سپاسنامه و تقدیرنامه
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه 14 اسد ( مرداد ) 1404 خورشیدی – 5 آگست 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
تقدیرنامهٔ هنرمندان موسیقی افغانستان
به نام خداوند هنر و زیبایی
نوشته ی ولی شاه عالمی:
فریب مجازی
(دزدی با ماسک مهربانی)
نوشته ولی شاه عالمی
ای مردم عزیز، خواهران و برادران گرامی !
این روزها فضای مجازی ُپر شده از دزدهای جدید نه با چاقو و تفنگ، بلکه با موبایل
عکس های دروغی و بازی با احساسات ما
دزدهای امروزی خیلی هوشیار شدند
از صد رقم راه استفاده میکنند
تا از جیب ما پول بکنن
یکی زنگ میزنه، خوده کارمند بانک معرفی میکند، رمز کارتت ره میگیرد؛
یکی پیام میدهد، میگوید برنده شدی، روی لینک کلیک کن، کارتات قفل میشه؛
یکی صفحه جعلی میسازد به نام یتیمخانه، مسجد، مریضخانه… و شروع میکند به جمعکردن پول
یکی هم فیسبوک و تیکتاک را ُ پر از اشک و درد دروغی می سازد
دروغ با لباس درد
دیگر کار به جایی رسیده که بعضیها حتی
از مریضی هم کاسبی میسازند
یک عکس دزدی از انترنت میگیرد، مینویسد ،من سرطان دارم… فقط ۵۰ دالر کمک کن تا زنده بمانم
پایینش هم حساب بانکی، پیپل یا کَشاَپ میگذارد، و یک ویدیوی غمناک نشر
.میکند
خوب، ما هم آدمیم، دل ما نرم است، اشک میریزیم و پول میفرستیم
،ولی وای وقتی بفهمی که کلش دروغ بوده
نه مریضی در کار بوده، نه دوا، نه داکتر
همهچیز ساختگی، همهچیز برنامهریزیشده فقط برای یک چیز: پول
این فقط گدایی نی، جنایت است!
برادر عزیز، خواهر گرامی
اگر واقعاً مریض هستی، ما کنارت هستیم
اما اگر سالمی و فقط میخواهی از احساسات پاک مردم نان بخوری
نه تنها نان حرام میبری به خانهات
بلکه حق کسی را ضایع میکنی که واقعاً سرطان داره، درد داره، اما رویش نمیشه گدایی کنه
دیگه در این بازار مجازی
وجدان قیمت پیدا کرده
دروغ شده داکتر
اشک شده سرمایه
کاش یکی دوا بسازه برای این بیغیرتی دیجیتالی
که هر روز شکل نو میگیره، رنگ تازه میگیره!
پس چی کنیم؟
هیچوقت اطلاعات شخصیات را به کسی نده
به هر پیام اشکدار، فوری باور نکن
پیش از کمک کردن، تحقیق کن
اگر شک داری کمک نکن
گزارش بده! هشدار بده
فریب نخور
مردم را بیدار کن
دیگه وقتشش است مردم آگاه شوند
اما توجه کنید! این حرفها به این معنی نیست که ما نباید کمک کنیم! نه، هرگز!
ما نباید به خاطر چند دزد و شیاد بیوجدان، دلسوزی و انساندوستی را فراموش کنیم. اتفاقاً امروز بیشتر از هر زمان دیگر، مردم ما در رنجاند و محتاج کمکاند.
همین حالا هزاران مهاجر افغان از ایران با بدترین رفتار و بیرحمی اخراج میشوند، بیسرپناه، بینان، و بیامید.
در چنین روزهایی، اگر هر افغان خارجنشین که دستش به دهنش میرسد، فقط ماهانه ۱۰۰ دالر (یا معادل آن در ارز محلی) به یک فامیل نیازمند کمک کند، یک خانوادهی پنجنفری میتواند دستکم یک ماه، سه وعده نان بخورد.
این است معنی واقعی انسانیت و غیرت افغانی!
ما باید فرق بگذاریم میان دروغ و دردِ واقعی. میان دزدی و درمان. میان اشکسازی و اشکِ حقیقی.
– Virtual Deception
Theft Behind the Mask of Kindness
Written by Walishah Alimi
Dear people, respected brothers and sisters,
These days, the digital world is full of a new kind of thief—
Not with knives or guns, but with smartphones.
Fake photos and manipulations of our emotions…
Modern thieves have gotten very clever.
They use a hundred different tricks
To take money from our pockets.
One calls you and pretends to be a bank employee,
Steals your card PIN.
Another sends a message saying you’ve won a prize—click the link,
And your account gets locked.
Some create fake pages claiming to be orphanages, mosques, hospitals…
And start collecting money.
Others flood Facebook and TikTok with fake tears and pain—
Lies dressed as suffering.
It’s come to the point that some even turn illness into a business.
They steal a photo from the internet, write:
“I have cancer… just $50 could save my life.”
Below, they post a bank account, PayPal, or CashApp,
And share a heart-wrenching video.
Well, we’re human—our hearts are soft.
We cry, we send money.
But oh, the heartbreak when you find out it was all a lie…
No illness, no medicine, no doctor—
Just a script, a performance, all for one thing: Money.
This is not just begging—
It’s a crime!
Dear brother, dear sister,
If you’re truly sick, we stand with you.
But if you’re healthy and simply trying to eat off the emotions of kind people,
You’re not just bringing forbidden food into your home,
You’re stealing the rights of someone who actually has cancer,
Someone who’s suffering but too proud to beg.
In today’s virtual marketplace,
Conscience has a price.
Lies are the doctors,
Tears are the investment.
If only someone could invent a cure
For this digital disgrace
That changes shape every day and wears a new color every time.
So, what should we do?
Never share your personal information with strangers.
Don’t believe every sad message right away.
Before donating, do your research.
If you’re unsure, don’t send money.
Report it. Warn others.
Don’t get fooled.
Wake people up.
It’s time.
It’s time we all become aware.
But let’s be clear—this does not mean we should stop helping those truly in need. Never!
We must not let a few heartless scammers make us forget compassion and humanity. In fact, today more than ever, our people are suffering and desperately need support.
Right now, thousands of Afghan migrants are being forcefully and shamefully deported from Iran, left homeless, hungry, and hopeless.
In these difficult times, if every Afghan living abroad who is financially stable were to support just one needy family with as little as 100 Afghanis (or its equivalent) per month, a five-member family could afford three meals a day for an entire month.
That is the true meaning of humanity and Afghan dignity.
We must learn to distinguish between fake pain and real suffering, between scammers and those genuinely seeking relief, between manufactured tears and the ones that come from true hardship.
دعوای لیسههای کابل
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : یکشنبه 7 ثور ( اردیبهشت ) 1404 خورشیدی – 27 اپریل 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
یک رویا (خواب شیرین)،
از شبنشینی هنرمندانِ
فقید ما
نوشته ی ولی شاه عالمی
در میان باغِ از نور و گل، زیر آسمانی که نه شب است و نه روز، چشمهای نقرهای جاریست. باد، آرام بر شاخسار گلهای بیخزان میوزد.
احمد ظاهر، نشسته بر تختهسنگِ کنارِ چشمه، اکوردیون کوچک در آغوش، زمزمه میکند:
آخر ای دریا، تو همچون من دل دیوانه داری
شور در کف ، موج در سر
ناله ی مستانه داری !
صدایش، مثل بوسهای بر پیشانی ای خاطره، در فضا میپیچد. ناگهان صدای نی شنیده می شود ؛
استاد ساربان میآید، با آوازِ که هنوز رنگ وطن دارد:
ای شاخ گل که در پی گلچیده دوانیم…
این نیست مزد رنج من و باغبانی ام
پشت سرش، استاد سراهنگ با کتاب بیدل در دست، آرام قدم میزند. دیوان را میگشاید، و با نگاهی ژرف میخواند:
خاموش نفسم، شوخی آهنگِ من این است
سرجوشِ بهارِ ادبم رنگِ من این است
در گوشهای دیگر، مسحور جمال با صدای زیبایش میخواند:
بعد از خدا، یگانه خدای دلم تویی
ٱیینهٔ تمامِ نمایِ دلم تویی
و ظاهر هویدا آرام ادامه میدهد:
دل شده غافل رفته ز دستم
در غمِ هجران باده پرستم
جانا بازٱ باز و بیا جانا بازا باز
در کنار سایه درختِ چنار ، استاد زلاند مینوازد و با شور میخواند:
ای نگار من گلعذار من ، یک دمِ بیا در کنار من
پیش ازٱن که من از جهان روم، سبزه سر زند ازمزارمن
استاد اول میر نیز با شوق ، صدایش را بالا میبرد:
ستا دسترگو بلا واخلم
بیا دسترگی ولی سری دی
پام چه وار دی خطا نه شی
مامنلی غرغری دی
رحیم جهانی، با صدای لطیفش، چشمانش را میبندد و می خواند:
تو در چشم من همچو موجِ،
خروشنده و سرکش و ناشکیبا
که هر لحظه ات می کشاند به سویِ ،
نسیمِ هزار ٱرزویِ فریبا
گل زمان، با دایره و صدایِ دلانگیز می خواند:
بی بی شیرینی زړای ګلی را باند ی وا
چوه سورشال جوړه لاسونه بی بی شیرینی
خوشحال سدوزی از کنج باغ، میخواند:
سترګې دې جارشم اشکولی صنمه یو ځل راشه
مانه لوانه
در این میان، نصرت پارسا جوان، پرشور و صمیمی، گیتارش را در آغوش میفشارد، و نغمهای تازه آغاز میکند.
وای ٱن دل که به تو از تو نشانِ نرسد
مُرده ٱن تن که به تو مژده ی جانِ نرسد
میرمن رخشانه، پروین، ژیلا، بخت زمینه، افسانه – همگی با لباسهایی از نور و گل – با هم آواز میخوانند. صدای زن افغانستان، در این شب، صدای زندگیست.
درین وقت سرو کله ای سیفو پیدا میشود و
میخواند:
به همو پیکی سیایت عالم خراب کردی دل مه کباب کدی
لیلا… غطی جان، غم یار نداری
غیر از رنج و ظلم دیگر کار نداری
و بیلتون در ادامه:
او کوک زری… بیا در بالینم
خوابت ببرد سرِ زانویم
در این هنگام، از دور، استاد هماهنک با گامهای آرام نزدیک میشود. در دستش دلربایی از ساز است و با لحنی پر از ناز و لطافت میخواند:
های بانو جان، های بانو
بنشین به روی زانو
غوغا به پا کن از آن نازهای کرشمه
دلم شد ریشمه، ریشمه
صدایش چون موجی نرم بر باغ میپیچد و دلها را میلرزاند.
کمی آنطرفتر، زیر سایهی درخت ناجو، استاد رحیمبخش با آن صدای گرم و گیرا، بادهای در دست، نغمهی مستانهای سر میدهد:
جز گروه میکشان هوشیار در میخانه نیست
میکشید آزاد، امشب هیچ کس بیگانه نیست
صدایش همچون شراب کهنه، مستکننده و جانپرور است. هوای باغ از طنین خوشآهنگ صدای او، آکنده از شور و صمیمیت میشود.
در پایان شب، استاد شاولی و استاد فضل احمد نینواز، همراه با استاد محمد عمر (ربابنواز)، استاد ملنگ (زیربغلینواز)، استاد هاشم و استاد ولی (طبلهنوازان)، با سازهایشان قطعهای مشترک و آسمانی مینوازند.
همه گرد هم میآیند. ماه بهنرمی لبخند میزند. نغمهای دستهجمعی برمیخیزد:
ما رفتیم…
اما صدایما زنده مانده است
در دل هر عاشق، در اشک هر شب،
در خندهی هر کودک
ما شعلهایم، خاموشنشدنی
مهتاب پرنور میشود… و صحنه، با زمزمهی عشق و وطن، آهسته خاموش میگردد.
ولی شاه عالمی
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : شنبه 6 ثور ( اردیبهشت ) 1404 خورشیدی – 26 اپریل 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
منفیگرا
به منفیگرا ها و کسانی که از هیچ چیز راضی نیستند !
به شما که جز سیاهی نمیبینید…
برای شما که آفتاب را هم انکار میکنید،
که حتی اگر گُل در برابرتان بشکفد، میگویید خار دارد،
که اگر کسی چراغی بیفروزد، میپرسید چرا نورش زرد است،
و اگر کسی لبخند بزند، میگویید ساختگیست…
شما که همیشه منتقدید،
اما نه از آن نوعی که بسازد، برافرازد، بلند کند—
بلکه از آنانی که ویرانی را دوست دارند،
تا در خرابهها خود را داناتر نشان دهند!
شما که حتی در تحسین، طعنه میریزید،
و در هر شادی، دنبال سایهای از غم میگردید،
یاد بگیرید گاهی خاموشی هم هنر است؛
گاهی تحسین، نه چاپلوسی!
و گاهی امید، نه سادهلوحی!
دنیا خاکستری نیست که همیشه سیاه ببینید،
و مردم همه گناهکار نیستند که دائم قضاوتشان کنید.
اگر نمیتوانید ببخشید، حداقل زهر نریزید.
اگر نمیتوانید بسازید، حداقل خراب نکنید.
چرا همیشه نقش دیوار شکسته را بازی میکنید؟
گاهی پنجره شوید… بگذارید کمی نور عبور کند.
با احترام
ولی شاه عالمی
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : جمعه 22 حمل ( فروردین ) 1404 خورشیدی – 11 اپریل 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
نوشته ی ولی شاه عالمی:
در یک جعبهی قرطاسیه، روزی قلم
خودکار و پنسل باهم دعوای جدی
میکردند .
هر کدام میخواست که خود را قهرمان میدان معرفی کند!
قلم خودکار، با صدای بم و غرور فراوان، صاف ایستاد و گفت:
مرا ببین که چه رنگارنگ هستم! از سرخ گرفته تا سبز، آبی،
بنفش، حتی طلایی!
تو فقط سیاه هستی، سیاه و خاکی!
مرا رئیسجمهور به دست میگیرد، وزیر امضا می کند، اسناد
دولتی و قراردادهای میلیاردی با من نوشته میشود!
تو هنوز در صنف اول ماندهای، اطفال با تو املا تمرین میکنند!
پنسل با لبخند ریز و لحن مسخره گفت:
– اوووه! خود را زیاد نساز خودکارک جان!
از همو روزِ که طفل چشم باز میکند، اول من را به دست میگیرد.
چون میداند اشتباه میکند.
من مهربان هستم، پنسلپاک دارم، هر اشتباهِ را صاف میکنم.
تو چی؟ یک اشتباه کنی، باید ورق را پاره کنی!
با من ریاضی مینویسند، رسامی میکشند، طراحی میکنند،
خطاطی مینمایند، و حتی عاشقانهها را اول با من مینویسند، بعد پاک میکنند!
قلم خودکار یکدم ساکت شد، ولی دست بردار نبود. گفت:
– مه حداقل در جیب مدیر مکتب هستم، تو در بکس طفل گم میشی!
پنسل خندید و گفت:
– ها، ولی در جیب مدیر، هیچکس جرأت نوشتن ندارد، فقط میماند به تماشا!
در حالی که من… من در دست همهگان هستم، از طفل صنف اول تا انجنیر ساختمان!
خودکار اووف کشید و گفت:
– تو ضعیف هستی! یک طفل تو را می شکند، خلاص!
من قویام، استوارم، زور دارم!
پنسل گفت:
– بشنو جان برادر، اگر من را شش پله هم کنی، هنوز هم مینویسم.
اما تو، یک سوزن بخوری، چکچک رنگت راه میره و میشوی درد سر!
راستی، تا حال کسی با خودکار طراحی کرده؟ نخیر! اما با من؟ شاهکار ساختهاند!
در این هنگام پنسلپاک از گوشهی جعبه گفت:
– تمام کنید این جرو بحث را دیگه! اگر دعوا کنید، هر دویتان را از صحنه پاک میکنم!
و همه خاموش ماندند، فقط خطکش آرام زیر لب گفت:
– بیچاره ما… هیچکس قدر ما را نمیداند!
در این هنگام پنسل نگاهی به خطکش انداخت و گفت:
– راستی خودکار جان، یک چیز دیگر هم یادم آمد!
تو باید از خطکش یاد بگیری؛ ببینش چقدر صامت است، اما هر روز به اطفال یاد میدهد که چطور راست باشند، چطور در زندگی راه مستقیم را بروند، نه کج و پیچیده!
از روز اول، ما با خطکش یاد میگیریم که در هر کار، صداقت داشته باشیم. این خودش یک هنر است، یک بزرگی است!
خطکش لبخند زد، آرام و بیصدا… اما مثل که برای اولینبار کسی قدرش را دانسته بود.
The Battle of the Pen and the Pencil
Written by Walishah Alimi
One day, in a stationery box, a serious argument broke out between a pen and a pencil. Each wanted to prove they were the true champion of the writing world!
The pen, standing tall with a deep voice and full of pride, declared:
“Look at me! I’m colorful—red, green, blue, purple, even golden!
You’re just plain black and dusty!
I’m held by presidents, signed by ministers, and used for million-dollar contracts!
You’re still stuck in first grade—kids use you to practice spelling!”
The pencil, smirking with a playful tone, replied:
“Oh please, don’t flatter yourself too much, dear ink boy!
From the very first day a child opens their eyes, they hold me first—because they know they’ll make mistakes.
I’m kind—I come with an eraser. Any mistake gets gently wiped away.
But you? One mistake, and the whole paper is ruined!
With me, they write math, sketch diagrams, draw designs, practice calligraphy,
and even write their first love notes—only to erase them later!”
The pen fell silent for a moment, but didn’t back down:
“At least I’m in the principal’s pocket! You? You get lost in a kid’s backpack!”
The pencil laughed:
“Yeah, but no one dares write with the pen in the principal’s pocket—it just sits there for show!
But me? I’m in everyone’s hands—from first graders to engineers!”
The pen groaned:
“You’re weak! A child can break you in one snap—done!
I’m strong, sturdy, powerful!”
The pencil calmly replied:
“Listen, brother… even if you break me into six pieces, I still write.
But you? One little jab and your ink leaks everywhere—you become a total mess!
By the way, has anyone ever done a proper sketch with a pen? Nope! But with me? Masterpieces are made!”
Just then, the little eraser from the corner of the box shouted:
“That’s enough of this bickering! If you two keep fighting, I’ll erase you both from the scene!”
And everyone went silent…
Only the ruler whispered under its breath:
“Poor us… nobody ever appreciates what we do.”
At that moment, the pencil glanced at the ruler and said:
“You know what, dear pen? One more thing came to mind!
You should learn from the ruler—see how quiet it is, yet every day it teaches children how to be straight, how to follow the right path in life, not crooked or twisted!
From the very first day, we learn with the ruler that in every task, honesty matters. That, in itself, is an art—a greatness!”
The ruler smiled, quiet and silent… but it seemed as if, for the first time, someone had truly appreciated its worth.
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه 19 حمل ( فروردین ) 1404 خورشیدی – 8 اپریل 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
نورِ امید
ولی شاه عالمی
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : شنبه 16 حمل ( فروردین ) 1404 خورشیدی – 5 اپریل 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
The Light of Hope
. . . To be continued
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل ( فروردین ) ۱۴۰۴ خورشیدی -۱ اپریل ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
نور امید
ولی شاه عالمی
قصل اول – قسمت سوم
ولی و فرید آن روز تا غروب کار کردند. دستهایشان از سرما کرخت شده بود، اما هیچچیز مهمتر از پیدا کردن مقداری پول برای دوای مادرشان نبود. وقتی بالاخره توانستند چند روپیه جمع کنند، با عجله به طرف دواخانه کوچکی که در ٱخر بازار بود رفتند.
داخل دواخانه، پیرمردی ایستاده بود.
ولی پیش رفت و با عجله گفت: “کاکا، ما پول داریم، لطفاً یک دوا بده که مادر ما را خوب کند.”
پیرمرد نگاهی به پولهای کوچک در دست ولی انداخت و بعد، با ناراحتی سرش را تکان داد. “پسرم، این مقدار کافی نیست. دواهای که مادرتان ضرورت دارد، قیمتتر از این است.”
ولی و فرید با درماندگی به هم نگاه کردند. ولی با التماس گفت: “لطفاً، ما بقیهی پولت را بعداً میآوریم، فقط کمی دوا بدهید.”
پیرمرد آهی کشید، مکثی کرد و بعد از چند لحظه، بستهای کوچک از الماری برداشت. “این بهترین چیزی است که میتوانم به شما بدهم. مراقب مادرتان باشید.”
ولی با چشمانی که از خوشحالی برق میزد، دوا را گرفت و همراه فرید با عجله به سمت خانه دویدند. اما وقتی به سرپناهشان رسیدند، چیزی در دلشان وهم میکرد.
درِ کوچک چوبی نیمهباز بود، و صدای گریهی آرامی از داخل شنیده میشد. ولی با شتاب داخل رفت—زنی همسایه، کنار مادرشان نشسته بود و اشک میریخت. مادرشان بیحرکت روی بستر افتاده بود، چهرهاش رنگپریدهتر از همیشه بود.
ولی بستهی دوا از دستش افتاد. فرید یک قدم گذاشت، اما زانوهایش سست شد. “نی… مادر!”
زن همسایه با صدایی لرزان گفت: “او تا لحظاتی پیش بیدار بود… نام شما را صدا میکرد…”
ولی و فرید کنار مادرشان زانو زدند.
ولی دستان سرد او را در دست گرفت، فرید شانههایش را تکان داد، امید داشت مادرشان چشمانش را باز کند. اما دیگر خیلی دیر شده بود…
سکوتی سنگین، در آن سرپناه کوچک پیچید. بیرون، برف آرامآرام روی زمین مینشست، اما در دل دو برادر، طوفانی سهمگین در حال شکلگیری بود.
آن شب، ولی و فرید دیگر کودکانی نبودند که امیدشان به وعدههای فردا باشد. آنها میدانستند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. و این یعنی، وقتش رسیده بود که تصمیم بگیرند—زندگیشان را به همین شکل ادامه بدهند، یا راهی جدید پیدا کنند… راهی که شاید آنها را از این تاریکی بیرون بکشد.
فرید با چشمانی پر از خشم و اندوه، به زمین خیره شد. “ولی، ما دیگر اینجا نمیمانیم. ما باید برویم. باید راهی پیدا کنیم… هر طوری که شود.”
ولی اشکهایش را پاک کرد. او به چشمان برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.
“برویم، فرید.”
و آن شب، دو برادر، در حالی که آخرین نگاه را به سرپناهی که روزی خانهشان بود انداختند و پا به سفر گذاشتند.
ادامه دارد . . .
The Light of Hope
That day, Wali and Farid worked until sunset. Their hands were numb from the cold, but nothing was more important than earning enough money to buy medicine for their mother. When they finally managed to collect a few rupees, they hurried toward a small pharmacy at the end of the market.
Inside the pharmacy, an old man was standing behind the counter.
Wali stepped forward and quickly said, “Uncle, we have money. Please, give us medicine to make our mother better.”
The old man glanced at the small coins in Wali’s hands and then shook his head regretfully. “Son, this isn’t enough. The medicine your mother needs is more expensive than this.”
Wali and Farid exchanged helpless looks. Wali pleaded, “Please, we’ll bring you the rest of the money later. Just give us some medicine now.”
The old man sighed, hesitated for a moment, then took a small packet from the shelf. “This is the best I can give you. Take care of your mother.”
Wali’s eyes sparkled with joy as he took the medicine. He and Farid rushed home. But as they approached their shelter, a strange feeling of unease filled their hearts.
The small wooden door was slightly open, and the sound of quiet sobbing could be heard from inside. Wali hurried in—inside, a neighbor woman was sitting beside their mother, tears streaming down her face. Their mother lay motionless on the bed, her face paler than ever.
The medicine packet slipped from Wali’s hands. Farid took a step forward, but his legs weakened beneath him. “No… Mother!”
The neighbor’s trembling voice broke the silence. “She was awake just moments ago… she was calling your names…”
Wali and Farid dropped to their knees beside their mother. Wali took her cold hands in his hand, while Farid gently shook her shoulders, hoping she would open her eyes. But it was too late.
A heavy silence filled the small shelter. Outside, snow was gently covering the ground, but inside the hearts of the two brothers, a storm was brewing.
That night, Wali and Farid were no longer children who placed their hopes in the promises of tomorrow. They knew they had nothing left to lose. And that meant it was time to decide—would they continue living like this, or would they find a new path? A path that might lead them out of this darkness.
Farid, his eyes filled with grief and anger, stared at the ground. “Wali, we can’t stay here anymore. We have to go. We have to find a way… no matter what.”
Wali wiped his tears. He looked into his brother’s eyes and nodded.
“Let’s go, Farid.”
And that night, the two brothers took one last look at the place they had once called home and stepped into the unknown.
. . . To be continued
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : جمعه 8 حمل ( فروردین ) 1404 خورشیدی -28 مارچ 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
That morning, their mother, whose illness was worsening by the day, woke up with continuous coughing. Wali and Farid, who had just returned from school, sat beside her with concern. Wali took his mother’s frail hands in his own and asked in a trembling voice, “Mother, how are you feeling ”
Their mother gave a faint smile, but the weakness on her face was evident. In a soft voice, she said, “My children, may God protect you. Don’t worry about me; you must focus on your future.”
Farid glanced at Wali and said, “Mother, we will get you medicine. One day, when we have enough money, you will never be sick again.”
Wali nodded and added with hope, “Mr. Karimi says that knowledge can lift us out of this life. We will study, Mother, and one day, we will take you to a warm home.”
A tear formed in the corner of their mother’s eye, but she said nothing. She only placed her hand on their heads and softly whispered, “May God watch over you, my children…”
That night, Wali and Farid, filled with newfound hope, slept once again in their small shelter. Tomorrow was a new day, full of struggles but also full of hope for a brighter future.
The next morning, they woke up to the sound of the call to prayer. The sky was still dark, and the freezing cold of Kabul seeped into their bones. Wali rubbed his hands together for warmth and walked toward their mother. She was still asleep, but her breathing was shallow and weak. Farid, worried, called out:
“Mother… Mother, wake up!”
She slowly opened her eyes and gave them a faint smile. Her voice was weaker than ever: “My children… today, too, you must be strong.”
Wali, holding back tears, said, “Mother, today we will find medicine for you. I promise!”
Farid placed a reassuring hand on his brother’s shoulder and said, “Come, Wali jan. We have to work.”
After saying goodbye to their mother, the two brothers stepped out of their shelter. Snow had fallen the night before, covering everything in ice. As always, they headed toward the market to collect plastic bottles. But something felt different that day—Farid seemed lost in thought, speaking less than usual.
After an hour of work, Wali finally asked, “Lala, what’s wrong? Why are you so quiet?”
Farid took a deep breath and said, “Wali Jan, how long can we keep living like this? Mother is sick, our shelter is freezing, and every day we have to fight hunger. We need to find a way to change our lives.”
Wali sighed. “But how? We have nothing.”
Farid hesitated for a moment before saying, “Maybe we should leave. Maybe life is better in other cities.”
Wali looked at him in surprise. “But what about Mother? We can’t leave her alone.”
Farid pressed his lips together. He knew their mother was growing weaker by the day, and they had to do something soon. But they still didn’t know what fate had in
. . . store for them
. . . to be continued
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : پنجشنبه 7 حمل ( فروردین ) 1404 خورشیدی -27 مارچ 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
نور امید :
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : شنبه 24 حوت ( اسفند ) ۱۴۰۳ خورشیدی – 15 مارچ 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
۵. اگر جنگ حل نشد، یک چای سبز بنوش! چون چای همیشه آرامش میدهد، حتی اگر تمام حویلی در جنگ باشد!
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه 20 حوت ( اسفند ) ۱۴۰۳ خورشیدی – 10 مارچ 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
جنگ بزرگ خوراکه های وطنی!
و اینگونه بود که دیگ طلایی از خوشحالی جوشید، خوراکه ها با هم آشتی کردند، و یک مهمانی بزرگ در آشپزخانه برپا شد که تا حالا کسی مثل آن را ندیده بود!
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : جهارشنبه 15 حوت ( اسفند ) ۱۴۰۳ خورشیدی – 5 مارچ 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا
ولی شاه عالمی
تاریخ نشر جمعه ۱۳ دسامبر ۲۰۱۳ هالند
« بوی کابل »
سروده زیبایی از محترم شریف حکیم
ودکلمه به اواز دلگیر
محترم سید و لیشاه عالمی
تاریخ نشر شنبه 28 سپتامبر 2013 لندن
شعر از شاد روان استاد علی اصغر بشیر هروی
در دومین دور مشاعره 24 ساعت
دکلمه به آواز زیبا جناب سید ولیشاه عالمی
فا ضل محترم جناب مهدی جان بشیر با تقدیم احترامات فایقه خد مت تان و عرض تبریکات صمیمانه به منا سبت ششمین بهار نشراتی سایت وزین 24 ساعت با خوانش اشعار شاعران گرامی در مشاعره ی که به مناسبت ششمین سال تاسیس این سایت وزین براه افتاده بود ؛ خواستم تا عرض ارادت کنم و اشعار استقبالیه ی عد ه یی از شاعران عزیز را که بر غزل مر حوم استاد علی اصغر بشیر هروی سروده بودند . به دکلمه گیرم ؛ امید وارم تا مورد علاقه ی خواننده گان این سایت قرار گیرد
با عرض ادب
ولی شاه عالمی
میرلیند – امریکا
تاریخ نشر پنجشنبه ۱۳ جون ۲۰۱۳ هالند
مخمسی برغزل حضرت مولانا از عزیزه عنایت
دکلمه توسط : سید ولیشاه عالمی
در مورد آن ابراز نظر کنید
تاریخ نشر جمعه اول فبروری ۲۰۱۳ هالند
ولی پوپل
فروغ بامدادی
شعری از : ولی پوپل
دکلمه توسط : سید ولیشاه عالمی
سید ولیشاه عالمی