فکر مادر
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه ۵ جوزا ( خرداد ) ۱۴۰۴ خورشیدی – ۲۶ می ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
داستانک کوتاه
هوای بیرون سرد و برفی بود. چون برق رفته بود و تیل هم درخانه نداشتیم نمیتوانستیم که چراغ واریکین را روشن کنیم.
مادرم تنها یکدانه شمعی را که مانده بود؛ روشن کرد و ما همه دورِ صندلی که شمع در وسط گذاشته شده بود نشسته بودیم. چون هوا سرد و خیلی خنک بود هر کدام لٌق لٌق طرف یکدیگر میدیدیم و ساکت بودیم..
مادرم رویش را طرف من کرد و با مهربانی پرسید :”بچیم صبرینا مکتب میایه؟”
گفتم :”بله! مادرجان. اما هیچ دلش درس خواندن نمیشه، راستی از مام نمیشه.”
مادرم گفت:” چرا باز چه بلا پیش آمده، مه خوده بی دوا و بی غذا نگاه میکنم که باش بر تان قلم و کاغذ بخرم، اینه سیل کو باز برف میباره، بیادرکت خوردس تو و خوارت(خواهرت) مره کمک نمیتانن. مه کُلِ زحمت را به خود میگیرم. حتی برف ها ره خودم پاک میکنم که باش از درس پس نمانن. باز پشت یک لقمه نان به خواری و غریبی با کالاشوی و خانه پاکی مردم می رم. حالی از مه و یک مرد چه فرق اس بچیم؟
خو چه کنم که این قدرت و شجاعت ما پیش مردها گماس. چرا که مرد نیستیم. گمشکو چه بگویم.
آغایت بیچاره همیشه مره میگفت که اگر تو نمیبودی مه زندگی ره تنها پیش برده نمیتانستم. خیراس هرچی میکنم مقصد شما خوده از مکتب پسمان نکنین. درس های تانه ایلا نکنین. بساس که مه و بابیتان کور بودیم درس خانده نتانیستیم.
آغای خدا بیامرز تان کاش کشته نمیشد،.
او هم به چه جرم کشته شد؟
نه دزد بود و نه آدمکش، نوکر شاروالی بود از صبح ملااذان تا شام سرک هاره جارو میکد، شب که خانه میآمد میگفت مادر حبیب فقط همی دعای مه اس که اولادهایم درس بخوانن و مکتب برن که مه واری کار سخت نکنن و زندگی خوب داشته باشن.”
اشک در چشمان مادرم برقک زد و با آه طولانی قصه ای که ما بار بار شنیده بودیم را ادامه داد:” یک روز سرک جارو میکد که یک گروپ زن ها و دخترها به خاطر “دادخواهی از حق شان” برآمده بودن و به صدای بلند میگفتن” ما درس و تعلیم میخواهیم” پدر بیچارهات همرای شان همیقه صدا کده که خوب میکنن.
یک نفر ظالم خدا نترس از پشت سر او همرای برچک تفنگ به سرش زده و گفته خو تو مرد پشت زن ها ایستاده هستی..
بیچاره به زمین افتاد و سربلند نکد، همی گناهش بود.
با بغض در گلو گفتم، مادرجان مه هم از همین خاطر گریه میکنم. صبرینا و من هم که امسال صنف ششم را خلاص میکنیم، کاش که ناکام بمانیم سال اینده هردوی ما باز مکتب برویم.
مادرم با وارخطایی گفت :”خدانکنه بچیم توکل تان به خدا تا سال دگه خداجان مهرباناس، ای روز سیاه ره سر ما بخیر تیر کنه، دگه برم حوصله نمانده”
همه زیر صندلی خواب رفته بودند، من که اصلا خواب در چشمانم نبود.
آهسته بلند شدم، شمع کوچک را که در حال تمام شدن بود، گرفتم و به کنج اتاق سرد رفتم و راز و نیازم را با قلم همراه خدا شروع کردم
خدایا! امید زیباست
اما رسیدن به این امید را از تو میخواهم.
دروغ نمیگم ، دورنگی ندارم ، پس کمکم کن.
ای خدای بزرگ!
در این هنگام شب تنها آرامش قلبم تویی،
دلم از غصه کم است بکفد ، خدایا کمکم کن ،
دستم را بگیر و ازین بدبختی روزگار نجاتم ده.
ای خداوند بخشاینده و مهربان !
ای که میدانی پناهی ندارم جز تو ، رهایم مکن ، تنها امید و آرزویم تویی.
مادرم را در پناه خودت حفظ کن و روح پدرم را شاد بگردان.
فراموشم مکن ، ای خداوند کریم و رحیم .
کمکم کن ، کمکم کن !
عالیه میوند
فرانکفورت
۲۷ فبروری ۲۰۲۵
قلم زیبای تان همیشه رنگین باد بانو میوند گرامی ، زیبا قلم زدید.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی