۲۴ ساعت

13 ژوئن
۱ دیدگاه

سرود ترا

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : جمعه ۲۳  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۳ جون  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

         سرود ترا

 

من انگشتری از نگین صدای خروسان بسمل

که آوازشان را به خورشید بستند

به گنجینه ی دل نهان کرده دارم

چه دانی که این آفتاب سحرگاه امروز 

همان آفتاب سحر گاه دیروز مرده ست 

شبانی که پیوند دیروز و امروز را گسستند

هزاران چراغ تپش را

                       ز دلها ربودند

چه دانی کدامین تپش

آفتاب مرا تا هنوزم به عصیان خود

                     نهان کرده دارد؟

بیا دست خود را

در آوای دل آتشینم نهان کن 

که جاری شود در تو خورشید آوازه خوانی

 که در سایه های گریزان تردید 

هنوزم سحر را به لب می سراید 

بیا دست خود را به انگشتری خوشنما کن

کزان عشق آبادگر

                 بربادگر

                      جلوه دارد.

بیا دست خود را به گنجینه ی قلب من آشنا کن

که من لحظه ها را

با تپشهای فریادیی قلب خود

                              گره بسته ام.

بیا تا سرود ترا سر کشم

چون شرابی

که در رگ رگ آدمی

غم خفته ناگفته را

به وسواس تا واپسین وسوسه

جستجو می کند

و با پرسش بی صدای نگفته

شستشو می کند.

گفتگو می کند.

 

فاروق فارانی

 اپریل ۱۹۹۲

 

 

 

 

 

 

 

 

11 ژوئن
۱ دیدگاه

کابل زخمی

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : چهارشنبه ۲۱  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۱ جون  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

کابل زخمی

 

فصل گل اکاسی، گلهای زخم داری

 از آن به بار بودی، اکنون ازین به باری

 

 آن آسمان صافت اکنون بدود اندود 

ای شهر پیرگشته کابل همه غباری

 

 لبخند از لبانت  بیگانه   شد  زاندوه

 حالا  بجای  لبخند   فریاد   بیقراری 

 

ای شهر انتظارم  در  انتظار  مرگی 

نه خنده از تو بینم نه قطره اشک جاری

 

 دلهای بیشماران بوده شکار لطفت 

از تیرها و آتش اکنون خودت شکاری

 

 در چهر  کودکانت  بینم غبار پیری

 یک شهر شور بودی حالا همه شراری

 

 گم کرده ام بخاکت دنیای کودکی را

 از آن بجز خیالی در خاطرم نیاری

 

 ای کاش خاک پاکت روزی بسر نمایم

در مانده و غریبم از من مجوی یاری

 

ای قلب پاره پاره ایوا چه داغداری

یکسوی نوش گرگی یکسو به نیش ماری 

فاروق فارانی

توضیح:

این شعر در زمانی که رژیم داکتر نجیب آخرین نفس‌های خود را می کشید و تنظیم های ساخت پاکستان کابل را در هم می کوبیدند ، سروده شده است.

زنده یاد استاد زلاند، هنرمند نامدار ما برای این شعر آهنگ ساخت که در رادیوی دویچه ول (رادیوی آلمان) ثبت گردید.

 

09 ژوئن
۱ دیدگاه

 مهمانی باران

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه ۱۹  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۹ جون  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

از هجوم اشک ما بیدل مپرس
 یار می آید چراغان  کرده ایم
 “بیدل”
——————-
 مهمانی باران
———————-
من به  مهمانی ی  باران  بهاران  رفتم 
با  بهاران   به    تماشاگه   باران   رفتم
خنده ی آیینه را  صاعقه ی  صیقل  زد
 من در آن خنده  ترا دیدم و گریان رفتم
چشمه بودی و سراپای تو عریانی آب 
به تماشای تو از خود شده عریان رفتم
خنده ی صبح به مژگان تر ات می آویخت
برق اشکی  شده از  چشم تو  پنهان رفتم
نفس ات  عطر  شکوه  آور  باران بهار
روح جنگل  شده سوی تو  پریشان رفتم
در زلال تو شمع اشک من آویخته بود 
شدم از  گریه  چراغان و چراغان رفتم
جنگل از بوسه ی باران شده در رخوت ناز
یاد سبز تو مرا خوانده به باران رفتم
فاروق فارانی
۱۹۹۱ 
شهر آخن آلمان

 

01 ژوئن
۱ دیدگاه

آتش بجان تو

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : یکشنبه ۱۱  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱ جون  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

آتش بجان تو

آتش  زدی  بجان  من   آتش   بجان تو

 پر دود  شد جهان  من  آتش  بجان تو

گفتم بسوز  شام  مرا  نه که جان من

 جان سوخت نه شبان  من آتش بجان تو

یک آسمان ستاره ی  من  دود شد گریخت

 خالیست  آسمان  من  آتش بجان تو

کوه غمم نسوختی  و  سوختی ز غم

 یک مشت استخوان من آتش بجان تو

آتش بجان  تو که  از ین گفته سوختم

 آتش  بر این  زبان  من آتش  بجان  تو

فاروق فارانی

۱۹۹۲

شهر آخن آلمان

29 می
۱ دیدگاه

از خامشی ات فریاد

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : پنجشنبه ۸  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۹ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

از خامشی ات فریاد

ای  میهن  رستمزاد ، فریاد   بکش   فریاد

 از پشت  زدت  شغاد،  فریاد بکش  فریاد

رفتست ترا آرش، وان مولوی ی سرکش

 نی “رابعه” و “بهزاد”، فریاد بکش  فریاد

این سیل  خراشیدت ، توفنده  بپاشیدت

 بنیاد   شدت  برباد، فریاد   بکش   فریاد

ای کام تو تلخ از درد، شیرین تویی و دلسرد

مرده ست ترا فرهاد،  فریاد بکش فریاد

در بندی و خاموشی  از یاد   فراموشی

 تا آنکه شوی  آزاد،  فریاد  بکش  فریاد

ای کوه   گران  صبر  بر خیز   بسان  ببر

 هر بند تن ات بگشاد فریاد بکش فریاد

تو قصه ی هر گوشی اکنون ز چه خاموشی

 از خامشی ات فریاد، فریاد بکش فریاد

فاروق فارانی

۱۹۹۲ آلمان 

26 می
۱ دیدگاه

نبض امید

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه  ۵  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۶ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نبض امید

 

این لب بی سختی باز سخن خواهد گفت

 سخن از درد دل و  درد وطن خواهد گفت

 

قصه  از   روح   پریشان  و    پریشانگر  ما

 حرفی از زخم شکوفنده ی تن  خواهد گفت

 

تیشه بگشوده زبان جان به لب  از خاموشی 

کوهکن  خیز  بپا کوه  بکن!  خواهد  گفت

 

تا بدانی که  کجا  بودم  و  هستم  اکنون 

لخته ی خون  سر خاک زمن خواهد گفت

 

چونکه طوفان  غم افشانده غبارم هر سو

 قصه ی عشق مرا کوه و دمن خواهد گفت

 

نبض   امید   مرا   با    شرر    سبز   بهار 

خار در بادیه و گل به چمن  خواهد گفت

فاروق فارانی

۱۹۹۲

 شهر آخن آلمان

24 می
۱ دیدگاه

هم آواز

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : شنبه  ۳  جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۴ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

صدا   کن   تا  صدایت را جوابی

بگیری      از       لبان     آفتابی

صدا  کن   تا  سرود     تو  بیابد

همآوازی ، غم    آوایی   ربایی

مگو   افسانه   پر   دیو   ظلمت

 مخوان از دین خاموشی  کتابی

 چو کوهی پنجه  بر آفاق میزن

 مشو بر دوش دریا چون حبابی

نهادی در حریم عشق  چون پا 

میا بیرون مگر مست و خرابی

جهان را در  خروش  تازه  بینم 

به بیداری نه در آشفته خوابی

فاروق فارانی

۱۹۹۱

شهر آخن آلمان

23 می
۱ دیدگاه

چابک سوار (۲)

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : جمعه  ۲ جوزا  ( خرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۳ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

به دختری که بعد از خواندن شعر چابک سوار گفت:

من هم میخواهم چابک سوار این راه باشم

 

چابک سوار (۲)

گفتی چه خوب گفتی در این راه پر نشیب

 چابکسوار   تازه ی   این   راه میشوی

 رخش غرور سرخ سحرگاه رام توست

چون رستمانه در سفر همراه میشوی

 ☆

ره تا افق پر از خم و  پیچ و  مه و غبار

 کهسار سر نهاده به  زانوی دیو شب

 دریا و دشت و جنگل و جوی و  غروب و صبح

لب ها خموش و دل بخروش و  غریق تب

 ☆ ادامه نوشته…

19 می
۱ دیدگاه

چابک سوار

(هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه  ۲۹ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۹ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

چابک سوار

 چابکسوار  تازه ی   این   راه   پر  مغاک

 برگرد  سم   اسپ   امیدت   درود   باد

 گلهای  آفتاب  سحرگا ه  سرخ  عشق

بر  قامت  رشید  تو   هر  دم  فزود  باد

 پرسیدی ام که که شعر نگفتی چرا دگر

 آری که شعر بغض شده در گلوی من

اینجا کم است خاطر چون شعر خواه تو

اینجا  بگوش  کس  نرسد گفتگوی من   

اینجا میان خون و شرار و سرشک و دود

دلهای مرده در پی پول اند و سود و زر

 ایمان و عشق و درد و گذشت و تلاش راه

همچون  متاع  کهنه  بجا مانده در ضرر

اینجا  ز برق چشم   درخشان   دیو  زر

 در دیده ها بجز هوس از غم نشانه نیست

گلهای عشق زیر قدومش فشرده شد

وز رفتگان و راه بدل  جز فسانه نیست

اینجا هوس نشسته بر اورنگ سینه ها

 اینجا  طلا  نشسته  به  تخت  خداگری

 اینجا صدای سکه سر آهنگ زندگیست

 برق   طلا   مقدس    و    یزدان   آذری

الفاظ   پاک  ،   زنگ  طلا  را  گرفته  اند

 راه و شرف به معنی قیراط  مسخ گشت

بر چهره ها نقاب طلایی نشسته است

آیات راستی، بدل و سینه نسخ گشت

 اینجا  حیا و  شرم ، لغات  هوس شده

 اینجا برادری  تف و تحقیر گشته است

 تقوا نشان جهل کسان می شود شمار

 دیگر زمان مذهب ایمان گذشته است.

 ☆

از دیگران  چه  گله که  همراه  رزم تو

 در نیمه راه   راه  بلا  را  گرفته  است

. دست ترا نهاده و در پشت سود و زر

 دستان خونچکان طلا را  گرفته است

از آرمان تهی شده، روح و روان و راه

چون پای پاک  فرش  قدوم طلا شده

ایمان و آرمان شده تبعید و عرش عشق

 پامال گشته، دیو هوسها خدا شده

 آری میان اینهمه بی مهری و سقوط

 کی گوش بهر گریه و شعر تو می نهد؟

 کی در پی جواهر احساس می رود؟

 کی اشکی را نمونه ی پاداش می دهد؟

چابکسوار تازه ی  این  راه پر نشیب

 سوگند   بر   امید   پر   از   آفتاب تو

 این  شب که برستون طلا ایستاده است

 ویران شود ز صبر من و از شتاب تو

 تخت ریا و عرش  طلا را  فرو کشیم

 با دست پرز آبله  و  پشت  زخمگین

 با پتک عشق و درد و هدف ضربت آوریم

 بر استخوان جمجمه ی سود و زر زکین

 وانگاه  بر  خرابه ی  خونین   کاخ زر

 قصری به اوج شعر و شرف را بنا کنیم

 ایمان زخم دیده و  عشق خمیده را

بر عرش آن نشانده و بازش خدا کنیم

می تاز گرچه یکه و تنها شویم چون

 از پشت شب طلایه ی  خورشید میرسد

 چابکسوار راهی ی فردای بی مثال

 همراه اسب سرکش امید می رسد

فاروق فارانی

کابل

حوت ۱۳۶۹

16 می
۱ دیدگاه

شهر آفتاب…

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۲۶ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۶ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

شهر آفتاب …

 

ای صدا  فریاد   شو ، ما  را به  فردا  ها ببر

زین سراب  مرده خو  ، ما را به  دریا ها ببر

خود قفس گشتیم و در کام قفس  ها مرده ایم

تنگنای    سینه   را   پهنای    صحرا ها ببر

در سراشیبی، جهان بی دست و پا افتاده است

کهکشان را زینه کن  ما  را به  بالا  ها ببر

خواب ما از حد گذشت و  شام یلدا ناتمام

دست و پا گر مرده، سر ها را به رویا ها ببر

وا نماید  تا   کلیدٍ   واژه،   قفل   هر  دهن

واژه ها را  بال  ده،  تا    اوج  آوا  ها  ببر

زندگی خاکستری شد،  آتشش  برباد رفت

در ضمیرش رنگ  عشق و نور  معنا ها ببر

صخره ی اهرام فردا  تا رسد  بر اوج خود

از «من» درمانده ات  بگذشته ، با  «ما» هاببر

شب ز چشم و روح بیرون کن که «شهر آفتاب»*

از تو خواهد: کاروان مانده آن جا ها ببر

فاروق فارانی

مارچ ۲۰۲۵

 

 * « شهر خورشید» نام کتاب توماس کامپانلا، فیلسوف ، شاعر و اندیشمند معروف قرون وسطی ایتالیا است. او در این کتاب تصویری از یک جامعه « آرمان شهر» را داده، که در آن عدالت و برابری اجرا می شود. هرچند بسیاری از نظریات مطروحه در آن کتاب ، ناممکن و غیر علمی هستند ، اما شهامت اخلاقی و معنوی او که برای عدالت، اندیشه ها و رویا های بزرگ داشته ، برای بشریت و اندیشمندان بزرگ بعد از او ، رهنما و آموزنده بوده است. در جامعه ما که رویا داشتن برای آینده ، به فراموشی سپرده شده و تاریخ زدگی اندیشه را به خاک سیاه کشانده است ، کار توماس کامپانلا می تواند الهام بخش و راهگشا باشد.

 

12 می
۱ دیدگاه

زندانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه ۲۲ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۲ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

در ۴ حوت ۱۳۶۰ در کابل دستگیر شدم در نظارتخانه ی صدارت در یک اطاق کوچک ۲۳ نفر زندانی بودیم. همه بزحمت می توانستیم بنشینیم، پا دراز کردن که حکم آزادی را داشت.

در میان زندانیان وجود دو زندانی توجهم را جلب کرد یکی سابق کارگر در ساختن زندان پلچرخی، دیگری از زندانبانان سابق. سر آغاز این شعر در آنجا در حافظه ام بسته شد و ادامه آن در «کوته قلفی” صدارت بر کاغذ نشست.

                    زندانی

 

در اینجا زندگی زندان و زندانبان و زندانساز و زندانی به زندان است

در اینجا هر چه می بینی به زندان است

در اینجا هر چی زندان است

گلو زندان فریاد است

و سر زندان فکر

و سینه زندان امید

و پیکر رنجور

زندان روان زندگانیست

و پا زندان رفتن

دست زندان تلاش و شانه

زندان شکیباییست

 

در اینجا هر چی زندان است

در اینجا پشت هم

دیوارهای بی در

             مفلوک زندان است

 

در اینجا آفتاب و آسمان و ماه

                        بسته یکسر 

در میان سیم های

          خاردار روی زندان است.

 

در اینجا زندگی و مرگ یکسان است.

در اینجا عشق و آزادی به زندان است

در اینجا مرگ مهمان است 

و صاحبخانه در سرداب پنهان است

 

در اینجا نام صاحبخانه ها اشرار و دزدان است

 

ولی بیگانه ها رقصان بروی استخوان های نیاکان است

 

بروی استخوان های که روییدند از این خاک

و در این خاک

خاک خواهند شد

پشت هم شلاق باران است.

که جشن سرب و خون و مرده در اینجا فراوان است

 

در اینجا نام آزادی

استخوانکوب تن سرد اسیران است

 

در اینجا نام آزادی

 

تیغی بر گلوی نغمه خیز صلح و انسان است

 

در اینجا هر چی میبینی به زندان است

اما چشمها

         آگنده از آوای طغیان است

 

میان هر نگه

از جرقه های انفجار روز موعود بهاران است

 

در اینجا بمب های ساعتی قلب ها در سینه ها

با تک تک مرموز پنهان است

 

اگر شلاق و خون و سرب و آتش

پشت هم پیوسته باران است

بلی چون فصل باران است

                و آغاز بهاران است.

 

فاروق فارانی

کابل

کوته قلفی ” زندان صدارت”

سال ۱۳۶۱

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

09 می
۱ دیدگاه

پدرود

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۱۹ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۹ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

پدرود

 

خدا حافظ رفیقان

خدا حافظ عزیزان

سفر آغاز شد رهتوشه بردارم

سحر در دیدگانم باز میگردد

و طوفان در عروقم راه می یابد

 

خدا حافظ

سفر آغاز شد رهتوشه بردارم

مرا رهتوشه فریادیست

پر از جان و پر از خون

فریاد وفا

فریاد خنجر وار

بر سینه ی دشمن

که از دل میکشم بیرون

و تا پایان این رهتوشه

سحر در چشم من

بر روی صلیب مرگ

خاموش میگردد.

 

امانت را به کوهستان مشرق

                           می سپارم 

و خود در خون یاران

راه می یابم

و طوفان در عروق من

به طوفان افق ها

راه می یابد

و من در هر طلوع

              در هر تلاش

               و نعره ی طوفان

 

بروی پاک تان لبخند خواهم زد

بگوش تان سرود خویش خواهم خواند

خدا حافظ

خدا حافظ

 

فاروق فارانی

 

کوته قلفی صدارت کابل

۱۳۶۱

 

 

 

 

 

06 می
۱ دیدگاه

ترانه

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه  ۱۶ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۶ می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

ترانه

 

ای شعر من مدد کن و از سینه ام برآر سوزی که استخوان مرا دود می کند

از ناله ات گرفته

دل بیقرار من

فریاد شو غریو شو و موج خون برآ چون تیغ از نیام دل من برون برآ

بر پشت و سینه خنجر خوناب خورده است.

شیرازه ی محبت دلها گسسته است.

                    پایم شکسته است

 

ای وای گر تو نیز بنالی و شیونت

       زنجیرهای پای مرا

                       جاودان کند

 

ای چشمه ی که در دل من خشک می شوی

لب تشنه ام هنوز

آخر منم مسافر آن وادی دراز

 

بگذار تا به آب تو

           جان شستشو کنم

 

با خویشتن در آیینه ی پاک روی تو

از پیچ و تاب راه سحر گفتگو کنم

خورشید را بدامن شب جستجو کنم

می ترسم از غروب 

            و نفس های شوم آن

می ترسم از حلول روان سیاه شب

می ترسم از تهی شدن و از قبول آن

می ترسم از فلق که بخندد بروی ما

اما نشان هستی ما را نهان کند

ای شعر من مدد کن 

                 و زین چاه زمهریر

چون دست جبرئیل، 

               برونم ببر به اوج

بسپر مرا به سیل

افگن مرا به موج

آتش بزن به این تن و این تار عنکبوت

 

بر مویه های شوم تر از سلطه سکوت دل تنگ و دیده تنگ و نفس تنگ و سینه تنگ

 اندیشه ها به سر شده همچون نشاه بنگ

اینجا سرودها چو صداهای پشه هاست

پوئیدن زمان

زاییدن سحر

روییدن بهار

 

ای شعر من چو صاعقه ی بشکن این سکوت

همزاد و همره همسفر دیر پای من

در این سکوت باش صفیر و صدای من

ای شعر من ترانه ی من ای ندای من

 

فاروق فارانی

١٣۶۴

زندان پلچرخی بلاک ۶ منزل اول وینگ ۲

از مجموعه اشعار « در این جا هرچه زندان است »

04 می
۱ دیدگاه

یک گام

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۱۴ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۴  می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

یک گام

از چهچه  بهتر است   پرواز  کنیم

 وز حرف  مهمتر  آنکه  آغاز  کنیم

 گیتی شود آماده، بیک شرط که ما

 یک گام نهیم و   را ه   را  باز کنیم

۱۳۴۹ کابل 

شهنامه خون

گیتی شده جولانگه هنگامه ی خون

 فرمان زمان رسیده بر چامه ی خون

 شمشیر  طلایه  دار  یک  صبح سپید

 بر خاک زمین نوشته شهنامه ی خون

۱۳۴۹ کابل

فاروق فارانی

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

02 می
۱ دیدگاه

لشکر بهار

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۱۲ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲  می  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

       لشکر بهار

 

بر لب دگر ز سینه، صدایی  نمیرسد

 زین   آشیان   مرده  نوایی نمیرسد

 

زنگار  بسته سینه ی یاران کهنه را

و ز نای  نو  نوید   ندایی    نمیرسد

 

بر مرده زار مرده پرستان  مرده خو

عیسا صفت رسول خدایی نمیرسد

 

دود جفا نشسته بر این باغ بی ثمر

بر آن   دگر  نسیم  وفایی  نمیرسد

 

بر لشکر بهار چه آمد که  بعد ازین

از یورش شگوفه صلایی  نمیرسد

 

هر چند جستجوی  سحر  بی ثمر

 گذشت باور نمیکنم که بجایی نمیرسد

 

             فاروق فارانی

                شهر آخن

                 ۱۹۹۱

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

 

29 آوریل
۱ دیدگاه

 کوهسار کینه

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۹ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۹ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 کوهسار کینه

بر قله ی که در دل شب سر کشیده است

 شمع   دلم   فراز   سرش پر کشیده است

از   جاودانگی ی   خموشی    سخن   مگو

 کین کوهسار کینه، نفس در کشیده است

ما    عاشقان   دشت   جنونٍ   گذشته ایم 

کی قیس را فسانه به آخر  کشیده است؟

آن شمع   کورسوی،   کنون   همچو آفتاب

 دامن بر این سپهر سراسر کشیده است

فرهاد   دلشکسته،   ز سنگ   جفای غیر

 کارش کنون به آتش و سنگر کشیده است

عیسای    مهر   جوی   دگر   تیغ بر کشید

دست از صلیب و سادگی و خر کشیده است

فاروق فارانی 

اکتبر ۱۹۹۱

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

26 آوریل
۱ دیدگاه

سوگ

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۶ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۶ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

سوگ

دار از شکوه افتاد

منصور هم ز بانگ اناالحق

اینک تمام حادثه خواران

بر نعش های حادثه

             دندان کشیده

از عفن نعش

منصور می تراشند

         رام و زبان شکسته

                            و نامرد

اینک امارت است

که پژواکش

بانگ اناالحق است

وآن نو سپیده ها که سحر را

بر ما بشارتی داشت

این باره نیز دامن خود چیدند

پس با کدام خامه

پس با کدام نامه

هنگامه ی شکستن شب را

دست کدام قاصد بی باکی

سوی کدام مقصد و مقصودی

سوی کدام شاهد مشهودی

         سوی کی میفرستیم؟

ای عشق شعله خیز

کین سان هنوز در رگ من

موج می زنی

پاسخ بده بگو!

فاروق فارانی

اکتبر ۱۹۹۱

آخن

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

24 آوریل
۱ دیدگاه

 ساز ناشنیده

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه ۴ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۴ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 ساز ناشنیده

 

این  ساز   ناشنیده    چرا   ناشنیده  ماند 

وین  صبح  نادمیده   چرا   نادمیده    ماند

 

یک عمر در کشاکش یک عشق سوختیم

 آن  یار  نارسیده   چرا   نارسیده     ماند

 

دل در هوای  گریه ی  مستانه   می تپید

 این اشک خون ودرد شد وناچکیده ماند

 

یک  عمر قلب  من  به  هوای سپهر  بود

 پرواز دل  شکست  و پرم  نا پریده  ماند

 

ای گریه هم زخانه ی جان  پا گرفته ای

 آخر  ببین  که  آه   دلم   نا کشیده  ماند

 

ای تیغ غم که رگ رگ من از تو پاره شد

 دل مرد و لیک این رگ جان نا بریده ماند

 

فاروق فارانی

۱۹۹۰

 آلمان

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

 

22 آوریل
۱ دیدگاه

هوای مرده

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۲ ثور  ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۲۲ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

هوای مرده

هوای مرده ی این ملک مرده خوارم کشت                                  

                                به بی  بهاریم   آلود    و  در    بهارم  کشت

ز مرگ  گله  چه  دارم  که    زندگانی   من                                

                              به تیغ هر نفسش ، صد هزار بارم  کشت

پلنگ  سرکشی  بودم  که  زندگی  بنمود                                  

                             چه آهوانه شکارم  و  چون شکارم کشت

ز  نیش   جلوه ی  گل های  عقربی مردم                                    

                            مرا ببین که گلم کشت نه که خارم کشت

ز سوختن ز  چه  ترسم که  سردی یاران                                    

                              هزار داغ زد  و  داغ  و   داغدارم   کشت

منی که  پنجه  به  طوفان   مرگ افگندم                                     

                              ز چنگ  موج  رهیدم  ولی  کنارم  کشت

ز  مردگان    طمع   بوی   زندگی    کردم 

هوای مرده ی این ملک مرده خوارم کشت

فاروق قارانی

آخن

بهار ۱۹۹۰

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

18 آوریل
۱ دیدگاه

فصل تالان

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۲۹ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۸ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

از مجموعه اشعار

«در این جا هرچه زندان است»

در یک روز زمستانی ناگهان هوا

گرم شد و بادی همسان باد

بهاری وزیدن گرفت

 

 

 

 

فصل تالان

 

از چه   ای    باد   بهاران   آمدی

بی بهاران   در   زمستان   آمدی

از کدامین گل  گشایی چشم تر

بی خبر کین سان شتابان آمدی

سوخت از سرما رگان ریشه ها

تا  بسازی   درد   درمان آمدی؟

گرچه چون بیگانه می گردی ولی

شاد بادت، چونکه  مهمان آمدی

خلوت سرما شکستی با دم ات

گرم و  پر  آوا  و  رقصان   آمدی

پس  بمان  تنهای  بی پروا مرو

روح  فردایی  که  پنهان  آمدی

گرچه   آوازت   نیابد   همدمی

بی   امید      همزبانان   آمدی

لیک  تکرار  بهاران   می شوی

گرچه   بهر   دادن  جان  آمدی

فصل گل هر سوی باد زندگیست

آفرین   در  فصل  تالان  آمدی

فاروق فارانی

 زمستان ۱۹۹۲

 

 

 

 

 

 

16 آوریل
۱ دیدگاه

سرود

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه ۲۷ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۶ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

سرود

 

 رود در رود

 آمد از کوه فرود

 دشت در دشت

 مرغ طوفان برگشت

کوه تا کوه

 پر غریو است و شکوه

 آسمان گشته سیاه

 دل تندر شده راه

شهر در شهر

خاست از آتش قهر

جاده ها غرقه بخون

 خانه ها گشته نگون

مرده ها بر مرده

 همگی نیم خورده

هرچه بینی زندان

 پشت هم زندانبان

 شهرها غرق سروش

 این سلول است خموش

 می شمارم آرام

 روزهای اعدام

 می تپد دل پنهان

 در هوای یاران

 کاش طوفان خیزد

 در زندان ریزد

 تا بگوییم درود

 تا بخوانیم سرود

 

فاروق فارانی

 زندان صدارت

 اتاق کوته قلفی شماره ده

١٣۶١

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

 

14 آوریل
۱ دیدگاه

زندانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه ۲۵ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۴ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 در ۴ حوت ۱۳۶۰ در کابل دستگیر شدم در نظارتخانه ی صدارت در یک اطاق کوچک ۲۳ نفر زندانی بودیم. همه بزحمت می توانستیم بنشینیم، پا دراز کردن که حکم آزادی را داشت.

 در میان زندانیان وجود دو زندانی توجهم را جلب کرد یکی سابق کارگر در ساختن زندان پلچرخی، دیگری از زندانبانان سابق.

سر آغاز این شعر در آنجا در حافظه ام بسته شد و ادامه آن در «کوته قلفی” صدارت بر کاغذ نشست

 

زندانی

 

 در اینجا زندگی زندان و

 زندانبان و زندانساز و

 زندانی به زندان است

 در اینجا هر چه می بینی به زندان است

 در اینجا هر چی زندان است

 گلو زندان فریاد است

 و سر زندان فکر

 و سینه زندان امید

 و پیکر رنجور

 زندان روان زندگانیست

 و پا زندان رفتن

 دست زندان تلاش و شانه

 زندان شکیباییست

 در اینجا هر چی زندان است

 در اینجا پشت هم

دیوارهای بی در    

          مفلوک زندان

 است

 در اینجا آفتاب و آسمان و ماه

 بسته

 یکسر

در میان سیم های          

 خاردار روی زندان است.

 در اینجا زندگی و مرگ یکسان است.

 در اینجا عشق و آزادی به زندان است

 در اینجا مرگ مهمان است

 و صاحبخانه در سرداب پنهان است

 در اینجا نام صاحبخانه ها

 اشرار و دزدان است

 ولی بیگانه ها رقصان

 بروی استخوان های نیاکان است

 بروی استخوان های که روییدند از این خاک

 و در این خاک

 خاک خواهند شد

 پشت هم شلاق باران است

 که جشن سرب و خون و مرده در اینجا فراوان است

 در اینجا نام آزادی

 استخوانکوب تن سرد اسیران است

 در اینجا نام آزادی

 تیغی بر گلوی نغمه خیز صلح و انسان است

 در اینجا هر چی میبینی به زندان است

 اما چشمها

آگنده از آوای

 طغیان است

میان هر نگه

 از جرقه های انفجار روز موعود بهاران است

 در اینجا بمب های ساعتی

 قلب ها در سینه ها

 با تک تک مرموز پنهان است

 اگر شلاق و خون و سرب و آتش

 پشت هم پیوسته باران است

 بلی چون فصل باران است

 و آغاز بهاران است

 

فاروق فارانی

 کوته قلفی ” زندان صدارت”

 سال ۱۳۶۱

از مجموعه اشعار

« در این جا هرچه زندان است »

13 آوریل
۱ دیدگاه

 نشانی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۲۴ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۱۳ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 نشانی

 

 فقط جامی زخون سرخ در رگهای خود دارم

 بخواه از من کجا ریزم

 من آنرا از تو گرفتم

برایت باز خواهم داد.

 سراسر ریشه ام تا عمق

 مثل ریشه ی یک کوه

 در جسم تو پیچیده ست

 ترا در شیر مادر جستم       

         و در خویش

 پروردم

 ترا از باد از باران بوییدم

 ترا از قلب خود           

         نزدیکتر دیدم

 توای پهناور زیبای دلبندم

 تن ات را جامه ی از زخم

 پوشیده است

 هزاران بار

 این خورشید بر روی تو تابیده ست

 تویی همزاد با خورشید آزادی   

        تو با خورشید

 زاییدی     

       تو با خورشید

خواهی مرد              

    * هجوم شب

 با خون فلق

 در صبح می پاشد

 و خورشید رهایی     

          زخمهایت را         

        شفا – بوسه

 خواهد داد

 هوا سرد است

 اما سینه از گرمای گلوله       

                  گرم می گردد

و از گرمای آن صدها هزاران     

                سینه می سوزد

 و قلب منجمد بیدار می گردد

 افق غرق است

 در اشباح و سنگرها

 درختان در تب خورشید

 باد ها را گرم می بوسند

  و دست خویش می سایند     

            بر اندام

 طوفانها

 هزاران باد سرگردان و

 خون آلوده می گریند

و خود را بر تن بیمار

 کوهستان

 درد آلود می کوبند

 کوه می غرد

 و رود از جای می خیزد

 

 برادر! راه پر پیچ است  

           و فرصت

 نیست.

نشانی را بخاطر دار

 باید بگذری از کوره راه

 صعب و طولانی

 دره ی پر پیچ بیداری

 بعد دریاهای خون

 در هر قدم سنگر

می رسی در دشت قربانی

 می روی بالا بروی

 کوهسار صبر

بر سر اجساد بیگانه

 بر تلی از استخوان خصم

وعده گاه تازه ی دیدار

 می باشد وعده گاه تازه ی دیدار

            این نشانی را

 بخاطر دار

 

فاروق فارانی

 زندان  پیشاور- پاکستان

 ۲۹ دسامبر ۱۹۷۸

از مجموعه اشعار «در این جا هرچه زندان است»

09 آوریل
۱ دیدگاه

گم‌گشته در دیروز خود . . .شعری از استاد فاروق فارانی و نقد زیبایی از دکتر احمد رشاد بینش

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهار شنبه ۲۰ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۹ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 

 

شعری از استاد فاروق فارانی و نقد زیبا از

دکتر احمد رشاد بینش بر آن

 

گم‌گشته در دیروز خود . . .

 گم‌گشته  در  دیروز خود ، گه فکر   فردا   کرده ای؟

 ای در  فرود  خود فرو ، شوقی  به   بالا   کرده آی؟

 گه  غرق   مردابی   گهی  ، رفته به   کام   منجلاب

 تا لای و لوش از خود بری، رو سوی  دریا کرده ای؟

وامانده  در فصل  غروب ، جا  مانده در تسلیم شب

یک لحظه در عشق طلوع، ره ، رو به رویا کرده ای؟

 لیلای   سرخ   صبحدم،  آخر  به  این  جا  می رسد

 آیا  جنون  خویش  را ، تو  فرش  صحرا   کرده ای؟

 اندیشه  و  دل  داده ای ، بیگانه  با  خود  می روی

 تا   آشنای  خود  شوی ، با  خود  مدارا  کرده ای ؟

 دانی که با عیسای عشق، تا همرهی را مانده ای

 میخ صلیب اش گشته ای ،خود را یهودا کرده آی ؟

 با   موج   دریا     ناشنا ،  در هر  سرابی  در   شنا

 نه نقش پایی از تو شد، خود را چه معنا کرده ای؟

 تا ریشه   زد تاراج  عشق  ،   در   باور   پاییزی ات

 در زمهریر  دشمن ات، دانی  که   ماوا کرده ای؟

 آن سرکشی، خشم و صدا، پنهان شده در سینه ات

 در شورش میدان عشق ، آن را هویدا کرده ای؟

فاروق فارانی

 فبروری ۲۰۲۵

 

 این هم نقد زیبای دکتر احمد رشاد بینش گرامی، بر غزل بالا

گم‌گشته در دیروز خود، گه فکر فردا کرده‌ای؟:

 پرسشی که در این بیت نهفته است، بازتابی از سرگشتگی انسان مدرن در مواجهه با زمان است.

 شاعر با استفاده از واژه‌ی «گم‌ گشته»، بر ازخودبیگانگی فرد تأکید دارد؛ فردی که در گذشته‌ی خویش اسیر است، اما درعین‌حال نگاهش به آینده دوخته شده است. این تعلیق میان گذشته و آینده، همان بحران مدرنیته است؛ بحرانی که در آن «حال» به نقطه‌ای غیرقابل‌دسترس بدل می‌شود و فرد، همچون سوژه‌ای در تلاطم تاریخ، گرفتار بی‌زمانی می‌شود.

فارانی، در کنار پرداختن به تأملات هستی‌شناسانه، نگاهی انتقادی به واقعیت‌های اجتماعی دارد.

 این جنبه از شعر را می‌توان در سنت رئالیسم اجتماعی، به‌ویژه با رویکرد مارکسیستی، تحلیل کرد. در این چارچوب، انسان نه به‌عنوان فردی منفرد، بلکه در پیوند با شرایط تاریخی، طبقاتی و ساختارهای قدرت مورد بررسی قرار می‌گیرد. در بیت زیر، نشانه‌های این نگرش به‌وضوح نمایان است:

وامانده  در  فصل  غروب ، جامانده  در تسلیم شب

 یک لحظه در عشق طلوع، ره، رو به رویا کرده‌ای؟

 تصاویر «غروب» و «شب»، فراتر از عناصر طبیعت، در اینجا دلالت‌های نمادین دارند و به وضعیت‌های سرکوب، ایستایی و خفقان اشاره می‌کنند. در نقطه‌ی مقابل، «عشق طلوع» استعاره‌ای از آرمان‌خواهی و امید است.

 شاعر، در این تقابل، مخاطب را به پرسش می‌گیرد: آیا تاکنون در مسیر تغییر و رهایی قدم برداشته‌ای؟

 این نوع از پرسشگری، نه‌تنها دغدغه‌ای فردی، بلکه دعوتی جمعی به آگاهی و کنشگری است.

علاوه بر این، شعر از مفاهیمی بهره می‌برد که یادآور مفاهیم

مارکسیستی درباره‌ی سرکوب و استثمار هستند. واژه‌هایی چون «منجلاب» و «زمهریر دشمن»، نشانگر وضعیتی است که در آن فرد یا در دام نیروهای سلطه گرفتار می‌شود یا در سراب‌های ایدئولوژیک سرگردان می‌ماند.

 در چنین خوانشی، پرسش بنیادین این است: آیا فرد می‌تواند از آگاهی کاذب فراتر رود و به آگاهی طبقاتی دست یابد؟

فراتر از نقد اجتماعی، این شعر واجد رویکردی اگزیستانسیالیستی نیز هست که بر مسئولیت فرد در برابر هستی خود تأکید دارد. اگزیستانسیالیسم، برخلاف نگرش‌های جبرگرایانه، بر نقش فرد در شکل‌دهی به سرنوشت خویش پافشاری می‌کند. در این راستا، بیت زیر بیانگر نقش انتخاب و آگاهی فردی است:

 اندیشه و دل داده‌ای، بیگانه با خود می‌روی

 تا آشنای  خود شوی، با  خود مدارا کرده‌ای

 در اینجا، سراینده از مفهوم «مدارا با خود» سخن می‌گوید؛ امری که به معنای پذیرش و درک خویشتن به‌عنوان مقدمه‌ای برای تغییر است.

 از منظر اگزیستانسیالیسم، انسان همواره در برابر انتخاب‌های خویش مسئول است و همین مسئولیت است که او را از تسلیم‌شدگی می‌رهاند. یکی از برجسته‌ترین مضامین اگزیستانسیالیستی در شعر، ارجاع به تمثیل یهودا و عیسی است:

دانی که باعیسای عشق، تا همرهی را مانده‌ای

 میخ صلیب‌اش گشته‌ای، خود را یهودا  کرده‌ای؟

 یهودا، به‌عنوان نماد خیانت، در اینجا استعاره‌ای از کسانی است که در لحظات تصمیم‌گیری، به آرمان‌های خود پشت می‌کنند.

 اما این خیانت، از چه رو ناشی می‌شود؟ آیا نتیجه‌ی فریب ایدئولوژی‌های مسلط است یا انتخابی آگاهانه؟ در چارچوب اگزیستانسیالیسم، خیانت و وفاداری، هر دو اموری انتخابی‌اند و هر فرد باید مسئولیت تصمیم خود را بپذیرد. در پایان شعر، شاعر به مرحله‌ای می‌رسد که در آن، دیگر خبری از تردید نیست.

 او مخاطب را به تصمیم‌گیری نهایی فرامی‌خواند:

آن سرکشی، خشم و صدا، پنهان شده در سینه‌ات

 در شورش   میدان   عشق، آن  را هویدا کرده‌ای؟

 در این بیت، «شورش» نه‌تنها به‌عنوان یک وضعیت فردی، بلکه به‌عنوان یک کنش اجتماعی مطرح می‌شود.

 این نگاه، نزدیکی زیادی با نگرش مارکسیستی دارد که آزادی را تنها در بستر مبارزه می‌بیند. شاعر، همچون یک پرسشگر، از مخاطب می‌خواهد که تکلیف خود را مشخص کند: آیا همچنان در تردید باقی می‌ماند، یا این‌که دست به کنشی انقلابی می‌زند؟

شعر «گم‌گشته در دیروز خود»، با بهره‌گیری از ساختار پرسشی، خواننده را در موقعیتی قرار می‌دهد که گریزی از تأمل ندارد. شاعر، از خلال مؤلفه‌های مدرنیسم، رئالیسم اجتماعی و اگزیستانسیالیسم، بحران انسان معاصر را به تصویر می‌کشد؛ بحرانی که ریشه در تعلیق میان گذشته و آینده، سلطه‌ی واقعیت‌های اجتماعی و مسئولیت فرد در برابر خویش دارد. در نهایت، این شعر به یک پرسش بنیادین می‌رسد:

 آیا می‌توان از زنجیرهای تاریخ، جبرهای اجتماعی و تردیدهای درونی عبور کرد و به رهایی رسید؟ پاسخ، نه در کلمات شاعر، بلکه در تصمیمی است که هر مخاطب، در مواجهه با خویشتن، باید اتخاذ کند.

احمد رشاد بینش

 

06 آوریل
۱ دیدگاه

 درفش عشق . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه ۱۷ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی – ۶ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

آنانی که بی رویا و بی آرمان، برای امروز و فردا هستند، محکوم به آن اند که در علف دانی تاریخ و دیروز بچرند و نشخوار کنند.

 همان تاریخ و دیروزی که به قول حافظ « طوق زرین همه در گردن خر» داشت.

 پیش از تجاوز اتحاد شوروی و بعدا آمریکا و ناتو و تولیدات جهادی و طالبی آن ها ، در نیمه اول و دوم قرن بیستم ، دوران های بودند که اندیشه و آرمان و رویا های بزرگ با تمام ضعف ها، چراغ بشریت نوین و متمدن را در جامعه ما روشن نموده بود.

این شعر سفری به آن گذشته های استثنایی است که امروز و فردا به آن ضرورت دارد.

 به امید تکرار آن روز های با شکوه.

 نه، به حیوانیت تبار گرایی.

 

 

        درفشِ عشق . . . 

 یک‌روز عشق آسمان  ، یک‌ روز رویا  داشتیم

پرها  اگر چه  بسته  بود  ،  فکرِ پرِوا  داشتیم

 آری درونِ خشکسال، له‌له‌زنان ره  می‌زدیم

 اما  درون  سینه‌ ها ، غوغای  دریا   داشتیم

از ضربه‌ های پای  ما ، در آسمان   اختر به‌‌پا

در نیمه‌شب‌ها در بغل، خورشیدِ فردا داشتیم

 هرسو خروشِ خواب‌ها، هرسو غمِ گمگشتگی

ما شمعِ بیداری به‌کف، یک جمعِ تنها داشتیم

 ننگِ جماعت تا نمود، همرنگ ، نسلِ مهر را

 تنها درفشِ عشق را بر شانه رسوا داشتیم

 در راه فردای نهان، در جستجوی  بی‌نشان

 دریا به دل، کوهی به دوش، در سینه صحرا داشتیم

 در عصر سر افگندگی، در فصل افتادن به خاک

 زخمِ غمِ دنیا به دل، سر های  بالا داشتیم

در انحنای خامشی، در انکسارِ عصرِ عشق

 با خشتِ دل کرده بنا، از عشق دنیا  داشتیم

 یک مرگ گورستانِ یأس، یک عشق  طوفانِ امید

 پا بر زمینِ آتشین  ، سر در   ثریا   داشتیم

فاروق فارانی

 جنوری ۲۰۲۵