۲۴ ساعت

09 ژوئن
۱ دیدگاه

توبه شکن

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه ۱۹  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۹ جون  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

قالب شعر – مخمس

توبه شکن

گر شیشــــه ای قلب من  شکستی خیر است

از چنگ رضـــــای عشق  رستی  خیر است

همـــــــراهی رقیـــب من نشستی  خیر است

با من تـــــو اگر عهــــد نه  بستی خیر است

پیمانـــــه زدی و بــــــــاده مستی خیر است

—————————————-

هـــر چنـــــد ز  خاطـــــرت   فراموش  هستم

هجـــــــر تو کشیـــده  لیــــک خاموش هستم

دیوانـــه و رنــــد و مست و  مدهوش  هستم

آری ز فـــــراق تــــــــو سیــــه پـوش هستم

خوش باش اگــــر غیــــر پرستی خیر  است

—————————————-

حـــــــالا تو اگر شــــاًن و  کــــــلاهی داری

بر عــــــرض کـــلام خــــود  گــواهی داری

بــــر زندگـــی یی خــــودت  رفـــاهی داری

کی ســـــوی غـــریب خــــود نگاهی  داری

گر هرچه که بودی هرچه استی  خیر است

—————————————-

تو یـــــــار عزیـــــز و نیــــک  خویم  بودی

تـــــو هــــــر نفســـــی  ز آرزویـــــم  بودی

جــــام مـــــی و بـــــاده  و سبــــــویم بودی

بـــــاور نه کنی؟ تـــــو آبـــــــــرویم  بودی

گر تــــــــار وفــای خود گسستی خیر است

—————————————-

این سینـــــــــــه فـــــــــــراق تو تحمل دارد

ســـــــوی تــــــــــو رسیــــــــدنم توکل دارد

این زندگــــــــــی گـــــاه، گــــاه  تحول دارد

از تــــــار نــــــــگه دو دیـــــده ام پُـل دارد

چون خواب اگــــر ز دیده جستی خیر است

—————————————-

هـــــــرکه ز تو گفت، شخ  کمــــــانی کردم

صــــد جــــای دل از غمــــت  نشانی کردم

بر بــــــاد تمامـــی نـــــــو جـــــوانی کردم

این عمــــــری بهـــــار خـود  خزانی کردم

گر عایـــــل این بلنـــــد و پستی خیر است

—————————————-

محمـــود اگـــــــــــر ز هجر خود  خم کردی

روزی خــــوش و شادمـــــــانی ماتم کردی

هم عیـــــــد و بـــــرات  را محـــــرم  کردی

این زنــــــدگی داغــــــــــدار و مبهم  کردی

ای توبه شـــــکن، توبه شکستی خیر است

شاعر: احمد محمود امپراطور

27 می
۵دیدگاه

وقتی زندگی دوباره پر می‌گیرد!

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه  ۶  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۷ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

وقتی زندگی دوباره پر می‌گیرد!

 

امروز صبح، با نیتی ساده و دلخوشی کوچک، از خانه بیرون رفتم تا چند قرص نان بخرم. 

کوچه‌ های خلوت و خاموش صبحگاهی، مثل همیشه برایم آشنا و آرام بودند. هنوز بوی خواب در هوای خانه‌ ها موج میزد و پرنده‌ ها تازه از لانه‌ های گرم‌ شان بیرون می‌ آمدند.

 

در مسیر برگشت از نانوایی، ناگهان موتری با شتاب از مقابلم گذشت و تنها صدای عبورش در فضا باقی ماند.

 اما در همان لحظه، چیزی روی زمین توجهم را جلب کرد؛ یک چوچه‌ی کوچک گنجشک، افتاده در میان راه. 

خدا را شکر، سالم بود؛ فقط ناتوان و ترسان. 

بی‌اختیار این شعر در ذهنم جاری شد:

 

گر نگهدار من آن است که من می‌دانم

شیشه را در بغل  سنگ  نگه  می‌دارد

 

شاید از لبه‌ی تراس یکی از خانه‌ های کوچه پایین افتاده بود.

 آرام بلندش کردم و به خانه آوردم. 

با سرنگ طبی، برایش غذایی مایع آماده کردم و قطره‌ قطره به منقارش رساندم. 

با اشتیاق و میل نوشید، گویا جانی دوباره در وجود کوچکش دمیده شد.

 

او را کنار کلکین اتاق گذاشتم، تا در هوای تازه و نور ملایم صبحگاهی، آرام بگیرد. 

ساعتی نگذشته بود که صدای جیک‌جیک آشنایش بلند شد. 

از پشت شیشه دیدم چند گنجشک نگران اطراف کلکین می‌چرخند و صدا می‌زنند.

 

با دل خوش، او را به تراس بردم و روی شاخه‌ای نشاند‌م. 

چند لحظه بعد، گنجشکی آمد و با منقاری پر از کرمک ها، به آرامی به چوچه غذا داد. 

بی‌تردید مادرش بود که صدای فرزندش را شنیده بود و با دلی شکسته اما امیدوار، راه خانه‌ی ما را یافته بود.

 

و اینگونه، چوچه‌ی کوچک، دوباره مادرش را دید؛ دوباره، اما زنده، گرم و در آغوش مهر.

 

نتیجه‌گیری:

 

گاهی در دل ساده‌ ترین لحظات، حقیقتی عمیق و عظیم از مهر و زندگی نهفته است.

 نجات یک جان کوچک، یعنی احترام گذاشتن به حیات، به احساسات، به زندگی.

 مهربانی زبانی است که همه آن را می‌فهمند؛ حتی گنجشک‌ های کوچک. 

شاید همین پرنده‌ های ظریف به ما می‌آموزند که در هر درد و رنج، در هر لحظه‌ی شکسته، همیشه امیدی نو می‌تواند جان بگیرد.

 

زندگی همیشه آنطور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود.

 ممکن است در لحظاتی، احساس کنیم همه‌ چیز از هم پاشیده، اما گاهی یک اتفاق کوچک، یک مهربانی بی‌منت، می‌تواند دنیا را برایمان روشن کند. 

و شاید، درست در همان لحظات سخت، زمانی که امید را از دست داده‌ایم، یک جیک‌ جیک کوچک، یک دل‌ نگرانی خاموش، یادآوری کند که هنوز هم می‌شود شاد بود، هنوز هم می‌شود شروع کرد.

 

زندگی در همین لحظات است؛ در همین مراقبت‌ های بی‌صدا، همین دل‌ نگرانی‌ ها و همین امید هایی که در دل یک نجوا زنده می‌مانند. 

گاهی بهترین تغییرات، از دل ساده‌ ترین لحظات می‌گیرند و دنیای ما را به جای بهتری تبدیل می‌کنند.

 

با مهر و امید 

نویسنده رویداد: 

احمد محمود امپراطور

بامداد دوشنبه ۵ جوزای ۱۴۰۴ خورشیدی

26 می
۳دیدگاه

سفیران دردو امید؛ ندایی به فرزندان هجرت‌ کرده‌ی وطن

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه  ۵  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۶ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

سفیران درد و امید؛ ندایی به

فرزندان هجرت‌کرده‌ی وطن

هم‌میهنان گرامی، اندیشمندان بزرگوار و دوستداران وفادار این سرزمین کهن!
با درودی از ژرفای تاریخ‌مان و عشقی به بلندای آسمان، سخنی از دل برمی‌آورم به امید آن‌که بر دل بنشیند.
بی‌تردید همگی ما از فراز و نشیب‌ های تلخ و رنج‌ آلودی که بر میهن‌ مان گذشته و همچنان می‌گذرد، آگاهیم؛ فراز هایی اندک و گذرا، و فرودهایی بس عمیق و فرساینده که نه‌فقط کالبد جامعه، بلکه روح و روان مردم ما را نیز آزرده‌اند.
 در دل این دوران دشوار، بسیاری از ما ـ خواه ناگزیر از شرایط و خواه با تصمیمی دردناک و سنجیده ـ مجبور به ترک خانه، خاک و خاطره شدیم؛ دل از دیار کندیم و روانه سرزمین‌هایی شدیم که در ذهن‌مان نوید آرامش، امنیت و افقی روشن‌تر را داشتند.
اما دریغا که واقعیت، چهره‌ای دیگر داشت؛ این مسیر، مملو از گردنه‌ های طاقت‌فرسا و سنگلاخ‌هایی جان‌سوز بود.
 شمار زیادی از هم‌میهنان مظلوم و دردکشیده‌ی ما هیچگاه به مقصد نهایی نرسیدند. 
برخی در مرزها ماندگار شدند؛ میان ماندن و رفتن، میان امید و یأس، و در دل بیابان‌ها و اردوگاه‌ها، با نگاهی چشم‌انتظار و دستانی خالی. 
گروهی دیگر، پس از گذر از وادی‌ های دشوار غربت، به آغوش وطن بازگشتند؛ خسته، آسیب‌دیده، مأیوس و گاه فراموش‌شده. 
این داستان غم‌انگیز، دریغا که همچنان ادامه دارد؛ گاه با شدتی افزون‌تر از گذشته، و قربانیانش تنها مردان و زنان نیستند، بلکه کودکان و جوانانی‌اند که آرزوی فردایی روشن را در دل می پرورانند.
امروز، مخاطب سخن من، آنانی‌اند که بر این موج خروشان سوار شدند و اکنون در سرزمین‌ هایی امن‌تر، در اروپا، آمریکا، کانادا، استرالیا و دیگر کشورهای توسعه‌ یافته، به ثبات نسبی رسیده‌اند. 
آنانکه با رنج، بردباری، تلاش و فداکاری، خود را از طوفان به ساحلی امن رسانده‌اند.
 سخنم با شماست، ای فرستادگان ناخواسته‌ی درد و آرزو، که اکنون میراث‌ دار فرصت‌ هایی هستید که هزاران نفر از آن محروم‌ اند.
امید دارم آنچه بر شما گذشته ـ درد فراق، زخم دوری، رنج مهاجرت و تلخی تبعیض ـ تنها زخمی بر جانتان نبوده باشد، بلکه مشعلی افروخته باشد در درونتان؛ چراغی برای ژرف‌نگری، برای آگاهی بیشتر، برای پالودن جان از کینه، تعصب و گذشته‌گرایی. 
بگذارید این تجربه، نه فراموشی میهن، بلکه باز تعریفی نوین از پیوند تان با آن باشد.
هم‌میهنان عزیز 
تاریخ پرآشوب ما، سرشار از روایت‌ های هجرت و اندوه، تبعید و ستم، جنگ و بی‌عدالتی‌ست.
 اما اگر با نگاهی دقیق‌ تر بنگریم، درمی‌یابیم که بخش بزرگی از این درد ها، زاییده‌ی ناآگاهی، تعصب، نبود گفتگو و روا داری، خود محوری و انکار انسانیت در دیگری بوده است. 
دنیای پیشرفته‌ای که امروز در آن زندگی می‌کنید، بر پایه‌ی تفاهم، عدالت، قانون‌ مداری و احترام به انسان شکل گرفته است. 
شما نه‌فقط ناظر این ساختار هستید، بلکه بخشی از آن شده‌ اید.
اکنون وظیفه‌ای سترگ بر دوش شماست؛ وظیفه‌ی انسان‌ بودن، آگاهی، و نمایندگی نسلی که هنوز در راه است.
 نخست، بیایید با خودمان آشتی کنیم. 
خود را بپذیریم، دوست بداریم و به ارزش وجودمان ایمان بیاوریم.
 این نخستین گام در گسستن زنجیر های تعصب و درد است.
 تا صلحی درون نگیرد، صلحی بیرونی نیز پا نخواهد گرفت.
و سپس، از موقعیت‌ هایی که اکنون در اختیار تان قرار دارد، به بهترین شکل بهره گیرید. 
در هر زمینه‌ای که توان و علاقه دارید، بیاموزید؛ بیفزایید؛ بیندیشید و در جامعه‌ای که شما را پذیرفته، نقش‌آفرین، مفید و خلاق باشید. 
زیرا در آینده‌ای نه‌چندان دور، شما می‌توانید به نیرویی مؤثر برای رشد و شکوفایی سرزمین مادری بدل گردید. 
بازگشت، صرفاً به معنای حضور فیزیکی نیست؛ هر اندیشه، هر نوآوری، هر تلاش مؤثر برای آگاهی و پیشرفت، بازگشتی ارزشمند و شریف است.
ولی اگر همچنان در افکار پوسیده، در باور های محدود و روایت‌ های کهنه و کدورت باقی بمانید، نه‌ تنها از مسیر پیشرفت بازمی‌مانید، بلکه در دل جوامع میزبان نیز به حاشیه رانده خواهید شد.
 مهاجرت، تنها عبور از مرزها نیست؛ دگرگونی‌ست در اندیشه، در فرهنگ، در شیوه‌ی زیستن و نگرش به جهان.
هم میهنان خردورز،
بدانید که ترک دیار، صرفاً گریز از خطر نبود، بلکه مسئولیتی مضاعف بر دوشتان نهاده است؛ مسئولیتی انسانی، اخلاقی و فرهنگی. 
نگاه ملت رنجدیده‌ی ما امروز به سوی شماست؛ به شما که از دل دشواریها برخاسته‌اید، به شما که می‌توانید پیام‌آور صلح، مهر، آگاهی و انسانیت باشید.
 شاید روزی، با افکار روشن و پُر از دانش و تجربه و دلی سرشار از عشق، به میهن بازگردید و سهمی در آبادانی آن ادا نمایید.
با خالصانه‌ ترین احترام، مهر و فروتنی
نویسنده:
احمد محمود امپراطور

بهار ۱۴۰۴ خورشیدی

25 می
۵دیدگاه

در تخیل  بوسه  از  نیلوفرت . . .

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : یکشنبه  ۴  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۵ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

در تخیل  بوسه  از  نیلوفرت  . . .

در تخیل  بوسه  از  نیلوفرت بر داشتم 

از انار و سیب و لیموی ترت بر داشتم

با حریر عشق پیچیدم ز سر تا  ناخنت

از حریم شوق جامِ شکرت  بر داشتم 

کردم انگشتان خود در لای  گیسویت  به عشق 

بوسه ها از دیده ی جادوگرت بر داشتم

با نفس سحرت نمودم با سخن رامم شدی 

با محبت بیخود و ز آنسوترت بر داشتم

بحر جوشان تلاطم  بودی  و پر ماجرا 

با فنی تردستی موج گوهرت بر داشتم

در فضای عالم دیگر شدم بی باده مست 

عطر فردوس برین از پیکرت بر داشتم 

سخت پیچیدی توهم ای شوخ بی پروای من

 در جنونستان هستی محشرت بر داشتم

آنچه در پندار محمود آمدی اینگونه بود

نامه را از روی میزی دفترت بر داشتم 

—————————————

سه شنبه ۰۴ جوزا ۱۴۰۰ خورشیدی

 ۲۵ می ۲۰۲۱ ترسایی 

احمد محمود امپراطور

 

22 می
۴دیدگاه

خداوندی که من دارم

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : پنجشنبه  ۱ جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۲ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

خداوندی که من دارم

نباشد غیــر اشک و ناله ، لبخندی که من دارم

بدردِ دل نمی ماند همیــــن دردی که من دارم

در آتش سوختــم در  آب  غرق موج ها گشتم

ندانم غیری غفلت چیست ترفندی  که من دارم

هـــــــــــوا دارد سرِ سودا پرستِ تن پریشانم

غم مستقبل و ماضیست پیوندی که من دارم

جــــگر از گرمی  شوق  وصالش  گاز  میگیرم

بجـز زهر هلاهل نیست این قندی که من دارم

دو تا شد قامتم از هجر و دست من نمی گیرد

پری رو صورتی، سروی برومندی که من دارم

تمـــــام هستی باشـــــد کارگاهی خلقتِ نازش

کمی بی پرده میگویـم خداوندی که من دارم

سرشـــــکم آب زمزم، قلب من دارالمکان او 

چه بهتـــــر زین حیاتِ آبرومندی که من دارم

زبانم جاری شد از شعر های شکرین بارش

خُمــــارم نشـــکند محمود، آوندی که من دارم

—————————————-

احمد محمود امپراطور

19 می
۳دیدگاه

سفرنامۀ سلوک و سُرور

(هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه  ۲۹ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۹ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

سفرنامۀ سلوک و سُرور

به یاد حضرت استاد عبادالله نقشبندی

 (قدّس‌اللّٰهُ سرَّه)

 

حضرت عارفِ واصل، استاد عبادالله نقشبندی، فرزند وارستۀ غلام نقشبند، در سال ۱۳۲۹ خورشیدی، از مشرق انوار ازلی بر ساحتِ خاکی دمید و در گذر داملالشکری شهرستان خُلم ( تاشقرغان)، چون قبس نوری از عالم لاهوت، در عالم ناسوت تجلّی یافت. 

در همان طفولیت، نسیم طلب در جانش وزیدن گرفت و گام در جادۀ علم و عرفان نهاد. 

پس از طی مدارج مکتب و مدرسه، در سال ۱۳۵۰ خورشیدی از دارالمعلمین اساسی ولایت بلخ – که خود محراب معرفت و صحن حکمت بود – فارغ‌التحصیل گردید و در سلک طالبان حقیقت، خادمان تعلیم، و سالکان سلوک در آمد.

چهل سال تمام، چون شمعی سوزان، در مکاتب بلخ و سمنگان، به هدایت نسل‌ های تشنه‌ کام معرفت پرداخت. 

گفتار او نسیم سحر بود و نگاهش خورشید مهر. 

هر واژه‌ اش بیدارگر دلهای غافل و نوشداروی جان‌ های خسته بود. 

هیچ لحظه‌ای از عمر شریفش از ذکر، فکر، خدمت و سلوک تهی نماند.

در سال ۱۳۸۴ خورشیدی، به مشیّت الهی و ارادۀ مردم، به مجلس بزرگان راه یافت. 

مجلسی که او آن را نه میدان جا، که محراب تکلیف می‌دانست. 

در همان سال، این فقیرِ سرسپرده را نیز روزگار با وی آشنا کرد؛

 آشنایی‌ که ریشه در ازل داشت.

 در ایام وفات عمّه‌ام، استاد نقشبندی که در مسیر خانۀ ما خانه‌ای به کرایه گرفته بود، برای فاتحه آمد. 

پس از مراسم، لحظاتی چند نشست و هنگام وداع، مرا «دوست» خطاب کرد، 

هر چند از نظر سنی من همسن فرزندش بودم.

گفت: «من هم کم‌کم شعر می‌سرایم»؛ جمله‌ای که دلم را ربود و آغازی شد برای دوستی‌ای که فراتر از نسب و حسب، بر پایه محبتِ معنوی و سلوک درونی بنا شد.

از آن پس، هر روز دیدار ما برقرار بود؛ گاهی یک بار، گاهی دو بار؛ صبح و شام. این دیدارها، مجالس کوچک عاشقانه‌ و عارفانه ای بود با خوانش یکی‌دو غزل، با رایحه‌ عرفان و طعمِ سلوک. 

دوستی‌مان ساده و فقیرانه آغاز شد، اما فخر عارفانه داشت.

 ما را پیوندی خونی نبود، اما خلوص‌مان ریشه‌دارتر از بسیاری پیوندهای خونی بود.

استاد نقشبندی، افزون بر آن‌که معلمی مخلص و سناتوری وارسته بود، عارفی کامل و صوفی فانی‌ در حق نیز به شمار می‌رفت. 

شعرهایش به سبک بیدل رح، صوفی عشقری و دیگر بزرگان طریقت، از نورِ شهود و سوزِ وصال لبریز بود. 

کلماتش نه از زبان، که از عمقِ سرّ جاری می‌شد؛ نه برای خواندن، که برای سلوک شنیدن.

پس از چهار سال خدمت در مجلس، بار دیگر به مأوای نخستین بازگشت و به عنوان عضو علمی تفتیش و بازرسی معارف بلخ، همت بر اصلاح ساختار تعلیم نهاد. 

در سال ۱۳۹۰ خورشیدی، از کار رسمی بازنشسته شد، اما همچنان در خلوتِ دل، در خدمتِ حقیقت باقی ماند.

در سال ۱۳۹۸، در شهر مولاعلی با او دیدار دوباره داشتم. 

چون گذشته، ابیاتی برایم خواند، اما از دنیای آلوده و احوالِ خلق، رنجیده بود. 

با اشاره به فرزند نازنینش، نقیب‌الله نقشبندی، گفت: «محمود جان، این جوان را همیشه عزیز بدار، خواه باشم، خواه نباشم… این آخرین دیدار ماست». گفتم: «کاکای من، چنین مگویید». لبخند تلخی زد و گفت: «حقیقت همین است».

و حقیقت، همانی شد که آن مردِ روشن‌ضمیر پیش‌بینی کرده بود.

 آن دیدار، واپسین دیدار شد. 

آخرین لحظات بود که سایه‌اش بر زمین بود. 

پس از آن، تنها ذکرش در دل‌ها ماند و نامش در زبان‌ها.

و سرانجام، در همان سال، در اثر بیماری‌ های مزمن قلب و دیابت، استاد نقشبندی لباس خاکی را وانهاد و به خلعتِ نورانی پیوست؛ 

رفت، آنچنان‌ که عارفان می‌روند؛ بی‌صدا، سبک‌بال، با جامی از فقر و فخر، و شوق وصال.

روح شریفش در بارگاه رب‌العالمین، در تجلّیات انوار الهی غرق باد و یاد نازنینش در محراب دل‌ها، چون ذکر اسماء حسنی، جاودانه و مقدّس.

نمونه کلام؛

                                                                                                                                                                                                                                              بهار  امسال  اگر  چون  پار  میآید  نیاید بهِ              

اگر  با  تیغ   و   با   تلوار    میآید   نیاید  بهِ

و  یا  با دشنه ی  خونبار   میآید   نیاید  بهِ

و  یا  با  جنگ  و  با  پیکار   میآید   نیاید  بهِ

بهاری  کز  وجودش  عار   میآید  نیاید  بهِ

*****

نه سروی سر زند حالا  ز باغ  وبوستان ما

نه گل بشگفته تا ایندم ز طرفِ گلستان ما

ندارد  فرق تا  اکنون  بهار  و   یا  خزانِ  ما

ندانم  از  چهِ  در غفلت   فتاده  باغبانِ  ما

که  این  حالت  اگر   تکرار  میآید  نیاید  بهِ

*****

بهارانی کز و  شادی  و خرسندی نیفزاید

بزیرِ سایه ی بید و چنارش  کس  نیآساید

لبِ هر جویباری  را  گل و  نسرین  نیآراید

غٌباری  کینه  را  از  صفحه  دل ها نبزداید

به  هر  اندازه   و   مقدار  میآید  نیاید  بهِ

*****

نه  شور  و  شیونی  از  جانب  گلزار میخیزد

نه هٰای وهوی چوپان ازدل کوهسار میخیزد

نه آهنگیِ  دل  انگیزی  ز سازی  تار میخیزد

نه فریاد  و  فغانیِ   از   دلِ    بیدار   میخیزد

اگر    با     اینچنین  . ادبار   میآید   نیاید   بهِ

{عبادالله نقشبندی}

۱۳۹۴/۱۲/۲۹ خورشیدی 

با اندوه بسیار و دل پر درد

نویسنده: احمد محمود امپراطور

چهارشنبه، ۱۲ جوزای ۱۴۰۰ خورشیدی

 

13 می
۳دیدگاه

نیم قرن حادثه از کوچه‌های جنگ تا آغوش صلح

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهار شنبه ۲۴ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۴ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

گاهی لحظاتی در زندگی ما نقش می‌بندند که تا پایان عمر، مثل سایه‌ای با ما می‌مانند. نه می‌توان آن‌ها را فراموش کرد، نه از تکرارشان گریخت. این روایت، برشی‌ست از خاطره‌ای که هنوز، بعد از سال‌ها، بوی خاک، باروت و دلسوزی یک زن غریبه را با خود دارد.
از شش‌سالگی تا امروز، زخم‌ها و آسیب‌های فراوان جسمی و روحی بر من وارد شده است. 
نخستین ضربه در روز ۱۶ حوت ۱۳۶۸ خورشیدی بود؛ همان روزی که کودتای شهنواز تنی رخ داد و من از ناحیه زانو مصدوم شدم. 
زخمی که نه تنها جسم، بلکه روحم را نیز درگیر کرد.
در سال ۱۳۷۱ خورشیدی، با سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله و تسلط تنظیم های جهادی بر کابل، روزهای تلخ و پرآشوبی آغاز شد. 
در آن زمان، من دانش‌آموز صنف سوم مکتب بودم و هر روز در میان آتش و دود، به لیسه عالی حبیبیه که مقابل خانه ما بود می‌رفتم. 
صنف ما در منزل اول قرار داشت، اما فضای صنف از صدای راکت‌ها و فیرها نا منظم در امان نبود.
روزی پس از رخصتی در ساعت اول، یکی از بهترین دوستان و همصنفی‌هایم در مسیر خانه به طرز هولناکی پیش چشمانم جان داد. 
جوانی با موهای ژولیده و پر غضب که از قوم هزاره‌ های ما بود، در غندی اوپراتیفی که متعلق به آنان میشد در آن سوی سرک با سلاحی که بعدها فهمیدم نوعی پیکا بود، دوست مرا به عمد هدف قرار داد.
 آن صحنه، آن لحظه مرگ، و آن نگاه آخر، چیزی است که هرگز از یادم نمی‌رود.
اسمش ویس احمد بود چهرهٔ سفید، گونه های گلگون و چشم های معصوم و بادامی داشت.
چند روزی از این حادثه‌ی دردناک نگذشته بود که راکتی از سمت چهار آسیاب کابل به خانه‌مان اصابت کرد.
زمان میان شنیدن صدای انفجار تا فروریختن آوار، فقط در چند ثانیه همه چیز را تغیر داد.
آن روز، از شدت ترس و وحشت بی‌هوش شدم و یک روز کامل در بی‌خبری مطلق فرو رفتم.
راکت گرچه به داخل کانتینری که پشت دیوار خانه قرار داشت برخورد کرد—و درون آن یک عراده موتر از همسایه پارک شده بود—اما موج انفجار و ترکش‌های راکت سکر شصت چنان قدرتی داشت که تمام درها، پنجره‌ها و وسایل خانه‌مان را به بیرون پرتاب کرد.
گوش ها مان با صدای جنگ افزار های سبک و سنگین که تقریبا ۲۴ ساعت ادامه داشت عادت کرده بود
از بسکه روز و شب هزاران بار مردیم و زنده شدیم دیگه از صدای راکت و فیرها اسلحه نمی ترسیدیم 
چون ما در مرکز خانه جنگی تنظیم ها قرار گرفته بودیم و راه برای بیرون رفت نبود.
بلاخره در هفتم اسد سال ۱۳۷۱ خورشیدی، پس از سپری کردن ده‌ها خطر و عبور از میان آتش و دود، بالاخره موفق شدیم با چند تن از اعضای خانواده‌ام، بدون همراهی پدر و مادرم، راهی ولایات شمال شویم. دل‌کندن از کابل، شهری که در آن زیسته بودیم و هزاران خاطره در کوچه‌ها و بازارش داشتیم، نه آسان بود و نه انتخابی ساده؛ اما بقای ما در گرو این تصمیم تلخ بود.
مسیر طولانی و پرخطر ما را به سالنگ شمالی رساند؛ جایی که سرنوشت بار دیگر برگی تلخ برایمان رقم زد. افرادی که خود را متعلق به جنبش اسلامی می‌نامیدند، موترها را یکی پس از دیگری متوقف می‌کردند و همه را به بازرسی می‌گرفتند. در حالی که موتر حامل ما در بلندای پیچ و خم سالنگ توقف کرده بود 
با وحشت به این صحنه می‌نگریستیم، ناگهان برخورد میان این گروه و نیروهایی که خود را وفادرا به جمعیت اسلامی میگفتند آغاز شد.
از فراز آن بلندی، ما صحنه‌ای را نظاره می‌کردیم که هیچ‌گاه نمی‌توان از یاد برد. جنگ، غارت و گریز؛ هر لحظه‌اش تصویری بود از سقوط انسانیت. مردانی که خود را مجاهد می‌نامیدند، به موترها یورش می‌بردند، اموال مردم را می‌ربودند و دختران را با زور از خانواده‌هایشان جدا می‌کردند.
با اینکار وادار می‌کردند که پول و طلایی که پیش خود پنهان کردند برایشان واگذار کند
ما درمانده، با نفس‌هایی حبس‌شده، از فاصله‌ای اندک شاهد این فاجعه بودیم. قلب‌هایمان می‌تپید، اما دست‌هایمان ناتوان بود. آن‌جا، در میان کوه‌های سالنگ، انسان‌ها چون درندگان به جان هم افتاده بودند، و آنچه دیدیم این حقیقت تلخ را در ذهنمان حک کرد:
واقعا اگر انسان از چوکات انسانیت سقوط کند، از هر حیوان درنده‌ای بدتر و ویرانگرتر می‌شود.
ساعت ها این برخورد میان شان ادامه پیدا  کرد تا اینکه جت‌ های جنگی از مزار شریف به آسمان سالنگ شمالی هجوم آوردند و منطقه را بمباران کردند. 
صدای انفجارها در میان کوه‌های سنگی طنین می‌انداخت و زمین زیر پایمان می‌لرزید. 
هر لحظه انتظار مرگ می‌رفت. در این آشوب، نیروهای مسلح اجناس و دارایی‌های زیادی را با خود بردند.
صدای فریادها و ناله‌های خانواده‌ها در کوهستان سالنگ پیچیده بود. مادرانی که دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و از خداوند طلب یاری می‌کردند، پدرانی که با چشمان پر از اشک، دست‌های خالی خود را به‌سوی شان دراز کرده بودند، و کودکانی که در آغوش مادرانشان از ترس می‌لرزیدند. آن صحنه چیزی نبود جز تصویری از قیامت؛ شکلی از ویرانی که در آن هیچ صدای انسانیت شنیده نمی‌شد.
گویی هیولایی از زامبیای وحشت از کوه‌ و دره های سالنگ فرود آمده بود؛ هرچه نشانی از انسانیت داشت، در نگاه سرد و رفتار درنده‌اش نابود می‌شد.
ما در گوشه‌ای از این میدان آشوب، مبهوت و درمانده ایستاده بودیم. نفس‌هایمان در سینه حبس شده بود و تنها دعا می‌کردیم که این کابوس پایان یابد، اما این دعاها جز پژواکی بی‌صدا در میان کوه‌ها نبودند.
شب را در سرمای جان‌سوز سالنگ شمالی سپری کردیم. موتر حامل ما، یک بس ۳۰۲ نسبتا کهنه بود که در میان ازدحام بیش از هزار نفر مسافر، در گوشه‌ای از جاده متوقف شده بود. هوا به‌رغم آنکه ماه اسد بود، بوی پاییز داشت. سرمای کوهستان بی‌رحمانه در جانمان نفوذ می‌کرد و هیچ نشانی از کافه، رستوران یا سرپناهی نبود.
گرسنگی، ترس و فرار از یک جنگ، و گرفتار شدن در جنگی دیگر، گرمای زندگی را از جانم ربوده بود؛ و سرمای، وحشت و بی‌پناهی تمام وجودم را فرا گرفته بود.
در همان موتر، آقای سلام سنگی نیز با همسر و فرزندانش همراه ما بود؛ بازیگر مردمی و جوانمرد سینمای کشور، مردی خوش‌رفتار و بی‌ادعا. با آنکه خودش نیز در تنگنای سختی قرار داشت، بی‌درنگ از موتر پیاده شد و با راننده‌ی یک موتر باربری که پر از بوری‌های کچالو بود، وارد گفت‌وگو شد. دقایقی بعد، در حالی‌که دامنش پر از کچالو شده بود — شاید بیش از یک سیر — با لبخندی بازگشت.
با کمک چند تن از هموطنان، از چوب‌های خشک، کارتن‌های پاره، و خاشاک پراکنده در اطراف، تلی از آتش برپا ساختند. شعله‌های آتش در تاریکی شب چون فانوس امیدی درخشیدند. کچالوها یکی‌یکی در دل آتش انداخته شدند تا به‌قول مردمان شمال، “کچالو کلوخک” یا همان “زیر آتشی” آماده شود.
رایحه ای دود چوب و بته های کوهی و کچالوی پخته در هوا پیچید؛ بویی آشنا، نوستالژیک، و دل‌گرم‌کننده در دل آن سرمای استخوان‌سوز بود. آقای سنگی، مهربانانه، از آن کچالوهای نیم‌سوخته و گرم به همه تعارف می‌کرد؛ به کودکان، زنان، و پیرمردانی که چشمانشان از خستگی و ترس شب‌های جنگ به سیاهی نشسته بود.
من در آن لحظه دچار سردرد شدیدی شده بودم؛ درد مثل چکشی به شقیقه‌ام می‌کوبید. همسر آقای سنگی که زن فهیم و دل‌سوزی بود، از ترموز سفریش مقداری آب جوش بیرون آورد. در پیاله‌ای کوچک، چند جرعه‌ آب ریخت تا سرد شود، سپس ۱۱ قطره از داروی مسکن در آن چکاند و با مهربانی به من تعارف کرد. دارو را نوشیدم. گرمای آن نوشیدنی و صدای گپ گپ مردم، مرا به خواب برد. در خوابی که شاید بیشتر شبیه پناهگاهی کوتاه از جهنم واقعیت بود.
شب در سکوتی مرموز و لرزان سپری شد. اما در دل آن شب سیاه، شعله‌ی کوچک انسانیت، ما را گرد هم آورده بود؛ شعله‌ای که با کچالویی ساده و دلی مهربان، گرما بخشید و امیدی اندک در دل این شب بی‌انتها کاشت.
فردای آن شب سرد و به‌یادماندنی، حرکت‌مان را به‌سوی ولایت بغلان آغاز کردیم. راه را آهسته و با احتیاط پیمودیم تا سرانجام، حوالی ساعت نُه پیش از چاشت، به شهر پلخمری رسیدیم. در یکی از رستوران‌های ساده‌ی آن شهر، دمی ایستادیم؛ دستان و صورتمان را با آب سرد و گوارای جاری تازه کردیم و غذایی مختصر خوردیم. همراه ما دو کاکایم نیز بودند؛ یکی ساکن مزار شریف و دیگری در بدخشان زندگی می‌کرد.
آنان پس از شنیدن خبر تلخ اصابت راکت به خانه‌مان، دل‌نگران به کابل آمده بودند و پدرم را مجاب ساختند تا من، برادرم، و دختر عمه‌ام که نسبتاً خردسال بود، با ایشان به بدخشان برویم تا از خطرات جنگ در امان باشیم.
در پلخمری، کاکایم که راهی مزار شریف بود، از ما جدا شد و به‌سوی خانه‌اش رفت. ما، سه‌نفری، به همراه کاکای بدخشانی‌ام، سفر به سمت شمال را ادامه دادیم. مسیر راه تا حدودی آرام و اطمینان‌بخش بود؛ ولایات کندز، تخار و بدخشان تحت کنترل تنظیم جمعیت اسلامی و شورای نظار بودند. در نقاطی از مسیر، پاسگاه‌هایی برپا بود. موتر را توقف می‌دادند، اما رفتارشان محترمانه و انسانی بود. تنها بازرسی می‌کردند، پوزش می‌طلبیدند و راه را باز می‌نمودند.
آقای سلام سنگی در ولایت کندز از ما جدا شد. نزدیک پس‌ازچاشت به ولایت تخار رسیدیم و در آنجا از موتر پایین شدیم. کاکایم به‌دنبال موتر دیگری رفت تا ما را به بدخشان منتقل کند. پس از تلاش فراوان، یک عراده موتر نوع گاز ۶۶ پیدا کرد که از دوستان و هم‌قریه‌گی‌های ما بود. راننده‌ی موتر را «خلیفه اسد» صدا می‌کردند؛ مردی باچهره‌ی آفتاب‌سوخته و رفتاری گرم.
هوا در ولایت تخار گرم و آتش‌فشان‌گونه بود.
 شهر زیبای تالقان اما چهره‌یی نیمه‌نظامی به خود گرفته بود. از هر طرف صدا می‌کردند که «خلیفه اسد، زودتر حرکت کن، ممکن است جنگ شود.» ما نیز بدون تأخیر به سوی بدخشان به‌راه افتادیم. مقصد نهایی‌مان ولسوالی کِشم بود.
 فاصله‌اش تا شهر تالقان حدود ۷۰ کیلومتر بود، اما راه به‌قدری خراب، خاکی و ناشناس بود که موتر هرچند دقیقه توقف می‌کرد تا مسیر را از نو پیدا کنند.
ما راه را از دل سیل برد ها می‌پیمودیم؛ از ولسوالی کلفگان تا کشم. گرد و خاکِ نمک‌آلود، سر و صورت‌مان را چون ماسکی سفید و تلخ پوشانده بود. شدت گرما و اصطکاک لباس با بدن کودکانه‌ام، موجب سوزش شدیدی در گردنم شده بود. کاکایم و دختر عمه‌ام متوجه شدند که بدنم دچار شاریدگی شدید شده و لباس به پوستم چسپیده است.
درد و سوزش زخم هایم را تحمل می کردم
و کاکایم می‌گفت کم مانده بخیر می‌رسیم
سرانجام، پس از سه ساعت سفر در مسیر ۷۰ کیلومتری، به شهر مشهد ولسوالی کشم رسیدیم. 
کاکایم ما را به خانه‌ ای خیاشنه‌اش (خواهر زنش) برد. از ما گرم و صمیمانه پذیرایی کردند.
 دختر عمه‌ام از ایشان خواست پارچه آبی فراهم کنند تا زخم‌های مرا شست‌وشو دهد و لباسی دیگر بر تنم کند. چون نه دکتری در دسترس بود و نه درمانگاهی مجهز، جز مراقبت خانگی راهی نداشتیم.
و همچنان وقت اندک بود و نگرانی زیاد. کاکایم توانست خلیفه اسد را متقاعد کند که ما را تا قریه‌ی خودمان، کنگورچی، برساند. دوباره سوار همان موتر گاز ۶۶ شدیم و راه ۱۰ تا ۱۱ کیلومتری مشهد تا کنگورچی را در حدود بیشتر از نیم ساعت پیمودیم.
از بسکه سرک خراب بود  ، ولی خوشبختانه، با همه‌ی مشکلات راه صعب‌العبور و ناهموار، موتر خلیفه اسد عوارضی نکرد.
عصر بود که به قریه‌ی کنگورچی رسیدیم؛ جایی که خانه‌ی کاکایم بود.
کاکایم مردی باوقار و صاحب نفوذ، او هم رئیس این قریه بود و هم زعامت شش قریه‌ی اطراف را نیز بر عهده داشت و در میان مردم به جوانمرد مردمی، عادل و دلسوز، شهرت داشت.
ورود ما با موجی از صداهای پر مهر همراه شد؛ یکی با شوق نامم را می‌پرسید، دیگری با نگرانی از سختی‌های راه جویا می‌شد که چند روز در سفر بوده‌ایم.
کلان های قریه از پدرم می پرسیدند که یاور صاحب چطور بودند؟
خلاصه
زنان، مردان و کودکان ساده‌دل و بی‌آلایش، با کنجکاوی نگاهم می‌کردند. لباسی کوبایی به تن داشتم با کرمچ سفید، و رنگ صورتی و روشن صورتم که هنوز آفتاب شمال را ندیده بود، برایشان عجیب و جالب بود.
کودکان قریه—با پای برهنه، پیراهن‌های ساده اما دل‌های پرامید—خیلی زود با من دوست شدند. صدای خنده‌هایشان در کوچه‌های خاکی می‌پیچید و مرا «تاجیکستانی» صدا می‌زدند.
و این‌گونه، زندگی تازه‌ام در دل کوه‌های سرافراز و دشت های سبز و خرم کِشم بدخشان، سرزمین نیاکانم، آغاز شد. 
سرزمینی که در دل تلخی‌ها، اندک‌ اندک برایم مزه‌ی زندگی می‌گرفت.
بر خود لازم می‌دانم…
هدف از نگارش این روایت زندگی، تنها یادآوری خاطرات نیست؛ بلکه تلاشی‌ست برای ثبت تجربه‌هایی که شاید چراغ راهی باشد برای نسل امروز و آیندگان. فرقی نمی‌کند از کدام قشر و طبقه‌ی جامعه باشند؛ مهم این است که از گذشته بیاموزند و راه آگاهی و دانایی را پیش گیرند.
بی‌سوادی، ناآگاهی، جهل، فقر و دیگر آسیب‌های اجتماعی، ریشه‌های تلخ بدبختی‌اند؛ زمینه‌ساز بیکاری، خشونت، تباهی و نابودی.
در این داستان، آن‌چه نوشته‌ام حاصل تجربه‌ی شخصی‌ام است. نه چیزی به آن افزوده‌ام و نه از آن کاسته‌ام؛ تنها آن‌چه بر من گذشته، با صداقت و احساس مسئولیت به قید این دفتر آورده‌ام.
بر این باورم که جنگ و ویرانی، جز تباهی، عقب‌ماندگی و فرسودگی جسم و جان جامعه، ارمغانی ندارد.
من خود را کوچک‌ترین فرزند این خاک می‌دانم؛ اما با تمام وجود به مردم سرزمینم، از هر قوم، زبان، قشر و مذهبی که باشند، احترام دارم.
آن‌چه بر ما رفت، نتیجه‌ی ساده‌دلی، بی‌سوادی و فریب‌خوردگی‌مان بود؛ نه نشانه‌ی بی‌ارزشی این ملت.
مردم سرزمینم، شریف‌ترین، باوقارترین، مهمان‌نوازترین و دوست‌داشتنی‌ترین انسان‌های این کره‌ی خاکی‌اند.
در هر کشوری، اگر پنجاه سال جنگ نیابتی بر آن تحمیل شود، تار و پود آن جامعه از هم می‌پاشد. اما ملت بزرگ افغانستان، با وجود نیم قرن رنج و زخم و ستیز، هنوز ایستاده است؛ استوار، امیدوار و سربلند.
با امید صلحی پایدار، آرامشی واقعی و سعادتی فراگیر برای مردم عزیز میهنم؛
چرا که این حق مسلم هر انسان و هر عضو جامعه است.
نویسنده: احمد محمود امپراطور
بهار ۱۴۰۴خورشیدی
 
11 می
۴دیدگاه

آتشکده ی تجربیات

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۲۱ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۱ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

آتشکده ی تجربیات

 

شدیم هر چیز ولی حیف  که آدم نشدیم

از صد و  پنج کیلو  هیچ  یکی کم نشدیم

نقد جان دادیم و  آرامشی  بر ما  نرسید 

از غم و درد جهان لحظه‌ی بی غم نشدیم 

وسع مان تا که  رسید  ظلم  نمودیم اما 

به سر زخمی کسی دارو و مرهم نشدیم 

جوش خوردیم در   آتشکده‌ی   تجربیات 

ولی در قوری  اندیشه  خود دم نشدیم 

داد و  فریاد  به  هر  جای  نمودیم   بلند 

در عمل اندکی بر خویش فراهم نشدیم 

سالها  دست و   گریبان   تحول   بودیم

زین سبب در روش زندگی مدغم نشدیم 

نامساعد ترین  افراد   جهانیم   محمود 

چون به قانون و ادب ذره‌ی ما ضم نشدیم

————————————

بامداد سه شنبه ۲۰ ثور ۱۴۰۱خورشیدی 

 برابر با ۱۰ می ۲۰۲۲ ترسایی 

احمد محمود امپراطور

07 می
۴دیدگاه

شکوه گم‌شده انسانیت؛ نگاهی به بحران معنوی عصر مدرن

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه  ۱۷ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۷ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

شکوه گم‌شده انسانیت؛

نگاهی به بحران معنوی عصر مدرن

 

چشم‌ انداز امروز بشری، آئینه‌ای تلخ و اندوه‌بار از گمگشتگی انسان در طوفان مدرنیتی بی‌روح و ماشین‌وار است؛

 مدرنیتی‌ ای که با تمام زرق‌ و برقش، روح را فراموش کرده

 و انسان را به ابزاری در خدمت منافع سرد و بی‌احساس

 قدرت‌های سلطه‌جو تقلیل داده است. 

در دنیایی که ارزش های انسانی به حاشیه رانده شده‌اند

 و سنجش شرافت انسان، نه با فضیلت و معرفت، 

بلکه با میزان ثروت، توان نظامی و نفوذ سیاسی سنجیده می‌شود، علم – که باید فانوس راه تعالی و بیداری بشر باشد – 

به ابزاری در خدمت سلطه، خشونت و سرکوب بدل گشته است.

 

انسان معاصر، به‌ جای عروج در مدارج آگاهی و سلوک روحانی، در باتلاق رقابت‌های حیوانی و شهوت قدرت، فرومی‌رود

او گوهر وجود خویش را، که آمیخته‌ای از نور، مهر و معناست، 

در ازای توهم سلطه و برتری، به فراموشی سپرده است.

 در این رهگذر تاریک، انسانیت خود را گم کرده، هم‌نوعان، طبیعت زنده و حتی جوهر هستی را نیز به مسلخ نابودی کشانده است.

 

در عصری که ابر قدرت‌ ها نبض حیات سیاسی، اقتصادی

 و رسانه‌ای جهان را در دست گرفته‌اند،

 دیگر مجالی برای ابر انسانیت، ابر فضیلت و ابر اخلاق باقی نمانده است. 

این تکامل ناقص، که تنها در ابعاد جسمانی و تکنیکی جولان دارد، 

از گوهر ارزش‌ های انسانی تهی گشته و جهانی بی‌ روح و بی‌معنا پدید آورده است

جهانی که در آن، سعادت، آرامش، آگاهی و تعالی معنوی به رؤیایی دوردست و فراموش‌شده تبدیل شده 

و بشریت را در آستانۀ فروپاشی درونی و انقراض اخلاقی قرار داده است.

 

این وضعیت یک بحران نیست، بلکه ندایی است برآمده از ژرفای وجدان بشری؛ هشدار تلخی که همگان را به بیداری فرا می‌خواند.

 در روزگاری که جهانی‌ سازی شتاب گرفته و فناوری با سرعتی سرسام‌آور در حال پیشروی است، 

بیش از هر زمان نیاز است تا انسان، درنگی کند و به خویشتن خویش بازگردد

عظمت حقیقی نه در زرق‌ و برق ماشین‌ها، نه در صدای مهیب جنگ‌افزارها، بلکه در صداقت دل، لطافت احساس، کرامت فطری و اخلاق بلند انسانی نهفته است.

 

جهان امروز

 تشنۀ مهر است، نه قدرت؛ 

نیازمند همدلی است، نه رقابت؛ 

و مشتاق آرامش است، نه آشوب.

نجات بشر در بازگشت به اصول اصیل انسانیت نهفته است

در احیای همدلی، در پاسداری از حرمت هر جان زنده، 

و در پروراندن روحی که هنوز می‌تپد برای روشنایی، برای صلح، برای معنا.

 

اگر آدمی آموخته بود که 

نه برای چیرگی، بلکه برای یگانگی بیندیشد؛ 

نه در برابر، که در کنار یکدیگر بایستد؛ 

و نه بر ضد، که برای هم زندگی کند، 

آنگاه جهانی نو متولد می‌شد

جهانی با شبنمی از مهر، 

با افقی از آشتی،

 با نسیمی از شفقت. 

جهانی که در آن، انسان و دیگر موجودات، دشمن نبودند، بلکه همراهان سفر آفرینش باشند.

 

به امید روزی که نور حقیقت دل‌ها را روشن کند،

و جهانی پر از عشق و آرامش پدید آید.

 

با مهر 

 احمد محمود امپراطور

بهار ۱۴۰۴ خورشیدی 

می ۲۰۲۵ میلادی

 

27 آوریل
۴دیدگاه

سخن شاعر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۷ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۷ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

سخن شاعر

هیچ زوالی جان‌فرساتر از سقوط ساحت قدسی

انسانیت نیست؛ 

آن دم که نور شرافت از مشعل جان رخت بربندد، 

جلال هر عظمت، چون وهمی لرزان در افق خیال، 

در تاریکی نیستان معنا رنگ می‌بازد و محو می‌شود.

نویسنده: احمد محمود امپراطور

 

 

 

19 آوریل
۴دیدگاه

دامِ بلا

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۳۰ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۹ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

دامِ بلا

 

نفس آریم برون شمس و قمر می سوزد
 
تنِ  ما  در   تپش   آباد    جگر   می‌سوزد
 
بسکه  در  قلزمِ گ ردابِ  جهالت  غرقیم 
 
ادب و معرفت و  شعر  و  هنر  می‌سوزد 
 
بچه  ها   ناخلف  و   مادرِ  مسکین  ناچار 
 
از غمِ روزی دو  چشمانِ  پدر می سوزد 
 
حلقه‌ ای  دامِ  بلایم   به   چشمِ  همگان 
 
که ز ما مهلکه و ترس و خطر می سوزد
 
آنقدر  پا   گلِ  بختِ  نگون   گیر   هستیم
 
 که به  وضعِ اسفِ  ما دل خر می سوزد
 
بس سیاه بخت و سیهکار و سیه گام شدیم
 
چمن  و  باغچه  و سیر و چکر می سوزد
 
آفت  اندیشیم و  آفت  نگه  و  آفت  عمل 
 
سعی می لرزد و اذهان و خبر می سوزد 
 
با چنین شعله‌ای جانسوز که داریم محمود
 
چشمه‌ و دجله و  دریا و شمر می سوزد
پنجشنبه ۱۴۰۴/۱/۲۸ خورشیدی 
۱۷ اپریل ۲۰۲۵ ترسایی
احمد محمود امپراطور 

 

13 آوریل
۵دیدگاه

سخن شاعر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۲۴ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۳ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

سخن شاعر : 

اگر دعای پدر و مادر بر جانت نشسته باشد،

زمین برایت آرام می‌شود و آسمان، گشاده ‌دست.

قدم‌هایت بی‌آنکه بدانی، در مسیر نور می‌افتد،

و حوادث، به احترام دعای آن دلهای پاک، نرم می‌گذرند.

اما اگر آه‌ شان از دل شب برخاسته باشد،

حتی روشن‌ ترین روزها نیز رنگ تیرگی می‌گیرند،

و خورشید، با چشمی نمناک، طلوع می‌کند.

در چنین حالی، زمانه آیینه‌ای ست

که اندوه را بی‌هیچ واژه‌ای در چهره‌ات می‌تاباند.

——-

نویسنده: احمد محمود امپراطور 

یکشنبه ۱۴۰۴/۱/۲۴ خورشیدی 

 

11 آوریل
۴دیدگاه

احمدمحمود امپراطورشاعرونویسندهء وارسته

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۲۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۱ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

احمد محمود امپراطور شاعر و نویسندهء وارسته

 

محترم احمد محمود امپراطور ، شاعر و نویسندهء جوان و یکی از همکاران با سابقه سایت ۲۴ ساعت میباشد که اینک نظر خوانندگان گرامی را به زندگینامه ایشان جلب می کنیم:
محترم امپراطور متولد ۱۳ حوت ۱۳۶۳ خورشیدی میباشد که در شهر زیبای بدخشان افغانستان دیده به جهان گشود.
او به خاطر اشعار زیبا و عمیق خود در ادبیات افغانستان شناخته شده است.
 او معمولاً به مسائل اجتماعی؛ فرهنگی، طبیعت و عشق می‌پردازد. 
امپراطور یکی از شاعران تاثیرگذار و محبوب در میان مردم افغانستان است و توانسته با استفاده از زبان ساده و موثر، احساسات و تجربیات زندگی را به زیبایی بیان کند.
امپراطور در سال ۱۳۶۳ هجری شمسی متولد شده است.
اگر سال ۱۴۰۳ هجری شمسی را در نظر بگیریم، او در حال حاضر حدودا ۴۰ سال سن دارد. 
شخصیت احمد محمود امپراطور: 
احمد محمود امپراطور شخصیت چند‌ بعدی و ارزشمند است که ابعاد مختلفی از زندگی‌اش او را برجسته کرده‌.
 او شاعری عمیق و اندیشمند با تخصص در موضوعات عشق، عرفان و زیبایی‌های معنوی است و اشعارش بر دل‌ها تأثیر می‌گذارد، تا جایی که او را «شاعر دل‌ها» می‌نامند.
وی به دلیل چهره زیبا و جذاب، با موهای بلند و ابروهای مشکی، به “یوسف ثانی” نیز مشهور شده است. 
او علاوه بر چهره دل‌نشین، رفتاری مهربان، متواضع، و شوخ‌ طبع دارد. با وجود طنز و لطافت، او در کارهای خود بسیار جدی و متعهد است.
احمد محمود امپراطور هنرمندی خلاق است که علاوه بر سرودن شعر، به طراحی گرافیکی نیز می‌پردازد و آثار هنری زیادی خلق کرده است. او در کنار فعالیت‌های ادبی و هنری، به مردم‌دوستی نیز شهرت دارد و در خدمت به دیگران، به‌ویژه از طریق دانشش در زمینه طب گیاهی، تلاش می‌کند.
او فردی است که در هر کاری که انجام می‌دهد، نیکی و خیر را به دیگران هدیه می‌کند. این ترکیب از عشق، هنر، دانش، و خیرخواهی، شخصیت او را به نمادی از محبت و خرد در جامعه تبدیل کرده است.
اشعار و دکلمه‌های احمد محمود امپراطور با موضوعات متنوعی مانند عشق، طبیعت، هویت فرهنگی و مسائل اجتماعی سروده شده‌اند. 
او در اشعار خود به زیبایی از زبان و واژگان ساده اما عمیق استفاده می‌کند
تا احساسات و تجربیات زندگی را بیان کند. 
دکلمه‌های او نیز با صدای آرام و دلنشین، مخاطبان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. 
اشعار او به صورت غزل؛ مثنوی؛ قصیده؛ مخمس؛ مثلث، مستزاد، رباعی و چهارپاره هستند و هر کدام از این قالب‌ها را برای بیان بهتر موضوعات انتخاب می‌کند.
دکلمه‌های او نیز از طریق رسانه‌های مختلف منتشر شده و طرفداران زیادی دارد، 
زیرا او با قدرت بیان بالا و صدای جذاب خود توانسته است ارتباط قوی‌ با مخاطبان برقرار کند. 
برخی از موضوعات مورد علاقه او در اشعار عبارتند از: 
– عشق و دلبستگی‌های عاطفی
– فرهنگ و هویت افغانستان 
– دردها و مشکلات اجتماعی
– صلح و آرامش 
– طبیعت و زیبایی‌های آن 
امپراطور با این اشعار و دکلمه‌ها، به یکی از چهره‌های برجسته در ادبیات معاصر افغانستان تبدیل شده است.
دوران جوانی امپراطور دوره‌ای از رشد فکری و هنری او بوده است.
در این دوران، او با علاقه و شور و شوق به مطالعه و نگارش شعر پرداخت و توانست به تدریج سبک خاص خود را در شعر ایجاد کند. اشعار او از همان آوان جوانی نشان از ذهنی جستجوگر و روحی حساس داشت که به مسائل اجتماعی؛ فرهنگی، عارفانی و عاشقانه با دیدی عمیق نگاه نموده.
امپراطور در دوران جوانی تحت تاثیر تحولات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی افغانستان قرار گرفته و این تجربیات در اشعار او منعکس شده است. 
او از همان زمان شروع به خلق اشعاری کرد که به موضوعات مهم و پیچیده می‌پردازند
و با استفاده از زبانی ساده و قابل فهم، این مسائل را به خوانندگان منتقل نموده است. 
دوران نو جوانی او پر از تلاش برای بهبود هنر شعری‌اش بوده، و در این راه، او از منابع مختلفی الهام گرفته است، از جمله ادبیات کلاسیک فارسی دری و آثار شاعران برجسته افغانستان. این تلاش‌ها، تمرینات و نبوغ او، زمینه‌ ساز شد تا به یکی از شاعران برجسته و محبوب در ادبیات افغانستان گردد. 
شخصیت فردی:
احمد محمود امپراطور، شاعر و ادیب اهل بدخشان افغانستان، به عنوان فردی با شخصیت پیچیده و عمیق شناخته می‌شود. در طول زندگی خود تأثیر زیادی بر ادبیات افغانستان گذاشته است. 
شخصیت او معمولاً به عنوان فردی متفکر، با بینشی فلسفی و نگاه عمیق به زندگی توصیف می‌شود. 
ویژگی‌های شخصیتی او شامل مهربانی، انسان‌دوستی، و تعهد به ارزش‌های فرهنگی و ادبی بوده است.
اشعار او اغلب بازتاب‌دهنده افکار و احساسات عمیق انسانی، درد و رنج مردم، و آرمان‌های والای انسانی است.
این نشان از ذهنی پرشور و قلبی حساس دارد که همواره در جستجوی معنای زندگی و حقیقت بوده است. 
او همچنین فردی پایبند به اصول اخلاقی و انسانی در جامعه شناخته میشود
و همین ویژگی‌ها موجب محبوبیت و احترام زیادی در میان مردم و همکاران ادبی‌اش شده است. 
پدر و مادر:
امپراطور به پدر و مادر به عنوان بزرگترین نعمات الهی و زندگی انسان نگاه می‌کند.
او آنها را منبع اصلی عشق، فداکاری و الهام می‌داند.
در دیدگاه او، پدر و مادر نه تنها مسئولیت بزرگ تربیت فرزندان را بر عهده دارند، بلکه از طریق رفتار و ارزش‌های خود، الگوهایی برای زندگی معنوی و اخلاقی فرزندانشان هستند. 
امپراطور به اهمیت احترام به پدر و مادر تأکید دارد و آن‌ها را شایسته بالاترین درجه محبت و قدردانی می‌داند.
او باور دارد که خدمت به والدین و مراقبت از آنها، وظیفه‌ای انسانی و اخلاقی است که هر فرد بی قید و شرط باید به آن پایبند باشد. 
از نظر او، پدر و مادر با از خود گذشتگی و عشق بی‌پایان خود، پایه‌های اصلی هر خانواده و جامعه‌ای را می‌سازند و نقش آنها در شکل‌دهی به شخصیت و آینده فرزندان غیرقابل جایگزینی است. 
دیدگاه مذهبی: 
امپراطور دیدگاه‌ دینی و مذهبی خاصی دارد که در آثار او نیز بازتاب یافته است.
اگرچه او بیشتر به عنوان یک شاعر شناخته می‌شود، اما درک او از مسائل مذهبی و دینی نیز بخشی از شخصیت و آثارش را تشکیل می‌دهد. 
دیدگاه مذهبی او به نظر می‌رسد با نوعی نگاه باز و انسانی به دین همراه بوده است. 
او یک مسلمان با دیانت و به مسائل اخلاقی، معنویت، و انسانیت توجه خاصی داشته و در آثارش به ارزش‌های اخلاقی و اصول انسانی و اسلامی اشاره کرده است. 
هرچند که او به دین و مسائل مذهبی پایبند بوده، اما رویکردش به دین و مذهب بیشتر از زاویه‌ای انسانی و اخلاقی بوده و کمتر به تعصبات و قالب‌های سنتی محدود میگردد. 
در اشعار و نوشته‌هایش، نوعی جستجو برای حقیقت و معنا دیده می‌شود، 
که می‌تواند نشان‌دهنده علاقه‌اش به بعُد معنوی زندگی باشد. 
این نگاه معنوی و فلسفی او را از بسیاری شاعران و ادیبان متمایز کرده است. 
احمد محمود امپراطور به شعر: 
به عنوان یک وسیله‌ی قوی برای بیان احساسات، افکار، و تجربیات انسانی نگاه می‌کند. 
او شعر را نه تنها یک هنر، بلکه یک ابزار ارتباطی می‌بیند که می‌تواند به عمق قلب و روح انسان‌ها نفوذ کند. امپراطور باور دارد که شعر می‌تواند تأثیرات عمیقی بر مخاطبان داشته باشد و آنها را به تفکر، احساس، و عمل وادارد. 
از دیدگاه امپراطور، شعر نه تنها وسیله‌ای برای ابراز احساسات و عواطف شخصی است، بلکه همانند ابزار فرهنگی و اجتماعی نیز نقش مهمی ایفا می‌کند. او معتقد است که شعر می‌تواند بازتاب دهنده‌ی وضعیت اجتماعی، فرهنگی و حتی سیاسی یک جامعه باشد و از این رو، مسئولیت‌های بزرگی را بر دوش شاعران می‌گذارد. 
همچنین، امپراطور به زیبایی و ظرافت زبان در شعر توجه ویژه‌ای دارد. او شعر را هنری می‌داند که با استفاده از زبان، می‌تواند تصاویر زیبا و معانی عمیق را در ذهن مخاطب ایجاد کند. 
به همین دلیل، در اشعار خود از زبان فاخر و تصویری استفاده می‌کند تا پیام‌های خود را با نهایت تأثیرگذاری به مخاطب برساند. 
از دیدگاه امپراطور، شعر نه تنها یک هنر است، بلکه یک رسالت انسانی برای بیداری و آگاهی دادن به مردم نیز محسوب می‌شود.
در مجموع، برای امپراطور، شعر یک سفر معنوی و هنری است که هم شاعر و هم مخاطب را به دنیایی پر از معنا، احساس و تفکر می‌برد. 
زن: 
امپراطور به نقش و جایگاه زنان در جامعه نگاه ویژه‌ای دارد و همواره از برابری و حقوق زنان دفاع کرده است.
و معتقد بر این است که زنان نه تنها ستون خانواده بلکه پایه‌های اصلی پیشرفت و توسعه‌ی یک جامعه هستند.
امپراطور زنان را قشری دارای ظرفیت‌های بالای فکری، هنری و اجتماعی می‌بیند و بر این باور است که توانایی‌های آنان نباید نادیده گرفته شود. 
در اشعار و نوشته‌هایش، بر اهمیت آموزش و توانمندسازی زنان تأکید می‌کند و معتقد است که جامعه‌ای که زنان در آن از حقوق برابر برخوردار نباشند، هرگز به رشد و توسعه‌ی واقعی دست نخواهد یافت. او همچنین به نقد تبعیض‌ها و نابرابری‌های جنسیتی می‌پردازد و از لزوم ایجاد فضایی که در آن زنان بتوانند به تمامی پتانسیل‌های خود دست یابند، سخن می‌گوید. 
از دیدگاه امپراطور، زنان باید از فرصت‌های برابر با مردان در تمامی عرصه‌های زندگی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی برخوردار باشند. او همچنین به نقش مهم زنان در تربیت نسل‌های آینده اشاره می‌کند و بر این باور است که زنان آگاه و تحصیل‌کرده می‌توانند تأثیرات عمیقی بر شکل‌گیری آینده‌ی جامعه داشته باشند. 
مطالعه: 
امپراطور به اهمیت مطالعه به یکی از عوامل کلیدی برای رشد فردی و اجتماعی تأکید زیادی دارد. او مطالعه را راهی برای گسترش دانش، پرورش فکر، و تقویت اندیشه می‌داند. از نظر او، مطالعه دریچه‌ای است که انسان را به افکار جوامع مختلف آشنا می‌کند و به او کمک می‌کند تا به فهم عمیق‌تری از زندگی، جامعه، و خود دست یابد. 
امپراطور معتقد است که مطالعه نه تنها به فرد امکان می‌دهد تا آگاهی و اطلاعات خود را افزایش دهد، بلکه باعث می‌شود تا فرد بتواند با دیدگاه‌های مختلف آشنا شود و به تفکر انتقادی بپردازد. او مطالعه را یک نیاز ضروری برای هر انسانی می‌بیند که به دنبال رشد و پیشرفت در زندگی خود است. 
همچنین، امپراطور باور دارد که مطالعه می‌تواند باعث تغییرات مثبت در جامعه شود. او از مردم می‌خواهد که با مطالعه و آگاهی، نقش فعال‌تری در جامعه ایفا کنند و به شکلی آگاهانه در تصمیم‌گیری‌ها و اقدامات اجتماعی شرکت کنند.  
موسیقی:
امپراطور موسیقی را یکی از زیباترین و مؤثرترین هنرها می‌ داند. 
او معتقد است که موسیقی توانایی ایجاد ارتباط عمیق با احساسات و عواطف انسانی را دارد و می‌تواند پل ارتباطی میان فرهنگ‌ها و مردم باشد.
از دیدگاه او، موسیقی یک زبان جهانی است که می‌تواند انسان‌ها را فراتر از مرزها، زبان‌ها و تفاوت‌های فرهنگی به هم نزدیک کند. 
او همچنین به نقش درمانی موسیقی اشاره دارد و بر این باور است که موسیقی می‌تواند تأثیر مثبتی بر روح و روان انسان داشته باشد. موسیقی برای امپراطور ابزاری است که می‌تواند به تسکین دردها، تقویت امید، و بیان احساساتی که شاید با کلمات قابل بیان نباشند، کمک کند. 
در اشعار و نوشته‌هایش، به زیبایی‌های موسیقی اشاره می‌کند و گاهی موسیقی را با احساسات ناب انسانی همچون عشق، اندوه، و شادی مقایسه می‌کند. او موسیقی را یکی از منابع الهام برای شاعران و هنرمندان می‌داند و تأکید دارد که موسیقی می‌تواند روح خلاقیت را در انسان بیدار کند.
وطن: 
امپراطور در آثار و اشعار خود به موضوع وطن به شکل بسیار عمیق و احساسی پرداخته است. 
او وطن را نه فقط یک مکان جغرافیایی، بلکه نماد هویت، تاریخ و فرهنگ ملت خود می‌بیند. و در اشعارش از وطن به مکانی که انسان را با ریشه‌هایش پیوند می‌دهد یاد می‌کند و به تأکید بر عشق به وطن و مسئولیت‌هایی که هر فرد نسبت به آن دارد، می‌پردازد. 
برای او، وطن یعنی جایی که در آن ارزش‌ها، فرهنگ، نژاد و زبان مردم حفظ می‌شود و از این جهت، وطن برای او مقدس و باارزش است.
در اشعارش وطن را مادری مهربان و گاهی به سرزمینی زخم‌خورده یاد می‌کند
که نیاز به حمایت و حفاظت دارد. 
همدیگر پذیری: 
امپراطور همدیگرپذیری را یک اصل اساسی در جامعه انسانی می‌داند. 
معتقد است که برای رسیدن به یک جامعه‌ی مترقی و صلح‌آمیز، افراد باید توانایی پذیرش و احترام به تفاوت‌های یکدیگر را داشته باشند. 
باور دارد که تنوع فرهنگی؛ زبانی؛ نژادی، مذهبی و فکری نباید منجر به جدایی و دشمنی شود، 
بلکه این تفاوت‌ها می‌توانند منابع متعین برای یادگیری و تقویت همبستگی اجتماعی استفاده شوند.
او همدیگرپذیری را شرط لازم برای ایجاد همزیستی مسالمت‌آمیز و کاهش تنش‌ها و اختلافات در جامعه می‌داند. 
در اشعار و نوشته‌هایش، امپراطور به ضرورت درک و پذیرش دیدگاه‌ها و عقاید مختلف تأکید می‌کند و همواره به انسان‌ها توصیه می‌کند که با قلبی باز و ذهنی پذیرنده و روشن به دیگران نزدیک شوند.
این نوع نگرش از دیدگاه او می‌تواند به ایجاد یک جامعه‌ی که در آن عدالت اجتماعی، صلح، و همبستگی حاکم است، کمک کند. 
احمد محمود امپراطور و سیاست:
از دیدگاهی انتقادی و همزمان ایده‌آلیستی نگاه می‌کند. 
او معتقد است که سیاست باید در خدمت مردم باشد و منافع عمومی را تأمین کند، 
نه اینکه به وسیله‌ای برای قدرت‌طلبی و سوءاستفاده از منابع تبدیل شود. 
امپراطور سیاست را یک ابزار مهم برای پیشرفت و توسعه جوامع می‌بیند، اما هشدار می‌دهد که اگر سیاستمداران از اصول اخلاقی و انسانی دور شوند، سیاست می‌تواند به فساد، تباهی و به فروپاشی جامعه منجر شود. 
در اشعار و نوشته‌های خود، امپراطور گاهی به نقد سیاست‌های ناعادلانه و فساد در حکومت‌ها می‌پردازد.
او از سیاستمدارانی که وعده‌های بی‌پایه می‌دهند و به جای خدمت به مردم به منافع شخصی خود می‌اندیشند، انتقاد می‌کند. 
امپراطور در عین حال باور دارد که سیاست می‌تواند نیرویی مثبت باشد، اگر با صداقت، شفافیت و احترام به حقوق انسان‌ها همراه باشد.
از دیدگاه او، سیاست باید بر پایه عدالت، همدیگرپذیری، و رعایت حقوق بشر بنا شود تا بتواند جامعه‌ای عادلانه و پر از آرامش را به ارمغان آورد. 
گل و گیاه: 
امپراطور در اشعارش از گل‌ها و گیاهان به‌عنوان نمادهای طبیعت، زیبایی، و زندگی استفاده کرده است. 
گل‌ها و گیاهان در ادبیات و شعر فارسی همیشه نمادهای خاصی داشته‌اند،
و امپراطور نیز از این نمادها برای بیان احساسات و مفاهیم عمیق انسانی استفاده کرده است. 
از گل‌ها نمادی از زیبایی زودگذر و طبیعت ناپایدار زندگی انسانی در اشعار او ظاهر می‌شوند.
این تصاویر همچنین می‌توانند نمادی از عشق، عشق‌ورزی، و لطافت روح انسانی باشند.
مثلا، گل می‌تواند نمادی از محبوب یا معشوق، و باغ می‌تواند نمایانگر دنیای ایده‌آل و پر از آرزوها و رویاها باشد. 
گیاهان و گل‌ها در اشعار او ممکن است نشانگر از رشد، تحول، و تغییرات زندگی به‌کار رفته باشند. 
این نمادها به او این امکان را داده‌اند که زیبایی و پیچیدگی زندگی را به تصویر بکشد و احساسات انسانی را به شکلی ملموس‌تر بیان کند.
لازم بذکر است که امپراطور در پرورش گل و گیاه مهارت خاص دارد. 
طبیعت: 
محمود امپراطور در اشعار خود به طبیعت منبعی از الهام و زیبایی نگریسته است. 
طبیعت در آثار او نه تنها جلوه‌ای از زیبایی‌های جهان مادی، بلکه نمادی از نظم، هارمونی، و معنای عمیق‌تر زندگی مطرح می‌شود. 
او با توصیف عناصر طبیعی مانند کوه‌ها، رودها، درختان، آسمان و دشت و دامنه توانسته است احساسات و افکار خود را به‌طور موثر بیان کند.
این عناصر طبیعی در اشعار او نمادهایی از عظمت و بی‌کرانگی جهان خلقت به‌ صورت تجلیات قدرت و حکمت الهی ظاهر می‌شوند. 
طبیعت برای او منبعی از آرامش و تفکر بوده است؛ 
جایی که انسان می‌تواند به دور از هیاهوی زندگی شهری و دغدغه‌های روزمره، به تفکر در مورد معانی زندگی، مرگ، و ارتباط خود با جهان بپردازد. این ارتباط عمیق با طبیعت همچنین در برخی از اشعار او به شکل توصیفات زیبا و هنرمندانه از مناظر طبیعی، تغییرات فصول، و دیگر پدیده‌های طبیعی بیان شده است. 
به طور کلی، طبیعت در آثار امپراطور به‌ مثابه عنصری پویا و زنده حضور دارد که در خدمت بیان تفکرات فلسفی و احساسی او قرار می‌گیرد. 
حیوانات:
امپراطور به حیوانات با ترحم و محبت نگاه می‌کند و آنها را بخشی از جهان طبیعی و آفریده‌ های خداوند می‌داند.
او باور دارد که حیوانات نیز همانند انسان‌ها حق زندگی دارند و باید با آنها به مهربانی و انسانیت رفتار شود. 
در دیدگاه امپراطور، حیوانات نه تنها موجوداتی بی‌زبان و نیازمند محافظت‌اند، بلکه می‌توانند نمادهایی از معصومیت، وفاداری و طبیعت خالص به انسان‌ها درس‌های ارزشمندی بیاموزند. او به اهمیت حفظ حقوق حیوانات و برخورد انسانی با آن‌ها تأکید دارد و معتقد است که رفتار صحیح با حیوانات نشانگر میزان تکامل اخلاقی و معنوی یک جامعه است. 
امپراطور همچنین به ارتباط عمیق بین انسان و حیوان اشاره می‌کند و بر این باور است که مراقبت از حیوانات و محیط زیست، بخشی از مسئولیت‌های اخلاقی انسان است. او معتقد است که مهربانی به حیوانات، بازتابی از محبت به تمامی موجودات جهان است و به نوعی احترام به خالق آن‌ها نیز محسوب می‌شود. 
عشق: 
در اشعار امپراطور یکی از مضامین محوری و اساسی است.
او به عشق نه تنها به‌عنوان یک احساس انسانی، بلکه به‌ منزلت یک نیروی معنوی و الهی نگاه می‌کند. 
عشق در آثار او می‌تواند نمادی از تجربیات عمیق و همه‌ جانبه باشد که فراتر از عشق زمینی و جسمانی است
و به‌سوی عشق به خدا، حقیقت، یا معانی عمیق‌تری از زندگی سوق پیدا می‌کند. 
در اشعار امپراطور، عشق منزلت نیرویی توصیف می‌شود که انسان را به تعالی و رشد روحی و معنوی هدایت می‌کند.
این نوع عشق بیشتر جنبه‌های عرفانی و فلسفی دارد و راهی برای دستیابی به شناخت و اتصال به خدا و حقیقت مطلق در نظر گرفته شده است. 
از سوی دیگر، عشق در اشعار امپراطور می‌تواند به شکل عشق مجازی و رمانتیک نیز ظاهر شود. 
در این حالت، او احساسات عمیق و پرشوری را که انسان در عشق به معشوق تجربه می‌کند، با زبانی زیبا و ظریف شاعرانه توصیف نموده است. 
این عشق زمینی در اشعار او ممکن است با نوعی از درد و رنج همراه باشد که از ناپایداری و گذری بودن زندگی و عشق ناشی می‌شود. اما در این حالت نیز، عشق نیرویی مثبت و سازنده که انسان را به سمت درک بهتر از خود و جهان هستی هدایت می‌کند، دیده می‌شود. 
به طور کلی، عشق در اشعار امپراطور نه تنها یک تجربه شخصی بلکه یک مسیر برای درک و تجربیات معنوی و انسانی است. 
هنر: 
امپراطور؛ جایگاه ویژه‌ای برای هنر در زندگی و آثار خود قائل بوده است. 
او هنر را نه تنها وسیله‌ای برای بیان احساسات و افکار، بلکه ابزاری برای جستجوی حقیقت و زیبایی در زندگی می‌داند. 
**هنر در اشعار و آثار امپراطور** 
به مثابه ای یک نیروی خلاقانه و الهام‌بخش ظاهر می‌شود که می‌تواند جهان را به شکلی جدید و عمیق‌تر به تصویر بکشد. 
او هنر را یک زبان جهانی می‌داند 
که فراتر از مرزها و تفاوت‌های فرهنگی می‌تواند انسان‌ها را به یکدیگر نزدیک کند. 
**دیدگاهش نسبت به هنر** 
شامل احترام به ارزش‌های هنری و فرهنگی بوده؛ و هنر را بخشی از هویت فردی و جمعی می‌داند 
که می‌تواند به حفظ و انتقال فرهنگ و ارزش‌های انسانی کمک کند.
در همین راستا، او معتقد است که هنر باید همواره در خدمت انسانیت و اخلاق باشد و بتواند پیام‌های عمیق و معنادار به جامعه منتقل کند. 
**هنر وسیله‌ی تربیتی و روحانی** 
امپراطور؛ هنر را راهی برای رسیدن به تعالی روحی و معنوی می‌داند.
در آثارش، هنر نه تنها برای لذت‌ بردن و تفریح، بلکه برای رشد و توسعه‌ی فردی و جمعی به کار رفته است. 
در نهایت، هنر در زندگی امپراطور بازتاب‌دهنده‌ی نگاه عمیق او بجهان و تلاش برای کشف زیبای ها و حقایق زندگی بوده است.
هنر برایش پلی است که انسان را بسوی درک بهتر از خود و جهان اطرافش هدایت می‌کند. 
فناوری روز:
امپراطور به فناوری روز به عنوان یکی از عوامل مهم در تحول و پیشرفت جوامع نگاهی مثبت دارد. 
او فناوری را ابزاری می‌داند که اگر به درستی استفاده شود، می‌تواند زندگی انسان‌ها را بهبود بخشد و ارتباطات، آموزش، بهداشت، و بسیاری از جنبه‌های دیگر زندگی را ارتقا دهد. 
از دیدگاه امپراطور، فناوری روز می‌تواند به حل بسیاری از مشکلات جهانی مانند فقر، بیماری‌ها، و تغییرات اقلیمی کمک کند. او معتقد است که دسترسی به اطلاعات و دانش از طریق فناوری، امکان پیشرفت‌های علمی و اجتماعی را برای همه افراد فراهم می‌کند و می‌تواند به ایجاد یک جامعه عادلانه‌تر و آگاه‌تر کمک کند. 
با این حال، امپراطور هشدار می‌دهد که استفاده نادرست یا بی‌رویه از فناوری می‌تواند به چالش‌های جدیدی مانند کاهش ارتباطات انسانی، افزایش نابرابری‌ها، و تهدیدهای امنیتی منجر شود.
  تأکید بر آن که فناوری باید با مسئولیت و با توجه به ارزش‌های انسانی مورد استفاده قرار گیرد تا بتواند به بهبود واقعی زندگی بشر منجر شود. 
در مجموع، امپراطور به فناوری روز با دیدی متعادل و انتقادی نگاه می‌کند و بر اهمیت استفاده هوشمندانه از آن برای بهبود فردی و اجتماعی تأکید دارد. 
سخن آخر: 
امپراطور در سخن آخر خود به اهمیت عشق، عدالت، و انسانیت تأکید دارد. 
او باور دارد که زندگی انسان باید در خدمت به دیگران و تلاش برای ایجاد جهانی بهتر سپری شود.
از دیدگاه او، تنها از طریق پیروی از اصول اخلاقی و گسترش عشق و همدلی می‌توان به یک جامعه عادلانه و انسانی دست یافت. 
او انسان‌ها را به تفکر و تدبر عمیق‌تر دربارهٔ معنای زندگی و مسئولیت‌های فردی دعوت می‌کند. پیام امپراطور به خوانندگان این است که هر فرد باید با استفاده از قدرت درونی خود، نقشی مثبت در جهان ایفا کند و به دنبال خلق زیبایی، معنا، و عدالت در زندگی باشند.
07 آوریل
۴دیدگاه

روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه ۱۸ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۷ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم

روزیکه من ز درگهی عشقت بدر شدم 

در کوچــه های در بـدری در بدر شدم 

با نردبـــانِ نالــــه برفتــــم ز خویشتن

تا جـــــای که ز عالــــمِ بـالا خبر شدم 

آنجا که سوخت کــامِ من از آتش فراق 

از آبِ دیـــده نخـلی امیــــدِ گهـــر شدم 

در موج حادثــــات شکستـــم هزار بار 

امــــا هــــزار بــار به ره پی سپر شدم

از کانِ واژگـانِ سخن عشق چیــــده ام 

با کـاروانِ بیت و غـــزل همسفر شدم 

محمود بی مقـــاتله در گــــردش زمان

با جیب خالــی صاحبِ گنــجِ هنر شدم 

———————————–

سه شنبه ۱۹ حمل ۱۳۹۹ خورشیدی

که برابر میشود به ۰۷ اپریل ۲۰۲۰ ترسایی

سرودم 

احمد محمود امپراطور 

 

29 مارس
۱ دیدگاه

شب حریم اسرار و آستانه‌ی الهام

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه  ۹ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۹ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

شب حریم اسرار و آستانه‌ی الهام

شب، حریم اسرار و آستان قدس الهام است، 
قلمرویی که در سکوتش، روح به بلندای افلاک عروج می‌کند 
و در ظلمتش، شعله‌های اشتیاق، فروزان‌تر از اختران می‌درخشند.
 هنگامی که جهان در ژرفای آرامش فرو می‌رود 
و زمان در ساحت سکوت متوقف می‌گردد، 
جان‌ های بصیر از حجاب‌ های روزمرگی عبور کرده
 و در اقیانوس بی‌کران معنا، غوطه‌ور می‌شوند. 
در این خلوتگاه قدسی، حقیقت با لطافت واژه‌ها تجلی می‌یابد 
و ادراک در بارگاه شب به کمال می‌رسد.
من نیز در سایه‌سار شب‌های جاودانه، از قید و بند عالم خاکی 
رهایی یافته و به آستانه‌ی معرفت پای نهاده‌ام.
 در خلوتی که آسمان، سرود حضور می‌خواند 
و ستارگان، رازهای ازلی را زمزمه می‌کنند،
 با قلمی برخاسته از جوهر عشق، سرنوشت محبت را بر الواح زمان حک کرده‌ام. 
در هر شب، نوری از سرچشمه‌ی ادراک در جانم طلوع می‌کند 
و در شعاع آن، جهان را از پنجره‌ای دیگر به نظاره می‌نشینم. 
در همین سکوت متبرک و آگاهی بی‌کران، 
ناله‌ی دلدادگان را به زبان حقیقت سروده‌ام و فریاد مظلومان را شجاعانه در هیئت نثر و نظم، به گستره‌ی هستی سپرده‌ام.
سپاس بی‌حد معبود را که در این تیرگی‌های شبانه، قلب و ذهنم
 را از خورشید مهر و معرفت منور ساخته است. 
آن‌گاه که اختران در طاق کبود آسمان می‌درخشند، دل من در ژرفای تفکر بیدار است. 
آنچه در تابش روز پنهان می‌ماند، در حریم شب بر من مکشوف می‌گردد. هر خاموشی، آوایی از حقیقت را در وجودم بیدار می‌کند
 و هر تیرگی، نوری را در ژرفای جانم می‌افروزد.
بی‌شک، شب برای من حریم قدسی و فرصتی بی‌بدیل بوده است؛
 تا اندیشه‌هایم را در آسمان خیال پرواز دهم، 
عواطفم را در ساحت کلمات ابدی سازم و در فراسوی مرزهای 
عالم خاکی، حقیقت را جست‌وجو کنم. 
در این خلوتگاه آسمانی، با دلی آکنده از محبت و چشمی بینا 
به افق‌های معنا، اسرار هستی را در آیینه‌ی سخن منعکس ساخته‌ام. 
حقیقت را در آغوش واژه‌ها زنده کرده‌ام و نغمه‌ی خاموش دل‌های شکسته را با طنین عشق در گستره‌ی شب طنین‌انداز نموده‌ام.
با مهر و عشق
احمد محمود امپراطور
سه شنبه ۰۵ حمل ۱۴۰۴ خورشیدی

 

28 مارس
۳دیدگاه

لیله القدر بیدار شدن است نه بیدار ماندن!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۸ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۸ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

لیله القدر بیدار شدن است نه بیدار ماندن!
====================

شب قدر، شب برداشته‌شدن حجاب‌هاست؛ شبی که فاصله خاک و افلاک رنگ می‌بازد و درهای غیب به روی دل‌های بیدار گشوده می‌شود.
 در این شب، نه زمان قید دارد و نه مکان، که همه چیز در نور بی‌کران الهی محو است.
فرشتگان با کاروانی از نور، بر جان‌ های صاف و دلباختگان فرود می‌آیند.
 دفتر قضا و قدر در دستان ملائک است و سرنوشت‌ها به قلم حکمت ازلی نوشته می‌شود. 
سالکِ راه، در این شب بندهای نفس را می‌گسلد و سبک‌بار، از حصارهای دنیا و گناه رها می‌گردد. 
هر ذکری نغمه‌ای است از بربط عشق که در گوش هستی طنین می‌افکند، 
و هر اشکی، مرواریدی است که بر دامان مقربان می‌درخشد.
زمین و آسمان، کوچک و بزرگ، همه به هم گره می‌خورند. 
دل عاشق، چون مرغی رها شده از قفس جهل، پر در پر فرشتگان می‌زند
 و رو به آشیانه قرب می‌رود. 
در سکوت رازناک این شب، نغمه بازگشت در گوش جان شنیده می‌شود؛ 
همان صدای آشنا که می‌فرماید:
«ارجعی الی ربکِ راضیه مرضیه»
خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد.
پس دل را با اشک توبه بشوی، بند تعلقات را بگسل، که نسیمی از باغستان مهر الهی جانت را به سرمنزل نور برساند.
یا ربّ! امشب که درهای فیض بی‌پایانت گشوده و ملکوت، چراغان از نور حضور توست، دل‌های ما را از غبار تیرگی و پرده‌های غفلت بزدای. 
ما را از بندهای سنگین نفس برهان و به کاروان سبک‌بالان وصال ملحق کن؛ 
در شمار آن دل‌آگاهانمان آور که جان‌شان در شعاع قرب تو آرام گرفته و از جام معرفتت سیراب شده‌اند.
ای ساقی ازل! نصیب ما کن جرعه‌ای از آن باده ای طهور که جان را زنده و دل را از خود بی‌خود سازد. 
ما را اهل بیداری کن، تا ذکر نامت در جان‌ مان چون نغمه‌ای بی‌پایان طنین اندازد. 
بر دل‌های شکسته و توبه‌پذیر ما، بارانی از لطف و رحمت فرو فرست؛ دست‌های تهی ما را به فضل بی‌کرانت لبریز گردان، و ما را در حریم خلوت‌ نشینان مهر خویش جای ده.
یا ارحم الراحمین!
نویسنده: احمد محمود امپراطور
پنجشنبه ۱۴۰۴/۱/۷ خورشیدی 
۱۴۴۶/۹/۲۶ هجری قمری
۲۷ رمضان الکریم 
23 مارس
۳دیدگاه

تو آیی سال نو آید . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۳ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی ۲۳ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

تو آیی سال نو آید . . .

چه می شود که  بیایی  بهارِ  من باشی

مه و ستاره و خورشید  و  یارِ من باشی 

در  اُستان   دلم     می کنم   مکانت   را

به فرش  سرخ  جگر  افتخارِ  من باشی

تو  بلبلی  و   به  هر جا  بهار  ناله  کنی

تو باغ  یاسمن   و  لاله  زارِ  من  باشی 

بغل  کنم   به  هوای    تو  من   خیالاتم 

بهشت و  دار جهان  و  دیارِ  من  باشی

به شور پیرهنت عطرِ  عشق  ارزن کن

سکون وسوسه ای بی ‌قرارِ من باشی

تو آیی سال  نو  آید  تو آیی   عید شود

تو نازنین  خوشی   روزگارِ   من باشی

قدم گذار به چشمانِ خسته  از هجران 

که فصلِ آخرِ  چشم  انتظارِ من باشی 

تو سال هاست به محمود  سوژه‌ای جانم

تو بهترین   ز هزاران  هزارِ  من باشی 

————–

      جمعه اول حمل ۱۴۰۴ خورشیدی

             ۲۱ مارس ۲۰۲۵ میلادی  

              احمد محمود امپراطور

 

 

21 مارس
۵دیدگاه

مقدم بهار خجسته باد!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه  ۱ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی ۲۱ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

مقدم بهار خجسته باد! 
==========
بدشت عشق من هر سال منتظر هستم 
که  همچو  لاله   برون  آیی  و  بهار  کنیم
درود بر بهار، درود بر جان‌های بهاری.
به نام یگانه دانای گیتی‌آفرین، آن که دفتر آفرینش را به مُهر بهار مُزیّن ساخت و در گردش روزگار، نسیم نوزایی را در لوح جان‌ها دمید؛
اکنون که بار دیگر چرخ کبود، جامه زمستانی از تن برکنده و به زیور سبز و زرین بهار آراسته شده است و سال ۱۴۰۴ خورشیدی با شکوهی تمام‌عیار گام بر عرصه گیتی نهاده، فرصت را مغتنم می‌شمارم تا با دلی سرشار از مهر و صفای ناب، آکنده از خلوص و بی‌آلایشی، درودی صمیمانه و تهنیتی فاخر و بی‌ریا به عزیزانم تقدیم دارم.
به خانواده بزرگوارم، یاران نیک‌خوی، دوستان گرانمایه و فرهیخته، هم‌میهنان ارجمند و همزبانان فرخنده‌سرشت که در هر کران این پهنه خاکی زیست می‌کنند و به نوروز، این آیین کهن‌سال و آفتاب‌گون، دل بسته‌اند، خاضعانه می‌گویم:
فرّ و فروغ نوروز بر جان و جهان‌تان سایه‌گستر، دل‌هایتان بهاری، کامتان شیرین، روانتان آرام، و روزگارتان سرشار از فرخندگی و شادکامی باد.
نوروز، این گوهر تابناک گنجینه فرهنگ و تاریخ، فراتر از دگرگونی فصل‌هاست؛ آیینه‌ای است که زلالی روح، طراوت اندیشه، و پاکی نیت را به یادمان می‌آورد. 
بهار، نغمه‌سرای همیشگی نو شدن است؛ می‌آید تا غبار کهنگی از جان‌ها بشوید و بار دیگر جان و جهان را به نغمه مهر و امید آراسته سازد.
در این موسم شکوفایی، از ژرفای وجود، آرزو دارم که سال پیشِ‌رو، سرشار از نیک‌بختی، دانایی، داد و دهش، شکوه و شایستگی برای همه عزیزان باشد؛ سالی که در آن تیرگی کینه به روشنی دوستی بدل شود، و دست‌ها به گرمی فشرده گردد.
باشد که سفره زندگی‌تان گسترده، دل‌های‌تان آرام، همّت‌تان بلند، و همواره آفاق زیست‌تان مملو از نور، برکت، آسایش و سرافرازی گردد.
نوروز خجسته و بهار جان‌نواز بر شما و عزیزانتان مبارک باد؛
بادا که هماره چون شاخساران سرسبز، بر قامت زمانه سایه‌گستر و سرافراز بمانید.
با مهر بهاری 
شاعر و نویسنده:
احمد محمود امپراطور

 

19 مارس
۳دیدگاه

از غبار خاک تا افلاک عشق:

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه  ۲۹ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۹ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نویسنده : احمد محمود امپراطور

در پهنه‌ی بی‌انتها و سکوت ژرف آفرینش، آن دم که انسان چشمان جان را از خواب فراموشی می‌گشاید و پرده‌های سنگین غفلت را یکی‌یکی از آیینه‌ی دل می‌زداید، نسیمی از عالم قدس بر باغ جانش می‌وزد و افق‌های نادیده، پیش چشم دل، گشوده می‌گردد. 

در آن لحظه‌ی ناب، انسان درمی‌یابد که وجودش بازیچه‌ی حادثه و اسیر باد و خاک نیست، بلکه شراره‌ای از آتش جاودان حقیقت در نهاد او افروخته شده؛ نوری از سرچشمه‌ی ازلیت که از اقیانوس بی‌کران رحمت الهی در پیاله‌ی وجودش ریخته‌اند.

 

این انسانِ به ظاهر خاک‌نشین، حامل رازی ملکوتی است؛ رازی که فرشتگان از دریافت آن عاجزند و آسمان‌ها در برابر آن سر به تعظیم فرو می‌آورند. 

هرگاه که زنجیر تعلقات دنیایی از پای جان فرو افتد و دلبستگی‌های فانی به کناری نهاده شود، در پس این قالب خاکی، جلوه‌ای از حقیقتی بی‌پایان رخ می‌نماید. 

آدمی درمی‌یابد که خشت و گل وجودش تنها نقابی است بر سیمای نوری که از مشرق ازل بر دلش تابیده.

 

این سیر، سفری است از ظلمت‌سرای ناسوت به آستان قدس، از غوغای غفلت به آرامش وصال. 

سفرنامه‌ای است از خود تا خدا، از منیّت تا نیستی، تا جایی که سالک، در آغوش بی‌کرانه‌ی رحمت، قطره‌ای از اقیانوس وحدت گردد و از مستی ساغر وصل، جرعه‌ای از بقاء بنوشد.

 

سپاس و ستایش بی‌پایان شایسته‌ی آن معمار بی‌همتایی است که از خزانه‌ی بی‌پایان قدرت خویش، قطره‌ای هستی بر کویر عدم چکاند و با دم مسیحایی اراده‌اش، آفتاب خلقت را از پس حجاب عدم برآورد. 

همان خالقی که با قلم صنع بی‌نظیرش، نگین آفرینش را بر انگشت هستی نهاد و با نفخه‌ی روحانی‌اش، جان را در کالبد خاکی دمید تا مشتی غبار، منزلگاه نور گردد و لانه‌ی شعور سرمدی شود.

 

او که دل انسان را آیینه‌خانه‌ی تجلیات لایزال ساخت و جان را میدان عنایت‌های بی‌کرانه.

 هر ذره از وجود انسان پژواکی از نغمه‌ی ربانی، و هر نفسش دم مسیحایی از عالم قدس است.

 آن دانای حکیم که رشته‌ی هستی را با تارهای مهر و حقیقت در هم تنید، و انسان را گل سرسبد گلزار خلقت، مایه‌ی مباهات فرشتگان، و نشانه‌ی کمال خویش گردانید.

 

درود بی‌پایان بر آن ماه‌روی هدایت، پیام‌آور مهر و محبوب جان‌ها، که با جام یقین، دل‌های غبارگرفته را صیقل داد و جان‌های در بند را به سرچشمه‌ی هدایت فراخواند. 

آن جان‌فروز که با مشعل معرفت، شب‌های تیره‌ی جهل را روشن ساخت و با نسیم عشق، گلزار دل‌ها را شکوفا نمود. 

او که با کلام آسمانی‌اش، پرده‌های جهل را درید و راه بندگی و دلدادگی را پیش پای بشریت نهاد.

 

بدان ای سالک طریق حقیقت! 

که روح تو شراره‌ای از مشعل ازلی است؛ شعله‌ای که از افق بی‌کران حقیقت برخاسته و در قفس ناسوت، در حسرت پرواز به مأوای نخستین خویش بی‌قرار است. 

این گوهر نایاب که در تار و پود وجودت نهاده‌اند، ودیعتی است که از ملکوت به امانت گرفته‌ای؛ تاج کرامتی که از خزانه‌ی قدس بر فرق انسان نهاده شده و پرتوی از خورشید بی‌زوال در ژرفنای جانت تابیده است.

 

اما این کالبد خاکی، خانه‌ای است ناپایدار و سایه‌ای است گذرا؛ سرایی که در معرض طوفان حوادث، همواره لرزان و رو به زوال است. 

آن‌که راز جان را دریابد و غبار وابستگی‌های فانی را از آینه‌ی دل بزداید، می‌داند که این شعله‌ی سرمدی اگر از بند زنجیرهای دنیا رها گردد، از ساغر وحدت، شراب بی‌خودی خواهد نوشید؛ و در خلوت دل، خویشتن را فانی خواهد ساخت تا در محضر معشوق جاودانه گردد.

 

آری، روح آدمی نوری است از آفتاب حقیقت که بی‌قرار دیدار است. 

خوشا آن دل بیدار که آیینه‌ی وجودش را از زنگ هوا و هوس صیقل دهد، و پروانه‌وار، گرد شمع جمال دوست بسوزد تا در مسیر فنا، به منزلگاه بقاء جاودانه رسد.

 

رستگار آن است که قدر این ودیعت ربانی را بداند، گوهر جان را به بهای زنجیرهای خاک نفروشد و دست در دامن راهنمایی آگاه سپارد. 

قدم در وادی سیر و سلوک نهد، تا پرده‌ها از پیش چشم جان کنار رود، نقاب‌ها یکی‌یکی فرو افتد و در میخانه‌ی عشق، ساغر وصال از دست ساقی ازل بنوشد. تا در بارگاه انس، مأوای جاودانه‌ی خویش را باز یابد.

 

ای مسافر این کاروانسرای فانی! 

دریاب که آنچه ماندگار و جاویدان است، نه این قالب خاکی، بلکه شراره‌ی فروزان روح است.

 پس بکوش که دل خویش را از زنگار دلبستگی‌های فانی بزدایی و در آغوش مهر بی‌کران الهی، آرام گیری.

 

سعی کن نقاب‌ها را یک‌یک فروگذاری، از غوغای کثرت برهی و به خلوت وحدت گام نهی. آنگاه، در آستان بی‌نهایت حقیقت، خود را آن‌گونه خواهی دید که پیش از هبوط به این خاکدان بودی:

 نوری بی‌حجاب، روحی بی‌مرز، و قطره‌ای که با اقیانوس یکی شده است.

 

پروردگار بی‌همتا!

آغاز و انجام هستی به اشارت توست و جان‌ها در قبضه‌ی مهر و حکمت تو سیر می‌کنند. 

دل‌های ما را از زنگار غفلت پاک گردان و آیینه‌ی وجودمان را به نور معرفتت صیقل ده. 

ما را از وابستگی‌های فانی برهان و در سایه‌سار رحمت بی‌کرانت پناه ده. بینایی عطا کن تا جمال بی‌مثالت را در هر ذره ببینیم 

و گوشی ده که ندای حق را از پسِ هر حادثه بشنویم. 

توفیق ده که ودیعت نورت را پاس داریم و در مسیر عشق و فنا، به لقای تو برسیم. 

شعله‌ی جانمان را خاموش مگردان و در وادی حیرت، دست‌گیر ما باش. 

ما را از خود، از منیّت، از غفلت، از هر آنچه میان ما و تو حجاب است، رها فرما تا چون پروانه‌ای سوخته در آتش عشق تو، از خود بگذریم و در دریای بیکران وصالت غرق شویم.

آمین رب العالمین

با مهر و فروتنی

 

14 مارس
۲دیدگاه

حکایت بلند فرومایگان: از اوج وهم تا حضیض نابودی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه  ۲۳ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۴ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

حکایت بلند فرومایگان:       

      از اوج وهم تا حضیض نابودی

آنان که از گوهر اصالت و جوهر شرافت تهی‌اند، اگر هزار جامه‌ی فضل و فرزانگی بر تن کنند، 

بر بلندای جبروت و اقتدار جلوس نمایند، یا خزائن عالم را به چنگ آورند، از زندان طینتِ خویش گریزی نخواهند یافت.

 عظمت را نه به جلال و شکوه می‌توان سنجید، نه به زخارف دنیا، و نه به علمی که در کوره‌ راه‌ های دنائت، آتش‌افروز شرارت گردد.

 شکوه راستین، در بلندی همت، صلابت اندیشه و طهارت جان ن مکر می‌سازند. 

اینان نه طلایه‌ داران فضیلت‌اند، نه پیشاهنگان معرفت، که در سایه‌ی حیله و ریا، شالوده‌ی اخلاق را سست می‌کنند و خرمن ارزش‌های انسانی را به تند باد هلاکت می‌سپارند.

حضور چنین عناصر تباه‌ سرشت در پیکره‌ی اجتماع، همچون طوفانی است که اساس انسانیت را در هم می‌شکند و خرابه‌ای از امید و آرزو بر جای می‌نهد. 

هرچه بر گستره‌ی قدرتشان افزوده شود، دامنه‌ی فساد و دهشت‌افکنی‌ شان ژرف‌تر خواهد شد.

 نه مرهمی بر زخم‌های عمیق بشری‌اند، نه فروغی در ظلماتِ اندوه، که چنان سایه‌ های وهم و نکبت، روشنی را می‌ بلعند و تیرگی می‌ پراکنند.

اما تاریخ، این داور بی‌طرف و حقیقت‌گویِ روزگاران، همواره شهادت داده است که نه تاجِ سلطنت، خسیسان را به بزرگی می‌رساند، نه سیم و زری که در چنگال آزمندی فشرده شود، اصالت می‌آفریند، و نه قدرتی که بر ویرانه‌ی تقوا بنا گردد، دوام می‌یابد. 

آنان که از گوهرِ عزت و بلندای همت محروم‌ اند، هرچه گرد آورند، جز باری گران بر دوش انسانیت نخواهند افزود، و سرانجام، در گردابی که از حرص، تزویر و ستم گسترده‌اند، خویشتن را خواهند بلعید.

 و این است فرجامِ محتومِ آنان که بر بستر نخوت و شرارت، بنای اقتدار خویش نهاده‌اند.

 

با مهر و آزادی …

شاعر و نویسنده: احمد محمود امپراطور 

حوت ۱۴۰۳ خورشیدی 

 

12 مارس
۳دیدگاه

جلوه‌ ی عشقِ

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  چهارشنبه  ۲۲ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۲ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

جلوه‌ ی عشقِ

 

خورشید  توهم تو  کهکشانم  باشی 

در هر دو سرایی هستی جانم باشی

 موجِ  گهری  و  بحر  و  کانم باشی

شاه  بیتِ  قصیده ی  زبانم  باشی 

سرخی به رخی چو  زعفرانم  باشی

————–

آوازه ی عشق مان جهان گیر شود 

از قصه ی ما جهان جوان پیر شود 

هر نکته به ضمِ هرکه تفسیر  شود

آغوش  کشا  عزیزِ  من  دیر شود

دنیایی   قشنگ و  مهربانم  باشی

—————- 

من  عاشقم  عاشقانه  گفتار کنم

خاکِ در و  درگه ات  گهربار  کنم 

شامِ رمضان از لبت  افطار  کنم 

جانا  چه  کنم  تو  را گرفتار  کنم 

امیدِ من  و  تاب  و توانم  باشی

———— 

ای باده سرشت و جذبه‌ ی خیزابم 

از بسکه نموده عشق تو بی تابم 

با هیچ  مسکنی  نه  یاید خوابم 

غیرِ  تو  کسی  نمی‌ شود اربابم 

تو  تاجِ م رصع  و نشانم  باشی

———

لبهای قشنگِ خود عنابی کردی 

چشم هایت به لنز رنگه آبی کردی

مو تا به کمر رنگِ شرابی کردی

بی محکمه قتلِ من حسابی کردی

ماهی  شبی  تارِ آسمانم باشی

———-

عطرِ بدنِ تو چوبی است و یاسی 

پیراهنی لیمو رنگِ  تو  مجلاسی  

پاجامه ی پای چاقک ات الماسی 

بر فتیش پای کرده ای وسواسی 

تو جلوه‌ ی عشقِ جاودانم باشی

——— 

دوری و مرا کُشد همین درد و محن 

بی غسل و جنازه کردی صد بار کفن

ذهن و دلِ من فتاده در  دامِ فتن

می رقصی میانِ باغ و گلهای چمن

ای چشمه‌ی عشق ارمغانم باشی 

———

دل را ز برم  ربوده ای باور کن 

بیچاره مرا  نموده ای  باور کن 

با این که غمم فزود ای باور کن 

با هر صفتی ستوده ای باور کن

دلبند و عزیز و دلستانم  باشی

———-

می بخشی که هر چه بود افشا کردم 

چند لحظه خیالِ خود تماشا کردم 

خون و شکری  حسود  بالا کردم 

چون شرژه عقاب  بال و  پر وا کردم

اعماقِ  جنونی   بیکرانم   باشی 

———-

گاه از سری لطف خود پیامم می‌کن 

از دور علیکی بر سلامم می کن 

شاه ها چه شود به خود غلامم می کن 

از شربتِ زندگی به کامم می کن

ای  مرحمتِ   نهان عیانم باشی

———-

محمود به لطفِ خویشتن شاد نما 

افتاد به کنجِ غصه   را یاد نما 

ویرانه ای  عاشقانه  آباد  نما

زنجیر ز دست و پایم  آزاد نما 

آرامشِ روح  و  آشیانم  باشی

———-

یکشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۹ خورشیدی 

که برابر میشود به ۲۰۲۵/۳/۹ میلادی 

سرودم

احمد محمود امپراطور

08 مارس
۳دیدگاه

زن؛ سرود جاودان عشق و فداکاری

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  شنبه  ۱۸ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۸ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 

روز زن، روز نکوداشت این گوهر یگانه، پیام‌آور عشق
و خرد، بر خردمندان، حقیقت‌جویان و رهپویان دانایی
فرخنده و مبارک باد.

 

زن، مرقع‌نگار بی‌همتای لطافت هستی و پرتوی حکمت ازلی است؛ گوهری درخشان که در سیمای معنوی‌اش، روشنای مهر، شکوه وقار، ژرفای فداکاری و استواری اندیشه درهم‌تنیده‌اند. 

وجود ارزشمند او، آیینه‌ای صیقل‌یافته از معرفت، و نگاهش پژواکی از خرد ناب است.
زن، فراتر از بعد مادی، سرودی جاودان از عطوفت، نغمه‌ای هماهنگ از عشق و ازخودگذشتگی، و فروغی خاموشی‌ناپذیر از بینش و دانایی است. 
هر گامش نمایانگر عظمت پایداری، و هر نگاهش دریچه‌ای به افق‌های خردورزی دارد. 
حضور کم‌نظیرش، نماد مهر و فرزانگی، و قلبش، اقیانوسی ژرف از محبت آسمانی است.
افزون بر لطافت آفرینش، او ستون استوار تمدن و چراغ روشنی‌بخش مسیر حقیقت است. 
زن، پیونددهنده گذشته و آینده، و خورشیدی فروزان در سپهر ماندگاری حیات است. 
دستان نوازشگرش، آرامش‌بخش جان‌های خسته، و آغوش پرمهرش، مأمن جویندگان معرفت است. 
صدای دلنشینش، طنین نغمه ازلی هستی، و حضورش، سرچشمه طراوت و رویش در پهنه آفرینش است.
او، چشمه‌ای جوشان از زایش و شکوفایی، و نوری ابدی در گستره زندگی است که از دامان پرمهرش، فردایی تابناک زاده می‌شود.
روز زن، روز نکوداشت این گوهر یگانه، پیام‌آور عشق و خرد، نماد طراوت آفرینش، منبع دانش، جلوه آرامش و مهر، و ستاره درخشان سپهر انسانیت، بر خردمندان، حقیقت‌جویان و رهپویان دانایی فرخنده و مبارک باد.
نویسنده:
احمد محمود امپراطور
۱۸ حوت ۱۴۰۳ خورشیدی 
هشتم مارس ۲۰۲۵ 

 

23 فوریه
۴دیدگاه

پارسی، شُکوهِ جاودانه‌ی اندیشه، هنر و هویت

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  یکشنبه  ۵ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۲۳ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

پارسی، شُکوهِ جاودانه‌ی اندیشه، هنر و هویت

 

زبان مادری من، پارسی است؛ زبانی که از ژرفای تاریخ همچون ققنوسی سر برآورده و در تندبادِ حوادث، با شکوه و وقاری بی‌زوال، بر آسمانِ فرهنگ و تمدن درخشیده است. 

این زبان نه‌فقط وسیله‌ای برای بیان، که آیینه‌ای تمام‌نما از تفکر، احساس، معرفت و جانِ آگاهان، شاعران و حکیمان است؛ زبانی که در هر واژه‌اش، روحی زنده می‌تپد، در هر جمله‌اش، نغمه‌ای جاودان می‌پیچد و در هر بیتش، حقیقتی ژرف رخ می‌نماید.

 

پارسی، این گوهرِ بی‌همتای ادب، کهن‌ترین دفترِ فرهنگ، خرد و تمدن ماست؛ زبانی که پیشینه‌اش از ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ سال فراتر می‌رود و ردپایش بر الواحِ سنگیِ شاهان، در دیوانِ شاعران و در مکتوباتِ دانشمندان، جاودانه نقش بسته است. 

 

از پارسیِ باستان تا پهلوی، و از پارسیِ دری تا امروز، واژه‌های آن، دُرهای تابناکی‌اند که در صدفِ زمان، درخششِ خیره‌کننده‌ی خود را حفظ کرده‌اند و همواره بر تارکِ گنجینه‌ی فرهنگ و ادب می‌درخشند.

 

پارسی دری، این اقیانوسِ بی‌کرانه‌ی سخن و دانایی، از قرن نهم میلادی تاکنون، با نوایی دلنشین و آهنگی جاودانه در جان و جهان جاری است. 

این زبان، پرچمدارِ فرهنگ، معرفت و تمدنِ حکومت‌های باشکوهی همچون سامانیان، غزنویان، تیموریان و صفویان بوده و در دامانِ خود، گوهرانی بی‌مانند پرورانده است؛

 زبانی که مولانا را در سماعِ عشق، 

فردوسی را در شکوهِ حماسه، 

سعدی را در بوستانِ حکمت، 

حافظ را در خلوتِ راز، 

بیدل را در دنیای پیچیده‌ی عرفان، 

ناصر خسرو را در حکمت و اندیشه

 و خیام را در فلسفه‌ی هستی آفرید.

 

این زبان، همچنین، زادگاه اندیشه‌های سترگ و ژرف‌اندیشی‌های فیلسوفان و دانشمندانی بوده که بر تارکِ تاریخ درخشیده‌اند؛ رودکی، پدرِ شعر فارسی، 

بوعلی سینا، نابغه‌ی طبابت و فلسفه، 

ابوریحان بیرونی، ستاره‌شناس و پژوهشگر بی‌بدیل، 

حکیم ناصر خسرو، شاعر، فیلسوف و مبلغِ برجسته، 

جامی، شاعر و عارف برجسته، و هزاران فیلسوف، نویسنده و شاعرِ دیگر که هر یک، مشعلی از دانش و ادب را در شبستانِ تمدن برافروختند.

 

افغانستان، ایران و تاجیکستان، سه جلوه از یک گوهرند؛ سرزمین‌هایی که پارسی در تار و پودِ هویت‌شان تنیده است و از گهواره‌ی نیاکان تا امروز، موسیقی دلنواز و شورانگیزِ این زبان را در کوچه‌باغ‌های شعر، معرفت و عرفان شنیده‌اند.

این سه دیار، نه‌فقط مرز مشترک، که میراث‌دار اندیشه‌ای یگانه، فرهنگی هم‌ ریشه و گنجینه‌ای از خرد و حکمت‌اند که از چشمه‌ی بی‌پایانِ پارسی، جان گرفته و شاداب مانده‌اند.

 

من نیز، از برکتِ این زبانِ فاخر، صاحبِ اشعار و مکتوباتی هستم که با جوهرِ جان نگاشته شده‌اند؛ 

زبانی که چون رود، اندیشه را زلال می‌سازد و بر صفحاتِ دل و جان، نقشی از جاودانگی و شکوه می‌زند. 

اما پارسی را نمی‌توان در چارچوبِ یک روزِ گرامی‌داشت محصور کرد، چراکه این زبان، همچون خورشیدی درخشان، هر بامداد از افق‌های تازه سر برمی‌آورد و چون رودی خروشان، پیوسته در بسترِ زمان جاری است.

 

پارسی، زبانی نیست که غبارِ کهنگی بر آن بنشیند؛ این زبان، در عمقِ تاریخ، در قلبِ مردمان ایران، افغانستان و تاجیکستان، و در جانِ عاشقانِ شعر، عرفان و معرفت در هر گوشه‌ی جهان، زنده و جاودانه خواهد ماند.

با مهر و ارادت

نویسنده:

احمد محمود امپراطور 

سوم حوت ۱۴۰۳ خورشیدی 

۲۱ فبروری ۲۰۲۵ 

 

16 فوریه
۵دیدگاه

طواف عشق در حرم واژگان!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه  ۲۸ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۱۶ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

طواف عشق در حرم واژگان!

 

اگر شاعری در زلالِ سحرنوازِ نرگسِ فتنت‌زایِ تو اسیر گشت

 و دل را در محرابِ ملکوتیِ مهرت نهاد، 

بدان که نامت را، نه بر صحیفه‌ی نسیان‌ خیز و نه بر رقعه‌ی زوال‌پذیر، که بر دیبایِ مرصعِ سخن، به لثه‌ی روح و حبرِ فؤادِ مجذوب، مذهب خواهد نگاشت.

 

او در هر بیت، تنسیجِ شفق‌ گونه‌ی عشقِ تو را، بر نسیمِ السنه‌ی مستوحی خواهد تنید 

و در هر مصراع، نغمه‌ی تجلیِ تو را، در صمیمِ هستی متشحر خواهد ساخت، 

چندان‌که هر آوا، بازتابِ انکسارِ نورِ طلعتِ مستسنرِ تو گردد.

 

آنجا که لهیبِ دهر، طروسِ خاطرات را در جحیمِ نسیان مندثر می‌کند و اشعارِ فانیان، در زمهریرِ نیستی مستهلک می‌شود، 

نامِ تو در دوانِ سرمدِ او، همچون دُرّه‌ی تاجِ ادب، بر مسامعِ جاودانگی مشرف خواهد شد. 

هیچ یدِ اعتساف بر آن دست نخواهد یافت، هیچ غبارِ فنا به آن راه نخواهد گشود و هیچ صوارفِ زمان، آن را معترض نخواهد شد.

 

او تو را، در سفینه‌ی تخیلِ خویش، چون منقوشِ ازلیِ تسنیم‌فشان، در قابِ فصاحت خواهد نشاند، 

چنانکه در اغوارِ الفاظِ منتشر حلول کنی و هر واژه، صورتی از انعکاسِ لمحه‌ی بصرِ تو گردد. 

در هر صفحه‌ی مشروقه، رایحه‌ی هبوبِ تجلی‌ات خواهد پیچید و در هر سطرِ مشعشع، اریجِ رؤیتت متضوع خواهد شد.

 

پس، اگر شاعری دل در زلالِ طلعتِ تو باخت، بدان که نه در عالمِ فنا، بلکه در سطورِ متناغمِ ازل مأوا گرفته‌ای. 

قنادیلِ دهور، در تراب خواهند افتاد، اجیال، در بادیه‌ی نسیان مضمحل خواهند شد، اما تو، در توازنِ ابیاتِ او، همچنان متفرد و متعذرِ زوال خواهی ماند، 

بی‌آنکه قوارصِ ازمنه، سنایِ وجودت را مکدر کند یا زمهریرِ نیستی، زهوه‌ی لقایت را پژمرده سازد.

نویسنده: 

احمد محمود امپراطور

 

15 فوریه
۴دیدگاه

یارِ بی پروا

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه  ۲۷ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۱۵ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

یارِ بی پروا
————
من ز دستِ  یار بی پــــــروا   شـدم   بی بال و پر
زنـــدگی  دارم  به  روی   خنجــــرِ   تیــــز  و تبـــر
غیــــــرِ حق از حال من  دیگر   نمی باشد  خبــر
بستـــــرِ خوابـــــم شده در  دوزخِ یـــــوم البـدتر
سوختـــــم وا سوختــــم از  دستِ   عشـقِ بی پدر
————————————————-
نالـــــه ی خود را به ســــوی کهکشان  باید کنم
رفتـــــه رفتـــــه تا به دشتِ بیــــکران  باید کنم
این سیـــــــه بختـــــم دگــر بار امتحان باید کنم
یــــــا به جانِ درد منـــــــدم قصـدِ جان باید کنم
زنــــدگی دارم سراســـر در مجــــازات  و خطر
————————————————
بلبـــــــلِ داستـــــان سرایی ســــروی آزادم نشد
حسِ خرسنـــــدی به حـــــالِ زار و ناشـادم نشد
مــــانعی ایــن درد و آه و داد و فـــریـــــادم نشد
بسمل افتــــــــادم به پایش لیــــــک صیـادم نشد
گپ نشـــد گریــــه نشــد در قلبِ سنگش کارگر
———————————————-
یا الهــــــــا توبه کـــــــردم در نمــــــاز افتاده ام
در نهـــــان خود به ســـــوز و در گذار افتاده ام
عذر خواهــــــی کرده و با صـــد نیـاز افتاده ام
همچــو مــــــرده پیش پــــــای او دراز افتاده ام
صبـــــــر میخواهـم به خود با اینچین نوع بشر
——————————————–
خون ز چشمــــم از سحر تا نیمـه شبها میـــرود
شیـــــــون من گاه گــــــاهی تـــا ثـــریا میـــرود
بیخـــودی هایـــــم به گـــــردون تماشا میـــرود
عمــــر من با درد و غم اینـــگونه شیدا میـــرود
کس مبــــــادا همچـون افتـــــــاده با این درد سر
——————————————–
گــاه به طعنه گــاه به تهمت گاه به سنگم میزند
گــاه در بیـــــن خـــــــلایق نـــــام و ننگم میزند
گــاه به عشــــــوه میبــــرد گـــاه با تفنگم میزند
آتشِ آشــــــــوبِ خــــود در خُلــقِ تنـــگم میزند
کــــــاش از اول ز خوی او همـــــی بــودم خبر
——————————————–
صد پشیمـــــــانم مـــــرا از زنده بـــودن میکند
صد مـــــراتب هر چـه را بدتر ز دشمن میکند
زندگـــانی برســـــرم چون جان سپردن میکند
طالب و داعش نکرد او آنچــــــه بــا من میکند
مشکل مــــا حل نمی گــــردد به دوحـه و قطر
——————————————–
می کشی محمود یا که زنده می مانی بس است
اینقــــدر ظلم و جفـــا و نامسلمـــــانی بس است
یک کمی آبــــــاد میکن خانه ویرانی بس است
هی رهایم کن.! ستــم بر جان زندانی بس است
در زمین گــر جا نـــدادی میــــــروم سوی قمر
——————————————–
احمد محمود امپراطور
جمعه ۰۵ میزان ۱۳۹۸ خورشیدی
برابر  به ۲۷ سپتمبر ۲۰۱۹ ترسایی