ماجرا های بابا علی ( قسمت اول)
تاریخ نشر: دوشنبه ۲۱ جوزا ( خرداد ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۱۰ جون ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا
ملبورن – آسترالیا
—————————–
ماجرا های بابا علی
بخش اول
درین نوشته حتی الامکان کوشش شده تا کلمات واصطلاحات محلی
وعامیانه هرات گنجانیده شود.
حاج آق میرزا سلام علیکم !
واعلیکم شیرو ایشتونی (۱) ، خوبی ، تیاری ، پیر( پی یر) (۲) تو ایشتونه؟
_ خوبم شکر بری شما(۳) سلام میگفتم. راستی ماستک (۴) یاد مه بره که بشما بگم پیر ما گفتم یک دفه تا خونه ما بیایین.
_ چری(۵) خیریته؟ چه مایه؟
_ مثلیکه مایم خدی شما از خاطر همی ملا مرتکه گپ بزنن.
_ کو دو ایکه؟
_ همی چیه ، همالی(۶) نزدیک بود اسمی رم فراموش کنم ، پیر محموده میگم ، ملا گلک.
_ خوب گلک گادی ونه میگی یا گلک دلال؟
_ نی بابا همی همسایه ماما گل مه گلک سبزی فروش برار صدیق بلند.
_ خوب حالی بفهمیدم ، ملا گل آغا.
_ بلی ها.
_ خوب نگفتی چی گپه ؟
_ هیچی از خاطری برارمه فضلو که مایم دومادشم ، اما پیر ما میگم سردل وردار(۷) ندارن خودی ازو مرتکه گپ بزنم. از همی خاطر گفتم خاله گلنار بیاین خودی ننه مه به خسرونی(۸) برن.
_ خیلی خوب باشه . امشو که دم دیکونه(۹) بستم میرم خاله تور ور میدارم خودی خو میارم . برو به پیر خود سلام بگو ، به برار خود فضلو هم بگو هوش کن غم نخوری ملا گل آغا رفیق منه حتمآ دختر خور به تو میده چرت نزنی.
راستی چری پیر تو نمایه خدی نه نه تو بره؟
_ پیر مه دلی مایه که نه نه مه به خسرونی دختر کاکا مه بره اما نه نه ما دلی نمایه.
_ خوب برار تو فضلو چی میگه؟
_ هیچی اونا میگم خودی قوم ها نمایم وصلت کنند.
_ خوب تو خود تو چری دختر کاکا خور نمیستونی؟
_ مه معطلم که برار مه اول دوماد بشم بعد نوبت منه . مه از خدا خو هم مایم که دختر کاکا خور بستونم، منتها(۱۰) مگری(۱۱) اول پِشک(۱۲) خور بدم بعد پا خور بن کنم.
خوبی دگه مه مگری برم که دیر میشه چون کمی چای دشلمه هم مایم سر راه خو بخرم. خدا حافظ.
_ برو بخدا سپردم.
بدین ترتیب شیر احمد که همه او را بنام شیرو می شناختند روانه منزل شده و شب هنگام حاج آق میرزا که شوهر خاله شیرو می شد همراه با خاله گلنار به منزل ملا رجب پدر شیرو رفتند و پس از مصافحه و احوالپرسی خاله گلنار و مادر فضلو غرض خواستگاری از دختر ملا گلک روانه منزل وی شدند، ولی از قضای روزگار همزمان با ایشان فامیل دیگری نیز به همین مقصد به منزل ملا گلک آمدند که این موضوع تا حدی مادر فضلو و خاله گلنار را ناامید ساخت. ولی بقول معروف چیزی به روی خویش نیاوردند و سر صحبت را باز نموده ومهلت حرف زدن به فامیل حریف را که در مجلس حضور داشتند ندادند و بدین ترتیب خاله گلنار شروع به صحبت نموده و علاوه نمود:
_ خوب بی بی دادا اشتو هستیم به احوال خود ، بچه ها اشتونم ، حاجی چه حال دارم، شهناز جان اشتونه ، درس ها خور بکجا رسونده، بخیر مکتب خلاص کرد.
_ الحمدالله به برکت دعا شما شکر خوبینم ، بچه ها دستبوس شما هستن ، شهناز جان هم درس ها خور بخیر خلاص کرد، دلی مایه اگه بشه به دارالمعلمین بره، راستی چری میرزا نیامدند؟
_ میرزا رفتم به خونه همشیره مه پیش ملارجب > گفتن شما برین ما باز یک وقت دیگه میریم.
_ خوش آمدین ، خونه شما نه هر وختی که دل شما مایه بیایین.
_ راستی اینار(۱۳) مه بجا نوردم (۱۴) (منظور خانم های دیگری که آنجا بودند).
_ خوب شما تا حالی همدگر خور ندیده بودین ، اینا زن کلان قمندان و اونا زن خورد نا.
_ کودو قمندان؟
_ درین میان زن قوماندان آصف که برای اولین بار بود با مادر فضلو و خواهرش آشنا می شد ، سر صحبت را باز نموده گفت:
_ مه زن قومندان آصف هستم ، ما یک چند ماه میشه که از کابل آمدیم ، بابه اولادها ده اینجه تبدیل شده و حالی ده میدان هوایی کار میکنه.
_ خوب چند تا بچه دارین؟
_ مه دو بچه دارم مگم انباقیم چار تا داره ، دوتا دختر و دو تا بچه و از خودم هردویشان دختر هستن و یک بچه گک مام مرده و زندیش گم اس.
_ چری به کجا بوده؟
_ ده اول های انقلاب تلاشی برده بودیش.
_ خوب دگه می فهمین که هیچ خونه بی داغ نمونده ، خداوند به برکت روی حبیب خو اینار ریشه کن کنه.
_ الهی آمین.
_ خوب مادر فضلو شما اشتونین ؟ ملا رجب اشتونن به احوال خو؟ بچه ها چه حال دارن؟ چه عجب که به طرف ما آمدین.
_ خوبیم شکر از برکت دعا شما ، بخدا چند وخته که دل ما مایه بیایم ، اما هیچی فرصت نمیشه . آخر امروز شیرور ری کردم(۱۵) به دم دیکون میرزا گفتم همشیره مر بیار که ماییم به خونه بی بی دادا بریم.
_ راست میگم بخدا آبجی مه چند وخته که میگم بیا بریم ، بیا بریم اما از دست سرماخورده گی بچه ها کی میتونیستیم. آخر امروز بچه خوهر مه آمده بود دم دیکون میرزا که اگه تو نمیایی که مه خود مه برم . خلاصه بری امر خیر بیامدیم تافضلو جان مار به غلامی خو قبول کنین و دخترک خور شهناز جانه عروس ما بسازین بخیر.
_ خیلی خوش آمدین دگه می فهمیم که دختر چه اول ، چه آخر مگری به پی بخت خو بره اما مه بری شما چیزی گفته نمیتونم. مگری خدی خودی هم گپ بزنم ، خدی پیری هم مصلحت کنم.
_ بی بی دادا می فهمین که دختر خونه مثل گل می مونه (۱۶). بخدا دختر شمار مثل دختر ها خود خو دوست دارم وبچه خوهر مرم که خود شما دیدین نام خدا درس خودر هم خلاص کرده و پشک خور هم بداده، حالی هف هش روزی میشه که بری خو کار گرفته . از همی خاطر هم میرزا گفت برو خودی آبجی خو وسلام زیادهم بری نا بگو و بگو که مه خود مه هم خودی ملا گل اغا گپ میزنم . دگه ما گپا خور بزدیم ، اگه خودی کس مسی مایین صلاح و مصلحتی کنین آزادین. ما که ویلکن شما نییم و باز سبا به خذمت شما می رسیم.
_ خوش میایین خونه شما نه اما ازی خاطر مه نمیتونم چیزی بگم ، مگری خدی شهنازهم گپ بزنم ، خدی ملا هم ، آخر ایتو که نمیشه.
_ اینارم که شما می بینین به طلبکاری شهناز آمدند و چند روز میشه که میاین.
_ خوب دگه ما میریم که خیلی دیر شده و بچه ها وخت خو نا یه ، به ملا گل آغا سلام بگین.
_ به چیشم ، شما هم بری میرزا و ملما سلام برسانن.
_ به امان خدا.
وبدین ترتیب نخستین شب خواستگاری بدون حصول کدام نتیجه ای پایان یافت ودر حالیکه سوار بر گادی راهی منزل بودند مادر فضلو رو به خواهرش نموده گفت:
_ اگه بی بی دادا دختر خور به بچه قمندان بده مه جواب فضل احمده چه بگم؟
_ شما چرت نزنین آبجی ، میرزا خیلی خودی ملا گل احمد دوسته سبا صبح میگم سر راه خو اول بره به کاروانسرای درخت توت ، بعدآ بره به دیکون خود خو.
_ پیر شی(۱۷) خوهر ،الهی داغ نبینی .
و بدین ترتیب هر دو خواهر به منزل رسیدند و موضوع را با دیگران در میان گذاشتند ومنتظر ماندند تا فردا چه جوابی خواهند شنید.
بالاخره روز دیگر سپری گشت و شبی دیگری فرا رسید که در این شب علاوه بر مادر فضلو وخاله گلنار ، ظریفه خواهر کلان فضلو نیز مادر وخاله اش را همراهی کرد.
ترق ترق درب را کوبیدند.
_ کیه ؟
_ وا کنین ، مهمون(۱۸) نمایین؟
_ خوش آمدین ، مهمون حبیب خدایه، سلام و علیکم خیلی خوش آمدین ، صفا آوردین … بفرمایین.
_ همینجی خیلی خوبه.
_ بفرمایین ای شمار به خدا اینجی سر راهه.
خوشبختانه که درین شب از زنان قوماندان آصف دیگر خبری نبود و این خود باعث آن شد تا امیدی بر دل مادر فضلو و خواهرش گلنار بدمد .
پس از مصافحه طولانی خاله گلنار که میدان را تنها دیده بود با بی حوصلگی انتظار می کشید تا بداند که زن قوماندان چرا نیامده است. لذا رو به بی بی دادا نموده گفت:
_ ما که دیشو بری شما گفتیم که ما ویلکن شما نییم.
_ خیلی خوش آمدین از خدا پهنوم نیه از شما چه پهنوم کنیم ، دیشو که شما رفتین مه خدی ملا گل آغا هم گپ زدم ، خدی شهناز جان هم. ملا که بخدا خیلی هم خوشه ، از چندین ساله که همدیگر خور می شناسیم وفضل احمد جانه رم مثل حیدر دوست داره. منتها شهناز میگه مه مایم هنوز درس بخونم. آخر امروز ای دختر بچه ها آلایی اند دل نا مایه به جایی برسن ، از ما که گذشته.
_ شما چرت نزنین بی بی دادا فضل احمد هم دلی مایه که نومزادی درس بخونه ، هیچ عیبی نداره فقط بری ما یک دل جمعی بدین که خاطر ما جمع بشه، هر امری که شهناز جان بکنه به هردو دیده قبوله.
ادامه دارد….
—————————————————————————————————–
۱- ایشتونی ( چطور هستی)
۲ – پی یر ( پدر)
۳ – بری شما ( برای شما)
۴ – ماستک ( میخواست، نزدیک بود)
۵ – چری ( چرا)
۶ – همالی ( همین حالا)
۷ – سردل وردار ( حوصله)
۸ –خسرونی ( خواستگاری)
۹ – دیکونه ( دکان را)
۱۰ – منتها ( البته)
۱۱ – مگری ( باید)
۱۲ – پِشک ( سربازی)
۱۳ – اینار ( ایشان را)
۱۴ – بجا نوردم ( نشناختم)
۱۵ – ری کردم ( روان کردم)
۱۶ – می مونه ( می ماند)
۱۷ – پیر شی ( پیر شوی)
۱۸ – مهمون ( مهمان)
ادامه دارد ….
ماجرا های باباعلی داستانی است به لهجهء شیرین هراتی که تقدیم خوانندگان محترم میشود، امید مورد پسند واقع گردد.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی