشق پیری عشق شهوت نیست یاران عزیز

سوز و دردیست کز درون آذر فشانی می کند

خنجری کانِ معانیست  در بدخشانِ دلت

زنده دل از شعرِ تو گوهر ستانی می کند

شیخ مولوی خنجری

۲۷ حمل ۱۴۰۳ خورشیدی

چهاردهی – کابل

 

28 آوریل
۱ دیدگاه

بالِ شکسته

تاریخ نشر : یکشنبه ۹ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۸ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا.

بالِ شکسته

به دل دارم بپروازم   به سویت
ببینم   روی   زیبا    و نکویت

میان شعله های   سینه ی  زار
که می سوزد دلم  در آرزویت

شکسته بال پروازم  به  گلشن
وگرنه تازه  می گشتم ز بویت

گرفتارم به چشم  خوشگوارت
چو آهو در بیابان  من به کویت

مرا بگذار کنار  آب   رحمت
که خشکیده چمن زارم ز جویت

اگر دل را نمی بستم به مهرت
نمی‌گشتم مدام در جستجویت

عالیه میوند

۹ دسامبر ۲۰۲۲

فرانکفورت

28 آوریل
۳دیدگاه

بحرِ گهر

تاریخ نشر : یکشنبه ۹ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۸ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا.

بحر گهر

۲۹ الف

 من ز تو غافل و برمن چه نظر  هاست ترا

 بی خبر از  خودم  افتیده   خبر هاست ترا

 تو نهانی  نظرت  با  من  و  من  می دانم

 که به سر منزل  مقصود  گذر هاست  ترا

 پرده  بر ظاهر خورشید  فتد  گر  سحری

 نور در  پرده  نویس د که هنر هاست ترا

 کوه  عصیان من  هر  چند   بلندی  گیرد

 در جزایی که  حقم  است  اگر هاست ترا

 سال ها درد کشم  در  پی  درمان   بدوم

 به  فقط  نیم  نگاهی  چه اثر هاست ترا

 بحر الطاف تو خوش باد که طوفان بکند

 که به هر قطره ای بحری ز گهر هاست ترا

 شکیبا شمیم

28 آوریل
۳دیدگاه

میعادگاه

تاریخ نشر : یکشنبه ۹ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۸ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا.

 

میعادگاه

          به دوست

بوسه ی شب بر لبان روز

در گذرگاه نور و تیرگی

آشفته دلی بود و پریشانی

شب ما را ترک گفت

و ترا صدا زدم

در آرامش درون

ترا با عشق صدا زدم

ترا با ایمان صدا زدم

خانه ی دل شسته

هجا ها باهم پیوسته

و نامت در تکرار

رکوع من بر عشق تست

و سجده ام بر سرزمین دل

سجاده ی ظاهر به چه کار آید ؟

چون توهمیشه مهمان منی

هما طرزی

۵ جولای ۲۰۱۳

نیویورک

28 آوریل
۱ دیدگاه

رنگین ‌کمان عشق

تاریخ نشر : یکشنبه ۹ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۸ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا.

رنگین ‌کمان عشق

خورشید   من  ز  پنجره‌ی  آسمان  بتاب!

بر خسته‌ی نشسته در این  خاکدان  بتاب!

خورشیدِ من! اگرچه زمین درخورِ تونیست

رخشنده  بر خرابه‌ی  من همچنان  بتاب!

بر کاج‌ِ  سرکشیده  که  شد   پایمال  جبر

بر  مرغِ  پرشکسته‌ی  بی‌ آشیان  بتاب!

برشانه‌های خسته‌ی فرسوده  از تگرگ

بر شانه‌ های  رهروِ  بی‌ خانمان  بتاب!

دل‌ تنگیِ غروبِ غریبان چه ظلمتی‌ ست

بر شام‌  گاه  تیره‌ی   آواره‌ گان    بتاب!

وز اوج‌ های  کوهِ   سفید  و   سیاهِ  ابر

برسرخ و سبزِ گلکده‌ها، زرفَشان بتاب!

بی جلوه‌های  گرم تو یخ  بسته  باغ‌ ها

بر شاخسار  یخ‌ زده‌ی  بوستان  بتاب!

خورشیدِ من! به باغ و بیابان بیا، یکی

یکسان به خار وسنگ وگلِ ارغوان بتاب

کوچک ‌نوازیِ تو ز آفاقِ د یگری‌ ست

بر ذرّ‌ه‌ ذرّه کوچه‌ ی ما کوچکان بتاب!

رنگین‌ کمانِ عشق شود تا که جلوه‌ گر

بر نم‌ نمِ  سرشکِ  منِ  نا توان   بتاب!

با پرتوی که حسرتِ  فانوس‌ِ  شام‌ هاست

دامن‌ کشان به خاکِ من از کهکشان بتاب!

اینجا که تار و پود همه نرم و نازک است

پُر لطف ‌تر  ز  تارِ گلِ  زعفَران  بتاب!

الطاف تو بهانه‌ی  انفاسِ  زندگی ‌ست

خورشید من! بهانه‌ی من! جاودان بتاب!

حکمت هروی

ملبورن – استرالیا