۲۴ ساعت

13 آوریل
۱ دیدگاه

 نشانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۲۴ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۳ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 نشانی

 

 فقط جامی زخون سرخ در رگهای خود دارم

 بخواه از من کجا ریزم

 من آنرا از تو گرفتم

برایت باز خواهم داد.

 سراسر ریشه ام تا عمق

 مثل ریشه ی یک کوه

 در جسم تو پیچیده ست

 ترا در شیر مادر جستم       

         و در خویش

 پروردم

 ترا از باد از باران بوییدم

 ترا از قلب خود           

         نزدیکتر دیدم

 توای پهناور زیبای دلبندم

 تن ات را جامه ی از زخم

 پوشیده است

 هزاران بار

 این خورشید بر روی تو تابیده ست

 تویی همزاد با خورشید آزادی   

        تو با خورشید

 زاییدی     

       تو با خورشید

خواهی مرد              

    * هجوم شب

 با خون فلق

 در صبح می پاشد

 و خورشید رهایی     

          زخمهایت را         

        شفا – بوسه

 خواهد داد

 هوا سرد است

 اما سینه از گرمای گلوله       

                  گرم می گردد

و از گرمای آن صدها هزاران     

                سینه می سوزد

 و قلب منجمد بیدار می گردد

 افق غرق است

 در اشباح و سنگرها

 درختان در تب خورشید

 باد ها را گرم می بوسند

  و دست خویش می سایند     

            بر اندام

 طوفانها

 هزاران باد سرگردان و

 خون آلوده می گریند

و خود را بر تن بیمار

 کوهستان

 درد آلود می کوبند

 کوه می غرد

 و رود از جای می خیزد

 

 برادر! راه پر پیچ است  

           و فرصت

 نیست.

نشانی را بخاطر دار

 باید بگذری از کوره راه

 صعب و طولانی

 دره ی پر پیچ بیداری

 بعد دریاهای خون

 در هر قدم سنگر

می رسی در دشت قربانی

 می روی بالا بروی

 کوهسار صبر

بر سر اجساد بیگانه

 بر تلی از استخوان خصم

وعده گاه تازه ی دیدار

 می باشد وعده گاه تازه ی دیدار

            این نشانی را

 بخاطر دار

 

فاروق فارانی

 زندان  پیشاور- پاکستان

 ۲۹ دسامبر ۱۹۷۸

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

09 آوریل
۱ دیدگاه

گم‌گشته در دیروز خود . . .شعری از استاد فاروق فارانی و نقد زیبایی از دکتر احمد رشاد بینش

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهار شنبه ۲۰ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۹ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 

شعری از استاد فاروق فارانی و نقد زیبا از

دکتر احمد رشاد بینش بر آن

 

گم‌گشته در دیروز خود . . .

 گم‌گشته  در  دیروز خود ، گه فکر   فردا   کرده ای؟

 ای در  فرود  خود فرو ، شوقی  به   بالا   کرده آی؟

 گه  غرق   مردابی   گهی  ، رفته به   کام   منجلاب

 تا لای و لوش از خود بری، رو سوی  دریا کرده ای؟

وامانده  در فصل  غروب ، جا  مانده در تسلیم شب

یک لحظه در عشق طلوع، ره ، رو به رویا کرده ای؟

 لیلای   سرخ   صبحدم،  آخر  به  این  جا  می رسد

 آیا  جنون  خویش  را ، تو  فرش  صحرا   کرده ای؟

 اندیشه  و  دل  داده ای ، بیگانه  با  خود  می روی

 تا   آشنای  خود  شوی ، با  خود  مدارا  کرده ای ؟

 دانی که با عیسای عشق، تا همرهی را مانده ای

 میخ صلیب اش گشته ای ،خود را یهودا کرده آی ؟

 با   موج   دریا     ناشنا ،  در هر  سرابی  در   شنا

 نه نقش پایی از تو شد، خود را چه معنا کرده ای؟

 تا ریشه   زد تاراج  عشق  ،   در   باور   پاییزی ات

 در زمهریر  دشمن ات، دانی  که   ماوا کرده ای؟

 آن سرکشی، خشم و صدا، پنهان شده در سینه ات

 در شورش میدان عشق ، آن را هویدا کرده ای؟

فاروق فارانی

 فبروری ۲۰۲۵

 

 این هم نقد زیبای دکتر احمد رشاد بینش گرامی، بر غزل بالا

گم‌گشته در دیروز خود، گه فکر فردا کرده‌ای؟:

 پرسشی که در این بیت نهفته است، بازتابی از سرگشتگی انسان مدرن در مواجهه با زمان است.

 شاعر با استفاده از واژه‌ی «گم‌ گشته»، بر ازخودبیگانگی فرد تأکید دارد؛ فردی که در گذشته‌ی خویش اسیر است، اما درعین‌حال نگاهش به آینده دوخته شده است. این تعلیق میان گذشته و آینده، همان بحران مدرنیته است؛ بحرانی که در آن «حال» به نقطه‌ای غیرقابل‌دسترس بدل می‌شود و فرد، همچون سوژه‌ای در تلاطم تاریخ، گرفتار بی‌زمانی می‌شود.

فارانی، در کنار پرداختن به تأملات هستی‌شناسانه، نگاهی انتقادی به واقعیت‌های اجتماعی دارد.

 این جنبه از شعر را می‌توان در سنت رئالیسم اجتماعی، به‌ویژه با رویکرد مارکسیستی، تحلیل کرد. در این چارچوب، انسان نه به‌عنوان فردی منفرد، بلکه در پیوند با شرایط تاریخی، طبقاتی و ساختارهای قدرت مورد بررسی قرار می‌گیرد. در بیت زیر، نشانه‌های این نگرش به‌وضوح نمایان است:

وامانده  در  فصل  غروب ، جامانده  در تسلیم شب

 یک لحظه در عشق طلوع، ره، رو به رویا کرده‌ای؟

 تصاویر «غروب» و «شب»، فراتر از عناصر طبیعت، در اینجا دلالت‌های نمادین دارند و به وضعیت‌های سرکوب، ایستایی و خفقان اشاره می‌کنند. در نقطه‌ی مقابل، «عشق طلوع» استعاره‌ای از آرمان‌خواهی و امید است.

 شاعر، در این تقابل، مخاطب را به پرسش می‌گیرد: آیا تاکنون در مسیر تغییر و رهایی قدم برداشته‌ای؟

 این نوع از پرسشگری، نه‌تنها دغدغه‌ای فردی، بلکه دعوتی جمعی به آگاهی و کنشگری است.

علاوه بر این، شعر از مفاهیمی بهره می‌برد که یادآور مفاهیم

مارکسیستی درباره‌ی سرکوب و استثمار هستند. واژه‌هایی چون «منجلاب» و «زمهریر دشمن»، نشانگر وضعیتی است که در آن فرد یا در دام نیروهای سلطه گرفتار می‌شود یا در سراب‌های ایدئولوژیک سرگردان می‌ماند.

 در چنین خوانشی، پرسش بنیادین این است: آیا فرد می‌تواند از آگاهی کاذب فراتر رود و به آگاهی طبقاتی دست یابد؟

فراتر از نقد اجتماعی، این شعر واجد رویکردی اگزیستانسیالیستی نیز هست که بر مسئولیت فرد در برابر هستی خود تأکید دارد. اگزیستانسیالیسم، برخلاف نگرش‌های جبرگرایانه، بر نقش فرد در شکل‌دهی به سرنوشت خویش پافشاری می‌کند. در این راستا، بیت زیر بیانگر نقش انتخاب و آگاهی فردی است:

 اندیشه و دل داده‌ای، بیگانه با خود می‌روی

 تا آشنای  خود شوی، با  خود مدارا کرده‌ای

 در اینجا، سراینده از مفهوم «مدارا با خود» سخن می‌گوید؛ امری که به معنای پذیرش و درک خویشتن به‌عنوان مقدمه‌ای برای تغییر است.

 از منظر اگزیستانسیالیسم، انسان همواره در برابر انتخاب‌های خویش مسئول است و همین مسئولیت است که او را از تسلیم‌شدگی می‌رهاند. یکی از برجسته‌ترین مضامین اگزیستانسیالیستی در شعر، ارجاع به تمثیل یهودا و عیسی است:

دانی که باعیسای عشق، تا همرهی را مانده‌ای

 میخ صلیب‌اش گشته‌ای، خود را یهودا  کرده‌ای؟

 یهودا، به‌عنوان نماد خیانت، در اینجا استعاره‌ای از کسانی است که در لحظات تصمیم‌گیری، به آرمان‌های خود پشت می‌کنند.

 اما این خیانت، از چه رو ناشی می‌شود؟ آیا نتیجه‌ی فریب ایدئولوژی‌های مسلط است یا انتخابی آگاهانه؟ در چارچوب اگزیستانسیالیسم، خیانت و وفاداری، هر دو اموری انتخابی‌اند و هر فرد باید مسئولیت تصمیم خود را بپذیرد. در پایان شعر، شاعر به مرحله‌ای می‌رسد که در آن، دیگر خبری از تردید نیست.

 او مخاطب را به تصمیم‌گیری نهایی فرامی‌خواند:

آن سرکشی، خشم و صدا، پنهان شده در سینه‌ات

 در شورش   میدان   عشق، آن  را هویدا کرده‌ای؟

 در این بیت، «شورش» نه‌تنها به‌عنوان یک وضعیت فردی، بلکه به‌عنوان یک کنش اجتماعی مطرح می‌شود.

 این نگاه، نزدیکی زیادی با نگرش مارکسیستی دارد که آزادی را تنها در بستر مبارزه می‌بیند. شاعر، همچون یک پرسشگر، از مخاطب می‌خواهد که تکلیف خود را مشخص کند: آیا همچنان در تردید باقی می‌ماند، یا این‌که دست به کنشی انقلابی می‌زند؟

شعر «گم‌گشته در دیروز خود»، با بهره‌گیری از ساختار پرسشی، خواننده را در موقعیتی قرار می‌دهد که گریزی از تأمل ندارد. شاعر، از خلال مؤلفه‌های مدرنیسم، رئالیسم اجتماعی و اگزیستانسیالیسم، بحران انسان معاصر را به تصویر می‌کشد؛ بحرانی که ریشه در تعلیق میان گذشته و آینده، سلطه‌ی واقعیت‌های اجتماعی و مسئولیت فرد در برابر خویش دارد. در نهایت، این شعر به یک پرسش بنیادین می‌رسد:

 آیا می‌توان از زنجیرهای تاریخ، جبرهای اجتماعی و تردیدهای درونی عبور کرد و به رهایی رسید؟ پاسخ، نه در کلمات شاعر، بلکه در تصمیمی است که هر مخاطب، در مواجهه با خویشتن، باید اتخاذ کند.

احمد رشاد بینش

 

06 آوریل
۱ دیدگاه

 درفش عشق . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۱۷ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۶ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

آنانی که بی رویا و بی آرمان، برای امروز و فردا هستند، محکوم به آن اند که در علف دانی تاریخ و دیروز بچرند و نشخوار کنند.

 همان تاریخ و دیروزی که به قول حافظ « طوق زرین همه در گردن خر» داشت.

 پیش از تجاوز اتحاد شوروی و بعدا آمریکا و ناتو و تولیدات جهادی و طالبی آن ها ، در نیمه اول و دوم قرن بیستم ، دوران های بودند که اندیشه و آرمان و رویا های بزرگ با تمام ضعف ها، چراغ بشریت نوین و متمدن را در جامعه ما روشن نموده بود.

این شعر سفری به آن گذشته های استثنایی است که امروز و فردا به آن ضرورت دارد.

 به امید تکرار آن روز های با شکوه.

 نه، به حیوانیت تبار گرایی.

 

 

        درفشِ عشق . . . 

 یک‌روز عشق آسمان  ، یک‌ روز رویا  داشتیم

پرها  اگر چه  بسته  بود  ،  فکرِ پرِوا  داشتیم

 آری درونِ خشکسال، له‌له‌زنان ره  می‌زدیم

 اما  درون  سینه‌ ها ، غوغای  دریا   داشتیم

از ضربه‌ های پای  ما ، در آسمان   اختر به‌‌پا

در نیمه‌شب‌ها در بغل، خورشیدِ فردا داشتیم

 هرسو خروشِ خواب‌ها، هرسو غمِ گمگشتگی

ما شمعِ بیداری به‌کف، یک جمعِ تنها داشتیم

 ننگِ جماعت تا نمود، همرنگ ، نسلِ مهر را

 تنها درفشِ عشق را بر شانه رسوا داشتیم

 در راه فردای نهان، در جستجوی  بی‌نشان

 دریا به دل، کوهی به دوش، در سینه صحرا داشتیم

 در عصر سر افگندگی، در فصل افتادن به خاک

 زخمِ غمِ دنیا به دل، سر های  بالا داشتیم

در انحنای خامشی، در انکسارِ عصرِ عشق

 با خشتِ دل کرده بنا، از عشق دنیا  داشتیم

 یک مرگ گورستانِ یأس، یک عشق  طوفانِ امید

 پا بر زمینِ آتشین  ، سر در   ثریا   داشتیم

فاروق فارانی

 جنوری ۲۰۲۵

04 آوریل
۱ دیدگاه

  دریا بشو، دریا مجو . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۱۵ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۴ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

دیروز ابزار خود را داشت و فردا ابزار خود را خواهد داشت. دیروز افق های تکرار را تجربه می کرد و امروز و فردا افق هایش در بی نهایت ها بیان می یابد. تاریخ بند نافی است که هستی بخش بود و اینک با تولد نو، جایش مدفون شدن است. هیچ کس به بطن مادر باز نمی گردد. امروز و فردا زندگی است.

 در جستجوی آن باشیم . . .

 

  دریا بشو، دریا مجو . . .

 از طبل‌  های    نم‌ زده،   بیداریِ      فردا   مجو

 شیپورها شد بی‌نفس، از آن   دگر  غوغا مجو

از سینه‌های بی‌تپش، عشقی   نمی‌تابد برون

 شاید در آن دل مرده است، از مردگان آوا مجو

 این شهرِ سرتسلیم را،  کن  با  جنون ات آشنا

هر کوچه پر لیلا بکن  ، مجنونِ   در  صحرا مجو

 اشک و دلت سرچشمه کن، جان را به اقیانوس بخش

 رودی بشو، دریاچه شو ، دریا بشو،  دریا مجو

 سرها و دل‌ها خفته اند، این خواب‌ها آشفته اند

 رویا به بیداری  ببخش ، در خواب‌ ها  رویا مجو

 می ‌زن به طبلِ آفتاب،  شیپورِ  طوفان  را نواز

 خود خواب را بیدار کن،  از دیگران  آن ‌ را مجو

شاید جوانه باز هم، روید به شاخِ خشکِ عشق

 امید خود بر آن  ببند ، جز آن شگفتن‌  ها مجو

 وقتی تو خود دریاستی، یک کهکشان آواستی

 از سینه و از سر بخوان، غوغا کن و نجوا مجو

 صبح دروغ‌، آفاق  را ، در  ر نگ‌ها  آلوده است

جز صبحِ صادق بهر عشق، نام دگر، معنا مجو

فاروق فارانی

 دسمبر ۲۰۲۴

01 آوریل
۱ دیدگاه

 چون سنگ در فریاد شد . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

«جهان در جهت فضیلت آنانی حرکت می کند، که می گویند «نه»».

گوته شاعر بزرگ آلمان

————-

 چون سنگ در فریاد شد . . .

 

 از انجماد قطب  خود ، جاری ‌ ترین  دریا شوی

خاکت اگر برباد  شد، از  سایه ات   بر پا شوی

 زنجیره‌ی یلدا شدی، شب پشت شب ، شب پشت شب

 شیطان‌چراغِ دل فروز، تا در شب ات فردا شوی

 از چاهِ خود بیرون  برا، سر کش  شرابِ آفتاب

تا «خود» شوی و «من» شوی، یک بیکرانی «ما» شوی

 بیداریِ دل ‌خفته را، شمشیر  ده، در جنگ کن

 تا از شکست ات  وارهی، تا  فاتح رویا شوی

 صد آسمان را نوش کن، خورشید در آغوش کن

 تا بازهم از عشق خود، لب‌تشنه چون صحرا شوی

 شب گرچه پوشیده جهان ، بگذار در بشکستن اش

 از آفتابِ صبح هم ،  عریان ‌ تر و  رسوا شوی

 تا شرق را خورده غروب، کرده افق در شب رسوب

 باید طلوع عشق را، در سینه ات جویا شوی

 قلب زمین در سکته شد، روح زمان بر باد رفت

چون سنگ در فریاد شد، باید تو  در  غوغا شوی

 چون واژه ی «نه»نور بخش، بر آسمانِ شب‌زده

تا در سرود زندگی، معنی شوی، مانا شوی

فاروق فارانی

جنوری ۲۰۲۵

                                                           

29 مارس
۱ دیدگاه

آری . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه  ۹ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۹ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

آری . . .

 این چه خاموشی  است، تا  در استخوان  سر  می زند

 منجمد  کرده  صدا  را، مرگ  را  در  می زند

 سینه ها را از طلوع عشق خالی   می کند

بر سر گمگشتگی ها ، تاجی از زر   می زند

 راه  را  کج  می  نماید ، گمرهان  را   رهنما

 روی عشق و روی  رویا ، مُهر  آخر  می زند

 این چه ناسور است زخم خون چکان  عشق را

 نیش را پیچیده در نوشی و  نشتر می زند

 شاعران در تن فرو، اندیشه داران در شکم

 بی صدایی، عشق را در سینه خنجر می زند

 می گذارد چوشک تاریخ* را در  حلق خلق

طبل فتح مرده با دست به خون  تر می زند

 راهیان شد ره نشین و سرفرازان، سر فرو

 عشق آیا  بار  دیگر  صور  محشر  می زند؟

شهر مفتوح تباهی، می رهد از خواب شوم؟

زندگی در کوچه ها با خنده ها پر می زند؟

می رسد بیداری از راهی که عشق افروخته

 بهر فتح بی شکست اش عشق لشکر می زند؟

 دختران چون اختران در آسمان بی غروب

 شهر را آذین  فردا،  مهرگون  فر می  زند؟

 عشق «آری» خیمه گاهش را ز‌ جنس  آفتاب

 از   سواد  با ختر  تا   شهر  خاور  می زند

فاروق فارانی

 دسمبر ۲۰۲۴

عاریتی از شعر طنز «ای مرز پر گهر» فروغ فرخزاد:

«….پستانک سوابق پرافتخار تاریخی….»

ایرانی ها به آن چیزی که ما «چوشک»(اطفال)میگوییم، «پستانک» می گویند.

26 مارس
۱ دیدگاه

 یک خورشید خنده . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  چهارشنبه ۶ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی ۲۶ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 یک خورشید خنده . . .

 صدا  از  ما  نمی  آید ، زمین  بگشا   دهانت را

 بخوان در گوش دریا ها ، ز طوفان داستانت را

 چرا ای عشق بی پایان ، به بستر در قفس گشتی

 بیفشان رنگ بر هستی  ، فروزان آسمانت را

 بسان   واژه  های  مرده،  در  گور    کتابی تو

 تو ای اندیشه آتش شو، برون بنما جهانت را

 به یک خورشید خنده، عشق محتاج است در ظلمت

 برایش هدیه کن عاشق ، تمام کهکشانت را

غروب از غرب می آید چه شد اشراق تو ای شرق؟

برون شو از شفق، بنما، فلق های  نهانت را

 بیا فردا! جهانی گرگ هم از نشه «دیروز» گردیده

براین تاریخ مرگان چتر کن، رنگین کمان ات را

 به تو شاعر که تن خواهی و تن  بخشی ، قسم  بر عشق

 بکن خورشید بیداری ، لب و شعر و زبانت را

 تو ای پهناور  زخمی ، تو ای  دریای انسانی

 تن ات شد خورده و برخیز ، نگهدار استخوانت را

 بهار و عشق و آزادی، همه همزاد خورشید اند

 ترا ای انقلاب عشق ، نمی خواهم  خزانت را

                                                                                                                                                                                                  

فاروق فارانی

 نوامبر ۲۰۲۴

23 مارس
۱ دیدگاه

 در رواق زمانه می پیچد . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  یکشنبه ۳ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی ۲۳ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

« آب کم جو، تشنگی آور به دست »

 مولانا

 در رواق زمانه می پیچد . . .

 تا خمار شب ات شکسته شود، قهوه  تلخ   آفتاب  بنوش

عطش عشق را به جام انداز، تشنگی را بجای  آب بنوش

 گریه ات گر ز درد بیداریست، مادر سرزمین اگر خواب است

کودک نور خواره ی می باش، شیر پستان ماهتاب  بنوش

 دهن و دیده ترا  بستند،  گمره  ساحل  رهایی   عشق !

نم این بحر تا رسد به لبت، دور کن از رخت نقاب،  بنوش

 شربت خواب زهر شیرین  ، عطش ات را گرفته  اند از  تو     

 غرق در بحر تشنگی می باش ، از مد و جزر آن شراب بنوش

در سر تو غروب می کارند، در دلت عشق را خزان کردند

تا رسیدن به رود بار طلوع، لقمه زن آتش و سراب بنوش

تا که هر واژه خواب را جاریست، چشمه ی خشک  و کور بیداریست

 از حروف کلام تک تک دل، صد کتب خانه  دلکتاب بنوش

در رواق زمانه می پیچد، بانگ عطشان   پرسش فردا

پاسخی گر نمی رسد ز جهان، گوش در سینه کن  ،    جواب بنوش

 تا حضور ترا به غیب کشند، شهد مسموم  گم شدن دادند

 گرچه تلخ است چون حقیقت عشق، نوش‌ داروی انقلاب بنوش

فاروق فارانی

 اکتبر ۲۰۲۴

 

20 مارس
۱ دیدگاه

  همای سرخ عشق . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه  ۳۰ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۲۰ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

به آن‌ های که نجات جامعه و کشور را از دشمنان بشریت

می خواهند.به آن های که در خندق تاریخ آینده خود را

می جویند و به آن های که رویا های بزرگ برای

تغییر و رهایی را از دست داده اند.

  همای سرخ عشق . . . 

 چه افروزی چراغی را که در روحت سفر مرده

 چرا تاجی نهی بر سر، ترا  دل مرده سر مرده

نگاه لانه  خوی و  دانه  جویت   برده   از   پرواز

 پریدن  مرده  در رویای  تو،  نه بال  و  پر مرده

 تو  در  دیوار  بندان   جهان    خویش    دربندی

تو بیرون را نمی خواهی چرا گویی که در مرده

 روانت ای که در دیروز جا خوش کردی باور کن

 که  از  تاریخ  و  از  دیروز  حتی  مرده  تر مرده

 به روی شاخه هایت گل برویان ای درخت عشق

 مشو   اما  از  آن  غافل ،    مپنداری  تبر مرده

 به فردا دل  ببند  و  دیدبان  صبحدم  می باش

 بمان دیروز را برجا، وزین  شب‌ ها  گذر! مرده

 چسان باور شود آن دانه ی پنهان  شده  در خاک

بهاران می رسد اما به خوابش  بی  ثمر مرده

 چرا  بلعیده  قبرستان   شعور    شهر   آوا ر ا

 سکوت تو دهن بگشوده، فریادت مگر مرده ؟

همای سرخ عشق آنگاه چون با سایه  اش گم شد

 دوباره زنده گشته  شر،  دگر باره  بشر مرده

فاروق فارانی

 سپتمبر ۲۰۲۴

16 مارس
۱ دیدگاه

صلح دروغین

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه  ۲۵ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۶ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

صلح دروغین

 ز دلتنگی چه می گویی ، جهان  دلتنگ  دلتنگ است

 جهان یک کاخ آیینه ، جهان یک کهکشان سنگ است

 چرا باور  به  این  صلح  دروغین  می کنی کین صلح

چو خواب  پینکی ی  عسکر  مجروح  در جنگ  است

 بیا بی   رنگی    خود  را   به   رنگ   عشق    آراییم

که این دنیای  رنگین پر از  رنگ است و نیرنگ است

 تو گر خیزی و  بیداری  به  چشم  خویش  بسپاری

 رسیده   پش   در فردا  ، کلید صبح در چنگ است

 نه آهنگ سفر  داری  نه   آهنگی    به  لب  داری

 مگر تسلیم هستی  از  برای  مرگ  آهنگ است؟

ترا منزل میان هر نفس  هر ضربه ی  قلب است

 به هر گام است و هر سنگ است، در هر  پیچ  و فرسنگ است

مپنداری   جهان  تسلیم   تابوت   است    مثل تو

 که در آن شورش هستی، چراغ هفت  اورنگ است

 میان خون و خاک و عشق و درد و ظلمت  و خورشید

 ره فردا پر آژنگ است و فردا ها پر ارژنگ است*

صدای این سکوت سهمگین را بشنو از خون ات

 زمین را عادت طوفان ، زمان را عشق، فرهنگ است

فاروق فارانی

 سپتمبر ۲۰۲۴

13 مارس
۱ دیدگاه

تا بدانی ترا چه ساخته اند . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  پنجشنبه  ۲۲ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۳ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

تا بدانی ترا چه ساخته اند . . .

 قفل   خورشید  را   کلید   بزن ، گره   ماهتاب  را بگشا

 مقطع شعر عشق را سرکن، مطلع صد کتاب  را بگشا

 سینه ها بی شر اند و بی شورند، فکر ها گور های بی نورند

 رفته مستی ز رودخانه عشق، خم بحر شراب را بگشا

دشت ها در سراب می سوزند ، کوه ها انجماد پرسش هاست

 تا   بهاران   تر  ورود   کند ، بند   سیل   جواب   را بگشا

 از «من» و خویش خویش بیگانه ، سایه ی بیشتر نمی باشی

 تا بدانی ترا چه ساخته اند، از   رخت این نقاب را بگشا

سفر و راه تشنه اند ولی ، چشمه ی مقصد از نظر پنهان

 گمرهی را  که  تا  بتارانی،   پرده   این   سراب را بگشا

می روی تا به خود رسوب کنی، گم شوی در خودت غروب کنی

 روی باروت خفته ات   آتش  ،   بزن  و   انقلاب   را بگشا

شده منسوخ آیه ی خورشید، لوح آفاق توبه نامه ی عشق

 تا بشیر شکست شب گردد، فصل نسل شهاب را بگشا

فاروق فارانی

 اکتوبر ۲۰۲۴

10 مارس
۱ دیدگاه

نه نگو …

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  دوشنبه  ۲۰ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۱۰ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نه نگو …

 ای ز خود گمگشته روزی  باز  پیدا   می شوی؟

 دست خود می گیری و با خویش تنها می شوی؟

می   پری   با   خویش   پشت   ابر   های    آرزو

مثل باران    بر  زمین   خویش   دریا می شوی؟

 رقص بی باک هوس را در دل آت ره می دهی؟

 لشکر  ویران  گر   عشقی   پذیرا   می شوی؟

 پنجه هایت می فشارد حلق ماه و حلق مهر

 با چراغ خود فرا  تا   بیکران   ها   می شوی ؟

 سرنوشت آت را برون از پرده شان می کنی ؟ .

می دری آن پرده را رسوای رسوا می شوی؟

 می کنی قانون ممنوع را   ز نو   ممنوع ترین

 بر چکاد عشق با  اندیشه   بالا   می شوی؟

 چلچراغی را که خاموش است ، روشن می کنی ؟

 بر افق    آویخته     آذین    فردا  می شوی؟

 آب می پاشی به روی خویش و خوابستان خود

چشم بیداری به روی زندگی وا می شوی ؟

 نه نگو وقت «شدن را خورده دیو رفته ها »

گر نخواهی نیز روزی همره ی ما می شوی

 

فاروق فارانی

 آگست ۲۰۲۴

06 مارس
۱ دیدگاه

رود ها مانده از نفس از دیر  . . .  

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  پنجشنبه  ۱۶ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۶ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

رود ها مانده از نفس از دیر  . . .  

 

 سحر  از  آفتاب  دزدیدند ، صبح  دیگر  به  آفتاب ببخش

 ضربه قلب آسمان بشنو، از زمین بهر او  جواب ببخش

 دست های که ساز می کردند، ساز ویرانه ساز گردیدند

 خشت دل را گذار روی زمین، رگ خود سیمی بر رباب ببخش

جزم تاریخ در جذامش برد، عاری از هر قواره شد، بودش

چهره اش را دوباره سازی کن، بهر او پشت آن نقاب ببخش

 دفتر شعر آسمان  بسته، مصرع  ماه  هم  نمی روید

 دشت ها را به عشق شیرازه، بزن و از جنون کتاب ببخش

 تا به آغاز ها  رسد آغاز ، سر کن  آغاز  سیر پایان را

 مرغ ققنوس نیمه سوخته را، شعله ها را بجای آب ببخش

 رود ها مانده از نفس از دیر، ابر ها  ناشناس  باران اند

 بهر این چشمه های خسته ز شور دل دیوانه ی   خراب ببخش

 عنکبوت سکوت پیچیده ، بر سراپای  سرزمین صدا

 خم عصیان گشا و جاری کن، عطش عشق را شراب  ببخش

 در سپهری که ماه و اختر آن، مثل خورشید ها گریخته  است

 ماه و خورشید گر نمی گردی، یک شراری شو و شهاب ببخش

 عاشقان نسل خامشان گشته، دگر از های و هو نشانی نیست

 تا ز اعماق خود شود جاری، عشق را روح انقلاب ببخش

فاروق فارانی

 آگست ۲۰۲۴

02 مارس
۱ دیدگاه

امروز را پایان ربود ….

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  یکشنبه  ۱۲ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی ۲ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

امروز را پایان ربود …

 

دریا به دریا زن گره ،  پهنا  به  صحرا  باز ده

دل  را  بجای  آفتاب  ، در  آسمان  پرواز ده

 بر تخته ی شام و سحر،  شطرنج فردا را بچین

 برد طلوع دیگری با  مات  شب ها ساز ده

گوشی اگر که باز نیست در گوش های اختران

 فریاد خود را سر بکن، در کهکشان آواز ده

آن را که می خواهی دهی، دست گرفتن باز نیست

 بر بام آگاهی و عشق، با دست خود انداز، ده

 بر طور رنج خویشتن با خویشتن شو همزبان

 اشکی ز چشمت پاک کن، خود را فقط خود ناز ده

 امروز را پایان ربود، فردا به  آغازش نرفت

 پایان   را   پایان  بده  ،  آغاز    را   آغاز  ده

در ریشه ات جنگل دمد، سرو سترون خو برو

 بر بار و برگ خشک خود، آگاهی از این راز ده

 پرواز ها را   باز ده  ، بر آسمان   ها باز ده

 بر سینه  دیوار  ها،  دروازه  های   باز ده

عشقی که شور سر نداد ، قلب افق را در نداد

 آن عشق را آتش بزن، یک عشق نو پرداز ده

فاروق فارانی

جولای ۲۰۲۴

27 فوریه
۱ دیدگاه

جلال سرکشی  …

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  پنجشنبه  ۹ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۲۷ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

جلال سرکشی  …

نفس بکش نه نسیم است  و نام  طوفان نیست
نفس بکش که هوا تشنه  است  و  باران نیست

نفس  به  آیینه  زن ، زنده ای  و یا رفتی ؟
اگر که زنده ای پس سایه ات نمایان نیست

به کوچه کوچه عشقی که شهر فردا بود
سفر رسیده به راهی که جز بیابان نیست

حصار ها به  سر و  سینه  ها شده جاری
شده ست هر سری زندان اگرچه زندان نیست

سفر به اوج ببین، صبر کوه افسانه است
جلال سرکشی اش در سپهر پنهان نیست

شراره های  فلق   باز  از   طلوع خالیست
گمان که هیزم رویا  تر است و سوزان نیست

مگر  جرس  سخن  بازگشت   می خواند
که کاروان ز قدم مانده و  شتابان نیست

اگر که دشت جنون، کوه تیشه می طلبد
چرا چراغ دل ات سوخته، فروزان نیست

بگیر    جام  ستاره  ، بنوش   باده ی مهر
که در زمین هزیمت سروش مستان نیست

 گره  بزن رگ و    رویای   خود   به ناپیدا

 سراب یافته ات، جز شروع پایان نیست

 نفس کشیدن ات ای عشق زنگ بیداری است

 تو گر که بی نفسی ، نفس عشق، این سان نیست

فاروق فارانی

سپتمبر ۲۰۲۴

23 فوریه
۱ دیدگاه

خم بیداری . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  یکشنبه  ۵ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۲۳ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

خم بیداری . . . 

 عشق می کاری  به صحرا ها ، جنون گل می کند

هر طرف  لیلای  رویا  ل اله  گون ،   گل می کند

 می شود این عشق دشمن سوز ، دشمن ساز هم

 از زبان   تیشه  ها   صد   بیستون  گل  می کند

 تخمی  خفته   در    نمکزاران    تاریخ    عقیم

گر نشد  دیروز باغستان  ،  کنون   گل  می کند

گر سفر  گمراه   گردد  از   مسیر   شهر عشق

 می رود رفتن به  نارفتن ، سکون  گل  می کند

 گرچه این  دیروز  خویی   کشته   فردا را ولی

 عشق  فردا  باز  خواهی دید،  چون گل می کند

 خار زاری   پیش  رو    داری   مجو  آرام  را

 زخم بیداری ترا   در سینه  خون    گل می کند

 تا  نهال  عشق   را   پیوند    پندار   نو  است

ریشه اش در آسمان ها،  واژگون   گل می کند

 صبر کوهستان مبین و از  سکوت  آن   بترس

 شورش آتش فشان اش ا ز  درون  گل می کند

 عشق را مهمان  بکن ، بشقاب خورشیدش  بده

 خانه از او از  درون   و از  برون  گل می کند

گر   افق   دزدیده   شد  ،  اما   برای  کاروان

شوخ چشمان ، اختران  رهنمون گل می کند

فاروق فارانی

آگست ۲۰۲۴     

 

20 فوریه
۱ دیدگاه

قصه…

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه   ۲ حوت  ( اسفند ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۲۰ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

قصه…

 فردا   درون  قصه ی   ما  جا  نمی شود

 در خواب می برد  ولی  رویا  نمی شود

 فردا بشارتی است که در هر طلوع صبح

 تکرار می شود ولی   فردا   نمی  شود

 تا قصه گو ز قصه، جنون  را کشیده ا ست

 لیلا   چراغ    ظلمت   صحرا   نمی شود

 ققنوس خو   نموده  به   خاکستر دریغ

 سیمرغ خسته  مانده ، پرش  وا  نمی شود

 تا قصه گو به سینه  سحر را   نگسترد

 در شام قصه، صبحی تماشا   نمی شود

آن شور و عشق و نفرت و آن هجر و آن وصال

در قصه های غمزده،  پیدا   نمی شود

 تا جوهر بهار   در آن   قصه    نفشریم

 نوش طلوع   ندیده ، نیوشا نمی شود

 آوای چشمه ی که فقط شکوه کار اوست

 گم می شود به خامشی، دریا نمی شود

 گل ها غنوده اند به گلدان ، زبان عشق

 جز در ستیز  خار   هویدا   نمی شود

فاروق فارانی

 آگست ۲۰۲۴

18 فوریه
۱ دیدگاه

شرق دل . . .

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه   ۳۰ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۱۸ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

        شرق دل . . .

 

 بخوان کتیبه لب  بسته ی جهان از نو

 بجوی قصه ی  گمنامه ی  نهان از نو

 تویی که ساغر خالی بی شراب استی

 چگونه نشه دهی بهر میکشان از نو

 به رستخیز بکش دل که تا شود برپا

میان سینه تو  رقص  کهکشان  از نو

 فراز نامه خ ورشید بر  کتاب سپهر !

ببخش معنی خود را به آسمان از نو

 به اختران که همه واژه های خاموش اند

 به آسمان که زبانی ست ، بی زبان از نو

بخوان کتیبه خود را که نیستی در آن

 قدم  گذار  به  میدان  داستان  از نو

 به رقص آمده خورشید زانکه می شنود

 سرود سرمدی ساز سرکشان از نو

 تویی و شهر نشسته به شرق بی خورشید

 بیار شرق   دلت   را   فراز آن از نو

 چراغ ها همه با چشم باز در خوابند

بکش به شعله ی دل، این شب گران از نو 

                                                                                                     

                 فاروق فارانی

                 جولای ۲۰۲۴

 

16 فوریه
۱ دیدگاه

سنگ بیداری

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه  ۲۸ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۱۶ فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

سنگ بیداری

 در آستانه ی  مغرب  ز  شرق  نور  بخوان

 و  فتح  گمشده ی  دور  را  ز  دور   بخوان

نه در به راه و نه هم دره منتهی به گشود

 ز راه سینه ی خود نقشه ی  عبور بخوان

 چراغ های دل و سر شکسته  اند به راه

به نوک پنجه، سحر در شبان  کور  بخوان

کجاستی  تو  در  این  بیکران  گم  گشتن

 صدا بکش، بنما خویش و از حضور بخوان

حکایتی که جهان گوش انتظارش  است

 ز نقب عشق و بلندای از شعور  بخوان

 بزن به پنجره ی خواب،  سنگ  بیداری

به گوش صبر کفن پوش، ناصبور بخوان

مثال برق به لوح  شبان  سحر  بنویس

 مثال    رعد  ز  فردای  پر  غرور  بخوان 

 

فاروق فارانی

جون ۲۰۲۴

12 فوریه
۱ دیدگاه

قسم به عشق …

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه  ۲۴ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۲  فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

قسم به عشق …

 

 قسم  به  مهر  که  عشاق  بی وفا  شده اند

 نقاب  عشق  بر و بسته   زآن   جدا  شده اند

قسم به مهر که ناقوس قلب هاست خموش

منار    و   معبد  و  محراب   بی خدا   شده اند

 قسم به عشق  که  بیگانه تر  ز عشق نماند

 به آن چه عشق  نبوده  است مبتلا شده اند

 شکسته  کشتی  و از ناخدا  نشانی نیست

 نهنگ  های  به  خون تشنه  نا خدا شده اند

 زمانی بود سر و دل  جهانی  را می ساخت

 جهان گسسته، دل و سر ز هم جدا شده اند

 نه روز ، روز شدست و نه شب به شب ماند

 به گاهنامه،  شب و  روز  جا به جا شده اند

 پی  نگونی   شاهان      شبانه    می رفتند

 ببین   به     روز  ، گدای   در   گدا   شده اند

 همان که قصه فردا به لب، سحر می ساخت

 نشانی نیست از آن ها، چه شد کجا شده اند ؟

قسم به مهر که   آن   عشق   باز می گردد

 به جنگ عشق ولو دشمنان به پا شده اند

 ز شرق سینه   و   معراج   سرخ   اندیشه

رسند آن که گمان می شده   فنا شده اند

دوباره    راه   چراغان     شود   ز  نقش پا

 سروده خوان بشوند انکه بی صدا شده‌اند

 جهان روشن و یک   شرق  نور می روید

 بدست آنکه ز اوهام شب   رها شده اند

 ترانه سر کن و بر چنگ کهکشان زن چنگ

 که سینه ها ز سکوت تو بی ندا شده‌اند

 

فاروق فارانی

 جون ۲۰۲۴

04 فوریه
۱ دیدگاه

شاخه ی خورشید

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۶ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۴  فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

شاخه ی خورشید

ای  که  آیینه ی  یک  لمعه  نگاهم نشدی

مشعل ماه شدی ، شمعی براهم نشدی

جٌستمت  در تپش  سبز  نسیم  گل  صبح

خلوتم    را    نشکستی  و  پناهم  نشدی

دل  من  سرد و  گنه جوی سراپای تو بود

یخ  پرهیز  شدی   ، گرم   گناهم   نشدی

گفتی شب آیم و چون ماه  برایم  سویت

من که خود شب شدم ولیک تو  ماهم نشدی

از تو گلباغ بهاران ، چمن اندر   چمن است

چو رسیدی بسرم ، برگ   گیاهم  نشدی

رآتشت ، شاخه ی  خورشید   شده در گیران

پس چرا، شعله ی  در  شام  سیاهم نشدی

تو که  در  جاریی   آیینه  سفر  می کردی

چه شدی ، گم شدی ، حتی که صداهم نشدی

فاروق فارانی

02 فوریه
۱ دیدگاه

سوار و سفر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۱۴ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۲  فبروری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

سوار و سفر

سحر سحر شد و اما سحر سحر نرسید

نه ماه   آمد  و  از  مهر  هم  خبر  نرسید

غبار   بادیه    پیچیده     راه    را    یکسر

فتاده راه  به گم – راه  و  رهگذر  نرسید

نهال  ما  نفتاد  از  خزان  و   صاعقه  ها

نه خشکسال خمیدش که تا تبر نرسید

پریدنی  که  هوایش  بجانِ    جانم   بود

اسیر دل شد و از دل دمی به پر نرسید

چگونه   خانگیان   از  نشان   من جویید

که اوفتادم  و این  نقش پا به در نرسید

چه باک قٌمقٌمه خالی و دشت پر ز سراب

لبان بخون  دلت  ترکن  ، آبی گر نرسید

سفر غبار بر انگیزد  و  سکوت به سوگ

صفیر مست سواری ، ازین سفر نرسید

شرارِ سرخ  فلق  شعله  بسته راهِ افق

مگوی  خاطر  آزرده ،  ره به  سر نرسید

فاروق فارانی

26 ژانویه
۱ دیدگاه

نعرهِ تبر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۷ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی  ۲۶  جنوری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

نعرهِ تبر

ز  قعر   قهر   قرون   آمده   است   در  امروز

 چراغ  و  نغمه و  عشق  است  دربدر امروز

 فلق به سان شفق رو به سمت شب کرده است

 سپیده خفته به خوناب  و  بی  سحر امروز

 ز کوچه ، کوچ نموده  است  خانه  و  کودک

 گشوده   است   به  دیوار  بسته  در امروز

 ستاده    جنگل   خاموش   تا   ز   پا    افتد

 صدایی   نیست   به   جز   نعره   تبر امروز

چراغ  عصمت  بیدار باش  صبح   کجاست؟

 ز ننگ  دامن  شب گشته  است   تر امروز

 ترانه بارترین چشمه، چشم خود بسته است

 خیال   مرده   مرداب   ، کرده    سر  امروز

 نه آتش است و نه گوگرد، نه طلیعه عشق

 فقط ز  فضله سگ  می جهد  شرر امروز

فاروق فارانی

 ۲۰ سپتمبر ۲۰۲۱

24 ژانویه
۱ دیدگاه

 یمگان

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۵ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی  ۲۴  جنوری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

من به یمگان به بیم و خوار و به جرم

ایمن اند ،  آنکه   دزد  و  می  خوارند ‌

« ناصر خسرو »

 یمگان

 

تنها ترین   ایستاده ام ،  بر  باره   یمگان  خود

 شمشیر «نه» دارم به کف، آواره یمگان خود

خون زمین در خون من، روح زمان در جان من

هستم برون  از هر تبار ، یک  پاره یمگان خود

 بر اخته گان شعر باف ، نفرین  دنیا گشته ام

در شعر  پنهان  کرده ام ،  پیغاره  یمگان خود

 زین مسخ ها آزرده ام، زین خنده ها افسرده ام

لعل  بدخشان    غمم ،  غم  باره  یمگان خود

 بر من نگردد    سایبان ،  دیوار  کاخ   آسمان

خو کرده در تبعید عشق، دیواره  یمگان خود

 می پرورم این شعله را، این شعله بنهفته را

در  گاهوار   سینه ام ، گهواره   یمگان   خود

 این «در» فروشان قبیح، مداح «خوکان» گشته اند

 من نام خود را کنده ام، بر خاره یمگان خود

فاروق فارانی

پنجم نوامبر ۲۰۲۲

ویسبادن

22 ژانویه
۱ دیدگاه

 ای دست سرخ حادثه….

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۲ دلو  ( بهمن ) ۱۴۰۳  خورشیدی  ۲۱  جنوری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن استرالیا

شاید در جامعه ایکه کین و خشونت حکم می راند، از

خشم و کینهبه عنوان گمشده یاد کردن، گپ نادرست

جلوه کند،   اما اینگمشدگی خشم و کین مقدس

است که به کین و خشم و خشونت جنایتکاران

اجازه می‌دهد که از مردم قربانی بگیرد.

 

 ای دست سرخ حادثه …

 

ای  دست  سرخ  حادثه  از  آستین برآ

 طوفان    لب  گزیده دمی از  کمین برآ

 ای کهکشان کینه هزاران   ستاره ریز

 آتشفشان   مرده  صبح   از  زمین برآ

 ای خشم پر گشای و در آفاق بیضه کن

 از پرده های سینه برون ، از جبین برآ

 چون بمب ساعتی خبر اضطراب باش

 در راه کاروان  خموشی  چو مین برآ

 ای عشق جامه گونه روان را  برهنه مان

                 وی عشق پر ز شعله ز هر دل عجین برآ                 

دل را ز عشق، عشق کشان دو رو بروب

 با عشق   راستین  حقیقت نگین، برآ

فاروق فارانی