۲۴ ساعت

06 اکتبر
۲دیدگاه

آرمان عیدی

تاریخ  نشر دوشنبه  ششم  اکتوبر ٢٠١۴ هالند

محترمه خانم شهلا لطیفی

محترمه خانم شهلا لطیفی

آرمان عیدی 
شهلا لطیفی
آرمان پسربچه، قرار مادرش بود. دستان لرزانش پارچه نان خشکیده را در بین گیلاس رنگ رفته چوبی که آب شیرین را در خود داشت غوطه داد: بگیر مادر، خاله گفت که برایت قوت میدهد.
چشمان خواب آلود زن، نیمه باز شد تا لقمه را از دست پسرکش برباید.
شما هم خوردید؟ 
بلی، خوردیم
زن با اطمینان دهن باز کرد. پسرک لقمه مرطوب شیرین را در بین دو لب خشکیده زن جا داد.
 خاله چند دانه سیب هم آورد، گفت: از باغ آمر چیده است.
راستی؟ 
بلی، دلت میشود؟ 
نی! بین خود و خواهرک هایت تقسیم کن، آنها هرسه کجا هستند؟ 
با خاله رفتند. خاله میخواست تا حمام شان بدهد.
چند قطره اشک گرم در دو کنار رخسار زن به جهیدن گرفت: خدا خیرش بدهد .

 کمی دیگر هم بخور مادر.
نی بس است، برایم آب بیاور. کاش تو هم به حمام میرفتی.
بلی، ایکاش.
پسرک فقط چارده سال داشت اما منطق و روحیه اش عظیمتر از جسمش بود. بعضأ بخود فخر میکرد که برادر بزرگتر فامیل است و صاحب حق و آمریت. ولی، بعضی اوقات برای نوبالغی اش که فقط آغشته بود با مسؤلیت ها، افسوس میکرد.
پدرش را که دو سال پیش در حادثه انفجاری از دست داد، دو چیز را هم کسب کرد: برد باری را و مسؤلیت را. باید هم، چنان میبود. در چنین شرایط مرد بودن را باید میآموخت برای نجات فامیلش از نابودی و هم از برای مصؤنیت وقار مادرش از محتاجی به هرکس و ناکس. گرچه مادرش خیاط خوب بود، لیکن همیش برایش کار و مشتری مساعد نمیشد، فقط در اطراف هر عید و نوروز که آن برایشان کافی نبود. لهذا، پسرک باید کسب پدر را تعقیب میکرد با قدری کم شیمه گی و حجم کمتر از پدرش که باز هم غنیمت بود. پس هر روز به مثل پدر به مارکیت کلان میرفت تا دسته سبزیجات تازه را با هم خوشه کرده به مرکز امانتی اش که در کنار قصابی منطقه بود نقل بدهد و بعد از فراغت مدرسه ،دانه دانه بفروشد. پسرک زیرکی بود. محصولات فصلی را دقت میکرد و هم طبیعت ملایم و مهربانش، مشتریان را به وی دوباره رجعت میداد. و نظر به مارکیت و نرخ روزانه، میوه های خوب را هم در لای سبزیجانت خوشرنگ جابجا میکرد تا فروشش رونق بگیرد و هم تا به خریداران، محصولات گوناگون را هدیه کند. با آنهمه هوشیاری عمده ترین چیز را هرگز فراموش نمیکرد، خواندن کتاب های مدرسه اش را. و همیش نزد خود میگفت: آرزوی مادرم را باید روزی تکمیل کنم.
امروز که مادرش از تب میسوخت و از درد شکم مینالید، روز دشواری بود. زن همسایه که خود با فرزندانش روزگار مشقت باری داشت صبح برای زن بیمار دو نوع نوشابه آورده و به پسرک گفت: نوشابه تیره، شیره ای دانه های آلوبالوست که در خانه داشتم و جوشش دادم برای کلیه ( گرده های) مادرت خیلی خوب است .
تو چطور میدانی که پرابلمش درد گرده است؟
خوب، من خودم عین نوع درد را کشیده ام و اگر تا فردا تبش کم نشد باید نزد دکتر برود.
 مگر چطور؟ ما پول نداریم .
خیر است، من اینبار غمش را میخورم. آن لباس های دست دوزیم را که مادرت پیوندش را برایم تکمیل کرد چند روز پیش با بهای خیلی خوب فروختم. تصادفی در همسایگی بوبوجانم یک فامیل از آلمان مهمان دار استند. خانم مهمان از هنر دست دوزی من شنیده بود. خوب، با دیدن رنگ ها و دست دوزی ها به یکبارگی شیفته اش شد و همه را با همان قیمت اصلیش خرید. مثل که مادرت راست میگوید: نیت خوب روزی می آورد. به هر صورت، اکنون باید حق زحمات مادرت را بپردازم و هم برای شما اولادها عیدی ببخشم.
 عیدی، واه که از عید کاملأ یادم رفته بود.
زن با دست محبت، موهای نرم و پرموج پسرک را نواخت :میدانم. انشاالله که تا روز عید مادرت هم بپا می ایستد، غصه مخور.
پسر با دیده امیدوار به زن نگریست و شعاع رحمت را در خط های خفیف جبین زن خواند. دانست که دنیا پر از چالش است با بردن ها و باختن ها چو گفته های مادرش که همیش برای تسلیت دل پسرش باربار چنان نکته شماری میکرد، اما امروز دانست که دنیا پر از امید هم است و هم شامل خوبی های آرامش دهنده ای که بدرقه راهت میگردند در تاریکترین لحظه ها پسر ناگهانی با چشمان اشک آلودش دستان زن را با شکرانگی بوسید و به عجله در کنار مادرش رفت تا رخسار داغ مادرش را هم با حس شکرانگی ببوسد و اینبار خود، مادرش را مطمئن بسازد که همه بهتر خواهد شد. و با آن حس و نیایش، نوشابه دوم را که زن همسایه برای بخشیدن انرژی مادرش آورده بود، قطره قطره در دهان زن بیمار ریخت تا شود که مادرش زودتر بپا بی ایستد حتی قبل از عید قربان.

شهلا لطیفی

 

۲ پاسخ به “آرمان عیدی”

  1. admin گفت:

    درود به خانم لطیفی ، نوشته زیباست. برایت تبریک میگویم . موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر

  2. ش گفت:

    از لطف و همکاری تان ممنون جناب بشیر گرانمایه.

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما