۲۴ ساعت

27 آوریل
۳دیدگاه

یک رویا (خواب شیرین)، . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۷ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۷ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

یک رویا (خواب شیرین)،

از شب‌نشینی هنرمندانِ

فقید ما 

 

نوشته ی ولی شاه عالمی

 

در میان باغِ از نور و گل، زیر آسمانی که نه شب است و نه روز، چشمه‌ای نقره‌ای جاری‌ست. باد، آرام بر شاخسار گل‌های بی‌خزان می‌وزد.

 

 

 احمد ظاهر، نشسته بر تخته‌سنگِ کنارِ چشمه، اکوردیون کوچک در آغوش، زمزمه می‌کند:

آخر ای دریا، تو همچون من دل دیوانه داری

شور در کف ، موج  در سر

ناله ی مستانه داری !

صدایش، مثل بوسه‌ای بر پیشانی ای خاطره، در فضا می‌پیچد. ناگهان صدای نی شنیده می شود ؛ 

 

استاد ساربان می‌آید، با آوازِ که هنوز رنگ وطن دارد:

ای شاخ گل که در پی گل‌چیده دوانیم…

این نیست مزد رنج من و باغبانی ام   

پشت سرش، استاد سراهنگ با کتاب بیدل در دست،  آرام قدم می‌زند. دیوان را می‌گشاید، و با نگاهی ژرف می‌خواند:

خاموش نفسم، شوخی آهنگِ من این است

سرجوشِ بهارِ ادبم رنگِ من این است 

در گوشه‌ای دیگر، مسحور جمال با صدای زیبایش  می‌خواند:

بعد از خدا، یگانه خدای دلم تویی

ٱیینهٔ تمامِ نمایِ دلم تویی 

و ظاهر هویدا آرام ادامه می‌دهد:

دل شده غافل رفته ز دستم 

در غمِ هجران باده پرستم 

جانا بازٱ باز و بیا جانا بازا باز

در کنار سایه‌ درختِ چنار ، استاد زلاند می‌نوازد و با شور می‌خواند:

ای نگار من گلعذار من ، یک دمِ بیا در کنار من            

پیش ازٱن که من از جهان روم، سبزه سر زند ازمزارمن

ِ

استاد اول میر نیز با شوق ، صدایش را بالا می‌برد:

ستا دسترگو بلا واخلم     

بیا دسترگی ولی سری دی 

پام چه وار دی خطا نه شی 

مامنلی غرغری دی        

رحیم جهانی، با صدای لطیفش، چشمانش را می‌بندد و می خواند:

                تو در چشم من همچو موجِ،                  

 خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه ات می کشاند به سویِ ،      

نسیمِ هزار ٱرزویِ فریبا 

 

گل زمان، با دایره و صدایِ  دل‌انگیز می خواند:

بی بی شیرینی زړای ګلی را باند ی وا       

چوه سورشال جوړه لاسونه بی بی شیرینی

خوشحال سدوزی از کنج باغ، می‌خواند:

سترګې دې جارشم اشکولی صنمه یو ځل راشه

مانه لوانه

 

در این میان، نصرت پارسا جوان، پرشور و صمیمی، گیتارش را در آغوش می‌فشارد، و نغمه‌ای تازه آغاز می‌کند.

وای ٱن دل که به تو از تو نشانِ نرسد

مُرده ٱن تن که به تو مژده ی جانِ نرسد

میرمن رخشانه، پروین، ژیلا، بخت زمینه، افسانه – همگی با لباس‌هایی از نور و گل – با هم آواز می‌خوانند. صدای زن افغانستان، در این شب، صدای زندگی‌ست.

 درین وقت سرو کله ای سیفو پیدا میشود و 

 می‌خواند:

به همو پیکی سیایت عالم خراب کردی دل مه کباب کدی

لیلا… غطی جان، غم یار نداری

غیر از رنج و ظلم دیگر کار نداری

و بیلتون در ادامه:

او کوک زری… بیا در بالینم

خوابت ببرد سرِ زانویم 

در این هنگام، از دور، استاد هماهنک با گام‌های آرام نزدیک می‌شود. در دستش دلربایی از ساز است و با لحنی پر از ناز و لطافت می‌خواند:

های بانو جان، های بانو

بنشین به روی زانو

غوغا به پا کن از آن نازهای کرشمه

دلم شد ریشمه، ریشمه

صدایش چون موجی نرم بر باغ می‌پیچد و دل‌ها را می‌لرزاند.

کمی آن‌طرف‌تر، زیر سایه‌ی درخت ناجو، استاد رحیم‌بخش با آن صدای گرم و گیرا، باده‌ای در دست، نغمه‌ی مستانه‌ای سر می‌دهد:

جز گروه میکشان هوشیار در میخانه نیست

می‌کشید آزاد، امشب هیچ کس بیگانه نیست

صدایش همچون شراب کهنه، مست‌کننده و جان‌پرور است. هوای باغ از طنین خوش‌آهنگ صدای او، آکنده از شور و صمیمیت می‌شود.

 

در پایان شب، استاد شاولی و استاد فضل احمد نینواز، همراه با استاد محمد عمر (رباب‌نواز)، استاد ملنگ (زیربغلی‌نواز)، استاد هاشم و استاد ولی (طبله‌نوازان)، با سازهایشان قطعه‌ای مشترک و آسمانی می‌نوازند.

همه گرد هم می‌آیند. ماه به‌نرمی لبخند می‌زند. نغمه‌ای دسته‌جمعی برمی‌خیزد:

ما رفتیم…

اما صدای‌ما زنده مانده است

در دل هر عاشق، در اشک هر شب،

در خنده‌ی هر کودک

ما شعله‌ایم، خاموش‌نشدنی

مهتاب پرنور می‌شود… و صحنه، با زمزمه‌ی عشق و وطن، آهسته خاموش می‌گردد.

 

ولی شاه عالمی

 

26 آوریل
۱ دیدگاه

منفیگرا

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۶ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۶ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

منفیگرا

 

به منفیگرا ها و کسانی که از هیچ چیز راضی نیستند !

به شما که جز سیاهی نمی‌بینید…

برای شما که آفتاب را هم انکار می‌کنید،

که حتی اگر گُل در برابرتان بشکفد، می‌گویید خار دارد،

که اگر کسی چراغی بیفروزد، می‌پرسید چرا نورش زرد است،

و اگر کسی لبخند بزند، می‌گویید ساختگی‌ست…

شما که همیشه منتقدید،

اما نه از آن نوعی که بسازد، برافرازد، بلند کند—

بلکه از آنانی که ویرانی را دوست دارند،

تا در خرابه‌ها خود را دانا‌تر نشان دهند!

شما که حتی در تحسین، طعنه می‌ریزید،

و در هر شادی، دنبال سایه‌ای از غم می‌گردید،

یاد بگیرید گاهی خاموشی هم هنر است؛

گاهی تحسین، نه چاپلوسی!

و گاهی امید، نه ساده‌لوحی!

دنیا خاکستری نیست که همیشه سیاه ببینید،

و مردم همه گناه‌کار نیستند که دائم قضاوت‌شان کنید.

اگر نمی‌توانید ببخشید، حداقل زهر نریزید.

اگر نمی‌توانید بسازید، حداقل خراب نکنید.

چرا همیشه نقش دیوار شکسته را بازی می‌کنید؟

گاهی پنجره شوید… بگذارید کمی نور عبور کند.

 

با احترام 

ولی شاه عالمی

 

11 آوریل
۱ دیدگاه

جنگِ قلم خودکار و پنسل

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۲۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۱ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

جنگِ قلم خودکار و پنسل

 

نوشته ی ولی شاه عالمی:

 

در یک جعبه‌ی قرطاسیه، روزی قلم

خودکار و پنسل باهم دعوای جدی

میکردند .

هر کدام می‌خواست که خود را قهرمان میدان معرفی کند!

قلم خودکار، با صدای بم و غرور فراوان، صاف ایستاد و گفت:

 مرا ببین که چه رنگارنگ هستم! از سرخ گرفته تا سبز، آبی،

بنفش، حتی طلایی!

تو فقط سیاه هستی، سیاه و خاکی!

مرا رئیس‌جمهور به دست می‌گیرد، وزیر امضا می‌ کند، اسناد

دولتی و قراردادهای میلیاردی با من نوشته می‌شود!

تو هنوز در صنف اول مانده‌ای، اطفال با تو املا تمرین می‌کنند!

پنسل با لبخند ریز و لحن مسخره گفت:

– اوووه! خود را زیاد نساز خودکارک جان!

از همو روزِ که طفل چشم باز می‌کند، اول من را به دست می‌گیرد.

چون می‌داند اشتباه می‌کند.

من مهربان هستم، پنسلپاک‌ دارم، هر اشتباهِ را صاف می‌کنم.

تو چی؟ یک اشتباه  کنی، باید ورق را پاره کنی!

با من ریاضی می‌نویسند، رسامی می‌کشند، طراحی می‌کنند،

خطاطی می‌نمایند، و حتی عاشقانه‌ها را اول با من می‌نویسند، بعد پاک می‌کنند!

قلم خودکار یک‌دم ساکت شد، ولی دست بردار نبود. گفت:

– مه حداقل در جیب مدیر مکتب هستم، تو در بکس طفل گم می‌شی!

پنسل خندید و گفت:

– ها، ولی در جیب مدیر، هیچ‌کس جرأت نوشتن ندارد، فقط می‌ماند به تماشا!

در حالی که من… من در دست همه‌گان هستم، از طفل صنف اول تا انجنیر ساختمان!

خودکار اووف کشید و گفت:

– تو ضعیف هستی! یک طفل تو را می شکند، خلاص!

من قوی‌ام، استوارم، زور دارم!

پنسل گفت:

– بشنو جان برادر، اگر من را شش پله هم کنی، هنوز هم می‌نویسم.

اما تو، یک سوزن بخوری، چک‌چک رنگت راه می‌ره و می‌شوی درد سر!

راستی، تا حال کسی با خودکار طراحی کرده؟ نخیر! اما با من؟ شاهکار ساخته‌اند!

در این هنگام پنسلپاک‌ از گوشه‌ی جعبه گفت:

– تمام کنید این جرو بحث را  دیگه! اگر دعوا کنید، هر دویتان را از صحنه پاک می‌کنم!

و همه خاموش ماندند، فقط خط‌کش آرام زیر لب گفت:

– بیچاره ما… هیچ‌کس قدر ما را نمی‌داند!

در این هنگام پنسل نگاهی به خط‌کش انداخت و گفت:

– راستی خودکار جان، یک چیز دیگر هم یادم آمد!

تو باید از خط‌کش یاد بگیری؛ ببینش چقدر صامت است، اما هر روز به اطفال یاد می‌دهد که چطور راست باشند، چطور در زندگی راه مستقیم را بروند، نه کج و پیچیده!

از روز اول، ما با خط‌کش یاد می‌گیریم که در هر کار، صداقت داشته باشیم. این خودش یک هنر است، یک بزرگی است!

خط‌کش لبخند زد، آرام و بی‌صدا… اما مثل که برای اولین‌بار کسی قدرش را دانسته بود.

 

The Battle of the Pen and the Pencil

Written by Walishah Alimi

One day, in a stationery box, a serious argument broke out between a pen and a pencil. Each wanted to prove they were the true champion of the writing world!

The pen, standing tall with a deep voice and full of pride, declared:

“Look at me! I’m colorful—red, green, blue, purple, even golden!

You’re just plain black and dusty!

I’m held by presidents, signed by ministers, and used for million-dollar contracts!

You’re still stuck in first grade—kids use you to practice spelling!”

The pencil, smirking with a playful tone, replied:

“Oh please, don’t flatter yourself too much, dear ink boy!

From the very first day a child opens their eyes, they hold me first—because they know they’ll make mistakes.

I’m kind—I come with an eraser. Any mistake gets gently wiped away.

But you? One mistake, and the whole paper is ruined!

With me, they write math, sketch diagrams, draw designs, practice calligraphy,

and even write their first love notes—only to erase them later!”

The pen fell silent for a moment, but didn’t back down:

“At least I’m in the principal’s pocket! You? You get lost in a kid’s backpack!”

The pencil laughed:

“Yeah, but no one dares write with the pen in the principal’s pocket—it just sits there for show!

But me? I’m in everyone’s hands—from first graders to engineers!”

The pen groaned:

“You’re weak! A child can break you in one snap—done!

I’m strong, sturdy, powerful!”

The pencil calmly replied:

“Listen, brother… even if you break me into six pieces, I still write.

But you? One little jab and your ink leaks everywhere—you become a total mess!

By the way, has anyone ever done a proper sketch with a pen? Nope! But with me? Masterpieces are made!”

Just then, the little eraser from the corner of the box shouted:

“That’s enough of this bickering! If you two keep fighting, I’ll erase you both from the scene!”

And everyone went silent…

Only the ruler whispered under its breath:

“Poor us… nobody ever appreciates what we do.”

At that moment, the pencil glanced at the ruler and said:

“You know what, dear pen? One more thing came to mind!

You should learn from the ruler—see how quiet it is, yet every day it teaches children how to be straight, how to follow the right path in life, not crooked or twisted!

From the very first day, we learn with the ruler that in every task, honesty matters. That, in itself, is an art—a greatness!”

The ruler smiled, quiet and silent… but it seemed as if, for the first time, someone had truly appreciated its worth.

08 آوریل
۱ دیدگاه

نورِ امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۹ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۸ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 نورِ امید

 ولی شاه عالمی

قسمت ۵
==========================
آغاز رویای بزرگ
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و هر دو برادر در مسیر خود پیشرفت می‌کردند. ولی در مکتب به شاگردی نمونه تبدیل شده بود و نامش در بین بهترین‌ها شنیده می‌شد. اما در دلش آرزویی نهفته بود؛ آرزویی که شب‌ها او را بیدار نگه می‌داشت. ساختن یک مکتب برای کودکانی که مثل خودش روزی هیچ نداشتند.
یک روز، بعد از پایان صنف، معلمش او را صدا زد.
ولی جان، تو فقط شاگرد خوبی نیستی. تو یک الهام هستی. هیچ‌وقت این شعله‌ی امید را خاموش نکن.
ولی با چشمان درخشان گفت: استاد، من می‌خواهم روزی معلم شوم و همین حرف‌ها را به هزاران طفل دیگر بگویم.
از طرف دیگر، فرید نیز روز به روز در رستورانت رشد می‌کرد. صاحب رستورانت که از صداقت و تلاش او خوشش آمده بود، روزی گفت:
فرید جان، تو حالا فقط یک کارگر نیستی. تو شایسته‌ی اعتماد منی. می‌خواهم آموزش مدیریت را به تو یاد بدهم. شاید روزی این رستورانت از آنِ تو شود.
فرید با قلبی پر از هیجان و اشک در چشمانش پاسخ داد:
صایب، شما برای من مثل پدر هستید. من تا آخر عمر قدردان‌تان هستم.
اما زندگی همیشه آسان نبود. یک شب، وقتی هر دو برادر خسته از کار و درس در اتاق کوچک‌شان نشسته بودند، ناگهان دروازه تک تک شد. صاحب‌خانه بود و با چهره‌ای مایوس گفت:
پسرها، معذرت می‌خواهم، مجبورم خانه را بفروشم. شما باید تا پایان ماه جای دیگری پیدا کنید.
ولی و فرید نگاهی به هم انداختند. برای اولین بار در این سال‌ها احساس ترس کردند، اما سریع ولی گفت:
ما از هیچ شروع کردیم، فرید! حالا هم می‌توانیم از نو بسازیم. تسلیم نمی‌شویم!
در همان شب، فرید تصمیم گرفت اضافه‌کاری کند و حتی شب‌ها در رستورانت بماند. ولی نیز به شاگردان کوچک‌تر کمک می‌کرد و از این راه کمی پول درمی‌آورد. آن‌ها هرگز امیدشان را از دست ندادند.
چند هفته بعد، صاحب رستورانت خبری بزرگ برای فرید داشت:
تو دیگر فقط کارگر من نیستی، فرید. این رستورانت حالا شریک دارد. و آن شریک تویی!
فرید نفسش را حبس کرد، اما اشک اجازه نداد حرفی بزند. تنها با چشم‌های پر از اشک به صایب نگاه کرد و لبخند زد.
ولی نیز یک روز در مکتب، زمانی که در کتابخانه درس می‌خواند، متوجه اطلاعیه‌ای شد:
یک بورس برای ادامه تحصیل در خارج کشور برای شاگردان ممتاز!
قلبش تندتر زد. آیا این همان فرصت طلایی است که منتظرش بود؟
او به خانه برگشت، به فرید نگاه کرد و گفت:
برادر، شاید وقتش رسیده آرزوهایمان را به واقعیت تبدیل کنیم…
=====================================
The Light of Hope — Part 5
Written by: Walishah Alimi
The Beginning of a Big Dream
Days passed, and both brothers continued to grow along their paths. Wali became a top student, and his name was spoken with respect in the school. But deep in his heart, he carried a dream — a dream that kept him awake at night: to build a school for children who, like him, once had nothing.
One day, after class, his teacher called him over.
“Wali, you’re not just a good student. You’re an inspiration. Never let this flame of hope die.”
With bright eyes, Wali replied, “Teacher, one day I want to become a teacher myself and tell these same words to thousands of other children.”
A New Chapter for Farid
On the other side, Farid continued to advance in the restaurant. The restaurant owner, impressed by his honesty and hard work, one day said:
“Farid, you’re no longer just a worker. You’ve earned my trust. I want to teach you how to manage this business. Maybe one day this restaurant will belong to you.”
Farid, with a heart full of emotion and tears in his eyes, answered:
“Sir, you are like a father to me. I will be grateful to you for the rest of my life.”
Their First Real Challenge
But life wasn’t always easy. One night, as the two brothers sat exhausted in their small room, there was a knock at the door. Their landlord stood there with a heavy expression.
“Boys, I’m sorry… I have to sell this house. You’ll need to find another place by the end of the month.”
Wali and Farid exchanged glances. For the first time in years, they felt fear again. But Wali quickly said:
“We started from nothing, Farid! We can build again. We won’t give up!”
Stronger Together
That very night, Farid decided to work extra hours, even staying at the restaurant overnight. Wali also began tutoring younger students, earning a little money that way. No matter how hard it became, they never lost hope.
A few weeks later, the restaurant owner brought huge news to Farid:
“Farid, you’re not just my employee anymore. This restaurant now has a partner — and that partner is you!”
Farid was speechless. Tears filled his eyes, and he could only smile gratefully.
A Turning Point for Wali
Meanwhile, one day at school, while studying in the library, Wali noticed a notice on the wall:
A scholarship for studying abroad, for outstanding students!
His heart raced. Could this be the golden opportunity he had been waiting for?
He went home, looked at Farid, and said:
“Brother, maybe the time has come to turn our dreams into reality…”
05 آوریل
۱ دیدگاه

نورِ امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۱۶ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۵ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نورِ امید 
 ولی شاه عالمی
قصل اول – قسمت چهارم
هوا سرد و سنگین بود، اما ولی و فرید با گام‌هایی استوار، از خانه ی خود بیرون آمدند. هیچ‌کدام به عقب نگاه نکردند. آن‌ها می‌دانستند که در گذشته چیزی جز درد و فقر برایشان باقی نمانده است. تنها امیدشان، آینده‌ای بود که هنوز ساخته نشده بود.
پس از روزها سفر در سرک های پر گرد و خاک، بالاخره به مزار شریف رسیدند. شهری که در نگاه اول، پر از فرصت به نظر می‌رسید، اما برای دو پسر یتیم که چیزی جز لباس‌های کهنه و امیدی در دل نداشتند، آغاز یک مبارزه‌ی تازه بود.
ورود به مزار شریف:
در اولین روزهای حضورشان، مجبور بودند شب‌ها را در گوشه‌ای از یک مسجد سپری کنند. روزها ولی به دنبال مکتبِ می‌گشت که بتواند در آن درس بخواند، و فرید در جستجویِ کارِ برای تأمین مخارج‌شان بود. سرانجام، یک معلمِ مهربان در یکی از مکاتب، وقتی داستانِ آن‌ها را شنید، تصمیم گرفت به ولی کمک کند.
“می‌تانی شامل صنف شش شوی، اما باید سخت کار کنی.” معلم لبخندی زد. “و برای بود و باش تان، در خانه‌ مه  یک اتاق کوچک کرایی است.به شما بسیار ارزان حساب میکنم .”
ولی با خوشحالی سر تکان داد. “ما هررقم شوه، کرایشه  پیدا می‌کنیم، استاد!”
فرید همان روز به یک رستورانت رفت و درخواست کار کرد. صاحب رستورانت، مردی میان‌سال با نگاهی پر مهر، نگاهی به پسر پریشان و خسته انداخت. گفت”می‌تانی ظرف‌ بشویی؟”
فرید با اطمینان گفت: “هر کاری که باشه  صایب  .”
و این‌گونه، زندگی جدید آن‌ها در مزار شریف آغاز شد.
رشد و تلاش:
سال‌ها گذشت. ولی با تلاش زیاد، در مکتب درخشید و یکی از شاگردان ممتاز شد. شب‌ها کنار چراغ کم‌نور، درس می‌خواند و رؤیاهای بزرگی در سر داشت. معلمش، که حالا مثل یک پدر برای او بود، همیشه تشویقش می‌کرد.
فرید نیز در رستورانت پیشرفت کرد. دیگر فقط یک شاگرد ظرف‌شور نبود؛ حالا آشپزی یاد گرفته بود و حتی برخی شب‌ها مدیریت مشتریان را بر عهده داشت. او که زمانی یتیمی بی‌پناه بود، حالا مردی قوی و مستقل شده بود.
تصمیم‌های تازه:
یک شب، ولی و فرید در اتاق کوچک‌شان نشسته بودند. فرید که حالا جوانی تنومند و دارای عزم و اراده شده بود، به برادرش نگاه کرد. “ما دیگه او بچای بی‌پناه نیستیم، ولی جان! باید تصمیم بگیریم که باد از ای چه کنیم؟.”
ولی، که حالا کتاب‌های زیادی خوانده و دانایی‌اش افزایش یافته بود، لبخند زد. “مه می‌خوایُم درس بُخانم، معلم َشُوم، و به کودکانِ مثل خودم کمک کُنُم”
فرید سری تکان داد. “و من؟ شاید یک  روز رستورانت خودمه باز کنم. و مهم‌تر از کلِ چیز، هیچ‌وقت نمی‌ مانم  کسی مثل مه و تو ، گشنه و بی‌سرپناه بمانه.”
آن‌ها به هم نگاهی انداختند. مسیری طولانی را طی کرده بودند، اما هنوز راه‌های بیشتری در پیش داشتند. این فقط آغاز داستان‌شان بود…
ادامه دارد . . .

     The Light of Hope 

Written by: Wali shah Alimi
 Chapter 1, Part 4
The air was cold and heavy, but Wali and Farid walked forward with determined steps, leaving their village behind. Neither of them looked back. They knew that nothing
.but pain and poverty remained in their past. Their only hope was a future that had yet to be built
:Arrival in Mazar-e-Sharif
After days of traveling on dusty roads, they finally reached Mazar-e-Sharif. At first glance, the city seemed full of opportunities, but for two orphaned boys with nothing  but worn-out clothes and hope in their hearts, it was the beginning of a new struggle
 :A New Beginning
During the first few days, they had no place to stay and spent their nights in the corner of a mosque. During the day, Wali searched for a school where he could study, while Farid looked for work to support them
Finally, a kind teacher at a school, after hearing their story, decided to help Wali.
“You can join the sixth grade, but you must work hard,” the teacher said with a warm smile. “As for a place to stay, I have a small rental room at my house. If you can pay the rent, you can live there.”
Wali nodded eagerly. “We’ll find a way to pay the rent, sir!”
That same day, Farid went to a restaurant and asked for work. The owner, a middle-aged man with a sharp gaze, looked at the tired, skinny boy
“Can you wash dishes?”
Farid replied confidently, “I’ll do any work needed.”
And so, their new life in Mazar-e-Sharif began
 :Growth and Hard Work
Years passed. Wali worked hard and became one of the top students in school. He spent nights studying by the dim light, dreaming of a better future. His teacher, who had now become like a father to him, always encouraged him.
Farid, too, progressed in the restaurant. He was no longer just a dishwashing boy—he had learned to cook and even managed customers on some nights. The once helpless orphan had grown into a strong and independent young man
 :New Decisions
One night, Wali and Farid sat in their small rented room. Farid, now a strong and determined young man, looked at his brother.
“We are no longer those helpless children, Wali. We must decide what we want for our future.”
Wali, who had read many books and gained wisdom over the years, smiled. “I want to study, become a teacher, and help children like us.”
Farid nodded. “And me? Maybe one day I’ll open my own restaurant. But more importantly, I’ll never let anyone go hungry or homeless like we once were.”
 . . . They looked at each other. They had come a long way, but many more paths lay ahead. This was just the beginning of their story

 . . . To be continued

01 آوریل
۱ دیدگاه

نور امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۱ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی –  ملبورن – استرالیا

نور امید

 

ولی شاه عالمی

 

قصل اول – قسمت سوم

 

ولی و فرید آن روز تا غروب کار کردند. دست‌های‌شان از سرما کرخت شده بود، اما هیچ‌چیز مهم‌تر از پیدا کردن مقداری پول برای دوای مادرشان نبود. وقتی بالاخره توانستند چند روپیه جمع کنند، با عجله به طرف  دواخانه کوچکی که در ٱخر بازار بود رفتند.

داخل دواخانه، پیرمردی ایستاده بود. 

ولی پیش رفت و با عجله گفت: “کاکا، ما پول داریم، لطفاً یک دوا بده که مادر ما را خوب کند.”

پیرمرد نگاهی به پولهای کوچک در دست ولی انداخت و بعد، با ناراحتی سرش را تکان داد. “پسرم، این مقدار کافی نیست. دواهای که مادرتان ضرورت دارد، قیمتتر از این است.”

ولی و فرید با درماندگی به هم نگاه کردند.  ولی با التماس گفت: “لطفاً، ما بقیه‌ی پولت را بعداً می‌آوریم، فقط کمی دوا بدهید.”

پیرمرد آهی کشید، مکثی کرد و بعد از چند لحظه، بسته‌ای کوچک از الماری برداشت. “این بهترین چیزی است که می‌توانم به شما بدهم. مراقب مادرتان باشید.”

ولی با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، دوا را گرفت و همراه فرید با عجله به سمت خانه دویدند. اما وقتی به سرپناه‌شان رسیدند، چیزی در دل‌شان وهم میکرد.

درِ کوچک چوبی نیمه‌باز بود، و صدای گریه‌ی آرامی از داخل شنیده می‌شد. ولی با شتاب داخل رفت—زنی همسایه، کنار مادرشان نشسته بود و اشک می‌ریخت. مادرشان بی‌حرکت روی بستر افتاده بود، چهره‌اش رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود.

ولی بسته‌ی دوا از دستش افتاد. فرید یک قدم  گذاشت، اما زانوهایش سست شد. “نی… مادر!”

زن همسایه با صدایی لرزان گفت: “او تا لحظاتی پیش بیدار بود… نام شما را صدا می‌کرد…”

ولی و فرید کنار مادرشان زانو زدند. 

ولی دستان سرد او را در دست گرفت،  فرید شانه‌هایش را تکان داد،  امید داشت مادرشان چشمانش را باز کند. اما دیگر خیلی دیر شده بود…

سکوتی سنگین، در آن سرپناه کوچک پیچید. بیرون، برف آرام‌آرام روی زمین می‌نشست، اما در دل دو برادر، طوفانی سهمگین در حال شکل‌گیری بود.

آن شب، ولی و فرید دیگر کودکانی نبودند که امیدشان به وعده‌های فردا باشد. آن‌ها می‌دانستند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. و این یعنی، وقتش رسیده بود که تصمیم بگیرند—زندگی‌شان را به همین شکل ادامه بدهند، یا راهی جدید پیدا کنند… راهی که شاید آن‌ها را از این تاریکی بیرون بکشد.

فرید با چشمانی پر از خشم و اندوه، به زمین خیره شد. “ولی، ما دیگر اینجا نمی‌مانیم. ما باید برویم. باید راهی پیدا کنیم… هر طوری که شود.”

ولی اشک‌هایش را پاک کرد. او به چشمان برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.

“برویم، فرید.”

و آن شب، دو برادر، در حالی که آخرین نگاه را به سرپناهی که روزی خانه‌شان بود انداختند و  پا به سفر گذاشتند.

 

ادامه دارد . . . 

     The Light of Hope 

Written by: Wali shah Alimi
 Chapter 1, Part 3

That day, Wali and Farid worked until sunset. Their hands were numb from the cold, but nothing was more important than earning enough money to buy medicine for their mother. When they finally managed to collect a few rupees, they hurried toward a small pharmacy at the end of the market.

Inside the pharmacy, an old man was standing behind the counter.

Wali stepped forward and quickly said, “Uncle, we have money. Please, give us medicine to make our mother better.”

The old man glanced at the small coins in Wali’s hands and then shook his head regretfully. “Son, this isn’t enough. The medicine your mother needs is more expensive than this.”

Wali and Farid exchanged helpless looks. Wali pleaded, “Please, we’ll bring you the rest of the money later. Just give us some medicine now.”

The old man sighed, hesitated for a moment, then took a small packet from the shelf. “This is the best I can give you. Take care of your mother.”

Wali’s eyes sparkled with joy as he took the medicine. He and Farid rushed home. But as they approached their shelter, a strange feeling of unease filled their hearts.

The small wooden door was slightly open, and the sound of quiet sobbing could be heard from inside. Wali hurried in—inside, a neighbor woman was sitting beside their mother, tears streaming down her face. Their mother lay motionless on the bed, her face paler than ever.

The medicine packet slipped from Wali’s hands. Farid took a step forward, but his legs weakened beneath him. “No… Mother!”

The neighbor’s trembling voice broke the silence. “She was awake just moments ago… she was calling your names…”

Wali and Farid dropped to their knees beside their mother. Wali took her cold hands in his hand, while Farid gently shook her shoulders, hoping she would open her eyes. But it was too late.

A heavy silence filled the small shelter. Outside, snow was gently covering the ground, but inside the hearts of the two brothers, a storm was brewing.

That night, Wali and Farid were no longer children who placed their hopes in the promises of tomorrow. They knew they had nothing left to lose. And that meant it was time to decide—would they continue living like this, or would they find a new path? A path that might lead them out of this darkness.

Farid, his eyes filled with grief and anger, stared at the ground. “Wali, we can’t stay here anymore. We have to go. We have to find a way… no matter what.”

Wali wiped his tears. He looked into his brother’s eyes and nodded.

“Let’s go, Farid.”

And that night, the two brothers took one last look at the place they had once called home and stepped into the unknown.

 . . . To be continued 

29 مارس
۱ دیدگاه

نورِ امید- The Light of Hope( قسمت دوم)

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۸ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۸ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نورِ امید
 
ولی شاه عالمی
فصل اول – قسمت دوم
مادرشان، که بیماری‌اش روزبه‌روز شدت می‌یافت، صبح آن روز با سرفه‌های پی‌درپی از خواب بیدار شد. ولی و فرید که از مکتب برگشته بودند، با نگرانی کنارش نشستند. ولی دستان لاغر مادر را در دست گرفت و با صدایی لرزان پرسید: “مادر، چطور هستی؟”
مادرشان لبخندی کم‌رنگ زد، اما ضعف در چهره‌اش نمایان بود. او با صدای آهسته‌ای گفت: “بچه‌ها، خدا شما را حفظ کند. نگران من نباشید، شما باید به فکر آینده‌تان باشید.”
فرید نگاهی به ولی انداخت و گفت: “مادر، ما برایت دوا پیدا می‌کنیم، یک روز که پول کافی داشته باشیم، دیگر هیچ‌وقت مریض نخواهی شد.”
ولی سرش را تکان داد و با امیدواری اضافه کرد: “استاد کریمی می‌گفت علم می‌تواند ما را از این زندگی بیرون کند. ما درس می‌خوانیم، مادر، و روزی تو را به یک خانه گرم می‌بریم.”
مادرشان قطره‌ای اشک در گوشه‌ی چشمانش جمع شد، اما چیزی نگفت. تنها دستی روی سر آن‌ها کشید و آهسته زمزمه کرد: “خداوند نگهبان شما باشد، فرزندانم…”
آن شب، ولی و فرید، با امیدی تازه، دوباره در سرپناه کوچک‌شان خوابیدند. فردا روز جدیدی بود، پر از سختی، اما پر از امید برای آینده‌ای روشن‌تر.
صبح روز بعد، ولی و فرید با صدای اذان از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود، و سرمای استخوان‌سوز کابل در تمام بدن‌شان نفوذ کرده بود. ولی دست‌هایش را به هم مالید و به سمت مادرشان رفت. او هنوز خوابیده بود، اما نفس‌هایش کوتاه و ضعیف بود. فرید با نگرانی صدایش زد:
“مادر… مادر جان، بیدار شو!”
مادرشان به سختی چشمانش را باز کرد و لبخند کم‌رنگی زد. صدایش ضعیف‌تر از همیشه بود: “بچه‌ها… امروز هم باید قوی باشید.”
ولی که بغض کرده بود، گفت: “مادر، امروز برایت دوا پیدا می‌کنیم. قول می‌دهم!”
فرید دستی روی شانه‌ی برادرش گذاشت و گفت: “بیا برویم، ولی جان. باید کار کنیم.”
دو برادر بعد از خداحافظی با مادرشان، از سرپناه بیرون آمدند. برف تازه‌ای شب گذشته باریده بود، و همه جا را یخ زده بود. آن‌ها مثل همیشه به سمت بازار رفتند تا بوتل‌های پلاستیکی جمع کنند. اما آن روز چیزی فرق داشت—فرید حال عجیبی داشت. بیشتر از همیشه در فکر بود و کمتر صحبت می‌کرد.
بعد از ساعتی کار، ولی بالاخره پرسید: “لالا، چی شده؟ چرا این‌قدر ُچپی؟”
فرید نفس عمیقی کشید و گفت: “ولی جان، ما تا کی می‌توانیم این‌طور ادامه بدهیم؟ مادر مریض است، سرپناه‌مان سرد است، و هر روز مجبوریم با گرسنگی بجنگیم. باید راهی پیدا کنیم که زندگی‌مان را تغییر بدهیم.”
ولی ٱهی کشید: “اما چطور؟ ما چیزی نداریم.”
فرید کمی مکث کرد و بعد گفت: “شاید  جای دیگری برویم. شاید در شهرهای دیگر، زندگی بهتر باشد.”
ولی ، با تعجب نگاهش کرد: “اما مادر چی؟ او را نمی‌توانیم تنها بگذاریم.”
فرید لب‌هایش را به هم فشرد. می‌دانست که مادرشان روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌شود و آن‌ها باید هرچه زودتر کاری بکنند. اما هنوز نمی‌دانستند که سرنوشت، چه چیزی برای‌شان آماده کرده است…
ادامه دارد . .
 The Light of Hope – Part 2.
Written by: Wali shah Alimi
Chapter 1, Part2

 

That morning, their mother, whose illness was worsening by the day, woke up with continuous coughing. Wali and Farid, who had just returned from school, sat beside  her with concern. Wali took his mother’s frail hands in his own and asked in a trembling voice, “Mother, how are you feeling ”

Their mother gave a faint smile, but the weakness on her face was evident. In a soft voice, she said, “My children, may God protect you. Don’t worry about me; you must focus on your future.”

Farid glanced at Wali and said, “Mother, we will get you medicine. One day, when we have enough money, you will never be sick again.”

Wali nodded and added with hope, “Mr. Karimi says that knowledge can lift us out of this life. We will study, Mother, and one day, we will take you to a warm home.”

A tear formed in the corner of their mother’s eye, but she said nothing. She only placed her hand on their heads and softly whispered, “May God watch over you, my children…”

That night, Wali and Farid, filled with newfound hope, slept once again in their small shelter. Tomorrow was a new day, full of struggles but also full of hope for a brighter future.

The next morning, they woke up to the sound of the call to prayer. The sky was still dark, and the freezing cold of Kabul seeped into their bones. Wali rubbed his hands together for warmth and walked toward their mother. She was still asleep, but her breathing was shallow and weak. Farid, worried, called out:

“Mother… Mother, wake up!”

She slowly opened her eyes and gave them a faint smile. Her voice was weaker than ever: “My children… today, too, you must be strong.”

Wali, holding back tears, said, “Mother, today we will find medicine for you. I promise!”

Farid placed a reassuring hand on his brother’s shoulder and said, “Come, Wali jan. We have to work.”

After saying goodbye to their mother, the two brothers stepped out of their shelter. Snow had fallen the night before, covering everything in ice. As always, they headed toward the market to collect plastic bottles. But something felt different that day—Farid seemed lost in thought, speaking less than usual.

After an hour of work, Wali finally asked, “Lala, what’s wrong? Why are you so quiet?”

Farid took a deep breath and said, “Wali Jan, how long can we keep living like this? Mother is sick, our shelter is freezing, and every day we have to fight hunger. We need to find a way to change our lives.”

Wali sighed. “But how? We have nothing.”

Farid hesitated for a moment before saying, “Maybe we should leave. Maybe life is better in other cities.”

Wali looked at him in surprise. “But what about Mother? We can’t leave her alone.”

Farid pressed his lips together. He knew their mother was growing weaker by the day, and they had to do something soon. But they still didn’t know what fate had in

 . . . store for them

 

 . . . to be continued 

27 مارس
۱ دیدگاه

نور امید – The Light of Hope ( قسمت اول )

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  پنجشنبه ۷ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۷ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نور امید :

ولی شاه عالمی
فصل اول قسمت نخست
در سرمای استخوان‌سوز کابل، ولی۱۰ ساله و فرید ۱۲ ساله، دو برادر یتیم، در گوشه‌ای از یک کوچه، زیر سرپناهی از قطعه‌های باکس کاغذی، شب‌های سخت زمستان را سپری می‌کردند. پدرشان را در زمان ریاست جمهوری غنی از دست داده بودند و مادر بیمارشان توان کار کردن نداشت. آن‌ها روزها به مکتب می‌رفتند و بعد از آن، در خیابان‌ها کارهای شاقه انجام می‌دادند—جمع کردن بوتل‌های پلاستیکی، دستمال فروشی و حتی حمل بار برای مردم—تا بتوانند لقمه نانی برای زنده ماندن بیابند.
اما سختی‌های زندگی تنها در سرما و گرسنگی خلاصه نمی‌شد. شب‌ها، وقتی خیابان خلوت می‌شد و چراغ‌های شهر یکی پس از دیگری خاموش می‌شدند، سگ‌های ویله‌گرد، با چشمان درخشان و بدن‌های لاغر، اطراف سرپناه کوچک آن‌هاچرخ می‌زدند. بعضی شب‌ها نزدیک‌تر می‌آمدند، دندان‌های تیزشان را نشان می‌دادند و صدای وحشتناک‌شان در کوچه‌های تاریک می‌پیچید.
یک شب، وقتی ولی و فرید زیر کمپل های کهنه‌شان خوابیده بودند، ناگهان صدای غف غف  سگ‌ها بلند شد. فرید بلند شد و چوبی که همیشه کنار خود داشت، برداشت. ولی با ترس دستان برادرش را گرفت و گفت: “لالا، چی کنیم؟”
فرید نفس عمیقی کشید و گفت: “نترس، ولی جان! ما قوی‌تر از این سگ‌ها هستیم!” بعد چوب را بلند کرد و با شجاعت فریاد زد. سگ‌ها لحظه‌ای مکث کردند، اما بازهم جلوتر آمدند.
در همین لحظه، صدای پای مردی از دور آمد. یک عسکر گزمه شب بود که با عصبانیت به سمت سگ‌ها سنگ پرتاب کرد. سگ‌ها با صدای ناله‌ای عقب رفتند و در تاریکی ناپدید شدند. عسکر نگاهی به دو برادر انداخت، آهی کشید و گفت: “بچه‌ها، این زندگی برای شما نیست، خدا کمک‌تان کند!” و بعد، بدون هیچ حرف دیگری، رفت.
ولی و فرید دوباره زیر کمپل رفتند. شب سرد بود، اما دل‌های‌شان پر از امید. فرید آرام زمزمه کرد: “یک روز این منطقه ها را ترک می‌کنیم، ولی جان. یک روز که دیگر از سگ‌ها، سرما و گرسنگی نترسیم…”
و در آن شب تاریک، با تمام سختی‌ها، امید هنوز زنده بود
فردای آن شب، ولی و فرید با چشمان خواب‌آلود اما مصمم، صبح زود از خواب برخاستند. ولی دست‌هایش را به هم مالید تا کمی گرم شود و گفت: “لالا، باید زودتر برویم، شاید امروز بوتل‌های بیشتر پیدا کنیم.” فرید سری تکان داد و با احتیاط از زیر سرپناه بیرون آمد. برف تازه‌ای روی زمین نشسته بود، سرک ها یخ زده بودند و هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای خِش‌خِش برف زیر پای‌شان بلند می‌شد.
آن‌ها طبق معمول، به دکان‌های بسته و کنار سرک های عمومی سر زدند، اما چیزی زیادی پیدا نکردند. ناامید نبودند، چون یاد گرفته بودند که زندگی جنگی است که باید در آن دوام بیاورند.
بعد از ساعتی کار، ولی نگاهی به فرید کرد و با هیجان گفت: “لالا، برویم مکتب دیر نشه!” فرید لبخند زد، هرچند که کفش‌های کهنه‌اش از سردی یخ زده بودند و لباس‌هایش برای این هوا مناسب نبود. اما هیچ‌چیز مانع رفتن‌شان به مکتب نمی‌شد.
در مکتب، معلم‌شان، استاد کریمی، متوجه چهره‌ی رنگ‌پریده و دستان ترکیده ی آنان شد. بعد از درس، ولی و فرید را نزد خود خواست و با  مهربانی پرسید: “بچه‌ها، شما در این زمستان سرد کجا زندگی می‌کنید؟ چرا این‌قدر خسته به نظر می‌رسید؟”
فرید سرش را پایین انداخت و گفت: “استاد، ما یک خانه داریم… اما از باکس‌های کاغذی ساخته شده.” معلم سکوت کرد، چشمانش پر از اندوه شد، اما چیزی نگفت. فقط دستی روی شانه‌های آن‌ها گذاشت و با مهربانی گفت: “زندگی سخت است، اما شما تسلیم نشوید. ادامه بدهید، چون علم، شما را از این تاریکی بیرون خواهد آورد.”
آن روز، وقتی مکتب تمام شد و دو برادر به طرف بازار رفتند تا دوباره کار کنند، چیزی در دل‌شان روشن شده بود. شاید دنیا برای‌شان سخت بود، شاید شب‌ها از سردی به خود می‌لرزیدند و سگ‌های ویله‌گرد آن‌ها را می‌ترساندند، اما امیدی که در دل‌شان بود، چیزی بود که هیچ زمستانی نمی‌توانست خاموشش کند.
آن شب، وقتی دوباره در سرپناه کوچک‌شان دراز کشیدند، ولی لبخند زد و گفت: “لالا فرید، فکر کنم یک روز، ما هم خانه‌ای گرم و واقعی خواهیم داشت.” فرید چشمانش را بست و گفت: “بله، ولی جان، فقط باید صبر کنیم و بجنگیم…”
و در دل تاریکی، در میان سرمای بی‌رحم کابل، دو برادرک با قلب‌هایی پر از امید، به خواب رفتند.
ادامه دارد …
The Light of Hope
Written by Wali Shah Alimi
Chapter 1, Part 1
In the bone-chilling cold of Kabul, 10-year-old Wali and 12-year-old Farid, two orphaned brothers, spent the harsh winter nights in a corner of an alley, sheltered only by pieces of cardboard boxes. They had lost their father during President Ghani’s time, and their sick mother was unable to work. They attended school during the day and, afterward, took on grueling street jobs—collecting plastic bottles, selling tissues, and even carrying loads for people—just to earn enough for a piece of bread to survive.
But their hardships weren’t just limited to the cold and hunger. At night, when the streets emptied and the city lights faded one by one, stray dogs with glowing eyes and emaciated bodies prowled around their fragile shelter. Some nights, they came too close, baring their sharp teeth, their terrifying growls echoing through the dark alleys.
One night, as Wali and Farid lay under their worn-out blankets, the sudden barking of the dogs shattered the silence. Farid got up, grabbing the wooden stick he always kept nearby. Wali, frightened, clutched his brother’s hand and whispered, “Lala, what do we do?”
Farid took a deep breath and said, “Don’t be afraid, Wali Jan! We are stronger than these dogs!” He raised the stick and shouted bravely. The dogs hesitated for a moment but then moved forward again.
At that moment, the sound of footsteps approached from the distance. A night patrol soldier appeared and angrily threw stones at the dogs. With a yelp, they retreated and disappeared into the darkness. The soldier looked at the two brothers, sighed, and said, “Children, this life is not for you. May God help you.” Then, without another word, he walked away.
Wali and Farid crawled back under their blankets. The night was freezing, but their hearts were full of hope. Farid softly whispered, “One day, we’ll leave this place, Wali Jan. A day when we won’t fear the dogs, the cold, or hunger…”
And on that dark night, despite all the hardships, hope still lived.
The next morning, with sleepy yet determined eyes, Wali and Farid woke up early. Wali rubbed his hands together to warm them and said, “Lala, we should go early. Maybe today we’ll find more bottles.” Farid nodded and cautiously stepped out of their shelter. Fresh snow covered the ground, the roads were icy, and every step they took made a crunching sound beneath their worn-out shoes.
As usual, they searched near closed shops and along the main roads, but they didn’t find much. They weren’t discouraged, though—they had learned that life was a battle they had to endure.
After an hour of work, Wali looked at Farid with excitement and said, “Lala, we have to go! We’ll be late for school!”
Farid smiled, though his old shoes were frozen, and his clothes were too thin for such weather. But nothing could stop them from going to school.
At school, their teacher, Mr. Karimi, noticed their pale faces and cracked hands. After class, he called them over and gently asked, “Boys, where do you live in this freezing winter? Why do you look so exhausted?”
Farid lowered his head and quietly said, “Teacher, we have a home… but it’s made of cardboard boxes.”
The teacher fell silent. His eyes filled with sorrow, but he said nothing. He simply placed a kind hand on their shoulders and said warmly, “Life is hard, but don’t give up. Keep going, because knowledge will be your way out of this darkness.”
That day, after school, as the two brothers returned to the market to work again, something inside them had changed.
The world might have been cruel to them. They might have shivered at night and feared the stray dogs, but the hope within them was something that no winter could extinguish.
That night, as they lay down in their small shelter once more, Wali smiled and said, “Lala Farid, I think one day, we’ll have a warm, real home.”
Farid closed his eyes and replied, “Yes, Wali Jan. We just have to be patient and fight for it…”
.And in the heart of darkness, amidst the merciless cold of Kabul, two little brothers, with hearts full of hope, drifted into sleep.
 . . . To be continued

15 مارس
۱ دیدگاه

جنگ جهانی سوم در حویلی!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه  ۲۴ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۵ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

جنگ جهانی سوم در حویلی!
نوشته ولی شاه عالمی
یک روز در حویلی نشسته بودم، چای سبز می‌نوشیدم و در فکر زندگی بودم که یک‌باره شور و غوغای کلان برپاشد. اول فکر کردم شاید جنگ جهانی سوم شروع شده، اما وقتی دقیق دیدم، معلوم شد که یک جنگ واقعی بین همه‌چیز و همه‌کس در حویلی ما  در جریان است!
مورچهٔ جنگی با قطار عساکرش بالای قلمِ جنگی  حمله کرده بودند، و این قلم هم که از نوشتن خسته شده بود، با  چرخ زدن خود را آمادهٔ دفاع ساخت. از آن‌طرف، سگِ جنگی با مرغِ جنگی در افتاده بود، ولی مرغ که استاد فرار بود، با یک کوکِ جنگی خود را بالای دیوار رساند!
در وسط این غوغا، برفِ جنگی که از زمستان به جا مانده بود، سر تارِ جنگی صدا کد که “تو کیستی؟” تار هم که مردِ ساز و آواز بود، یک آهنگِ جنگی نواخت و برف از ترس شروع به آب شدن شد!
در این بین، شاشِ جنگی از راه رسید و تمام زمین را زیر کنترول خود گرفت. گاوِ جنگی که ازین وضعیت به تنگ آمده بود، با یک تکان شاخ، شاش را به هوا پراند! اما در گوشهٔ دیگر، بزِ جنگی از فرصت استفاده کد و با کله زدن‌های پی‌درپی، به سوی تاج و تخت دوید.
از آن‌طرف، کله جنگی که تازه از خواب بیدار شده بود، به هر طرف می پرید و حتی چیلکِ جنگی را هم چپه کرد. عین همین وقت، گدی‌پرانِ جنگی از هوا وارد شد و همه را با تار شیشه بسته کرد!
در کنج دیگر، کلنگِ جنگی  با تخمِ جنگی جنجال می‌کد که ناگهان بوکسِ جنگی با یک مشت کلان در وسط‌شان رسید و زورِ دست جنگی را هم با خود آورد. اما اصل خرابی وقتی شروع شد که سیلی جنگی پخش شد، هر کس یک سیلی می‌زد، دو تا  می‌خورد!
در نهایت، جنگ به اندازه‌ای شدت گرفت که حتی مویِ جنگی از کله‌ها شروع به ریختن شد، اما ناگهان شعرِ جنگی از راه رسید و با چند بیت مقبول همه را آرام ساخت.
نتیجه: هر وقت دیدین که جنگ می‌شه، یک شاعر پیدا کنین، اگر فایده نکرد، حداقل یک چای سبز دیگه نوش جان کنین!
پند این قصه این است که:
۱. همه‌چیز در دنیا می‌تواند جنگی شود! حتی شاش و تخم هم اگر بخواهند، جنگ راه می‌اندازند. پس همیشه آمادهٔ درگیری‌های غیرمنتظره باش.
۲. هر کی زورش بیشتر، میدان از اوست! در این جنگ، هر کسی که نیرنگ، کله‌کشی یا ساز و آواز بهتری داشت، پیروز شد. یعنی در زندگی، یا باید قوی باشی یا زیرک!
۳. فرار هم یک تاکتیک است! مرغ جنگی یاد داد که در بعضی مواقع، عاقلانه‌ترین کار این است که صحنه را ترک کنی. بعضی جنگ‌ها را بهتر است با دویدن ببری تا با جنگیدن.
۴. شعر و ادب حتی جنگ را هم تمام می‌کند! در آخر، شعر جنگی همه را آرام ساخت. یعنی بعضی وقت‌ها، به‌جای مشت و لگد، یک سخن شیرین یا یک بیت مقبول می‌تواند مشکل را حل کند.

۵. اگر جنگ حل نشد، یک چای سبز بنوش! چون چای همیشه آرامش می‌دهد، حتی اگر تمام حویلی در جنگ باشد!

 

10 مارس
۱ دیدگاه

جنگ بزرگ خوراکه های وطنی!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  دوشنبه  ۲۰ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۰ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

جنگ بزرگ خوراکه های وطنی!

نوشته ولی شاه عالمی
روزی در یک دیگِ بزرگِ طلایی ، خوراکه های وطنی دور هم جمع شده بودند و با هم بحث می‌کردند که کدام یکی از آن‌ها بهترین است.
قابلی پلو با افتخار گفت: “معلومدار که من سلطان خوراکه های  افغانستان هستم! همه مرا دوست دارند، با آن کشمش سرخ، زردک نیلون ،زیره و خوشبویی که من دارم ، هیچ نوع خوراک  به من نمی‌رسد!”
منتو با خنده گفت: “هه هه هه ، تو خوده زیاد نساز ! مه کتی گوشت نرم و پیازای اودارم ، همیشه در مهمانی‌های خاص دعوت میشُم و پادشاهی می‌کُنُم!”
ناگهان آشک که از گوشه‌ای نگاه می‌کرد، به پیشانی ترشی گفت: “منتو جان، خوده کتی مه برابر  نکو؟  مه گندنه هم دارم، چیزیکه تو نداری!”
قورمه کوفته با ناراحتی سر تکان داد: “شما کُل تان از خود راضی هستین، مگر کی میتانه مثل مه گوشت چرب و نرم را با قورمه مزه دار یکجا کنه؟”
چپلی کباب از دور صدا زد: “او بیادرا، شما زیاد خوده می ُپندانین ، مه همو خوراک هستم که هر وخت دل ِ مردم یک خوراک کباب خوش مزه و ٱسان بخواهد، همرای روغن خوشبوی و مساله‌های هندی، به کمک‌شان می‌ رسم !”
در این میان، بادنجان برانی با ناز گفت: “چپلی جان، زیاد پوف نکو، مه با ماس و نان تازه تندوری، همیشه محبوب دسترخوانها هستم!”
بحث آن‌قدر داغ شد که کرایی از شدت عصبانیت شروع به جوشیدن کرد، قورمه لوبیا در حال جوشیدن قُل‌قُل کرد، و حلوا هم از حرارت زیاد سوخت!
در همین لحظه، چوپان کباب با لبخند نزدیک آمد و گفت: “بیادرا و خواهرا، جنگ نکنین، ما همگی با هم یک خانواده‌ هستیم! مهم نیست کی بهتر است، مهم این است که مردم،  ما را دوست دارن و هر کدام در جای خود مزهٔ خاص خودشه داره!”
همه خوراکه ها نگاهی به هم کردند، سرهای‌شان را تکان دادند و با خنده گفتند: ” این گپ تو درست است! بهتر است به جای جنگ، یک دسترخوان چرب و نرم ترتیب بدهیم و همه با هم نوش جان کنیم!”

و این‌گونه بود که دیگ طلایی  از خوشحالی جوشید، خوراکه ها  با هم آشتی کردند، و یک مهمانی بزرگ در آشپزخانه برپا شد که تا حالا کسی مثل آن را ندیده بود!

 

05 مارس
۱ دیدگاه

خاطرات زمستانی از کوچه‌های کابل

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  جهارشنبه ۱۵ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۵ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

خاطرات زمستانی از کوچه‌های کابل
نوشته از :  ولی شاه عالمی
زمستان‌های کابل همیشه با برف‌های نرم و سفید، صدای خنده‌های بچه‌ها و شور و هیجان بازی‌های کودکانه پر بود. من ولی شاه، و   بدارانم هر یک هارون جان همایون جان  همراه با برادرزاده‌ام وحید جان، هر سال منتظر اولین برف بودیم تا دوباره شور بازی‌های زمستانی را زنده کنیم.
در کوچه‌های ، سرک اول تپه خیر خانه، بچه‌های محل جمع می‌شدند. صبح که می‌شد، قبل از اینکه کوچه از رد پای مردم پر شود، ما با دست‌های یخ زده از خنک و نفس‌هایی که در هوای یخ‌زده بخار می‌شد، اولین نفرای بودیم که به تپه بالا می‌رفتیم. وحید جان از همه کوچک‌تر بود، اما دلش از ما بزرگ‌تر! با شور و شوقی که داشت، از همان اول شوق  کاغذپرانی و یخمالک‌ زدن را داشت.
یکی از بهترین لحظه‌ها وقتی بود که سر تپه می‌رسیدیم، یک نگاه به پایین می‌انداختیم و بعد با شوق، یکی‌یکی روی برف یک بالا پوش چرمی ویا یک تشت بزرگ را میگذاشتیم  و بالایش می نشستیم وز بالای تپه سورجه میزدیم . هر که زودتر تا  پایین تپه می‌رسید، فریاد پیروزی سر می‌داد. بعضی وقت‌ها، وسط راه تعادلمان را از دست می‌دادیم و روی همدیگر می‌افتادیم. صدای قهقهه‌هایمان با صدای برف‌هایی که زیر پاهای ما  خرد می‌شد، در کوچه می‌پیچید
کاغذپرانی هم عالمی داشت، هر کدام کاغذ پران های رنگه را که از قبل آماده کرده بودیم،  قیل میکردیم  و باد سرد کابل آن‌ها را به این‌سو و آن‌سو می‌برد. اما لذتش به این بود که هر که باد را بهتر می‌خواند، گدی پرانش دیرتر سقوط می‌کرد. وحید جان همیشه می‌گفت: “من یاد گرفتم چطور باد(شمال) را فریب بتم !” و وقتی که کاغذ پرانش بیشتر از  ما در آسمان پر می کشید، به افتخار،  فریاد می‌کشید، کاغذپران در ٱسمان چسپیده!
زمستان‌های کابل بسیارسرد بود، اما با دوستی‌ها و بازی‌های ما گرم می‌شد. هنوز هم هر وقت برف می‌بارد، یاد آن روزها می‌افتم؛ یاد تپه‌های پوشیده از برف، یخمالک‌بازی‌های پرهیجان، کاغذ پران ها که در آسمان می‌رقصیدند و خنده‌هایی که در کوچه‌های کابل طنین‌انداز می‌شدند.

ولی شاه عالمی

 

13 دسامبر
۲دیدگاه

بوی کابل

تاریخ نشر جمعه  ۱۳ دسامبر ۲۰۱۳ هالند

شریف حکیم

شریف حکیم

« بوی کابل »

سروده زیبایی از محترم شریف حکیم

ودکلمه به اواز دلگیر

 محترم سید و لیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

ادامه نوشته…

28 سپتامبر
۸دیدگاه

شعر از شاد روان استاد بشیر هروی

تاریخ نشر شنبه  ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۳ لندن

شاد روان استاد علی اصغر بشیر هروی

شاد روان استاد علی اصغر بشیر هروی

شعر از شاد روان استاد علی اصغر بشیر هروی

در دومین دور مشاعره ۲۴ ساعت

سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

دکلمه  به آواز زیبا جناب سید ولیشاه عالمی

فا ضل محترم جناب مهدی جان بشیر با تقدیم احترامات فایقه خد مت تان و عرض تبریکات صمیمانه به منا سبت ششمین بهار نشراتی سایت وزین ۲۴ ساعت با خوانش اشعار شاعران گرامی در مشاعره ی که به مناسبت ششمین سال تاسیس این سایت وزین براه افتاده بود ؛ خواستم تا عرض ارادت کنم و اشعار استقبالیه ی عد ه یی از شاعران عزیز را که بر غزل مر حوم استاد علی اصغر بشیر هروی سروده بودند . به دکلمه گیرم ؛ امید وارم تا مورد علاقه ی خواننده گان این سایت قرار گیرد

با عرض ادب

ولی شاه عالمی

میرلیند – امریکا

ادامه نوشته…

13 ژوئن
۳دیدگاه

مخمسی برغزل حضرت مولانا

 تاریخ  نشر  پنجشنبه ۱۳ جون ۲۰۱۳ هالند

محترمه عزیزه عنایت

محترمه عزیزه عنایت

 مخمسی برغزل حضرت مولانا از عزیزه عنایت

سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

دکلمه توسط : سید ولیشاه عالمی

در مورد آن ابراز نظر کنید

ادامه نوشته…

01 فوریه
۱ دیدگاه

فروغ بامدادی

تاریخ نشر جمعه  اول فبروری ۲۰۱۳ هالند

ولی پوپل

ولی پوپل

فروغ بامدادی
شعری از : ولی پوپل
دکلمه توسط : سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

18 ژانویه
۴دیدگاه

نیرنگ جنگ

تاریخ نشر جمعه ۱۸ جنوری ۲۰۱۳ هالند

حشمت امید

حشمت امید

نیرنگ جنگ

شعری از : حشمت امید

دکلمه توسط : سید و لیشاه عالمی  

سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

09 ژانویه
۱ دیدگاه

ترانه ها

تاریخ نشر چهارشنبه  ۹ جنوری ۲۰۱۳ هالند

سید ولیشاه عالمی

سید ولیشاه عالمی

ترانه ها

دکلمه توسط سید ولیشاه عالمی