ارسال شده توسط admin در
اشعار
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه 17 جدی ( دی) ۱۴۰۳ خورشیدی – 6 جنوری 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا

داستان دو پنسل در بدخشان
یکی روزی برفتم در بدخشان
به کوه های بلند و آسمان سان
همه مردم به پا استاده بودند
به عزم رزم ها آماده بودند
ازان سو لشكر قهار ِ روسان
كشيدي بر رخِ شان تيغِ بُران
به هردره به هردشت و به هركوه
بياوردي سپاهِ خود به انبوه
نكردي رحم بر مرد و زن پير
كشيدي كودك و برنا به زنجير
منم بودم يكي از جنگجويان
نه با تير و تفنگ و نى پَلَخْمان
سلاح ِ من كتاب و پنسلم بود
ورق هايي ز أوراق ِ دلم بود
شدم بالا به كوهي آسمانسا
كه باشم ساعتي پنهان زغوغا
كنم بيدادِ مظلومان فراموش
به آوازِ غزالانش نهم گوش
ز بلبل بشنوم راز ّ گلان را
ز آهو داستانِ عاشقانِ را
ببوسم روى و موي لاله هايش
دلم را يخ كنم با ژاله هايش
به آهنك و نوا و شور كبكان
به سوزِ هي هي و هيهاي چوپان
ز موسا و ز چوپانش بپرسم
ز فرعون و زايوانش بپرسم
ز ياقوتش ، ز لعلش ، لاجوردش
ز مردانِ قوي كوهنوردش
بزير كهكشان و ماه تابان
خورم أب زلال از چشمه ساران
ببينم دختران ِ روستا را
كه مي آرند بوي آ شنا را
بِروبَم شبنمِ گلها به مژگان
در آغوشم بگيرم عشقه پيچان
بتوني و فلاكس را ببوسم
گلاب و سوسن و نرگس ببويم
بگيرم در بغل گلهاي زنبق
كه چون چشمان آهو هست ابلق
ميان ِ كُرد هاى رشقه و گل
ميان ّ سبزه و نسرين وسنبل
ميان ناله و فرياد مرغان
ميان قرچه و قمري و زاغان
بخوانم شعر مخفي بدخشي
براي اهوان مست ِ وحشي
به دره دره اش رقصان كنم دل
ز نورِ مهر و مَه تابان كنم دل
درانجا بود بیدی سبز و خرم
نشسته زیر آن اطفال با هم
همه در پهلوی هم درس خوانان
بنام ِ صنفكي بودند شادان
مربي را بكردم احترامي
و تقديرش نمودم با سلامى
نشستم پهلوي أطفال زيبا
همه شان دلكش و محبوب و رعنا
ولي كفش و كلاه و پيرهَنْشان
نشاني بود از فقر و مِحَنْ شان
بگفتم كيست در بين شمايان
كه “إزادي” نويسد بهرِ مایان
ولی صرفا دو تا از بین آنها
شروع کردند بنویسند املا
دگر اطفال با چشمان و ابرو
همی دیدند پنسل های آن دو
به حیرت پرسیدم از استاد علت
فقط این دو همی دارند جرئت ؟
و یا در صنف این دو لا یقانند ؟
دگر أطفال از نا لایقانند ؟
مربي با وقار و با تَأنی
بگفتا اي عزيز ما خليلی
همه املا و انشا خوب دانند
همه خط و عبارت خوب خوانند
ولي در بين اين اطفال اصغر
فقط دو پنسل است ، الله و اکبر
اجازه ده همه نوبت بگيرند
و آنكه هر يكي زيبا نويسند
كشيدم من خجالت از سؤالم
كه فقرِ ملتم را من ندانم
ولي در دل اميدي گشت پيدا
كه اين دو پنسل است اميدِ فردا