۲۴ ساعت

آرشیو 'داستان'

23 آوریل
۱ دیدگاه

بازنِگر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهار شنبه ۳ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۳ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

بازنِگر

داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی
او و چند رقاصهء دیگر در پس صحنه نشسته و منتظر نوبت برنامهء شان بودند که بروند روی ستیژ. تا شروع برنامهء آنها، یکی از آواز خوان های نه چندان محبوب و خوب، برنامه اجرا می نمود و آواز می خواند. من نیز آن جا ، در پس صحنه رفتم چون می خواستم با تنی چند از آن رقاصه های گروپ هنری برای برنامهء رادیویی ام، مصاحبه نمایم. وقتی آن جا، پشت صحنه رفتم، همین که چشمم به او افتاد، دلم گروپ، گروپ نمود و زیبایی اش مرا به سویش کشاند. چشمان کلان و سرمه کرده اش در روی لاغر و استخوانی سفیدش نمود خاص داشت. رویش سفید بود، اما مایل به زردی. لباس سرخ رنگ پنجابی خیلی نمودش می داد. نزدیکش رفتم، سلام دادم و به چوکی خالی پهلویش اشاره نموده و پرسیدم:
اجازه است این جا بنشینم ؟
با اشارهء سر اجازه داد که بنشینم. پهلویش نشستم و از زیر چشم خوب سویش نگریستم و نظاهره اش کردم . بینی قلمی داشت ، ابرو های کشیده و تند و خوشنمای دختر شرقی، اما از قیافه اش بی خوابی و بی حالی نمایان بود. او بی توجه به من، دستش را داخل یخنش نمود، از سینه بندش قطی سگرت «مارلبرو» را کشید. قطی سگرت در دستش بود، با انگشت شهادتش سرپوش قطی سگرت را بلند کرده و قطی را طرف من دراز نموده و با اشاره سر برای من تعارف کرد. دیر شده بود که سگرت « مارلبرو » نکشیده و دود نکرده بودم . چند سال پیش از آن، موقعی که محصل بودم، از پول جیب خرچی که پدرم برایم می داد، روزانه یک قطی ده دانه ای «مارلبرو» می خریدم. اما بعد ها قیمتی شده بود« مارلبرو» نمی توانستم بخرم، سگرت « سفن استار» جاپانی می کشیدم. وقتی او برایم سگرت را تعارف نمود، بی درنگ، یک دانه گرفتم و زیاد تشکری نمودم. او به جواب، تبسم کوتاه و زود گذر نمود و برای خودش نیز یک دانه گرفت و آن را بین لب های باریکش جا داد و قطی سگرت را دوباره به داخل یخنش فرو برد و بین سینه بندش گذاشت. من با شتاب گوگردم را کشیدم و سگرتش را در دادم. او با انگشت شهادتش دو سه بار به پشت دستم زد. این کار در آن سالها در کابل بین برخی از مرد ها ، مُود و رایج بود که به جای تشکری چنان می نمودند. ولی این اولین باری بود که از یک دختر یا زن، چنان حرکت رامی دیدم. سگرتش را که روشن نمود، برایش گفتم:
من برای برنامه رادیویی خود می خواهم با چند نفر از شماها مصاحبه نمایم. رئیس تان قبول نموده است، اجازه است با خودت هم مصاحبه نمایم ؟ طرفم خیره خیره نگریست و گفت:
مصاحبهء چی؟ من چیزی برای گفتن ندارم، چی بگویم؟
از شنیدن صدایش چرتی شده و به حیرت فرو رفتم. باورم نمی شد. هیچ باورم نمی شد. با آن چشمان زیبای بادامی، بینی زیبای قلمی و آن قیافهء زیبای دلکش، چنان صدا! صدای غور و نارسا! صدایی مانند صدای پسر هایی که تازه جوان می شوند. غور مثل بابه غُر غُری باشد! حیران شدم که این صدای ناتراش و غور بچه گانه را چگونه در برنامه ام نشر نمایم. به اندیشه فرو رفتم و به این اندیشیدم که چرا صدای او چنین است؟ عاجل به این نتیجه رسیدم که شاید، سگرت و چرس و الکهول صدای دخترانهء او را چنین دلخراش ساخته است. براستی هم که از لباس هایش بوی سگرت و چرس بیرون می زد و وقتی صحبت می نمود در همان گُل صبح پیش از چاشت، از دهانش بوی الکهول خانه گی بیرون می زد. به روی خود نیاورده برایش گفتم:
من سوال می کنم، شما مطابق سوالم جواب بدهید.
شانه هایش را بالا انداخت و این بار نه رد نمود و نه تائید. تیپ ریکاردرم را از زمین گرفتم، بالای زانوهایم گذاشتم، آماده ساخته روشنش کردم و از او پرسیدم:
– چی زمانی به هنر رقص روی آوردین؟
پرسشم به اندیشه فرو بردش. برای لحظهء کوتاه چشمانش را بست، گویی در درون چشمانش گذشته را می نگرییست. پس آن که چشمانش را دوباره باز نمود، آهی از درون قفس سینه اش بیرون داده و گفت:
– خورد بودم .
با خود گفتم:
ـ بیچاره!
بعد، ازش پرسیدم :
– چند ساله بوده باشین؟
بار دیگر به چرت فرو رفت، بار دیگر چشمانش را کوتاه بست و بعد با صدای اندوه بار گفت:
– ده ـ یازده بوده باشم .
– کی شما را به رقص کشانید و تشویق نمود؟
ـ حاجی
ـ حاجی کی است؟
ـ همو که مره نگاه می کرد.
چرا، پدر و مادر نداشتید؟
با این سوالم، رنگ چهره اش تغییر نمود. رنگش سرخ شد. سرخ سرخ. از شرم بود یا از اندوه ، نمی دانم. برای من مهم نبود که چرا رنگش سرخ و کبود شد، برای من مهم این بود که بدانم آیا پدر و مادر داشت یا نه و آن حاجی کی بود. او تیر خود را آورد و نخواست به سوالم جواب بگوید. اما من در حالی که دلم در سینه ام می زد، بار دیگر ازش پرسیدم:
ـ آیا پدر و مادر نداشتید؟
او بدون این که به سوالم جواب بگوید، گفت:
ـ یگان دفعه، پروگرام های تان را در تلویزیون، می بینم. بسیار شله هستین. ماندن والا نیستین!
و بعد آرام و بی صدا خندید. از این که مرا شله گفت، کمی شرمیدم، به روی خود نیاورده، تیر خود را آوردم، اما خنده اش خیلی خوشم آمد. خنده نمودش می داد. بار دیگر ازش پرسیدم :
– آیا پدر و مادر نداشتید؟
این بار غم از چشمانش باریدن گرفت و به صدای گرفته و پُر بغض گفت:
– داشتم !
– اما چرا حاجی شما را نگاه می نمود؟
در حالی که دو قطره اشک، از دو گوشهء چشمان زیبا و سرمه کشیده اش پایین می لغزیدند، گفت:
ـ خورد که بودم، یک دل شب، مرا از خواب بیدار کردند به سرم چادرم را انداختند و دستم را به دست حاجی دادند و با حاجی روانم کردند. هر قدر مویه کردم، زار زار گریستم، به موهایم چنگ انداختم، موهایم را با دستان ریزه ریزه اُشتکی ام، قوده قوده کندم ، که با حاجی نمی روم . خود را به پای مادرم گره زده و از پاچهء تنبانش محکم گرفته بودم. دامنش را رها نمی کردم، اما هیچ کسی به گپم نکرد و حرفم را نشنید. مرا با حاجی روان کردند.
از شنیدن حرف های او حالم بهم خورد. غم و اندوه به تار و پودم دویدن گرفت. شنیدن قصهء او، در آن لحظه بیچاره ام ساخته بود. با آن هم صد دل را یک دل نموده، ازش پرسیدم :
ـ چرا؟ آخر چرا؟ چرا با حاجی شما را روان کردند؟ این حاجی کی بود ؟
با صدایی غبار و مه گرفته و صدایی که لبریز از ناامیدی و پُر از یأس بود گفت:
زنده گی مابین داشتیم، نه زیاد خوب و نه زیاد بد. روز گذرانی می کردیم. اما پدرم که قمار باز بود. یک شب دار و ندار ما را در قمار باخت و در آخر مرا نیز به یک « دَو» باخت .
بدون ارادی و ناخدا آگاه گفتم:
ـ وای! وای خدای من!
و ادامه داد :
ـ و حاجی مرا در قمار بُرد. روز های اول در خانهء حاجی زیاد نارامی و بی قراری می کردم. پُشت خانه و پدر و مادرم دل انداخته بودم. شب و روز مثل باران گریه می کردم. هر شب تب می کردم. تب خال می کشیدم. تا این که یک روز، حاجی دید که زیاد ناآرامی می کنم ، رفت چند خمچه درخت را کند و آمد چنان در بند های پاهایم زد که ناله ام را به آسمان به پیش خدا جان رساند. از درد زیاد پیش رویم را تر کردم . بند های پاهایم از درد زیاد هُل می زدند. آن قدر فریاد زدم که یک بار دیدم که فریاد از گلویم نمی برآید. فریاد و گریه به گلویم دفن شده بود . آخر مجبور شدم که حوصله کنم و بسازم ومجبور شدم با حاجی ساختم. حاجی در اول، مرا چند وقت پیش خود نگاه کرد. روانم می کرد به طوی ها. وقتی به طوی ها نچلیدم، آوردم به کابل به صحنه نزدیک چمن. در صحنه اول آواز می خواندم و هم بازی می کردم. در صحنه کابل زیاد بازی کردم . هر شب برای هر قسم آدم. حالی ،
دستش را طرف رقاصه های دیگر نموده افزود:
ـ ما چند نفر را در انسامبل شامل کرده اند. در انسامبل ساز و آواز و بازی . و طرف رئیس شان اشاره نموده گفت :
ـ اونه ، او رئیس ما است .
وقتی حرف می زد از صحبتش صدای درد و ناله بیرون می زد و من از صحبتش خورد و خمیر شده بودم . ازش پرسیدم:
ـ آخرین سوال
گفت:
ـ بگو!
– ازدواج کرده اید؟
تبسم تلخی نمود، دود سگرتش را به عمق سینه اش فرو برد و با صدای لبریز از دود گفت:
ـ با بازنگر کسی عروسی می کند؟!
نعمت حسینی
شهر فولدا ـ جرمنی
۲۸ نوامبر ۲۰۲۳
11 آوریل
۱ دیدگاه

جنگِ قلم خودکار و پنسل

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۲۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۱ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

جنگِ قلم خودکار و پنسل

 

نوشته ی ولی شاه عالمی:

 

در یک جعبه‌ی قرطاسیه، روزی قلم

خودکار و پنسل باهم دعوای جدی

میکردند .

هر کدام می‌خواست که خود را قهرمان میدان معرفی کند!

قلم خودکار، با صدای بم و غرور فراوان، صاف ایستاد و گفت:

 مرا ببین که چه رنگارنگ هستم! از سرخ گرفته تا سبز، آبی،

بنفش، حتی طلایی!

تو فقط سیاه هستی، سیاه و خاکی!

مرا رئیس‌جمهور به دست می‌گیرد، وزیر امضا می‌ کند، اسناد

دولتی و قراردادهای میلیاردی با من نوشته می‌شود!

تو هنوز در صنف اول مانده‌ای، اطفال با تو املا تمرین می‌کنند!

پنسل با لبخند ریز و لحن مسخره گفت:

– اوووه! خود را زیاد نساز خودکارک جان!

از همو روزِ که طفل چشم باز می‌کند، اول من را به دست می‌گیرد.

چون می‌داند اشتباه می‌کند.

من مهربان هستم، پنسلپاک‌ دارم، هر اشتباهِ را صاف می‌کنم.

تو چی؟ یک اشتباه  کنی، باید ورق را پاره کنی!

با من ریاضی می‌نویسند، رسامی می‌کشند، طراحی می‌کنند،

خطاطی می‌نمایند، و حتی عاشقانه‌ها را اول با من می‌نویسند، بعد پاک می‌کنند!

قلم خودکار یک‌دم ساکت شد، ولی دست بردار نبود. گفت:

– مه حداقل در جیب مدیر مکتب هستم، تو در بکس طفل گم می‌شی!

پنسل خندید و گفت:

– ها، ولی در جیب مدیر، هیچ‌کس جرأت نوشتن ندارد، فقط می‌ماند به تماشا!

در حالی که من… من در دست همه‌گان هستم، از طفل صنف اول تا انجنیر ساختمان!

خودکار اووف کشید و گفت:

– تو ضعیف هستی! یک طفل تو را می شکند، خلاص!

من قوی‌ام، استوارم، زور دارم!

پنسل گفت:

– بشنو جان برادر، اگر من را شش پله هم کنی، هنوز هم می‌نویسم.

اما تو، یک سوزن بخوری، چک‌چک رنگت راه می‌ره و می‌شوی درد سر!

راستی، تا حال کسی با خودکار طراحی کرده؟ نخیر! اما با من؟ شاهکار ساخته‌اند!

در این هنگام پنسلپاک‌ از گوشه‌ی جعبه گفت:

– تمام کنید این جرو بحث را  دیگه! اگر دعوا کنید، هر دویتان را از صحنه پاک می‌کنم!

و همه خاموش ماندند، فقط خط‌کش آرام زیر لب گفت:

– بیچاره ما… هیچ‌کس قدر ما را نمی‌داند!

در این هنگام پنسل نگاهی به خط‌کش انداخت و گفت:

– راستی خودکار جان، یک چیز دیگر هم یادم آمد!

تو باید از خط‌کش یاد بگیری؛ ببینش چقدر صامت است، اما هر روز به اطفال یاد می‌دهد که چطور راست باشند، چطور در زندگی راه مستقیم را بروند، نه کج و پیچیده!

از روز اول، ما با خط‌کش یاد می‌گیریم که در هر کار، صداقت داشته باشیم. این خودش یک هنر است، یک بزرگی است!

خط‌کش لبخند زد، آرام و بی‌صدا… اما مثل که برای اولین‌بار کسی قدرش را دانسته بود.

 

The Battle of the Pen and the Pencil

Written by Walishah Alimi

One day, in a stationery box, a serious argument broke out between a pen and a pencil. Each wanted to prove they were the true champion of the writing world!

The pen, standing tall with a deep voice and full of pride, declared:

“Look at me! I’m colorful—red, green, blue, purple, even golden!

You’re just plain black and dusty!

I’m held by presidents, signed by ministers, and used for million-dollar contracts!

You’re still stuck in first grade—kids use you to practice spelling!”

The pencil, smirking with a playful tone, replied:

“Oh please, don’t flatter yourself too much, dear ink boy!

From the very first day a child opens their eyes, they hold me first—because they know they’ll make mistakes.

I’m kind—I come with an eraser. Any mistake gets gently wiped away.

But you? One mistake, and the whole paper is ruined!

With me, they write math, sketch diagrams, draw designs, practice calligraphy,

and even write their first love notes—only to erase them later!”

The pen fell silent for a moment, but didn’t back down:

“At least I’m in the principal’s pocket! You? You get lost in a kid’s backpack!”

The pencil laughed:

“Yeah, but no one dares write with the pen in the principal’s pocket—it just sits there for show!

But me? I’m in everyone’s hands—from first graders to engineers!”

The pen groaned:

“You’re weak! A child can break you in one snap—done!

I’m strong, sturdy, powerful!”

The pencil calmly replied:

“Listen, brother… even if you break me into six pieces, I still write.

But you? One little jab and your ink leaks everywhere—you become a total mess!

By the way, has anyone ever done a proper sketch with a pen? Nope! But with me? Masterpieces are made!”

Just then, the little eraser from the corner of the box shouted:

“That’s enough of this bickering! If you two keep fighting, I’ll erase you both from the scene!”

And everyone went silent…

Only the ruler whispered under its breath:

“Poor us… nobody ever appreciates what we do.”

At that moment, the pencil glanced at the ruler and said:

“You know what, dear pen? One more thing came to mind!

You should learn from the ruler—see how quiet it is, yet every day it teaches children how to be straight, how to follow the right path in life, not crooked or twisted!

From the very first day, we learn with the ruler that in every task, honesty matters. That, in itself, is an art—a greatness!”

The ruler smiled, quiet and silent… but it seemed as if, for the first time, someone had truly appreciated its worth.

08 آوریل
۱ دیدگاه

نورِ امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۹ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۸ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 نورِ امید

 ولی شاه عالمی

قسمت ۵
==========================
آغاز رویای بزرگ
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و هر دو برادر در مسیر خود پیشرفت می‌کردند. ولی در مکتب به شاگردی نمونه تبدیل شده بود و نامش در بین بهترین‌ها شنیده می‌شد. اما در دلش آرزویی نهفته بود؛ آرزویی که شب‌ها او را بیدار نگه می‌داشت. ساختن یک مکتب برای کودکانی که مثل خودش روزی هیچ نداشتند.
یک روز، بعد از پایان صنف، معلمش او را صدا زد.
ولی جان، تو فقط شاگرد خوبی نیستی. تو یک الهام هستی. هیچ‌وقت این شعله‌ی امید را خاموش نکن.
ولی با چشمان درخشان گفت: استاد، من می‌خواهم روزی معلم شوم و همین حرف‌ها را به هزاران طفل دیگر بگویم.
از طرف دیگر، فرید نیز روز به روز در رستورانت رشد می‌کرد. صاحب رستورانت که از صداقت و تلاش او خوشش آمده بود، روزی گفت:
فرید جان، تو حالا فقط یک کارگر نیستی. تو شایسته‌ی اعتماد منی. می‌خواهم آموزش مدیریت را به تو یاد بدهم. شاید روزی این رستورانت از آنِ تو شود.
فرید با قلبی پر از هیجان و اشک در چشمانش پاسخ داد:
صایب، شما برای من مثل پدر هستید. من تا آخر عمر قدردان‌تان هستم.
اما زندگی همیشه آسان نبود. یک شب، وقتی هر دو برادر خسته از کار و درس در اتاق کوچک‌شان نشسته بودند، ناگهان دروازه تک تک شد. صاحب‌خانه بود و با چهره‌ای مایوس گفت:
پسرها، معذرت می‌خواهم، مجبورم خانه را بفروشم. شما باید تا پایان ماه جای دیگری پیدا کنید.
ولی و فرید نگاهی به هم انداختند. برای اولین بار در این سال‌ها احساس ترس کردند، اما سریع ولی گفت:
ما از هیچ شروع کردیم، فرید! حالا هم می‌توانیم از نو بسازیم. تسلیم نمی‌شویم!
در همان شب، فرید تصمیم گرفت اضافه‌کاری کند و حتی شب‌ها در رستورانت بماند. ولی نیز به شاگردان کوچک‌تر کمک می‌کرد و از این راه کمی پول درمی‌آورد. آن‌ها هرگز امیدشان را از دست ندادند.
چند هفته بعد، صاحب رستورانت خبری بزرگ برای فرید داشت:
تو دیگر فقط کارگر من نیستی، فرید. این رستورانت حالا شریک دارد. و آن شریک تویی!
فرید نفسش را حبس کرد، اما اشک اجازه نداد حرفی بزند. تنها با چشم‌های پر از اشک به صایب نگاه کرد و لبخند زد.
ولی نیز یک روز در مکتب، زمانی که در کتابخانه درس می‌خواند، متوجه اطلاعیه‌ای شد:
یک بورس برای ادامه تحصیل در خارج کشور برای شاگردان ممتاز!
قلبش تندتر زد. آیا این همان فرصت طلایی است که منتظرش بود؟
او به خانه برگشت، به فرید نگاه کرد و گفت:
برادر، شاید وقتش رسیده آرزوهایمان را به واقعیت تبدیل کنیم…
=====================================
The Light of Hope — Part 5
Written by: Walishah Alimi
The Beginning of a Big Dream
Days passed, and both brothers continued to grow along their paths. Wali became a top student, and his name was spoken with respect in the school. But deep in his heart, he carried a dream — a dream that kept him awake at night: to build a school for children who, like him, once had nothing.
One day, after class, his teacher called him over.
“Wali, you’re not just a good student. You’re an inspiration. Never let this flame of hope die.”
With bright eyes, Wali replied, “Teacher, one day I want to become a teacher myself and tell these same words to thousands of other children.”
A New Chapter for Farid
On the other side, Farid continued to advance in the restaurant. The restaurant owner, impressed by his honesty and hard work, one day said:
“Farid, you’re no longer just a worker. You’ve earned my trust. I want to teach you how to manage this business. Maybe one day this restaurant will belong to you.”
Farid, with a heart full of emotion and tears in his eyes, answered:
“Sir, you are like a father to me. I will be grateful to you for the rest of my life.”
Their First Real Challenge
But life wasn’t always easy. One night, as the two brothers sat exhausted in their small room, there was a knock at the door. Their landlord stood there with a heavy expression.
“Boys, I’m sorry… I have to sell this house. You’ll need to find another place by the end of the month.”
Wali and Farid exchanged glances. For the first time in years, they felt fear again. But Wali quickly said:
“We started from nothing, Farid! We can build again. We won’t give up!”
Stronger Together
That very night, Farid decided to work extra hours, even staying at the restaurant overnight. Wali also began tutoring younger students, earning a little money that way. No matter how hard it became, they never lost hope.
A few weeks later, the restaurant owner brought huge news to Farid:
“Farid, you’re not just my employee anymore. This restaurant now has a partner — and that partner is you!”
Farid was speechless. Tears filled his eyes, and he could only smile gratefully.
A Turning Point for Wali
Meanwhile, one day at school, while studying in the library, Wali noticed a notice on the wall:
A scholarship for studying abroad, for outstanding students!
His heart raced. Could this be the golden opportunity he had been waiting for?
He went home, looked at Farid, and said:
“Brother, maybe the time has come to turn our dreams into reality…”
05 آوریل
۱ دیدگاه

نورِ امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۱۶ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۵ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نورِ امید 
 ولی شاه عالمی
قصل اول – قسمت چهارم
هوا سرد و سنگین بود، اما ولی و فرید با گام‌هایی استوار، از خانه ی خود بیرون آمدند. هیچ‌کدام به عقب نگاه نکردند. آن‌ها می‌دانستند که در گذشته چیزی جز درد و فقر برایشان باقی نمانده است. تنها امیدشان، آینده‌ای بود که هنوز ساخته نشده بود.
پس از روزها سفر در سرک های پر گرد و خاک، بالاخره به مزار شریف رسیدند. شهری که در نگاه اول، پر از فرصت به نظر می‌رسید، اما برای دو پسر یتیم که چیزی جز لباس‌های کهنه و امیدی در دل نداشتند، آغاز یک مبارزه‌ی تازه بود.
ورود به مزار شریف:
در اولین روزهای حضورشان، مجبور بودند شب‌ها را در گوشه‌ای از یک مسجد سپری کنند. روزها ولی به دنبال مکتبِ می‌گشت که بتواند در آن درس بخواند، و فرید در جستجویِ کارِ برای تأمین مخارج‌شان بود. سرانجام، یک معلمِ مهربان در یکی از مکاتب، وقتی داستانِ آن‌ها را شنید، تصمیم گرفت به ولی کمک کند.
“می‌تانی شامل صنف شش شوی، اما باید سخت کار کنی.” معلم لبخندی زد. “و برای بود و باش تان، در خانه‌ مه  یک اتاق کوچک کرایی است.به شما بسیار ارزان حساب میکنم .”
ولی با خوشحالی سر تکان داد. “ما هررقم شوه، کرایشه  پیدا می‌کنیم، استاد!”
فرید همان روز به یک رستورانت رفت و درخواست کار کرد. صاحب رستورانت، مردی میان‌سال با نگاهی پر مهر، نگاهی به پسر پریشان و خسته انداخت. گفت”می‌تانی ظرف‌ بشویی؟”
فرید با اطمینان گفت: “هر کاری که باشه  صایب  .”
و این‌گونه، زندگی جدید آن‌ها در مزار شریف آغاز شد.
رشد و تلاش:
سال‌ها گذشت. ولی با تلاش زیاد، در مکتب درخشید و یکی از شاگردان ممتاز شد. شب‌ها کنار چراغ کم‌نور، درس می‌خواند و رؤیاهای بزرگی در سر داشت. معلمش، که حالا مثل یک پدر برای او بود، همیشه تشویقش می‌کرد.
فرید نیز در رستورانت پیشرفت کرد. دیگر فقط یک شاگرد ظرف‌شور نبود؛ حالا آشپزی یاد گرفته بود و حتی برخی شب‌ها مدیریت مشتریان را بر عهده داشت. او که زمانی یتیمی بی‌پناه بود، حالا مردی قوی و مستقل شده بود.
تصمیم‌های تازه:
یک شب، ولی و فرید در اتاق کوچک‌شان نشسته بودند. فرید که حالا جوانی تنومند و دارای عزم و اراده شده بود، به برادرش نگاه کرد. “ما دیگه او بچای بی‌پناه نیستیم، ولی جان! باید تصمیم بگیریم که باد از ای چه کنیم؟.”
ولی، که حالا کتاب‌های زیادی خوانده و دانایی‌اش افزایش یافته بود، لبخند زد. “مه می‌خوایُم درس بُخانم، معلم َشُوم، و به کودکانِ مثل خودم کمک کُنُم”
فرید سری تکان داد. “و من؟ شاید یک  روز رستورانت خودمه باز کنم. و مهم‌تر از کلِ چیز، هیچ‌وقت نمی‌ مانم  کسی مثل مه و تو ، گشنه و بی‌سرپناه بمانه.”
آن‌ها به هم نگاهی انداختند. مسیری طولانی را طی کرده بودند، اما هنوز راه‌های بیشتری در پیش داشتند. این فقط آغاز داستان‌شان بود…
ادامه دارد . . .

     The Light of Hope 

Written by: Wali shah Alimi
 Chapter 1, Part 4
The air was cold and heavy, but Wali and Farid walked forward with determined steps, leaving their village behind. Neither of them looked back. They knew that nothing
.but pain and poverty remained in their past. Their only hope was a future that had yet to be built
:Arrival in Mazar-e-Sharif
After days of traveling on dusty roads, they finally reached Mazar-e-Sharif. At first glance, the city seemed full of opportunities, but for two orphaned boys with nothing  but worn-out clothes and hope in their hearts, it was the beginning of a new struggle
 :A New Beginning
During the first few days, they had no place to stay and spent their nights in the corner of a mosque. During the day, Wali searched for a school where he could study, while Farid looked for work to support them
Finally, a kind teacher at a school, after hearing their story, decided to help Wali.
“You can join the sixth grade, but you must work hard,” the teacher said with a warm smile. “As for a place to stay, I have a small rental room at my house. If you can pay the rent, you can live there.”
Wali nodded eagerly. “We’ll find a way to pay the rent, sir!”
That same day, Farid went to a restaurant and asked for work. The owner, a middle-aged man with a sharp gaze, looked at the tired, skinny boy
“Can you wash dishes?”
Farid replied confidently, “I’ll do any work needed.”
And so, their new life in Mazar-e-Sharif began
 :Growth and Hard Work
Years passed. Wali worked hard and became one of the top students in school. He spent nights studying by the dim light, dreaming of a better future. His teacher, who had now become like a father to him, always encouraged him.
Farid, too, progressed in the restaurant. He was no longer just a dishwashing boy—he had learned to cook and even managed customers on some nights. The once helpless orphan had grown into a strong and independent young man
 :New Decisions
One night, Wali and Farid sat in their small rented room. Farid, now a strong and determined young man, looked at his brother.
“We are no longer those helpless children, Wali. We must decide what we want for our future.”
Wali, who had read many books and gained wisdom over the years, smiled. “I want to study, become a teacher, and help children like us.”
Farid nodded. “And me? Maybe one day I’ll open my own restaurant. But more importantly, I’ll never let anyone go hungry or homeless like we once were.”
 . . . They looked at each other. They had come a long way, but many more paths lay ahead. This was just the beginning of their story

 . . . To be continued

01 آوریل
۱ دیدگاه

نور امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۱ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی –  ملبورن – استرالیا

نور امید

 

ولی شاه عالمی

 

قصل اول – قسمت سوم

 

ولی و فرید آن روز تا غروب کار کردند. دست‌های‌شان از سرما کرخت شده بود، اما هیچ‌چیز مهم‌تر از پیدا کردن مقداری پول برای دوای مادرشان نبود. وقتی بالاخره توانستند چند روپیه جمع کنند، با عجله به طرف  دواخانه کوچکی که در ٱخر بازار بود رفتند.

داخل دواخانه، پیرمردی ایستاده بود. 

ولی پیش رفت و با عجله گفت: “کاکا، ما پول داریم، لطفاً یک دوا بده که مادر ما را خوب کند.”

پیرمرد نگاهی به پولهای کوچک در دست ولی انداخت و بعد، با ناراحتی سرش را تکان داد. “پسرم، این مقدار کافی نیست. دواهای که مادرتان ضرورت دارد، قیمتتر از این است.”

ولی و فرید با درماندگی به هم نگاه کردند.  ولی با التماس گفت: “لطفاً، ما بقیه‌ی پولت را بعداً می‌آوریم، فقط کمی دوا بدهید.”

پیرمرد آهی کشید، مکثی کرد و بعد از چند لحظه، بسته‌ای کوچک از الماری برداشت. “این بهترین چیزی است که می‌توانم به شما بدهم. مراقب مادرتان باشید.”

ولی با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، دوا را گرفت و همراه فرید با عجله به سمت خانه دویدند. اما وقتی به سرپناه‌شان رسیدند، چیزی در دل‌شان وهم میکرد.

درِ کوچک چوبی نیمه‌باز بود، و صدای گریه‌ی آرامی از داخل شنیده می‌شد. ولی با شتاب داخل رفت—زنی همسایه، کنار مادرشان نشسته بود و اشک می‌ریخت. مادرشان بی‌حرکت روی بستر افتاده بود، چهره‌اش رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود.

ولی بسته‌ی دوا از دستش افتاد. فرید یک قدم  گذاشت، اما زانوهایش سست شد. “نی… مادر!”

زن همسایه با صدایی لرزان گفت: “او تا لحظاتی پیش بیدار بود… نام شما را صدا می‌کرد…”

ولی و فرید کنار مادرشان زانو زدند. 

ولی دستان سرد او را در دست گرفت،  فرید شانه‌هایش را تکان داد،  امید داشت مادرشان چشمانش را باز کند. اما دیگر خیلی دیر شده بود…

سکوتی سنگین، در آن سرپناه کوچک پیچید. بیرون، برف آرام‌آرام روی زمین می‌نشست، اما در دل دو برادر، طوفانی سهمگین در حال شکل‌گیری بود.

آن شب، ولی و فرید دیگر کودکانی نبودند که امیدشان به وعده‌های فردا باشد. آن‌ها می‌دانستند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. و این یعنی، وقتش رسیده بود که تصمیم بگیرند—زندگی‌شان را به همین شکل ادامه بدهند، یا راهی جدید پیدا کنند… راهی که شاید آن‌ها را از این تاریکی بیرون بکشد.

فرید با چشمانی پر از خشم و اندوه، به زمین خیره شد. “ولی، ما دیگر اینجا نمی‌مانیم. ما باید برویم. باید راهی پیدا کنیم… هر طوری که شود.”

ولی اشک‌هایش را پاک کرد. او به چشمان برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.

“برویم، فرید.”

و آن شب، دو برادر، در حالی که آخرین نگاه را به سرپناهی که روزی خانه‌شان بود انداختند و  پا به سفر گذاشتند.

 

ادامه دارد . . . 

     The Light of Hope 

Written by: Wali shah Alimi
 Chapter 1, Part 3

That day, Wali and Farid worked until sunset. Their hands were numb from the cold, but nothing was more important than earning enough money to buy medicine for their mother. When they finally managed to collect a few rupees, they hurried toward a small pharmacy at the end of the market.

Inside the pharmacy, an old man was standing behind the counter.

Wali stepped forward and quickly said, “Uncle, we have money. Please, give us medicine to make our mother better.”

The old man glanced at the small coins in Wali’s hands and then shook his head regretfully. “Son, this isn’t enough. The medicine your mother needs is more expensive than this.”

Wali and Farid exchanged helpless looks. Wali pleaded, “Please, we’ll bring you the rest of the money later. Just give us some medicine now.”

The old man sighed, hesitated for a moment, then took a small packet from the shelf. “This is the best I can give you. Take care of your mother.”

Wali’s eyes sparkled with joy as he took the medicine. He and Farid rushed home. But as they approached their shelter, a strange feeling of unease filled their hearts.

The small wooden door was slightly open, and the sound of quiet sobbing could be heard from inside. Wali hurried in—inside, a neighbor woman was sitting beside their mother, tears streaming down her face. Their mother lay motionless on the bed, her face paler than ever.

The medicine packet slipped from Wali’s hands. Farid took a step forward, but his legs weakened beneath him. “No… Mother!”

The neighbor’s trembling voice broke the silence. “She was awake just moments ago… she was calling your names…”

Wali and Farid dropped to their knees beside their mother. Wali took her cold hands in his hand, while Farid gently shook her shoulders, hoping she would open her eyes. But it was too late.

A heavy silence filled the small shelter. Outside, snow was gently covering the ground, but inside the hearts of the two brothers, a storm was brewing.

That night, Wali and Farid were no longer children who placed their hopes in the promises of tomorrow. They knew they had nothing left to lose. And that meant it was time to decide—would they continue living like this, or would they find a new path? A path that might lead them out of this darkness.

Farid, his eyes filled with grief and anger, stared at the ground. “Wali, we can’t stay here anymore. We have to go. We have to find a way… no matter what.”

Wali wiped his tears. He looked into his brother’s eyes and nodded.

“Let’s go, Farid.”

And that night, the two brothers took one last look at the place they had once called home and stepped into the unknown.

 . . . To be continued 

29 مارس
۱ دیدگاه

نورِ امید- The Light of Hope( قسمت دوم)

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۸ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۸ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نورِ امید
 
ولی شاه عالمی
فصل اول – قسمت دوم
مادرشان، که بیماری‌اش روزبه‌روز شدت می‌یافت، صبح آن روز با سرفه‌های پی‌درپی از خواب بیدار شد. ولی و فرید که از مکتب برگشته بودند، با نگرانی کنارش نشستند. ولی دستان لاغر مادر را در دست گرفت و با صدایی لرزان پرسید: “مادر، چطور هستی؟”
مادرشان لبخندی کم‌رنگ زد، اما ضعف در چهره‌اش نمایان بود. او با صدای آهسته‌ای گفت: “بچه‌ها، خدا شما را حفظ کند. نگران من نباشید، شما باید به فکر آینده‌تان باشید.”
فرید نگاهی به ولی انداخت و گفت: “مادر، ما برایت دوا پیدا می‌کنیم، یک روز که پول کافی داشته باشیم، دیگر هیچ‌وقت مریض نخواهی شد.”
ولی سرش را تکان داد و با امیدواری اضافه کرد: “استاد کریمی می‌گفت علم می‌تواند ما را از این زندگی بیرون کند. ما درس می‌خوانیم، مادر، و روزی تو را به یک خانه گرم می‌بریم.”
مادرشان قطره‌ای اشک در گوشه‌ی چشمانش جمع شد، اما چیزی نگفت. تنها دستی روی سر آن‌ها کشید و آهسته زمزمه کرد: “خداوند نگهبان شما باشد، فرزندانم…”
آن شب، ولی و فرید، با امیدی تازه، دوباره در سرپناه کوچک‌شان خوابیدند. فردا روز جدیدی بود، پر از سختی، اما پر از امید برای آینده‌ای روشن‌تر.
صبح روز بعد، ولی و فرید با صدای اذان از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود، و سرمای استخوان‌سوز کابل در تمام بدن‌شان نفوذ کرده بود. ولی دست‌هایش را به هم مالید و به سمت مادرشان رفت. او هنوز خوابیده بود، اما نفس‌هایش کوتاه و ضعیف بود. فرید با نگرانی صدایش زد:
“مادر… مادر جان، بیدار شو!”
مادرشان به سختی چشمانش را باز کرد و لبخند کم‌رنگی زد. صدایش ضعیف‌تر از همیشه بود: “بچه‌ها… امروز هم باید قوی باشید.”
ولی که بغض کرده بود، گفت: “مادر، امروز برایت دوا پیدا می‌کنیم. قول می‌دهم!”
فرید دستی روی شانه‌ی برادرش گذاشت و گفت: “بیا برویم، ولی جان. باید کار کنیم.”
دو برادر بعد از خداحافظی با مادرشان، از سرپناه بیرون آمدند. برف تازه‌ای شب گذشته باریده بود، و همه جا را یخ زده بود. آن‌ها مثل همیشه به سمت بازار رفتند تا بوتل‌های پلاستیکی جمع کنند. اما آن روز چیزی فرق داشت—فرید حال عجیبی داشت. بیشتر از همیشه در فکر بود و کمتر صحبت می‌کرد.
بعد از ساعتی کار، ولی بالاخره پرسید: “لالا، چی شده؟ چرا این‌قدر ُچپی؟”
فرید نفس عمیقی کشید و گفت: “ولی جان، ما تا کی می‌توانیم این‌طور ادامه بدهیم؟ مادر مریض است، سرپناه‌مان سرد است، و هر روز مجبوریم با گرسنگی بجنگیم. باید راهی پیدا کنیم که زندگی‌مان را تغییر بدهیم.”
ولی ٱهی کشید: “اما چطور؟ ما چیزی نداریم.”
فرید کمی مکث کرد و بعد گفت: “شاید  جای دیگری برویم. شاید در شهرهای دیگر، زندگی بهتر باشد.”
ولی ، با تعجب نگاهش کرد: “اما مادر چی؟ او را نمی‌توانیم تنها بگذاریم.”
فرید لب‌هایش را به هم فشرد. می‌دانست که مادرشان روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌شود و آن‌ها باید هرچه زودتر کاری بکنند. اما هنوز نمی‌دانستند که سرنوشت، چه چیزی برای‌شان آماده کرده است…
ادامه دارد . .
 The Light of Hope – Part 2.
Written by: Wali shah Alimi
Chapter 1, Part2

 

That morning, their mother, whose illness was worsening by the day, woke up with continuous coughing. Wali and Farid, who had just returned from school, sat beside  her with concern. Wali took his mother’s frail hands in his own and asked in a trembling voice, “Mother, how are you feeling ”

Their mother gave a faint smile, but the weakness on her face was evident. In a soft voice, she said, “My children, may God protect you. Don’t worry about me; you must focus on your future.”

Farid glanced at Wali and said, “Mother, we will get you medicine. One day, when we have enough money, you will never be sick again.”

Wali nodded and added with hope, “Mr. Karimi says that knowledge can lift us out of this life. We will study, Mother, and one day, we will take you to a warm home.”

A tear formed in the corner of their mother’s eye, but she said nothing. She only placed her hand on their heads and softly whispered, “May God watch over you, my children…”

That night, Wali and Farid, filled with newfound hope, slept once again in their small shelter. Tomorrow was a new day, full of struggles but also full of hope for a brighter future.

The next morning, they woke up to the sound of the call to prayer. The sky was still dark, and the freezing cold of Kabul seeped into their bones. Wali rubbed his hands together for warmth and walked toward their mother. She was still asleep, but her breathing was shallow and weak. Farid, worried, called out:

“Mother… Mother, wake up!”

She slowly opened her eyes and gave them a faint smile. Her voice was weaker than ever: “My children… today, too, you must be strong.”

Wali, holding back tears, said, “Mother, today we will find medicine for you. I promise!”

Farid placed a reassuring hand on his brother’s shoulder and said, “Come, Wali jan. We have to work.”

After saying goodbye to their mother, the two brothers stepped out of their shelter. Snow had fallen the night before, covering everything in ice. As always, they headed toward the market to collect plastic bottles. But something felt different that day—Farid seemed lost in thought, speaking less than usual.

After an hour of work, Wali finally asked, “Lala, what’s wrong? Why are you so quiet?”

Farid took a deep breath and said, “Wali Jan, how long can we keep living like this? Mother is sick, our shelter is freezing, and every day we have to fight hunger. We need to find a way to change our lives.”

Wali sighed. “But how? We have nothing.”

Farid hesitated for a moment before saying, “Maybe we should leave. Maybe life is better in other cities.”

Wali looked at him in surprise. “But what about Mother? We can’t leave her alone.”

Farid pressed his lips together. He knew their mother was growing weaker by the day, and they had to do something soon. But they still didn’t know what fate had in

 . . . store for them

 

 . . . to be continued 

27 مارس
۱ دیدگاه

نور امید – The Light of Hope ( قسمت اول )

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  پنجشنبه ۷ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۷ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نور امید :

ولی شاه عالمی
فصل اول قسمت نخست
در سرمای استخوان‌سوز کابل، ولی۱۰ ساله و فرید ۱۲ ساله، دو برادر یتیم، در گوشه‌ای از یک کوچه، زیر سرپناهی از قطعه‌های باکس کاغذی، شب‌های سخت زمستان را سپری می‌کردند. پدرشان را در زمان ریاست جمهوری غنی از دست داده بودند و مادر بیمارشان توان کار کردن نداشت. آن‌ها روزها به مکتب می‌رفتند و بعد از آن، در خیابان‌ها کارهای شاقه انجام می‌دادند—جمع کردن بوتل‌های پلاستیکی، دستمال فروشی و حتی حمل بار برای مردم—تا بتوانند لقمه نانی برای زنده ماندن بیابند.
اما سختی‌های زندگی تنها در سرما و گرسنگی خلاصه نمی‌شد. شب‌ها، وقتی خیابان خلوت می‌شد و چراغ‌های شهر یکی پس از دیگری خاموش می‌شدند، سگ‌های ویله‌گرد، با چشمان درخشان و بدن‌های لاغر، اطراف سرپناه کوچک آن‌هاچرخ می‌زدند. بعضی شب‌ها نزدیک‌تر می‌آمدند، دندان‌های تیزشان را نشان می‌دادند و صدای وحشتناک‌شان در کوچه‌های تاریک می‌پیچید.
یک شب، وقتی ولی و فرید زیر کمپل های کهنه‌شان خوابیده بودند، ناگهان صدای غف غف  سگ‌ها بلند شد. فرید بلند شد و چوبی که همیشه کنار خود داشت، برداشت. ولی با ترس دستان برادرش را گرفت و گفت: “لالا، چی کنیم؟”
فرید نفس عمیقی کشید و گفت: “نترس، ولی جان! ما قوی‌تر از این سگ‌ها هستیم!” بعد چوب را بلند کرد و با شجاعت فریاد زد. سگ‌ها لحظه‌ای مکث کردند، اما بازهم جلوتر آمدند.
در همین لحظه، صدای پای مردی از دور آمد. یک عسکر گزمه شب بود که با عصبانیت به سمت سگ‌ها سنگ پرتاب کرد. سگ‌ها با صدای ناله‌ای عقب رفتند و در تاریکی ناپدید شدند. عسکر نگاهی به دو برادر انداخت، آهی کشید و گفت: “بچه‌ها، این زندگی برای شما نیست، خدا کمک‌تان کند!” و بعد، بدون هیچ حرف دیگری، رفت.
ولی و فرید دوباره زیر کمپل رفتند. شب سرد بود، اما دل‌های‌شان پر از امید. فرید آرام زمزمه کرد: “یک روز این منطقه ها را ترک می‌کنیم، ولی جان. یک روز که دیگر از سگ‌ها، سرما و گرسنگی نترسیم…”
و در آن شب تاریک، با تمام سختی‌ها، امید هنوز زنده بود
فردای آن شب، ولی و فرید با چشمان خواب‌آلود اما مصمم، صبح زود از خواب برخاستند. ولی دست‌هایش را به هم مالید تا کمی گرم شود و گفت: “لالا، باید زودتر برویم، شاید امروز بوتل‌های بیشتر پیدا کنیم.” فرید سری تکان داد و با احتیاط از زیر سرپناه بیرون آمد. برف تازه‌ای روی زمین نشسته بود، سرک ها یخ زده بودند و هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای خِش‌خِش برف زیر پای‌شان بلند می‌شد.
آن‌ها طبق معمول، به دکان‌های بسته و کنار سرک های عمومی سر زدند، اما چیزی زیادی پیدا نکردند. ناامید نبودند، چون یاد گرفته بودند که زندگی جنگی است که باید در آن دوام بیاورند.
بعد از ساعتی کار، ولی نگاهی به فرید کرد و با هیجان گفت: “لالا، برویم مکتب دیر نشه!” فرید لبخند زد، هرچند که کفش‌های کهنه‌اش از سردی یخ زده بودند و لباس‌هایش برای این هوا مناسب نبود. اما هیچ‌چیز مانع رفتن‌شان به مکتب نمی‌شد.
در مکتب، معلم‌شان، استاد کریمی، متوجه چهره‌ی رنگ‌پریده و دستان ترکیده ی آنان شد. بعد از درس، ولی و فرید را نزد خود خواست و با  مهربانی پرسید: “بچه‌ها، شما در این زمستان سرد کجا زندگی می‌کنید؟ چرا این‌قدر خسته به نظر می‌رسید؟”
فرید سرش را پایین انداخت و گفت: “استاد، ما یک خانه داریم… اما از باکس‌های کاغذی ساخته شده.” معلم سکوت کرد، چشمانش پر از اندوه شد، اما چیزی نگفت. فقط دستی روی شانه‌های آن‌ها گذاشت و با مهربانی گفت: “زندگی سخت است، اما شما تسلیم نشوید. ادامه بدهید، چون علم، شما را از این تاریکی بیرون خواهد آورد.”
آن روز، وقتی مکتب تمام شد و دو برادر به طرف بازار رفتند تا دوباره کار کنند، چیزی در دل‌شان روشن شده بود. شاید دنیا برای‌شان سخت بود، شاید شب‌ها از سردی به خود می‌لرزیدند و سگ‌های ویله‌گرد آن‌ها را می‌ترساندند، اما امیدی که در دل‌شان بود، چیزی بود که هیچ زمستانی نمی‌توانست خاموشش کند.
آن شب، وقتی دوباره در سرپناه کوچک‌شان دراز کشیدند، ولی لبخند زد و گفت: “لالا فرید، فکر کنم یک روز، ما هم خانه‌ای گرم و واقعی خواهیم داشت.” فرید چشمانش را بست و گفت: “بله، ولی جان، فقط باید صبر کنیم و بجنگیم…”
و در دل تاریکی، در میان سرمای بی‌رحم کابل، دو برادرک با قلب‌هایی پر از امید، به خواب رفتند.
ادامه دارد …
The Light of Hope
Written by Wali Shah Alimi
Chapter 1, Part 1
In the bone-chilling cold of Kabul, 10-year-old Wali and 12-year-old Farid, two orphaned brothers, spent the harsh winter nights in a corner of an alley, sheltered only by pieces of cardboard boxes. They had lost their father during President Ghani’s time, and their sick mother was unable to work. They attended school during the day and, afterward, took on grueling street jobs—collecting plastic bottles, selling tissues, and even carrying loads for people—just to earn enough for a piece of bread to survive.
But their hardships weren’t just limited to the cold and hunger. At night, when the streets emptied and the city lights faded one by one, stray dogs with glowing eyes and emaciated bodies prowled around their fragile shelter. Some nights, they came too close, baring their sharp teeth, their terrifying growls echoing through the dark alleys.
One night, as Wali and Farid lay under their worn-out blankets, the sudden barking of the dogs shattered the silence. Farid got up, grabbing the wooden stick he always kept nearby. Wali, frightened, clutched his brother’s hand and whispered, “Lala, what do we do?”
Farid took a deep breath and said, “Don’t be afraid, Wali Jan! We are stronger than these dogs!” He raised the stick and shouted bravely. The dogs hesitated for a moment but then moved forward again.
At that moment, the sound of footsteps approached from the distance. A night patrol soldier appeared and angrily threw stones at the dogs. With a yelp, they retreated and disappeared into the darkness. The soldier looked at the two brothers, sighed, and said, “Children, this life is not for you. May God help you.” Then, without another word, he walked away.
Wali and Farid crawled back under their blankets. The night was freezing, but their hearts were full of hope. Farid softly whispered, “One day, we’ll leave this place, Wali Jan. A day when we won’t fear the dogs, the cold, or hunger…”
And on that dark night, despite all the hardships, hope still lived.
The next morning, with sleepy yet determined eyes, Wali and Farid woke up early. Wali rubbed his hands together to warm them and said, “Lala, we should go early. Maybe today we’ll find more bottles.” Farid nodded and cautiously stepped out of their shelter. Fresh snow covered the ground, the roads were icy, and every step they took made a crunching sound beneath their worn-out shoes.
As usual, they searched near closed shops and along the main roads, but they didn’t find much. They weren’t discouraged, though—they had learned that life was a battle they had to endure.
After an hour of work, Wali looked at Farid with excitement and said, “Lala, we have to go! We’ll be late for school!”
Farid smiled, though his old shoes were frozen, and his clothes were too thin for such weather. But nothing could stop them from going to school.
At school, their teacher, Mr. Karimi, noticed their pale faces and cracked hands. After class, he called them over and gently asked, “Boys, where do you live in this freezing winter? Why do you look so exhausted?”
Farid lowered his head and quietly said, “Teacher, we have a home… but it’s made of cardboard boxes.”
The teacher fell silent. His eyes filled with sorrow, but he said nothing. He simply placed a kind hand on their shoulders and said warmly, “Life is hard, but don’t give up. Keep going, because knowledge will be your way out of this darkness.”
That day, after school, as the two brothers returned to the market to work again, something inside them had changed.
The world might have been cruel to them. They might have shivered at night and feared the stray dogs, but the hope within them was something that no winter could extinguish.
That night, as they lay down in their small shelter once more, Wali smiled and said, “Lala Farid, I think one day, we’ll have a warm, real home.”
Farid closed his eyes and replied, “Yes, Wali Jan. We just have to be patient and fight for it…”
.And in the heart of darkness, amidst the merciless cold of Kabul, two little brothers, with hearts full of hope, drifted into sleep.
 . . . To be continued

10 مارس
۱ دیدگاه

دو روز مانده به سال نو

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  دوشنبه  ۲۰ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۰ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

دو روز مانده به سال نو

داستان کوتاه

نوشتهء نعمت حسینی

هنوز هوا درست روشن نشده بود. هوا گاو میش بود و نیمه تاریک . برف که از سر شب به باریدن شروع کرده بود، دم نگرفته بود .

دخترک در وسط قطار دور و دراز بالای دو پا چغت نشسته و خود را بین پاها های پدرکلانش جا داده بود .

دخترک از شدت خنک می لرزید. پدرکلان نیز می لرزید. همه کسانی که در آن قطار دور و دراز ایستاد بودند و یا نشسته ، می لرزیدند . همه از خنک می لرزیدند . از هوای خنک و بادی سردی که برف را به سرو وصورت شان پُف می نمود . دخترک با پدرکلانش ساعت ها می شد ، شاید از دل شب ، انجا آمده و در وسط آن قطار دور و دراز جا گرفته بودند . تعدادی پیش از آنها امده بودند و شماری هم بعد از آنها . حالا قطار خیلی دراز شده بود . دراز به اندازهء درد ها و غم های شان تا آخر جاده . دخترک بالاپوش خود را به سرش کش نمود بود، تا از شدت خنک و بارش برف به سرش کم کند . آن بالا پوش نبود در حقیقت کرتی پدرش بود که پوشیده بود. دخترک هر لحظه دستانش را پیش دهانش می برد و نوک سرانگشتان را به کُف دهانش گرم می نمود. پدر کلان چند بار خواست با پتویش دخترک را هم بپوشاند اما پتو زیاد کلان نبود از سر دخترک خطا می خورد پایین . دخترک رویش را به عقب برگرداند و به پدرکلانش که در عقب اش چسپیده بود؛ گفت :

ـ بابه جان ! خُتک می خوردم !

پدرکلان دستان استخوانی و سرد و لرزانش را به شانه های دخترک گذاشت او را بیشتر به سینه اش چسپانده و گفت :

ـ حالی به خیر توزیع شروع می شود ، کم مانده ، باز به خیر می رویم خانه !

انشالله امروز نوبت به ما می رسد .

دخترک همان گونه خنک خورده گفت :

دیروز چهار نفر پیش از ما مانده بود که تیل خلاص شد.

پدرکلان به جواب دخترک گفت :

ـ آن بچیم. دیروز یک کمی ناوقت آمدیم .

و بعد طرف اخر قطار اشاره نموده اضافه نمود :

ـ اونه دیروز در همی وقت ها در آخرهای قطار بودیم .

پدرکلان به خاطری که ذهن دخترک را مشغول بسازد پرسید:

ـ راستی ، نگفتی که پدرت در خط چی نوشته کرده ؟

دخترک با صدای لرزان و خنک خورده گفت :

ـ آغایم سلام نوشته کرده و بعد از سلام نوشته که دو ماه است که معاش ما را نداده اند. همین که معاش ما را دادند به زودی به دست کسی که کابل بیاید برای تان پیسه روان می کنم .

دخترک وقتی گپ می زد از شدت خنک دندان هایش بهم می خوردند و جرق جرق بهم خوردن دندان هایش شنیده می شد .

ـ خدا خیرشان ندهد ! هم اولادهای مردم را جبری سربازی روان می کنند و هم معاش شان را نمی دهند !

این را پدرکلان گفت و دهانش را نزدیک گوش دخترک برده گفت :

ـ بچیم رویت را طرفم دور بده باز گپ بزن ، گوش هایم درست نمی شنوند .

این بار دخترک رویش را به عقب دور داده با همان صدای لرزان خنک خورده گفت :

ـ آغایم نوشته کرده که این جا نزدیک سرحد است، زیاد سربازها از قطعه می گریزن و می رون ایران. من از خاطر شما نارام هستم نمی گریزم ، اما نمی دانم دو سال دگر چطور تیر خواهد شد!

دخترک که گپ می زد از صدایش بوی درد و ناله بیرون می زد .

پدر کلان بار دیگر نفرین فرستاد و از دخترک پرسید:

ـ راستی بچیم دیروز چرا مادرت گریان می کرد؟ اولاد ها آزارش داده بودند؟

با این سوال پدر کلان دخترک کمی به چرت فرو رفت. اندکی مکث نموده ، با همان صدای غمبار و لزران گفت :

نی بابه جان ! مادرم دیروز رفته بود مغازه آرد، پُشت مواد کوپونی ! در مغازه زیاد بیروبار بوده ! چند وقت است که آرد و روغن بسیار کم می آید به مغازه کوپون . سپاهی انقلاب پیره دار مغازه کوپون ، به مادرم گفته بوده که بیا چند دقیقه در غرفه پهره داری ما ، باز من برایت نوبت می گیرم !

بابه کلان که از شنیدن این خبر دستان و عینک های زانو هایش به لرزه افتاده بود ، بی اراده آهسته گفت :

ـ پدرلعنت !

و بعد با همان لحن غصب آلود ، اضافه نمود :

باز مادرت چی گفته برایش؟ :

ـ مادرم برایش گفته : « برو مردار خور بی غیرت بی ناموس !»

و بعد ،سپاهی انقلاب با گُلک کمربندی که در دستش بوده به فرق مادرم زده و فرق مادرم برابر یک مالته پندیده است . مادرم تا صبح خواب نکرد و سر درد بود و سرش درد می کرد .

دختر که بغض راه گلویش را گرفته بود رویش را طرف پدرکلانش درست دور داده پرسید:

ـ بابه جان ! چرا در این وقت ها آرد و روغن در مغازه های کوپون و تیل در تانک ها کم می آید ؟

پدرکلان که از این سوال ، مثل دخترک بغض راه گلویش را چنگ انداخت ، به جواب گفت :

ـ بچیم راه بند است . راه سالنگ بند است ! راه حیرتان بند است!

ـ چراه راه بند است !؟

ـ راه را مخالفین مسلح دولت بند می کنند . مخالفین چی !! اشرار بند می کنند . راه را اشرار بند می کنند ! راه کاروان های دولت را که مواد کوپونی و تیل را می آورد بند می کنند . موادکوپونی و تیل را به خود دور می دهند و موتر های خالی را روان می کنند کابل . نیم مواد را خود شان می گیرند و نیم دیگرش را در دکان های مزارشریف سیاه می فروشند . مامور دولت و عریب بیچاره را در کابل در بدر و خاک بسر می کنند . خدا خودشان را در بدر و خاک بسر کند

***

ربعی از ساعت گذشته بود که توزیع تیل شروع شده بود و دخترک بلست بلست در حالی که گیلنه اش به دستش بود به سوی تانک تیل پیش می رفت و پدر کلان از پشت او .

هنوز چند متر به تانک تیل نرسیده بود که صدای شیوس گوش خراش بلند شد. راکتی که از آنسوی کوه آمده بود درست در چند متری تانک تیل به زمین خورد و تا دور ها همه کسانی را که منتظر تیل بودند چون دانه های برف به هوا پاشان نمود.

توته های بدن دخترک و پدرکلان که آن سوی تانک تیل پاشان شده بودند دگر احساس سردی نمی کردند و در غم گرم نمودن خانه شان را برای سال نو نداشتند .

پایان

نعمت حسینی

اول جنوری ۲۰۲۵

شهر فولدا

 

 

 

 

 

 

 

 

10 مارس
۱ دیدگاه

جنگ بزرگ خوراکه های وطنی!

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  دوشنبه  ۲۰ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۰ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

جنگ بزرگ خوراکه های وطنی!

نوشته ولی شاه عالمی
روزی در یک دیگِ بزرگِ طلایی ، خوراکه های وطنی دور هم جمع شده بودند و با هم بحث می‌کردند که کدام یکی از آن‌ها بهترین است.
قابلی پلو با افتخار گفت: “معلومدار که من سلطان خوراکه های  افغانستان هستم! همه مرا دوست دارند، با آن کشمش سرخ، زردک نیلون ،زیره و خوشبویی که من دارم ، هیچ نوع خوراک  به من نمی‌رسد!”
منتو با خنده گفت: “هه هه هه ، تو خوده زیاد نساز ! مه کتی گوشت نرم و پیازای اودارم ، همیشه در مهمانی‌های خاص دعوت میشُم و پادشاهی می‌کُنُم!”
ناگهان آشک که از گوشه‌ای نگاه می‌کرد، به پیشانی ترشی گفت: “منتو جان، خوده کتی مه برابر  نکو؟  مه گندنه هم دارم، چیزیکه تو نداری!”
قورمه کوفته با ناراحتی سر تکان داد: “شما کُل تان از خود راضی هستین، مگر کی میتانه مثل مه گوشت چرب و نرم را با قورمه مزه دار یکجا کنه؟”
چپلی کباب از دور صدا زد: “او بیادرا، شما زیاد خوده می ُپندانین ، مه همو خوراک هستم که هر وخت دل ِ مردم یک خوراک کباب خوش مزه و ٱسان بخواهد، همرای روغن خوشبوی و مساله‌های هندی، به کمک‌شان می‌ رسم !”
در این میان، بادنجان برانی با ناز گفت: “چپلی جان، زیاد پوف نکو، مه با ماس و نان تازه تندوری، همیشه محبوب دسترخوانها هستم!”
بحث آن‌قدر داغ شد که کرایی از شدت عصبانیت شروع به جوشیدن کرد، قورمه لوبیا در حال جوشیدن قُل‌قُل کرد، و حلوا هم از حرارت زیاد سوخت!
در همین لحظه، چوپان کباب با لبخند نزدیک آمد و گفت: “بیادرا و خواهرا، جنگ نکنین، ما همگی با هم یک خانواده‌ هستیم! مهم نیست کی بهتر است، مهم این است که مردم،  ما را دوست دارن و هر کدام در جای خود مزهٔ خاص خودشه داره!”
همه خوراکه ها نگاهی به هم کردند، سرهای‌شان را تکان دادند و با خنده گفتند: ” این گپ تو درست است! بهتر است به جای جنگ، یک دسترخوان چرب و نرم ترتیب بدهیم و همه با هم نوش جان کنیم!”

و این‌گونه بود که دیگ طلایی  از خوشحالی جوشید، خوراکه ها  با هم آشتی کردند، و یک مهمانی بزرگ در آشپزخانه برپا شد که تا حالا کسی مثل آن را ندیده بود!

 

02 فوریه
۱ دیدگاه

استخوان – داستان کوتاه

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۱۴ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۲  فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

استخوان

داستان کوتاه

نوشتهء نعمت حسینی

 

استخوان دارید، استخوان!

چند وقت می شود، دو ـ سه ماه، یا شایدهم سه و نیم ماه، خوب مهم نیست که چند ماه، در این مدت، مرد لاغر اندام سیاه جرده ای، در محلهء ما کراچی ارابه دار صندوق مانند اش را به مشکل تیله داده به کوچه و پس کوچه ها می رود و صدا می زند:

ـ استخوان دارید، استخوان! استخوان می خرم استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ، و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم، استخوان!

او آن روز چاشت، زیر آفتاب داغ و سوزان بازهم در کوچهء ما آمده بود و با لهجه خاص اش صدا می زد:

ـ استخوان دارید، استخوان! استخوان می خرم استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ، و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم، استخوان!

دورتـَرَک از حویلی ما، دو کودک ِ قد ونیم قد، یکی دختر و دیگری پسر که تازه به آن حویلی کوچ آمده بودند، بالای لخک دورازهء حویلی شان نشسته و مصروف بازی کودکانه ء شان بودند، که کراچی وان وقتی نزدیک آن دو رسید، رُخ به آن دو نموده، برای شان گفت:

ـ بروید پرسان کنید که استخوان دارید! اسختوان می خرم! استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ وفیل مرغ ، و اسخوان شتر!

دخترک که معلوم می شد نسبت به پسرک بزرگتر است، از کراچی وان پرسید:

ـ کاکا از کی پرسان کنیم؟!

او به جواب گفت:

ـ از کی!؟

بعد مکثی نموده اضافه کرد:

ـ از پدر و مادر تان!

از جواب کراچی وان، روی دخترچملک شد و رنگش کبود گردید. چین به پیشانی اش افتاد و با صدای اندکی گرفته، گفت:

– پدر نداریم! پدر ما را در انتحاری کشتند و مادر ما رفته کوچه پایان خانه شاگرد سابق خود کالاشویی می کند. در خانه کسی نیست که ازش پرسان کنیم .

و زهر خندی روی لبان باریک و خشکیده اش نشسته افزود:

ـ ما کجا گوشت می خوریم که استخوانش را بخرین کاکا جان؟!

دخترک که حرفش تمام شد، چادر داکه اش را پس گوش اش نموده، پرسید:

ـ کاکا جان ! اسختوان را چی می کنین که می خرین؟!

او به عوض دادن جواب به دخترک، آهسته و آرام گفت:

ـ استخوان را چی می کنم که می خرم!؟

مکثی نموده بار دیگر تکرار نمود:

ـ استخوان را چی می کنم که می خرم!؟

بعد، طرف کراچی اش اشاره نموده، به بسیار بی علاقه گی، گفت:

این استخوان ها را روان می کنم پاکستان. در پاکستان دانۀ مرغ و فیل مرغ جور می کنند.

و هنوز حرفش درست تمام نشده بود که بی شیمه کراچی اش را تیله داده و بازهم صدا زد:

ـ استخوان دارید، استخوان! استخوان می خرم استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم استخوان !

پیشترک که رفت، مردی که خریطه کلان بوجی مانند در دست داشت و در نوش کوچه ایستاده بود، نزدیک کراچی او شد، بعد از آن که حرف هایی را با کراچی وان رد و بدل نمود، خریطه بوجی مانند اش را به داخل کراچی گذاشت و کراچی وان داخل خریطه را کوتاه و زود گذر نگریست و بعد از جیب واسکت اش پول را کشید و به او پول داد و او با شتاب از آن جا دور شد. کراچی وان بازهم بی شیمه کراچی ارابه دار صندوق مانند اش را به مشکل تیله داده و صدا زد:

ـ استخوان دارید ، استخوان! استخوان می خرم. استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم استخوان !

کرچی وان کمی دیگر هم بالا رفت و دریافت که کراچی اش به سربالایی رفته نمی تواند روی کراچی را دور داد و دوباره طرف خانه آن دو کودک روان شد. هنوز چند قدم نرفته بود، یک بار متوجه شد خریطهء پُر از استخوان را که پیشترک از آن مرد خرید، در داخل کراچی شورمی خورد. از دیدن آن صحنه وحشت گرفتش و حیرت زده شد. رنگ تیره اش تیره تر گردید. هیچ باورش نمی شد. چنان می نمود که گویی زنده جانی در بین آن خریطه است و می خواهد از خریطه بیرون شود. او از آن مرد چند بار اسختوان خریده بود و متوجه شده بود استخوان هایی که او برایش می آورد، مقداری از دیگر استخوان ها فرق دارد. اما این بار عجیب بود. بیخی عجیب بود که خریطۀ استخوان شور می خورد. خواست از آن محل زودتر برود. همانگونه که بی شیمه کراچی را به مشکل تیله می داد به نظرش رسید که از خریطه چک چک خون می چکد. این بار وحشت اش بیشتر شد. ترسید و ترس آرام آرام و نرم نرمک به تمام بدنش به راه رفتن شروع نمود. از خریطهء پُر از استخوان ترسید. از کراچی اش نیز ترسید. فکر نمود که استخوان های داخل خریطه همه پُراز خون هستند. به نظرش رسید که از خریطه و بوجی پُر از خون، بوی خون بیرون می زند. به نظرش رسید که بوی خون چهار طرف کراچی را پرنموده است. خواست خریطه را بگیرد و از کراچی بیرون بیندازد و یا کراچی را رها نموده و فرار نماید. کراچی را نتواست رها نماید، اما کوشید که خریطه را از کراچی بگیرد دور بیندازد. تا خواست خریطه را بگیرد، به نظرش رسید که خریطهء پر از استخوان، پر از خون شده است و هنگامی که به آن دست زد، نگریست دست های او را پر از خون و آلوده ساخته است . از دستان پُر خون آلوده اش ترسید. بسیار وحشت زده شد. برایش تهوع دست داد. قلبش به زدن شروع نمود. قلبش به شدت می زد. دستان خون آلودش به لرزیدن شروع نموده بودند . تمام اعضای بدنش به لرزیدن شروع نموده بودند . به نظرش رسید تمام کوچه به لرزیدن شروع نموده است. به نظرش رسید زمین زیر پایش می لرزد. فکر نمود زلزله دوامدار زمین زیر پایش و کوچه را می لرزاند. دیگر نتوانست تحمل نماید. صد دل را یک دل نموده و دستش را برد به خریطۀ پر از استخوان و استخوان های پر از خون، آن را از کراچی گرفت آن طرف کوچه پرتاب نمود. استخوان های داخل بوجی پاشان شد به هر طرف . از جمع استخوان ها ، یک سر. یک سر انسان لول خورده رفت پایان کوچه درست پیش پای دو کودک که بالای لخک دوازه خانه شان نشسته و مصروف بازی کودکانه شان بودند. دخترک از دیدن سر انسان که لول خورده پیش شان رفته بود چیغ زد و فریاد کشید. فریاد نکشید ، نعره زد . بیخی نعره زد . نعره بلند . هنوز نعره اش تمام نشده بود که بی درنگ از جایش پرید و آن سر انسان را با دو دست اش محکم گرفت و به سینه اش فشرد . او فکرنمود که آن سر، سر پدرش است . سر پدرش که در انتحاری از تن پدرش جدا گردیده و گم شده بود.

پایان

شهر فولدا ـ جرمنی

(۳۰ جدی سال ۱۴۰۳ خورشیدی

۱۹ جنوری ۲۰۲۵ میلادی

 

31 ژانویه
۱ دیدگاه

سرنوشت یک زن

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۱۲ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۳۱  جنوری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

سرنوشت یک زن

داستان کوتاه

نوشتهء نعمت حسینی

باران به شدت می بارید. در حقیقت دو روز شده بود ، که گویی آسمان غضب نموده وهی ، پی هم می بارید و می بارید و کوچه و پس کوچه آن محل ؛ پُر از گِل و لای شده بودند. تو در چنان باران شدید به عجله گام برمی داشتی و می خواستی از پنجاه افغانیی که در مشت ات محکم گرفته بودی ، از نان وایی نوش کوچه تان پیش از آن که نان وایی بسته شود ، نان خشک بخری . راستش انگشتانت تاب و توان نگهدشت آن پنجاه افغانی را ندشتند. انگشتان سوزش می کردند و فکر می نمودی ازشدت درد از بند بند جدا می شوند. درد از نوک سرانگشتانت می رفت طرف بند دستانت و از آن جا راه کشیده می رفت طرف بازوها و شانه هایت . از شانه هایت می رفت طرف گردن و بعد می رفت طرف تیر پشتت . در تیر پشتت درد خیمه می زد و تیر پشت ات را چنگ می انداخت . چادری ات از شده باران تر ِ تر شده بود و کلوش ها و پاچه های تنبانت پُر گل . باد شام گاهی که می وزید در زیر چادری می لززاندت و چادری را به بدنت می چسپاند و برجسته گی های بدنت را از زیر چادری می نمایاند. هرچند بدن چندان برجسته ای هم نداشتی. در این چند سال پسین، غم مثل موریانه بدنت را خورده ، شانه هایت افتاده ، پستان هایت خشکیده و سرینت تراشدیده شده بود .

***

پنجاه افغانی را از زن همسایه تان قرض گرفته بودی ، ازآن زنی که همرایت کار می نمود و همو بود که ترا همرایش در آن کار کالا شویی ، در آن بیمار ستان با خود می برد. از زمانی که اجازه نداشتی در دفتر کار نمایی ، خیلی محتاج شده بودی . به نان شب و روز محتاج شده بودی و زنده گی خود و دو دختر خورد سالت را به مشکل پیش می بردی. شب ها گرسنه می خوابیدید. تا بالاخره آن خانم همسایه لطف نموده چند روز می شد که می بردت با خود به کالا شویی. هرچند آن کالا شویی تاب و توان را در همین چند روز ازت ربوده بود و موقع شستن شماری روی جایی های لبریز از خون و چرک و ریم حالت به همین می خورد و دلت بالا بالا می شد و برایت تهوع دست می داد و شب ها از شدت درد دست و بازو و شانه و کمر خوابت نمی برد ، اما بازهم خرسند بودی که کاری برایت پید شده بود

***

حالا که طرف نان وایی روان بودی ، با خود می اندیشیدی که از پنجاه افغانی ، برای شب تان چی باید بخری . از پنجاه افغانیی که از زن همیساه قرض گرفته بودی . با خود گفتی :

ـ اول یک و نیم دانه نان برای خود و دو دخترم باید بخرم و هم کمی روغن و سه دانه تخم مرغ . بالا درنگ ، با خود گفتی :

ـ اگر بازهم برق نباشد ، تخم را با چی پخته نمایم!؟ اشتوپ که تیل خلاص کرده است و ذغال هم نداریم.

گفتی:

ـ بهتر است پنیر و بوره بخرم. اگر برق بود، چای دم می نمایم و پنیر را باچای شیرین بخوریم، اگر برق نبود نان و پنیر !

و با خود اضافه کردی :

ـ کاش اشتوپ تیل می داشت و گندنه و کچالو می خریدم و بولانی پخته می نمودم. دخترک ها بولانی را زیاد دوست دارند .

به دنبال آن آه سردی از سینه بیرون دادی و اضافه کردی :

ـ سیلی یتیمی بسیار زیاد دخترک هایم را بیچاره و خوار ساخته است . این سیلی ، پَر و بال شان را شکسته و از کودکی با غم و درد و خواری آشنای شان ساخته است .

در زیر چادری چند قطره اشک از چشمانت لغزیدند و همراه با آب باران به سوی یخنت راه کشیدند .

در همین ُچرت وسواد و محاسبه با خود بودی که صدایی بلند شد:

ـ او زنکه کجا می روی در این ناوقت روز ، تنها ! بی محرم !

صدا مثل مرمی خورد به گوشت. صدا را که شنیدی ، ناشنیده گرفتی و به شدت گام هایت افزودی.

بار دیگر صدا شد :

ـ ترا می گویم او زنکهء بی حیا ! کجا می روی در این ناوقتی، بی محرم !

دلت به پرش افتاد ، رویت را طرف صاحب صدا به مشکل دور دادی تا بنگری که کی است ؟ هنور رویت را کامل دور نداده بودی که دو تا تفنگ به دست ریشدار از آن سوی سرک جلوات پریدند و یکی از آنها سوال اولش را تکرار نموده؛ گفت :

ـ ترا می گویم او زنکهء بی حیا ! کجا می روی در این ناوقتی ، بی محرم !

از دیدن آن قیافه ها حالت به هم خورد، دردی که به کمرت چنگ زده بود دو چندان شد و در زیر چادری از شدت خشم ، بدنت داغ داغ گردید . در حالی که دهانت مثل چوب خشک شده و زبانت در کامت چسپید بود، بریده بریده گفتی :

ـ محرم !؟ محرم ندارم!

ـ کجاست محرمت ؟

دهانت که بیشتر خشک شده و زبانت بیشتر در کامت چسپیده بود ؛ به جواب گفتی :

ـ کجاست محرمم ؟

بدون درنگ اضافه کردی :

ـ محرمم پیش خدا! پیش خدا !

او که از جوابت از یکسو شگفتی زده شده بود و از سوی دیگر غرق در عصبیت با همان عصبیت گفت :

ـ کفر می گویی او زنکهء کافر !

تو که از یکسو زیر چادری دلتنگ شده بودی و از سوی دیگر پریشان دو تا دخترت بودی که از سر صبح دروازهء خانه را پشت شان بسته بودی تا کسی باعث درد سر برای شان نشود و می خواستی زود تر خانه بروی نان هم باید بخری .

به جوابش گفتی :

ـ کفر نمی گویم. سه و نیم سال پیش ، در آن کوچه بالا ، یک مردار خور جناور ، خود را انتحار نمود و شوهرم که به سوی وظیفه می رفت در انتحاری او مُردار خورجناور پارچه پارچه شد و روح پاکش رفت آسمان پیش خدا !

از شنیدن حرف هایت او بیشتر عصبی و بیشتر خشمگین گردیده ، گفت :

ـ او زنکه فاسق ! چی می گویی ؟! تو مجاهد شهید را ، کسی که در راه خدا استشهادی کرده است ، مردار خور و جناور می گویی ؟ او فاسق ؟!

از حرف های او لزره به اندامت در افتاد . دیگر نتوانستی تحمل نمایی ، جلو چادری ات را بلا نمودی به سوی او خیره نگریستی و گفتی :

ـ فاسق مادرت ، فاسق خواهرت ، فاسق زنت و فاسق دختر !

آن گاه ، در حالی که دهانت کاملاً خشک شده بود ، به مشکل آب دهانت را جمع نموده به رویش تف نمودی و تف ات چون مرمی چره ای به روی و ریش او پاش شد.

او که باپشت دست قطرات تُف ترا از صورت و ریش اش پاک نمود، میله فتنگ اش را با دو دست گرفت پس برد و محکم زد به کوپی سرت و تو بدون درنگ با شتاب خوردی روبه دل بر زمین و آن دو با عجله از کنارت دور شدند

***

تو افتاده بودی بر زمین و یک خط سرخ از کوپی سرت روان بود و با آب باران می رفت طرف گُل و لای کنار کوچه .

***

فردایش دو نفر عمله شهرداری یک از دست هایت گرفت و دیگری از پاهایت و ترا انداختند به کراچیی که با خود داشتند. یکی از آن ها که از دستانت گرفته بود ، متوجه مُشت بسته ات شد. مشت ات را باز نمود . بدون آن که عملهء دیگر بنگرد ، پنجاه افغانی را از مشت ات گرفت و آرام برد در جیب اش گذاشت. لحظه یی بعد یک خبر نگار درست در آن محلی که افتاده بودی ، ایستاد و در حالی که مایکرافون به دستش بود رو به کمره خبر نگاری اش با اندوه گفت:

ـ دیشب ، بلی دیشب ، یک خانم به خاطر مشکلاتی که با شوهرش داشت ، مرگ موش خورده،

در حالی که به زیر پایش اشاره می نمود؛ ادامه داد:

بلی در همین محل جان داد و جسدش توسط مسوولین دلسوز دولتی به سرد خانه انتقال داده شد .

پایان

شهر فولدا – جرمنی

چهارم اگست ۲۰۲۴ 

 

17 ژوئن
۱ دیدگاه

ماجرا های بابا علی ( قسمت دوم )

تاریخ نشر:  دوشنبه ۲۸  جوزا ( خرداد ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۱۷ جون ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – آسترالیا

ملبورن – آسترالیا

—————————–

 ماجرا های بابا علی

بخش دوم 

جواب ایستونی (۱)

( به لهجهء شیرین هراتی )  

 درین نوشته حتی الامکان کوشش شده تا کلمات واصطلاحات محلی

 وعامیانه هرات گنجانیده شود.

    در قسمت اول حکایت ما به جایی رسید که مادر فضلو وخاله گلنار با ظریفه خواهر کلان فضلو برای بار دیگر به منزل ملا گل آغا رفتند و مورد استقبال بی بی دادا مادر شهناز قرار گرفتند. و نامبرده ضمن اینکه از مشوره با ملا گل آغا خبر داد، گفت : شهناز جان می خواهد به درس  خود ادامه دهد و خاله گلنار هم به نماینده گی از خواهر و خواهرزاده اش گفت: فضل احمد جان هم دلش می خواهد تا نامزادش درس بخواند وهر امری هم که شهناز جان داشته باشد به هر دو دیده قبول دارد.                                                      

و اینهم بقیه ماجرا:                                                                                                              

_ فقط ما یک دل جمعی از شما ماییم (۲) ، بی بی دادا رو به خاله گلنار و همراهان نموده علاوه نمود:              

_  گرچه مه قبلآ هم به شما گفتم که خودی (۳)  ملا وشهناز گپ زدم، اما دل مه مایه (۴) که یک دفعه دگه هم گپ بزنم خصوصآ خودی شهناز جان، آخی (۵) ای سودا عمره. (۶)                                                    

_ ما که به شما گفتیم بی بی دادا ، هرچه شهناز جان بگم ما حاضریم ، بازهم اگه دل شما مایه برین خودی او گپ بزنین، ما دگه دل ما مایه همینجی بمونیم تا جواب مار بدیم (۷).                                                     

   خلاصه بی بی دادا ناچار به اطاق دیگر نزد ملا گل آغا رفته و گفت :

 _ مرد ، آخی مه جواب زن ملا رجبه چه بدم؟ چند باره که می آیم، حالی هم میگم برای ما دل جمعی بدیم، تو میگی چه کار کنم ؟         

_ مه چه بگم زن ، دختر خور صدا کن خودی او گپ بزن.                                                                

   مادر فضلو شهنار را که دراطاق دیگر مشغول درس خواندن بود صدا زده وگفت:     

_ جان مادر می فهمی چند روزه که مادر فضلو اینا می آیم ، آخی تو واضح نگفتی که مه جواب اونار چی بدم؟   

خود تو می فهمی که مردمان خوبی هستن (۸)، بچه هم بچه خوبی یه ، درس ها خور هم بخونده، پشک (۹) خور هم بداده و کار هم می کنه، دگه چه مایی ؟   

 مه و پی یر تو هم که می فهمی افتو(۱۰) سر بومیم، چرت ها خور بزن، فکر ها خور بکن، اینا هم روز زمستون به ای هوا سرد میرم ومیاین، هرچی هم که تو بگی اونا قبول دارن.                                          

   شهناز که سرخود را پایین انداخته بود بالاخره لب کشود و با آرامی گفت:   

_ مادر جان اگی شما و آغا جان مه خوش باشیم ، مه حرفی ندارم. منتها مه دلمه مایه که درس خور خلاص کنم، ایتو (۱۱) نشه که صبا بگم  نی نمایه درس بخونی.                                                                    

وبدین ترتیب بی بی دادا نزد مهمان هایش برگشته و رو به آنها نموده و گفت:                                      

_ مه همراه شهناز و پی یری گپ زدم فقط همو تو (۱۲) که قبلآ به شما گفتم شهناز جان از خاطر درس ها خو خیلی تأکید داره .                               

_ فرق نمی کنه بی بی دادا، ازی چه بهتر کاشکی اونا درس بخونم و بتونم (۱۳)، خور به جایی برسونم (۱۴). خوب دگه پس خداوند اونار به پا هم پیر کنه، کی به ما بخیر شیرینی میدیم (۱۵)؟                                     

_ شو جمعه بخیر مردها شما بیایم.                                                                                              

 و به این ترتیب مادر فضلو و خاله گلنار از فرط خوشی بلادرنگ رو به ظریفه نموده گفتند:                   

_ ورخیز مادر زحمته کم کنیم، بریم که یک دل جمعی به برار تو بدیم که دلی نا آرومه. (۱۶)                          

   بی بی دادا رو به مادر فضلو نموده گفت:                                                                                  

_ هنوز که سر شومه  (۱۷) مادر فضلو باشیم خودی شما اختلاط (۱۸) می کنیم.                                      

_ از سر شومم شمار زحمت دادیم ، اگی اجازه بدیم میریم که بچه ها خود خوهرمم (۱۹) حتمآ نا آرومم.   

_ صاحب اجازه این ، خونه شمانه. (۲۰)     

_ خوب دگه پس ما میریم، بری ملا گل آغا هم سلام بگیم.      

_ به چیشم (۲۱) شما هم بری همه سلام بگیم.    

و بدین ترتیب آنها خدا حافظی نموده روانه منزل گردیدند وبا سرور و شادمانی انتظار فرا رسیدن شب جمعه شدند تا شیرینی بگیرند. 

   شب جمعه فرا رسید و ملا رجب ، حاج آق میرزا همراه با فضلو(فضل احمد) و برادرش شیرو(شیراحمد) وتنی چند از خویشاوندان شان سوار بر گادی ها شده ، بمنزل ملا گل آغا رفتند و مورد استقبال گرم میزبانان قرارگرفتند.                                                                                                                         

   در منزل ملا گل آغا پس از مصافحه حاجی آقا میرزا شروع به صحبت نموده و رشته سخن را بدست گرفته اضافه نمود:   

 طوریکه دوستا همه می فهمیم غرض از مزاحمت ما امر خیری یه که به خدمت ملا گل آغا آمدیم، خدار شکر که همه همدگر  خور می شناسیم وای شیشتن امشو ما بری پایه گذاری یک زندگی نوی بری دو تا جوونه که بتونن بیاری خدا آینده خور بسازم،  امیدوارم ملا گل آغا امشو بخیر بری ما شیرینی بدم ، مه دگه حرفی ندارم.                                                                                                                          

   سپس ملا گل آغا،  پدر شهناز نیز سکوت را شکسته و اینطور آغاز به صحبت نمود:

_ همو طوری که میرزا فرمودم امشو سرآغاز پایه گذاری یک زنده گی نوی یه ، گرچه خانم ها چند بار زحمت کشیدم و آمدم، اما نظر به رسم و رسوم که ما و شما داریم شمار زحمت دادیم که امشو تشریف بیاریم ، دگه مه چیزی گفتنی ندارم فقط می گم که مه دختر خور شهناز جانه به فضل احمد جان دادم، خداوند اونار مؤفق کنه.                                                                                                                             

   و سپس به پسرش حیدر اشاره نمود که خنچه شیرینی را بیاورد وبه جلو ملارجب بگذارد.

   با آوردن خنچه شیرینی هیاهوی عجیبی اطاق را فرار گرفت و همه با کف زدن به هر دو جانب تبریکی دادند و شا ه داماد نیز بلند شده دستهای ملا گل آغا و ملا رجب را بوسیده و همرای حاجی آق میرزا و دیگر حاضرین رو بوسی نموده از تشریف آوری همگی و از زحماتی که شوهر خواهرش دراین راه کشیده بود تشکر و اظهار سپاس نمود.                                                                                                      

ادامه دارد…

——————————————————————————————————-

 ۱ – جواب ایستونی ( جواب گرفتن – لفظ گرفتن – شیرینی گرفتن )

۲ – ماییم ( میخواهیم)

۳ – خودی ( همراه ، با او)

۴ –  دل مه مایه ( دلم میخواهد)

۵ – آخی (در واقع)

۶ – ای سودا عمره ( این مسئله یک عمر زندگیست )

۷ – بدیم ( بدهید)

۸ – هستن ( هستند)

۹ – پشک ( عسکری ، دورهء سربازی)

۱۰ – افتو ( آفتاب)

۱۱ – ایتو ( اینطور)

۱۲– همو تو ( همانطور)

۱۳– بتونم ( بتوانند)

۱۴– برسونم ( برسانند)

۱۵ – میدیم ( می دهید)

۱۶ –  دلی نا آرومه ( دلش  نا آرام است )

۱۷ – سر شومه ( سر شب است)

۱۸ – اختلاط ( گفتگو ، قصه ، صحبت)

۱۹ – خوهرمم ( خواهر من هم )

۲۰ – خونه شمانه ( خانه خود تان است)

۲۱ –  به چیشم (به چشم)

 

10 ژوئن
۱ دیدگاه

ماجرا های بابا علی ( قسمت اول)

تاریخ نشر: دوشنبه ۲۱  جوزا ( خرداد ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۱۰ جون  ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا

ملبورن – آسترالیا

—————————–

 ماجرا های بابا علی

بخش اول

 درین نوشته حتی الامکان کوشش شده تا کلمات واصطلاحات محلی

 وعامیانه هرات گنجانیده شود.

حاج آق میرزا سلام علیکم !

واعلیکم شیرو ایشتونی (۱) ، خوبی ، تیاری ، پیر( پی یر) (۲) تو ایشتونه؟

_ خوبم شکر بری شما(۳)  سلام میگفتم. راستی ماستک (۴) یاد مه بره که بشما بگم پیر ما گفتم یک دفه تا خونه ما بیایین.                                        

_ چری(۵) خیریته؟ چه مایه؟

_ مثلیکه مایم خدی شما از خاطر همی ملا مرتکه گپ بزنن.

_ کو دو ایکه؟

_ همی چیه ، همالی(۶) نزدیک بود اسمی رم فراموش کنم ، پیر محموده میگم ، ملا گلک.

_ خوب گلک گادی ونه میگی یا گلک دلال؟

_ نی بابا همی همسایه ماما گل مه گلک سبزی فروش برار صدیق بلند.

_ خوب حالی بفهمیدم ، ملا گل آغا.

_ بلی ها.

_ خوب نگفتی چی گپه ؟

_ هیچی از خاطری برارمه فضلو که مایم دومادشم ، اما پیر ما میگم سردل وردار(۷) ندارن خودی ازو مرتکه گپ بزنم. از همی خاطر گفتم خاله گلنار بیاین خودی ننه مه به خسرونی(۸) برن.                                                         

_ خیلی خوب باشه . امشو که دم دیکونه(۹) بستم میرم خاله تور ور میدارم خودی خو میارم . برو به پیر خود سلام بگو ، به برار خود فضلو هم بگو هوش کن غم نخوری ملا گل آغا رفیق منه حتمآ دختر خور به تو میده چرت نزنی.

راستی چری پیر تو نمایه خدی نه نه تو بره؟                                            

_ پیر مه دلی مایه که نه نه مه به خسرونی دختر کاکا مه بره اما نه نه ما دلی نمایه.                                                                                             

_ خوب برار تو فضلو چی میگه؟

_ هیچی اونا میگم خودی قوم ها نمایم وصلت کنند.

_ خوب تو خود تو چری دختر کاکا خور نمیستونی؟

_ مه معطلم که برار مه اول دوماد بشم بعد نوبت منه . مه از خدا خو هم مایم که دختر کاکا خور بستونم، منتها(۱۰) مگری(۱۱) اول پِشک(۱۲) خور بدم بعد پا خور بن کنم.

   خوبی دگه مه مگری برم که دیر میشه چون کمی چای دشلمه هم مایم سر راه خو بخرم. خدا حافظ.                                                                          

_ برو بخدا سپردم.

   بدین ترتیب شیر احمد که همه او را بنام شیرو می شناختند روانه منزل شده و شب هنگام حاج آق میرزا که شوهر خاله شیرو می شد همراه با خاله گلنار به منزل ملا رجب پدر شیرو رفتند و پس از مصافحه و احوالپرسی خاله گلنار و مادر فضلو غرض خواستگاری از دختر ملا گلک روانه منزل وی شدند، ولی از قضای روزگار همزمان با ایشان فامیل دیگری نیز به همین مقصد به منزل ملا گلک آمدند که این موضوع تا حدی مادر فضلو و خاله گلنار را ناامید ساخت. ولی بقول معروف چیزی به روی خویش نیاوردند و سر صحبت را  باز نموده ومهلت حرف زدن به فامیل حریف را که در مجلس حضور داشتند ندادند و بدین ترتیب  خاله گلنار شروع به صحبت نموده و علاوه نمود:

_ خوب بی بی دادا اشتو هستیم به احوال خود ، بچه ها اشتونم ،  حاجی چه حال دارم، شهناز جان اشتونه ، درس ها خور بکجا رسونده، بخیر مکتب خلاص کرد.

_ الحمدالله به برکت دعا شما شکر خوبینم ، بچه ها دستبوس شما هستن ، شهناز جان هم درس ها خور بخیر خلاص کرد، دلی مایه اگه بشه به دارالمعلمین بره، راستی چری میرزا نیامدند؟

_ میرزا رفتم به خونه همشیره مه پیش ملارجب > گفتن شما برین ما باز یک وقت دیگه میریم.                                                                                

_ خوش آمدین ، خونه شما نه هر وختی که دل شما مایه بیایین.

_ راستی اینار(۱۳) مه بجا نوردم (۱۴) (منظور خانم های دیگری که آنجا بودند).                                                                                             

_ خوب شما تا حالی همدگر خور ندیده بودین ، اینا زن کلان قمندان و اونا زن خورد نا.                                                                                            

_ کودو قمندان؟

_    درین میان زن قوماندان آصف که برای اولین بار بود با مادر فضلو و خواهرش آشنا می شد ، سر صحبت را باز نموده گفت:                                 

_ مه زن قومندان آصف هستم ، ما یک چند ماه میشه که از کابل آمدیم ، بابه اولادها ده اینجه تبدیل شده  و حالی ده میدان هوایی کار میکنه.                      

_ خوب چند تا بچه دارین؟

_ مه دو بچه دارم مگم انباقیم چار تا داره ، دوتا دختر و دو تا بچه و از خودم هردویشان دختر هستن و یک بچه گک مام مرده و زندیش گم اس.                  

_ چری به کجا بوده؟

_ ده اول های انقلاب تلاشی برده بودیش.

_ خوب دگه می فهمین که هیچ خونه بی داغ نمونده ، خداوند به برکت روی حبیب خو اینار ریشه کن کنه.                                                                 

_ الهی آمین.

_ خوب مادر فضلو شما اشتونین ؟ ملا رجب اشتونن به احوال خو؟ بچه ها چه حال دارن؟ چه عجب که به طرف ما آمدین.                                               

_ خوبیم شکر از برکت دعا شما ، بخدا چند وخته که دل ما مایه بیایم ، اما هیچی فرصت نمیشه . آخر امروز شیرور ری کردم(۱۵) به دم دیکون میرزا گفتم همشیره مر بیار که ماییم به خونه بی بی دادا بریم.                                      

_ راست میگم بخدا آبجی مه چند وخته که میگم بیا بریم ، بیا بریم اما از دست سرماخورده گی بچه ها کی میتونیستیم. آخر امروز بچه خوهر مه آمده بود دم دیکون میرزا که اگه تو نمیایی که مه خود مه برم . خلاصه بری امر خیر بیامدیم تافضلو جان مار به غلامی خو قبول کنین و دخترک خور شهناز جانه عروس ما بسازین بخیر.                                                                                     

_ خیلی خوش آمدین دگه می فهمیم که دختر چه اول ، چه آخر مگری به پی بخت خو بره اما مه بری شما چیزی گفته نمیتونم. مگری  خدی خودی هم گپ بزنم ، خدی پیری هم مصلحت کنم.                                                                   

_ بی بی دادا می فهمین که دختر خونه مثل گل می مونه (۱۶). بخدا دختر شمار مثل دختر ها خود خو دوست دارم وبچه خوهر مرم که خود شما دیدین نام خدا درس خودر هم خلاص کرده و پشک خور هم بداده، حالی هف هش روزی میشه که بری خو کار گرفته . از همی خاطر هم میرزا گفت برو خودی آبجی خو وسلام زیادهم بری نا بگو و بگو که مه خود مه هم خودی ملا گل اغا گپ میزنم . دگه ما گپا خور بزدیم ، اگه خودی کس مسی مایین صلاح و مصلحتی کنین آزادین. ما که ویلکن شما نییم و باز سبا به خذمت شما می رسیم.                                     

_ خوش میایین خونه شما نه اما ازی خاطر مه نمیتونم چیزی بگم ، مگری خدی شهنازهم گپ بزنم ، خدی ملا هم ، آخر ایتو که نمیشه.

_ اینارم که شما می بینین به طلبکاری شهناز آمدند و چند روز میشه که میاین.

_ خوب دگه ما میریم که خیلی دیر شده و بچه ها وخت خو نا یه ، به ملا گل آغا سلام بگین.

_ به چیشم ، شما هم بری میرزا و ملما سلام برسانن.

_ به امان خدا.

   وبدین ترتیب نخستین شب خواستگاری بدون حصول کدام نتیجه ای پایان یافت ودر حالیکه سوار بر گادی راهی منزل بودند مادر فضلو رو به خواهرش نموده گفت:

_ اگه بی بی دادا دختر خور به بچه قمندان بده مه جواب فضل احمده چه بگم؟

_ شما چرت نزنین آبجی ، میرزا خیلی خودی ملا گل احمد دوسته سبا صبح میگم سر راه خو اول بره به کاروانسرای درخت توت ، بعدآ بره به دیکون خود خو.

_ پیر شی(۱۷) خوهر ،الهی داغ نبینی .

   و بدین ترتیب هر دو خواهر به منزل رسیدند و موضوع را با دیگران در میان گذاشتند ومنتظر ماندند تا فردا چه جوابی خواهند شنید.

   بالاخره روز دیگر سپری گشت و شبی دیگری فرا رسید که در این شب علاوه بر مادر فضلو وخاله گلنار ، ظریفه خواهر کلان فضلو نیز مادر وخاله اش را همراهی کرد.

ترق ترق درب را کوبیدند.

_ کیه ؟

_ وا کنین ، مهمون(۱۸)  نمایین؟

_ خوش آمدین ، مهمون حبیب خدایه، سلام و علیکم خیلی خوش آمدین ، صفا آوردین … بفرمایین.

_ همینجی خیلی خوبه.

_ بفرمایین ای شمار به خدا اینجی سر راهه.

   خوشبختانه که درین شب از زنان قوماندان آصف دیگر خبری نبود و این خود باعث آن شد تا امیدی بر دل مادر فضلو و خواهرش گلنار بدمد .

   پس از مصافحه طولانی خاله گلنار که میدان را تنها دیده بود با بی حوصلگی انتظار می کشید تا بداند که زن قوماندان چرا نیامده است. لذا رو به بی بی دادا نموده گفت:

_ ما که دیشو بری شما گفتیم که ما ویلکن شما نییم.

_ خیلی خوش آمدین از خدا پهنوم نیه از شما چه پهنوم کنیم ، دیشو که شما رفتین مه خدی ملا گل آغا هم گپ زدم ، خدی شهناز جان هم. ملا که بخدا خیلی هم خوشه ، از چندین ساله که همدیگر خور می شناسیم وفضل احمد جانه رم مثل حیدر دوست داره. منتها شهناز میگه مه مایم هنوز درس بخونم. آخر امروز ای دختر بچه ها آلایی اند دل نا مایه به جایی برسن ، از ما که گذشته.

_ شما چرت نزنین بی بی دادا فضل احمد هم دلی مایه که نومزادی درس بخونه ، هیچ عیبی نداره فقط بری ما یک دل جمعی بدین که خاطر ما جمع بشه، هر امری که شهناز جان بکنه به هردو دیده قبوله.

ادامه دارد….

—————————————————————————————————–

 ۱- ایشتونی ( چطور هستی)

۲ – پی یر ( پدر)

۳ – بری شما ( برای شما)

۴ – ماستک ( میخواست، نزدیک بود)

۵ – چری ( چرا)

۶ – همالی ( همین حالا)

۷ – سردل وردار ( حوصله)

۸ –خسرونی ( خواستگاری)

۹ – دیکونه ( دکان را)

۱۰ – منتها ( البته)

۱۱ – مگری ( باید)

۱۲ – پِشک ( سربازی)

۱۳ – اینار ( ایشان را)

۱۴ – بجا نوردم ( نشناختم)

۱۵ – ری کردم ( روان کردم)

۱۶ – می مونه ( می ماند)

۱۷ – پیر شی ( پیر شوی)

۱۸ – مهمون ( مهمان)

  ادامه دارد ….

26 فوریه
۱ دیدگاه

حس تو را دارم

تاریخ نشر: دوشنبه ۷ حوت (اسفند) ۱۴۰۲ خورشیدی – ۲۶ فبروری ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا

حس تو را دارم

این سحرگاه میان نصفِ اخیر شب، سوژه‌ای در میان خواب روح من را در عالم رؤیا از جنس عشق در خود پیچید. فکر کردم در این سپیده‌دم شاید کابوسی‌دیده باشم، اما هرگز! هرگز! کابوس، بختک نبود. چشمِ درون من به زیبای ای می‌نگریست که هیچگاه در جغرافیایی زیبای طبیعت برای من شورانگیز نبود. هیجانِ گسترده استراتژیکِ وجود من را گرفته بود. از پنجره به کیهانِ بالا نگاه عمیقی انداختم، دیدم بهرام، اورمزد، زهره، تیر و اورانوس در مِحوری از گوشه کهکشان به گرد حلقه‌های بزرگ در مدار خویش، برای خورشید می‌رقصند. ستارگان چشمک‌زنان آسمانِ نیلوفری شب را به رنگ بنفش نقش داده بودند. ستاره نزدیک طلوع صبح‌گاهی به زیبایی آسمان می‌افزود. من در کمربند حیات، لای سرم مهتاب، روی این گیتی به یک احساس، تخیل و عاطفه می‌اندیشیدم. فکر می‌کردم همه زیبایی در این کهکشان دُور دست که هزاران سالِ نوری فاصله دارد، من را شاید جذب کرده باشد. اما بعد از سیر صعودی در عالم رؤیا به سیر نزولی برگشتم. این سیر نزولی در درون خودم نقش بست. همه حواس پنج‌گانه در درونِ دل حکومتی را بر پا کرد که تنها پاسخ گویی همه قلب بود. مصرع شعر زیبایی را زبان دل، در عالم حقیقت شنیده بود برای اراکین همچون گوش، چشم…و  به سرایش گرفت: (این کار دل است گناه من نیست…) که من در نگاه سیر صعودی رؤیا، این چنین معرفتی حاصل نکردم. ضمیر ناخود آگاه من بیدار شد. سیستم پردازش کننده من فعال گردید و اراکین حکومتِ قلب همچون زبان…و به عنوان افزارِ وردی دست به فعالیت زد. رویِ تحقیقات سیستم وردی به سوی پژوهش ناشناخته رفت که در نتیجه ضمیر ناخودآگاه واژه عشق را کشف کرد. و به کیبورد قلب یعنی هواس چهارگانه سپرد که به عنوان افزارِ وردی این اطلاعِ بزرگ را به سیستم پردازش کننده به قلب سپرد. و مغز به صفت حواریُّون، همراه داشته‌های ناچیزِ دانش، به همکاری دل رفت؛ در نتیجه پردازش-پروسس کننده مرکزی، قلب این رویداد را پس از تحقیقات نامحدود، عشق معنی کرد. و یک رویدادِ کاملاً جدید برای من، نشان داد و اطلاعات به دست آمده را گزارشی تهیه گردانیده به سیستم خروجی زبان و همکار آن چشم سپرد. و روی نمایشگر بزرگ از حدود اربعه من تا جغرافیایی بزرگ ماورایِ از دانش را مثال داد. او را موجودی توصیف کرد که نه در وادی و بادیه تازیان نیست، مگر همچنان در ایوان تاجداران‌هم نیافت. همچنان مثل او در دره های زیبای کشمیر و فرخار هست، ولی خود او نیست. و در اینجا اکتفا نکرد، پایی کتاب برتر رفت؛ کتاب برتر او را احسن تقویم، اشرف تخلیق، احسن تحسین، به گفته سرایش‌گر بزرگ او را (…از جانِ جانان)، مالک اصیل بهشت، برتر و با ارزش‌تر از حور  که برای آزمایشی روی این گیتی مستقر گردیده توصیف کرد. و بعد پای جانوران رفت، صدایی او را بهتر از کبک، تیز هوشی آن را بِه ز آهو، به زیبایی رخسارش طاووس سجده می‌کرد و دیگر پرندگان مدهوش گونه اش شدند. و همچنان در دلِ طبیعت فرو رفت؛ صدایش را آرامش‌تر از موج دل‌کش دریا کنار ساحل با وزیدن باد‌های لطیف، نرم و نوایی بلبلان حس کرد. او را در میان گلها خوش بوتر از عطرِ زعفران و رایحه گل نرگس به مشام بوی کرد. و در اخیر نتیجه و تهیه راپور را از گزارشِ حواس، قلب، زبان…و را به من سپرد. او را در عالم تصویر سازی چهره واقعیش را با نگاهِ دوربین خویش، مژگانِ باریک و پیوسته، چشمانِ قناری، گیسوانِ نرم و پرپر، لبانِ نازک، صدایی دل‌کش، خُلق رسا، گونه‌هایی سرخابی، رنگ چهره‌اش برتر از ماه شب چهارده و قدُّ تنِ حسّاس، لطیف، نرم و نازک یافتم. آری این شب برای من رستاخیزی از شور و هیجان برپا گردید. این واژه عشق بود که من را در جغرافیایی هستی چرخاند، و هیچ چیزی نیافت برگشت به حِس او، این حِس تمام سرزمین وجود دلِ من را تسخیر کرد. ولی این احساس، تخیل و عاطفه روزی به حقیقت مبدل خواهد گردید. من روزی در آغوش او را خواهم کشید که در نبرد فقر مادی و معنوی به جنگ خواهم رفت، تا او را همانند برتر از الماس به دست بیاورم. و به گفته رهبر آزادی سازی استعمار (خوب من، تو باید چیزی شوی که خودت و من می‌خواهم و باید من چیزی بشوم که من خودت بخواهی، عشق شناخت مقابل اس). آری تا پای آرزو‌ها می‌روم و تقدیر رقم خواهد خرد. تا پای آرزو، تا پای مرگ و اینجا این دل‌نوشته ناتمام ماند تا خورشید آرزو………

این شعر سرایش‌گر بزرگِ معاصر، تمام این دل‌نوشته و حتی تمام و جود من را معنی می‌کند:

(هر کس در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد)

 

نویسنده: حسیب الله عادل‌پور

۴ حوت (اسفند) ۱۴۰۲ خورشیدی

31 ژانویه
۳دیدگاه

دوزخ زیر پای مادر

تاریخ نشر: چهارشنبه ۱۱ دلو (بهمن) ۱۴۰۲ خورشیدی – ۳۱ جنوری ۲۰۲۴ میلادی – سندیاگو – کلیفرنیا – امریکا

دوزخ زیر پای مادر

تابستان بود ، یونان گرم ترین روز هایش را به شب می رساند .
پریسا با پیراهن ارغوانی اش روی سبزه ها ساکت نشسته بود و می کوشید چشمش به کثافاتی که در اطرافش پراگنده بودند نیفتد ، حالش خوب نبود ، گرسنه بود اما اشتهای خوردن نداشت ، تشنه بود اما دلش نمی خواست بنوشد ، از دور به خانه های آهنی که کنار هم برای مهاجرین ساخته شده بودند خیره خیره می نگریست ، می دید که آدم هایی با لباس های نامرتب از دروازه های زنگ زده بیرون می شوند و بی مضمون این طرف و آن طرف می روند ، آدم هایی با رنگ های پریده ، چهره های افسرده و خسته از انتظار.
پریسا به حال این آدم ها آنقدر هم تاسف نمی خورد و حواسش مصروف خودش بود ، مصروف خودش که تا چند ماه دیگر مادر می شد ، مادر طفلی که پدرش پریسا را سخت دوست داشت ، نگران نبود چون می دانست جواد پول زیادی به همراه دارد و به زودی از یونان خارج می شوند.
جواد رفته بود تا بی زبان حرف هایی بزند ، رفته بود تا از زبانی که هیچ نمی داند چیز هایی بفهمد ، رفته بود تا جایی برای بود و باش خود و زن و فرزند هنوز به دنیا نیامده اش پیدا کند .
جواد تازه یک سال می شد با پریسا ازدواج کرده بود و می کوشید تا بهترین شوهر برایش باشد ، می کوشید تا بهترین پدر برای طفل هنوز به دنیا نیامده اش باشد ، صبور و آرام بود ، مهربان و با متانت .
قدم هایش را سنجیده بر می داشت و سخن هایش را سنجیده از دهن بیرون می کرد ،  با نگاه کردن به چشمان قهوه یی پریسا میل نوشیدن قهوه می کرد و عاشق تر می شد .
پدرش به قدر کافی پول برای مخارج سفر برایش داده بود ، دلش برای مهاجرین که به وضعیت بدی به سر می بردند می سوخت و در دلش برای شان دعا می کرد .
زمان با آنکه به کندی می گذشت اما گذشت و جواد ، پریسا و طفل هنوز به دنیا نیامده ء شان را به پاریس رساند .
پاریس شهر افسانه ها و رویا ها.
پریسا پشت پنجره ء اتاق کوچک شان ساکت نشسته بود و می کوشید با یک نگاه همه زیبایی های اطرافش را ببیند ، گرسنه نبود اما چیزی می خورد ، تشنه نبود اما چیزی می نوشید ،  از دور به خانه های مفشن و خوش ساخت آن خیابان خیره خیره می نگریست ، می دید که آدم های بلند قامت و سفید رو از دروازه های قشنگ خانه ها بیرون و به تندی جانب هدفی روان می شوند،  آدم هایی با چهره های بشاش و لباس های منظم.
جواد رفته بود تا شامل کلاس زبان شود ، رفته بود با زبانی که هیچ نمی دانست حرف هایی بزند ، رفته بود تا از زبانی که هیچ نمی دانست چیز هایی بفهمد ، آرزو هایش بزرگ بودند ، آرزو داشت به زودی کار کند و اسباب آسایش پریسا و پارسای دوماهه را فراهم کند . دلش ذوق می زد و با همه توانش زود زود کلمات بیگانه را در سبد حافظه اش می چید .
پارسا در تخت خواب کوچک خود آرام خوابیده بود ، بوی مادرش هوای خانه را معطر کرده بود و این بزرگترین سرمایه ای بود که پارسای دوماهه را آرامش می بخشید .
گذشت زمان تندی گرفت ، جواد کم کم با کلمات فرانسوی  جملات کم ربطی می ساخت و به خودش می بالید ، پارسا چند ماه بزرگتر شده بود و باید آماده گی مقابله با ناملایمات زندگی را می گرفت ، آخر مرد بزرگی شده بود ، مرد هشت ماهه .
پریسا روز به روز با اطراف بیگانه اش آشنا تر می شد ، گاهی پارسا را گرفته بیرون می رفت ، گاهی تلویزیون می دید ، گاه به کار های خانه کوچک شان مصروف بود و اکثر اوقات با تیلفون دستی که جواد به عنوان هدیه سالگردش برایش خریده بود مصروف بود .
آرام آرام مصروفیت پریسا با تیلفون دستی اش بیشتر شد ، کمتر با پارسا بیرون می رفت ، کمتر تلویزیون می دید ، کمتر کار های خانه را انجام می داد ، کمتر با جواد حرف می زد ، کمتر از جواد در باره کلاس درسی اش می شنید .
چرخش زمان ادامه داشت جواد بیشتر آموخت و امیدش به ساختن آینده ء بهتری برای پریسا و پارسای زیبایش قوی تر شد ،  جملاتش منظم تر می شدند و بیشتر به خود می بالید .
پارسا مرد بزرگ تری شد ، مرد ده ماهه
پریسا بیشتر به خودش توجه داشت،  مو های تا کمر درازش را رنگ قهوه یی داد درست به رنگ چشم هایش ، لباس های زیبا می خرید و چهره زیبایش را بیشتر می آراست.
دیگر با پارسا بیرون نمی رفت ، دیگر خانه را مرتب نمی کرد ، دیگر وقتی جواد به خانه بر می گشت به رویش لبخند نمی زد ، به تیلفونش مصروف بود و به خودش و آیینه .
دل جواد گواهی های بدی می داد ، از نیم کاسه ای زیر کاسه حرف می زد ، تا اینکه جواد با متانت و حوصله مندی نیم کاسه ء زیر کاسه را یافت و دنیا پیش چشمش سیاه شد .
پارسا روز به روز نامرتب تر و لجوج تر می شد ، با آنکه مادرش در خانه بود مگر هوای خانه بوی مادرش را نمی داد و سرمایه ء او در حال کاهش بود .
فضای خانه برای هر سه تنگ شده بود برای پارسا که پدر صبح ها می رفت و عصر بر می گشت و مادر بی توجه به او به تیلفونش مصروف بود، به خودش و به آیینه .
برای جواد که تمام کوشش را برای بهتر شدن زندگی می کرد و عصر ها که بر می گشت پریسا را مفشن تر و آراسته تر می دید و خانه و فرزندش را برخلاف .
برای پریسا که دیگر نه مهر جواد در دل داشت و نه مهر پارسا و زندگی برایش کسی دیگری شده بود ، کسی که تنها او را در شیشه ء کوچک تیلفونش می توانست تماشا کند ، پریسا به خاطر می آورد که ازدواج او و جواد وصلتی بود که فامیل ها بسته بودند بدون اینکه پریسا عاشق شده باشد ، بدون اینکه جواد عاشق شده باشد، به خاطر می آورد که همدیگر را برای اولین بار در جمع خانواده ها دیدند ، در حالی که همه به آنها نگاه می کردند چشم به چشم شدند . حسرتی در عمق قلب پریسا رخنه می کند و می خواهد جواد دیگر سد راهش نباشد .
جواد با آتشی که در درونش شعله ور شده و استخوان هایش را می سوزاند مقابله می کند و با ناتوانی بر رویش آب می پاشد ، بار بار کنار پریسا می نشیند تا توجه او را به خود و یگانه فرزند شان برگرداند ، بار بار سر صحبت باز می کند تا پریسا را از خطا باز دارد مگر پریسا مثل سنگ خاموش و بی جواب می ماند ، مثل سنگ که همسر داشتن را نمی داند ، مثل سنگ که مادر بودن را نمی داند .
جواد ناگزیر پی چاره می شود و مهر بر لب می زند تا اینکه طرف را شناسایی می کند .
حوالی ساعت دوزاده ظهر روز یکشنبه است . پریسا با بی حوصله گی وارد آشپزخانه می شود تا غذایی برای چاشت آماده کند ، حواسش پیرامون نقشه هایی چرخ می زند ، حس می کند از مادر بودن بدش می آید ، حس می کند ظروف آشپزخانه بر سرش می کوبند .
جواد آهسته و بی صدا از منزل خارج می شود و پله ها را به سرعت به قصد پایان می پیماید ، از در خروجی بلاک بیرون شده چرخی می زند و به عقب عمارت می رود ، تیلفونش را از جیبش بیرون کرده شماره ء طرف را دایر می کند .
جواد هنوز هم آرام و متین است ، هنوز هم سخنانش را سنجیده می زند .
در عینی که جواد به طرف گوشزد می کند که دست از سر زنش که مادر طفلی است بردارد پریسا از آشپزخانه بیرون شده و به برنده می رود تا پیازی بیاورد و صدای جواد شعله های خشم را در وجودش بر افروخته می سازد .
جواد به زودی دوباره پله ها را بالا شده دروازه منزل را با کلیدش باز می کند و بلا فاصله با داد و فریاد های پریسا که از اختیارش خارج شده مواجه می شود .
پارسای یک ساله که تازه چند روزی است اولین گام هایش را گذاشته و راه رفتن را آموخته با صدای فریاد مادرش بیدار شده و به آغوش پدر پناه می برد.
پریسا در حالی که هنوز در یک دستش پیاز و در دست دیگرش کارد آشپزخانه است بی اختیار به سر و صورت خود می زند و از اینکه طرف از مادر بودنش خبر دار شده جلو خشم خود را گرفته نمی تواند و به جواد حمله می کند .
جواد از بیم جان پارسا خودش را کنار می کشد و کوشش می کند یگانه دلبندش را آسیبی نرسد .
پریسا را فریاد های خودش وحشی تر می سازد و هر طرف به دنبال جواد می دود تا اینکه در درگیری ء که در سه کنجی اتاق رخ می دهد کارد به بطن جواد فرو می رود و نقش زمین می شود .
پریسا جواد را با زخمش و پارسای کوچک را با ترسش رها کرده با آخرین سرعت منزل را ترک می کند .
شش سال بعد پارسا دست در دست پدر روانه ء مکتب می شود ، اولین روز مکتب رفتنش است ، پارسایی که درد مادر نداشتن شش سال تمام قلب کوچکش را پر  کرده ، پارسایی که هنوز کابوس های وحشتناک از خواب بیدارش می کنند، پارسایی که هر هفته یک ساعت را با روان پزشک کودک می گذراند،  به پدر نگاهی می کند و لبخند تلخی می زند .
جواد که دیگر نتوانسته عاشق زنی شود ، جواد که هنوز هم متین و آرام است ، جواد که خیلی خوب فرانسوی حرف می زند ، جواد که سعی کرده تا پارسایش را رنج بی مادری آزار ندهد ، جواد که تمام حرفش با خدا این است که چه گناهی داشت ، نگاهی به پارسا می اندازد و لبخند تلخی می زند .
پریسا که دیگر مو های دراز قهوه یی ندارد ، پریسا که دیگر چهره اش زیبایی و ظرافت خود را از دست داده خواب آلود روی بسترش می نشیند و به دیوار تکیه می زند ، چشم هایش را می بندد تا خود را در آیینه ای که مقابلش قرار دارد نبیند ، از همه چیز و همه کس نفرت دارد ، از مادرش که او را به دنیا آورد  از تهران که زادگاهش است ، از پدرش که او را به عقد جواد در آورد، از جواد که به او عشق ورزید  ، از ترکیه که از آن طریق وارد یونان شد ، از یونان و خانه های آهنی که برای مهاجرین ساخته شده بودند ، از کشتی که باید با آن از یونان خارج می شد ، از پاریس و برج بلندش،  از زبان فرانسوی که هنوز یادش نداشت ،از پارسا که نه ماه در بطنش بود ،  از بیمارستانی که پارسا در آن تولد شده بود ، از خانه ء کوچکی که در آن با جواد و پارسا زندگی می کرد، از آشپزخانه ای که باید در آن غذا آماده می کرد ، از کاردی که باید با آن پیاز را پوست می کرد ، از پیازی که در برنده بود ، از صدایی که از پایان تعمیر به گوشش رسید ، از داخل شدن جواد به منزل ، از فریاد های خودش ، از بیدار شدن پارسا ، از فرو رفتن کارد به بطن جواد ، از فرارش ، از وکیلی که نتوانست از او دفاع کند ، از قاضی ِ که او را مجرم اعلان کرد ، از زندان ، از دروازه های قفل خورده ، از دهلیز دراز و خاموش ، از کار شاقه،  از پرداختن پول کارش به دولت ، از رها شدنش از زندان ، از نگاه های مردم پریسا نفرت داشت از خودش و از فهیم که به وعده هایش پشت پا زد .
با خودش مصروف است و با تیلفونش،  فیسبوک را باز می کند  و با خط درشت می نویسد:
خشونت علیه زنان را تقبیح می کنم و پست می کند .
پارسا وارد اولین کلاس درسی اش شد با ترانه و سرود ، با استقبال و لبخند ، با مهربانی و نوازش .
پارسا بچه های هم سن خود را دید ، یکی دست مادرش را می فشارد ، یکی روی مادر را می بوسد ، یکی در آغوش مادر می نشیند و ….
بغض پارسا در گلویش می ترکد و های های گریه می کند .
پریسا دلتنگ تر می شود ، فیسبوک را می بندد و می رود در انستاگرام و با خط درشت تری می نویسد
بهشت زیر پای مادران است .

شکیبا شمیم

27 جولای
۴دیدگاه

سوزوان

تاریخ نشر  دوشنبه  ششم   اسد  ۱۳۹۹ –  ۲۷  جولای  ۲۰۲۰ هالند

داکتر فیض الله ایماق

داستان

*******

داستان رقت بار و هیجان انگیز عاشقانه ی ( یازی و زیبا ) همانند داستانهای  سیاه موی و جلالی، وامق و عذرا، لیلی و مجنون وغیره در اذهان پیر وجوان، زن و مرد  ولایات فاریاب، جوزجان و بعضی از ولایات دیگر اوزبیک زبان، نقش بسته و اثراتی به جا گذاشته است. این سرود ها به نام (سوزوان) یاد می شود.

ادامه نوشته…

25 جولای
۱ دیدگاه

خسرو و دوستانش

تاریخ نشر شنبه چهارم  اسد  ۱۳۹۹ –  ۲۵  جولای  ۲۰۲۰ هالند

خسرو و دوستانش

داستان

غلام حیدر یگانه

بیشتر وقت‌ها، مادر خسرو از بی‌ پروایی‌های او شکایت داشت. و کسی باور نمی‌کرد که او روزی رفتارش را تغییر دهد.

ادامه نوشته…

26 ژانویه
۲دیدگاه

دختر خاموش

تاریخ نشر  یکشنبه  ششم  دلو  ۱۳۹۸ – ۲۶  جنوری ۲۰۲۰ هالند

دختر خاموش

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه « محک »( یادگار)

صداهای گریه سکوت لحظه‌  یی به وجود آمده را در هم شکست، و صدایش آرام‌آرام پخش تر میشد اما از شدت گریه شانه‌هایش تکان تکان می‌خورد رویش را با دو دستش پوشانده بود، همه زنان و دختران با نگاه‌های سؤال برانگیز به او خیره شده بودند.

ادامه نوشته…

13 جولای
۲دیدگاه

زهرا داکتر نامراد

تاریخ نشر شنبه ۲۲ سرطان ۱۳۹۸ – ۱۳  جولای ۲۰۱۹ هالند
زهرا داکتر نامراد

داستان

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک « یادگار »

زهرا در یکى از دره هاى خوش آب و هوای ولایت غور زندگی میکرد . پدر پیر و مسنش با قامت خمیده و دل پردرد از روزگار، هر روز چرخ تیزگری بدوش از کوچه به کوچه اى میرفت و با پاهاى نحیف و لاغر که جسم خسته و مریضش را به مشکل حمل میکرد ، با صدای ضعیف که به زحمت از گلویش خارج میشد ، صدا میزد چرخ گر ام .  چاقو ، قیچی ، داس و … تیز میکنم .
19 می
۴دیدگاه

درد جدایی

تاریخ نشر یکشنبه ۲۹ ثور ۱۳۹۸ – ۱۹ می ۲۰۱۹ هالند

 درد جدایی

داستان

نوشتۀ محترمه خانم صالحه محک یادگار

یک و نیم سال از ازدواج ما گذشته بود که میلاد پسرکم تولد شد .در همان شب و روز رحمان هم در یکی از ریاست های دولتی به حیث مامور مقرر شده بود.

ادامه نوشته…

25 آوریل
۳دیدگاه

دیپلوم بدست رخشتشوی خانه ها شدم

تاریخ نشر پنجشنبه پنجم  ثور ۱۳۹۸ –  ۲۵ – اپریل ۲۰۱۹ هالند

دیپلوم بدست رخشتشوی خانه ها شدم

داستان و اقعی

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یاد گار
دختر خانمی در حدود ۲۸ یا ۳۰ سال عمر داشت با چشمان اشکبار ، و صدای بغض آلود ؛ چشمان زیبایش جلایش و شفافیت جوانی را از دست داده بود و رنج وفشار روز گار بر چهره زرد و استخوانی اش هویدا بود ، قطرات اشک مروارید گونه بر رخسارش جاری بود.

ادامه نوشته…

24 مارس
۲دیدگاه

اختطاف

تاریخ نشر یکشنبه  چهارم  حمل  ۱۳۹۸ – ۲۴ مارچ ۲۰۱۹ هالند 

اختطاف

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یاد گار

داستان

*****

صبحدم طبق عادت از خواب بیدار شدم . چشمانم را با پشت دست مالیده به اطرافم نگاه کردم از هارون خبری نبود. از جا برخاستم پرده های کلکین را پس زدم اشعه زرین آفتاب پرتو افشانی میکرد .

ادامه نوشته…

25 فوریه
۳دیدگاه

در خواب راه میرفت

تاریخ نشر دوشنبه ششم  حوت  ۱۳۹۷  –  ۲۵  فبروری ۲۰۱۹هالند

در خواب راه میرفت

داستان

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یادگار

نازى ساعتها در کنار پنجره ایستاد ه و چشم بدر کوچه دوخته بود به زحمت جلو ریزش اشکش را گرفته بود ، با صدا بغض آلود بلند بلند با خود حرف میزد : امروز یک هفته پوره شد ، اما از فرید خبرى نشد . نازى در عقب پنجره‌ ایستاده بود اما او غر ق افکار دور و دراز خویش بود.

ادامه نوشته…

30 ژانویه
۲دیدگاه

عقب میله های زندان

تاریخ نشر چهار شنبه  دهم   دلو ۱۳۹۷ –  ۳۰ جنوری  ۲۰۱۹هالند

عقب میله های زندان

نوشته : محترمه خانم صالحه « محک » ( یادگار )

داستان
**********
زرمینه دخترک زیبا روی اما زرد و زار با لبان داغ زده در عقب میله های زندان زنانه در بادام باغ شهر کابل ؛ شب وروز میگذراند و منتظر سرنوشت نامعلوم خویش می باشد ، قصۀ غم انگیزیش را در میان اشک و آه چنین بیان میکند.
25 ژانویه
۴دیدگاه

پسرک بنجاره فروش

تاریخ نشر جمعه پنجم  دلو ۱۳۹۷ –  ۲۵ جنوری  ۲۰۱۹هالند
   **__________________________________**
داستان
پسرک بنجاره فروش
نوشته : محترمه خانم  صالحه « محک » ( یادگار)
شاه گل با قامت خمیده و دو تا ى خویش مصروف دوختن لحاف قورمه ای بود . همسایه منزل دوم خیاط بود ، لباس های زنان محل را میدوخت .