۲۴ ساعت

30 آوریل
۱ دیدگاه

من و آن روایت‌ گر سرگردان

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۳۰ اپریل ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا

من و آن روایت‌ گر سرگردان

 آشنایی من با پیرمرد – آن روایت‌گر سرگردان – رشتۀ دور و درازی دارد. درست به یاد ندارم که چه زمانی و در کجا او آشنا شدم؛ امادر سال‌های پسین چنان می‌اندیشم که پیرمرد آن سوی سکۀ هستی من است، شاید هم همه‌ای سکۀ هستی من.

وقتی در برابرش می‌نشینم مانند آن است که همه چیز در اندیشه‌های من بازتاب می‌یابند. من در آیینۀ روایت‌های او چیزهایی را می‌بینم که پیش از این ندیده‌ام.من در آیینۀ روایت‌های او به سرزمین‌های سفر می‌کنم که هرگز نامش را هم نشنیده‌ام.

روایت‌های او هر کدام به تعبیر شاعر، سفری است به سرزمین‌های ناشاخته. گاهی سفرهای کوتاه و گاهی هم سفرهای دراز، گاهی سفرهای نا تمام. گاهی مرا در این سفرها گام گام می‌ خنداند و گاهی هم گام گام می‌گریاند. گاهی با روایت‌های او چنان عقابی تا آن سوی ابرها پرواز می‌کنم و گاهی دل‌تنگ می‌شوم، چنان است که گویی در تک چاهی فرو می‌افتم.

باری گفتم: پیرمرد چرا با چنین قصه‌هایی، این همه دل شکستۀ مرا می‌ گریانی، آخر گریه‌های من از سرچشمۀ دل می‌آید. به گفتۀ آن بزرگ‌ بانوی شعر پارسی دری، مِهستی گنجوی:

اشکم ز دو دیده متصل می‌آید

از بهر تو ای مهرگسل می‌آید

زنهار بدار حرمت  اشک مرا

کاین قافله از کعبۀ دل می آید

گفتم: حکایت‌ هایت گاهی همان تراژیدی رستم و سهراب است: یکی داستانی‌ ست پر آب چشم!

پیرمرد گفت: نمی‌دانم این گفتۀ معروف از کدام حکیم به یادم مانده است که باری گفته بود: «انسان به اندازه‌یی که می‌خندد، انسان است»؛ اما من باور دارم انسان به اندازۀ که می‌گرید، انسان است. انسانی که نمی‌گرید، انسان نیست.

با قطره قطره گریه‌ها شیشۀ روان انسان از غبار اندوه و کدورت‌ها شسته می‌شود. روان انسان بیشتر روشن می‌شود و انسان به سوی کردار نیک کشش بیشتری پیدا می‌کند. پس باید بدانی که در گریه‌های خود نیز زیانی نکرده‌ای! چون گریه سبب پاکیزه‌گی روان آدمی می‌شود و عاطفه‌های انسانی را بیدار می‌سازد. بیداری عاطفه‌ها رفتار انسان را به سوی نیکویی می‌کشاند.

من و پیرمرد، راه درازی پیمودیم تا به این جا رسیدیم. گاهی بر یک‌دیگر خشم گرفتیم و سخنان مان به خشوت ‌کشید. گاهی در میان سخنان هم دویدم و بر یک دیگر خرده‌گیری کردیم با این همه با هم دوست ماندیم؛ ادامۀ چنین وضعیتی ما را از هم دور نساخت؛ بلکه سبب نزدیکی بیش‌تر در میان ما شد.

 پیرمرد، چنان حکیم‌ روزگار دیده‌ یی به هر گونه پرسش من پاسخ می‌دهد. بیشتر با مهربانی و گاهی هم با بی‌حوصله‌گی و حتا خشونت. به قصه‌هایش چنان عادت کرده ام که حتا در خشونت‌هایش هم زیبای و مهربانی را حس می‌کنم.

 پیرمرد، در هر حالتی یار لحظه‌های دشوار و سنگین تنهایی من است. گاهی فکر می‌کنم که اگر این پیرمرد قصه‌ گوی را نمی‌ داشتم، خدا می‌داند زنده‌گی مرا در چه برهوت سوزان تنهایی و بی‌هم‌ زبانی پرتاب می‌کرد و آن گاه جز سایۀ سرگردان خود چیزی دیگری در کنار نداشتم.

روزی از پیرمرد پرسیدم: نمی‌دانم در این سال‌های دور تو مرا تحمل کردی یا من ترا؟

پیرمرد، خندید و گفت: هر دو یک دیگر را تحمل کردیم. بهتر است بگویم یک دیگر را بهتر و بیشتر شناختیم. این شناخت دو سویه است که رشتۀ پیوندها را استوار می‌سازد.

از من پرسید: آن حکایت «شمس» را به یاد داری؟

گفتم: کدام حکایت؟

گفت: روزی دو تن به نزد «شمس» رفته بودند و از دوستی بی‌ مانند خود می‌گفتند.

شمس پرسید: چند سال می‌شود که شما با هم دوستید؟

گفتند: چهل سال؟

شمس پرسید در این سال‌ های دراز، گاهی شده است که با هم اختلاف پیدا کرده باشید، بر یک‌ دیگر خشونت کرده باشید و مدتی از هم دور شده باشید؟

گفتند: هرگز هرگز، به گفتۀ مردم، ما همیشه از یک کاسه آب نوشیده‌ایم، اختلاف کجا باشد و ما کجا!

پیرمرد گفت: به نظرت شمس به آنان چه گفته باشد؟

گفتم: شاید آن دو را به سبب چنین دوستی دراز و پایدار ستایش کرده باشد! گفت: نه.

شمس برای‌شان گفت: بروید! بروید! که زنده‌گی در منافقت و دو رویی گذشتانده‌اید؟

گفت می‌دانی، این اختلاف ما که گاه‌گاهی در میان ما دیوار باریکی بلند کرده است، برخاسته از صداقت و درست‌اندیشی و درست گفتاری ماست. اگر مانند آن دو دوست می‌بودیم بدون تردید دوستی ما رنگ دورویی می‌داشت. ممکن نیست که دو انسان در این همه سال‌ های دراز باری با هم اختلافی پیدا نکرده باشند و به گفتۀ مردم: شکَر در میان شان آب نشده باشد! انسان گاهی از خودش هم ناراخت و ناراض می‌شود، با خودش قهر می‌کند چه برسد به دیگران.

انسان‌ها اگر با هم درست رفتار کنند، مانند آیینه‌هایی‌اند که در برابر هم قرار گرفته‌اند و همه تصویرها در هر دو آیینه یکی می‌شوند تا بی‌نهایت. آن تجربۀ فزیک یادت است که شمعی را استاد روشن می‌گرد و بعد شمع را در میان دو آیینه قرار می‌داد، آن گاه تصویر شمع در هر دو آیینه تا که چشم کار می‌کرد دیده می‌شد و تصویرها به به نهایت می‌رسیدند.

پیرمرد از همان نخستین روزهای آشنایی یا به‌تر است بگویم از همان روزهای که من خودم را شناختم و با او آشنا شدم، همیشه برایم قصه‌ گویی کرده است. قصه‌های شیرین و قصه‌هایی تلخ؛ اما در هر حال قصه‌هایش همیشه برای من پر بوده است از پند، اندرز و حکمت. گاهی یک سرزنشگر خشک رفتاری است، گاهی هم مهربان و دل‌سوز در روزهای انده و پریشانی. گاهی توبیخ گر بی‌ رحم و تند زبان در پیوند به رفتارهای ناخوش آیند من. گاهی هم که ناامیدی چنان هاله‌یی مرا در خود پیچیده، برایم پنجرۀ روشنی از امید بوده است.

مانند آن است که بدون حکایت و تمثیل سخنی نمی‌گوید. سخنان او با یک حکایت یا تمثل آغاز می‌شود، یا هم در میان سخنان خود می‌پردازد به بیان قصه‌ یی. گاهی هم در میان قصه‌یی قصۀ دیگری را می‌آورد. گاهی هم قصه‌هایش را چنان به پایان می‌آورد که تو خودت باید بنشینی و به پایان قصه بیندیشی. گویی پایان قصه در ذهن تو تکمیل می‌شود.

باری پرسیدم: پیرمرد، این چگونه سخن گفتن است که باید با قصه بیاغازی یا هم در میانۀ سخن‌ هایت قصه‌هایی بیاوری؟ گاهی هم سخنانت قصه در قصه است.

گفت: همیشه چنین بوده است. از کتاب‌های بزرگ ادبی بزرگان خود که بگذریم، حتا کتاب‌ های آسمانی نیز آموزنده‌ ترین و اندیشه‌ برانگیزترین قصه‌ها حکمت‌آمیز را در خود دارند. مردم هم وقتی سخن می‌گویند سخنان شان را با قصه‌ها و ضرب‌المثل‌ هایی که هر کدام از خود داستانی دارد، می‌آمیزند تا تاثیرگذاری سخنان‌ شان را بیش‌ تر سازند و هدف خود را بهتر بیان کنند.

پس از لحظه‌ یی سکوت از من پرسید: آن بیت های مثنوی مولانا را به یاد داری؟

گفتم: کدام بیت‌ها را؟

گفت: این بیت‌های را می‌گویم.

ای برادر قصه چون پیمانه است

 معنی اندر وی مثال  دانه است

دانۀ  معنی  بگیرد   مرد   عقل

ننگرد پیمانه را  گر گشت  نقل

گفت می‌دانی: جهان چیزی نیست جز یک قصه. زنده‌گی خود، یک قصه است. یک قصۀ ناتمام که پیوسته تکرار می‌شود. تو خودت یک قصه‌ای. من یک قصه‌ام. گلوله‌ یی که از دهان تفنگی بیرون می‌شود و انسانی را از پای می‌اندازد یک قصه است. یک قصه‌ای خون آلود. اگر توجه کنیم، مردم از بام تا شام برای هم‌ قصه‌ گویی می‌‌گویند و این قصه‌ گویی‌ها پایانی ندارد. همین که کسی از بیرون می‌آید نخستین پرسش این است که در شهر و بازار چه قصه‌هایی یود.

 گاهی هم، چنان قصه‌ هایی می‌سازند که نسل به نسل تکرار می‌شوند و خود را در سرزمین قصه‌های خود گم می‌کنند. هی این سو و آن سو می‌دوند تا خود را پیدا کنند؛ اما دیگر کار از کار گذشته است. در کوچه‌ها و پس‌ کوچه‌ها با بادهای تاریک و توفانی پندارهای خود رو‌به‌رو می‌شوند. سرگردانی می‌کشند و چراغی را هم که با خود دارند خاموش می‌شود. بعد هی دست و پا می‌زنند، به جایی نمی‌ رسند؛ اما آرام آرام به تاریکی عادت می‌کنند. و بعد جهان و هستی را یک قصه‌ یی می‌پندارند.

پیرمرد، لحظه‌هایی سکوت کرد، در حالی که خیره خیره به سوی من می‌دید، گفت: باید قصه‌ها را شناخت. باید برای مردم قصه‌های روشن گفت. باید قصه‌ها را به مشعل راه آنان بدل کرد؛ اما در این روزگار شاید این شیوۀ سخن گفتن و قصه‌پردازی به یک شیوۀ غریب بدل شده باشد. حال، روزگار نقل و قول‌های راست و دروغ است. روزگار فهرست کردن نام‌های دراز و بلند بالای فیلسوفان، حکیمان و دانش‌مندان غربی است، تکرار نام چند کتاب‌ و تکرار چند اصطلاح بی‌ ربط لاتینی و انگلیسی است.

در این روزگار پر هیاهو، هرچند این شیوه، یک شیوۀ فضل فروشانه است و نمایش دانایی‌هایی؛ اما در بازار آن چنانی روزگار خریدار زیادی دارد.درست مانند انسان‌های تهی‌دستی که سکه‌یی در کیسه ندارند؛ اما به دروغ هی از دوستان زرمند و زورمند خود می‌لافند که فلان ابن فلاندوست من چنین می‌گوید یا چنان می‌‌فرماید. بی‌تردید می‌خواهند با چنین گزافه‌ گویی‌هایی تهی‌ دستی خود را پنهان کنند و ارادت دیگران را بر خود افزون سازند.

راستش قصه‌ گویی‌های پیرمرد برای من سرچشمۀ نوشتن روایت‌های زیادی شده است. همه روایت‌هایم از اوست. او همه نویسنده‌گی من است. با این همه ادامه دادن با پیرمرد حوصلۀ پیل می‌خواهد. گاهی آتش است و گاهی آب. گاهی‌هم توفان است و گاهی هم تگرگ. گاهی هم هر گفتۀ اش پنجرۀ‌یی است گشوده به سوی آسایش و آرامش روانی، به سوی اندیشه‌های روشن و بینش‌ها پاکیزه.

نسبت به پیرمرد، همیشه نگرانی ژرفی داشته‌ام. این روزها این نگرانی‌ چند برابر شده است. خیلی خیلی برایش نگرانم. گاهی می‌اندیشم هفت کوه سیاه در میان اگر پیرمرد خود به قصه‌ یی بدل شود،آن‌ گاه به گفتۀ مردم من چه خاکی بر سر خود بریزم. آن‌ گاه دنیای من بی‌ قصه‌ها و روایت‌های او چقدر خالی، دل‌ گیر، تاریک و بی‌ رونق خواهد بود.

چشم‌هایم را بستم تا بتوانم تمام لحظه‌هایی را که با پیرمرد بوده‌ام چنان نقش‌های رنگ رنگی روی پرده‌های ذهنم تماشا کنم. راستش در میان موج‌ های آن رنگین‌ کمان هزار زمز و راز خودم را گم کردم. پرسشی چنان نیش زنبوری در جگرم فرو رفت که اگر پیرمرد روزی قصه‌ها و روایت‌هایش را کلچه کلچه بر کمر بندد و پای در راه سفر بی‌برگشت گذارد، آن گاه آسمان‌ها،  خورشید، مهتاب و ستاره‌گان چه رنگی خواهند داست.

نفسم بند بند می‌شد. چنان بود که گوییتخته سنگ سنگینی را روی سینه‌ام گذاشته‌اند. تا این که یک بار مانند کسی که او را در یک بامداد تابستانی زنبوری نیش بزند و با فریاد از خواب بپرد، من هم با تکانی از تنگنای چنان پندارهای آزار دهده پریدم بیرون. چشم‌ که گشودم پیرمرد را دیدم نشسته در برابر من. با همان نگاه‌های رازناک آرام و اندیشه‌ مندانه به سوی من نگاه می‌کند. ندانستم چه زمانی آمده و این گونه گونه به من خیره شده است.

تبسم معنی‌داری روی لبانش شگفته بود. خواستم سلامی گویم و کلامی که مجالم نداد. حس کردم تمام پندارهای ذهنی مرا خوانده است. حس کردم تا به چشمانم نگاه می‌کند، همه چیز را در ژرفای اندیشه‌ها وپندارهای من می‌خواند. حس کردم تمام گفت‌ وگو‌های ذهنی مرا شنیده است.

آزرمی در نگاه‌هایم سنگینی می‌کرد. نگاهایم را به زمین دوختم و پیرمرد با صدایی که هیچ‌ گاهی چنین صدایی را از او نشنیده‌ بودم ،گفت: ای دوست در این روزگار تلخ و بی‌هم‌دمی همه بهانه‌های زنده‌گی‌ام تو بودی. گاهی حس می‌کردم تو سایه‌ یی منی و من سایۀ تو. دلتنگ که می‌شدم و رنج‌ ها و تنهایی زنده‌گی بر شانه‌ هایم سنگینی می‌کرد تو یادم می‌آمدی. راه خانه‌ات را پیش می‌گرفتم مهم نبود که شب تاریک بود یا روز روشن، باران بود یا تگرگ و توفان. باید می‌آمدم و سفرۀ دلم را پیش چشمانت می‌گوشدم. در راه که می‌آمدم کودکانه دلم می‌ شد که ریسمان‌ های زمین را کش کنند تا فاصله کوتاه شود ومن زودتر به خانۀ تو برسم. بسیار بر تو خشم گرفتم بسیار با تو مهربان بودم. آیینه‌ یی می‌شدم در برابر آیینه‌ات. هرچه بود نمی‌دانم چرا حس می‌کنم که ما به زنده‌گی یک‌ دیگر معنی بخشدیم.

وقتی سرگذشت‌ها و دردهایم را با تو قصه می‌کردم سبک می‌ شدم، حس پرواز بلندی بر آسمان‌ ها به من دست می‌داد. گاهی خودم را مانندعقاب جوانی بر اوج آسمان‌ها می‌دیدم که بال در بال ابرهای سپید و آرزوهای گم‌ شدۀ جوانی‌ام پرواز می‌کنم؛ اما بلُور پندارها چه زود می‌شکنند، چه زود.

همه‌‌اش می‌اندشیدم که تو در این همه سال‌های دراز مرا برای خودم دوست داری، برای خودم؛ اما چنین نبوده، تو مرا نه؛ بلکه روایت‌های مرا دوست داشته‌ای. به روایت‌های من گوش می‌دادی و حس می‌کردم چه شنوندۀ عزیز و نکته‌دانی دارم. روایت‌های مرا می‌نوشتی و از من باد می‌کردی. من هم خوش‌حال بودم؛ اما خودم چه؟

حال نگران آنی که اگر روزی من از این زنده‌گی روی برتافتم، روایت نویسی‌های تو به کجا می‌رسد. تو نگرانی که سرچشمۀ الهام تو می‌خشکد. تو نگرانی خودی نه نگران من. نگرانی روایت‌ نویسی‌های خودی نه نگران این پیرمرد، این روایت‌ گر سرگردان!

سخنانن پیرمرد مرا چنان سنگی خاموش ساخته بود. به چشمانش نمی‌توانستم نگاه کنم. سیک از جای برخاست که برود. به قامت بلندش نگاه کردم. به نظرم چنان کاجی آمد که هزاران زخم تبر بر اندام دارد.

به دنبالش بر خاستم به دهلیز خانه که رسدیم، دستم را با مهربانی گرفت و گفت: آسوده‌خاطر باش! آنچه را که گفتم رسم جهان چنین است. گویی در این جهان هیچکسی هیچکسی را برای خودش دوست ندارد. ما هر کسی را که دوست داریم برای چیزی غیر از خودش دوست داریم. ما هنوز نمی‌دانیم مفهوم دوست داشتن چیست؟

یک لحظه پنداشتم که سپیداری پیر و خشکیده‌ یی هستم در دشت تاریک تنهایی که دیگر نه برگی دارد و نه هم پرندۀ بر شاخه‌‌های بلندش آشیانه‌ یی می‌سازد. تنها بادهای توفانی آن را در هم می‌پیچند و شاخه شاخه آن فرو می‌ شکند.

آرام آرامم اشک‌ هایم جای شدند. پیرمرد چنگ بر بازویم انداخت و با صدای بلندی گفت: آ های! در چشم‌هایش دیدم که او نیز می‌گرید و اشک‌‌هایش از از تارتار ریش سپیدش فرو می‌ریزند. قطره قطره اشک‌هایش را روی دستم گرفتم و نوشیدم.

گفت: این دیگر چه کاری است؟

گفتم: کار تازه‌ یی نیست. من سال‌ها پیش اشک‌هایم را نوشیده‌ام. اشک‌های تو هم اشک‌های من است.

گفت: اشک‌ های من!

گفتم: آری.

گفت:چه مزه‌یی داشتند؛

گفتم: همان مزۀ اشک‌های خودم را داشتند.

گفت: اشک‌های تو چه مزه‌یی داشتند؟

گفتم: مزۀ اندوه هزار ساله را داشتند.

گفت: اشک‌ های  من هم مزۀ اندوه هزار ساله را داشتند؟
گفتم: بل؛ اما تلخ تر از اشک‌ها من، خیلی تلخ.

چشم در چشم هم شدیم، و هر دو زدیم به خندۀ بلند.

این بار من دست در بازوی پیرمرد کردم و گفتم: بر گرد که ساعتی با هم بنشینیم و حکیمانه زنده‌گی کنیم.

گفت: این دگر چگونه زنده‌گی است؟

گفتم: زنده‌گی به شیوۀ حکیم عمر خیام.

به خانه که بر گشتیم، طنین صدای دلکش پیرمرد در فضا پیچید:

من بی  می  ناب  زیستن  نتوانم

بی  باده  کشید  بار  تن   نتوانم

من بندۀ  آندمم  که  ساقی  گوید

یک جام دیگر بگیرومن  نتوانم

گفتم: پیرمرد خاطرت جمع!

ثور ۱۴۰۳

پرتو نادری

 

 

17 ژانویه
۱ دیدگاه

سرزمین زخم خوردۀ من!

تاریخ نشر: چهارشنبه ۲۷ جدی ۱۴۰۲ خورشیدی – ۱۷ جنوری ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا

سرزمین زخم خوردۀ من!
سرزمین زخم خوردۀ من!
این ریشه‌های من است
که هر روز در خاک خون‌آلود تو
تازه تازه جوانه می‌زند
من با ریشه‌های خود زنده‌ام
و حس می‌کنم که هیچ توفانی مرا از پای نخواهد افگند
حس می‌کنم که خورشید
در آسمان تو گرمای دیگری دارد
وقتی شبانه‌ها
دل‌تنگی‌ام را
رو سوی آسمان‌ها پرواز می‌دهم
اخترانت
زیباتر از همه پری‌های دریایی
به سوی من چشمک می‌زنند
من در ذره ذرۀ هستی تو نفس می‌کشم
من از تو زاده شده‌ام
و برای تو می‌میرم
شاید در میان موج‌های کوکجه
یا هیرمند
شاید در پای صخرۀ خون‌آلودی
در آن سوی قله‌های بلند فراموشی
دلم می‌خواهد، دشت‌های سوزانت را
چنان دیوانۀ سرگردانی با اشک‌های خود آبیاری کنم
و هزار سال بعد
در شاخه های درختان کهن‌سال تو جاری شوم
سبز شوم، گلی شوم
در کوهستانی
یا کنار دیوار مکتبی
سرزمین همیشه سوگوار من
از: استاد پرتو نادری