نیم قرن حادثه از کوچههای جنگ تا آغوش صلح
هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : چهار شنبه ۲۴ ثور ( اردیبهشت ) ۱۴۰۴ خورشیدی – ۱۴ می ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
گاهی لحظاتی در زندگی ما نقش میبندند که تا پایان عمر، مثل سایهای با ما میمانند. نه میتوان آنها را فراموش کرد، نه از تکرارشان گریخت. این روایت، برشیست از خاطرهای که هنوز، بعد از سالها، بوی خاک، باروت و دلسوزی یک زن غریبه را با خود دارد.
از ششسالگی تا امروز، زخمها و آسیبهای فراوان جسمی و روحی بر من وارد شده است.
نخستین ضربه در روز ۱۶ حوت ۱۳۶۸ خورشیدی بود؛ همان روزی که کودتای شهنواز تنی رخ داد و من از ناحیه زانو مصدوم شدم.
زخمی که نه تنها جسم، بلکه روحم را نیز درگیر کرد.
در سال ۱۳۷۱ خورشیدی، با سقوط حکومت داکتر نجیبالله و تسلط تنظیم های جهادی بر کابل، روزهای تلخ و پرآشوبی آغاز شد.
در آن زمان، من دانشآموز صنف سوم مکتب بودم و هر روز در میان آتش و دود، به لیسه عالی حبیبیه که مقابل خانه ما بود میرفتم.
صنف ما در منزل اول قرار داشت، اما فضای صنف از صدای راکتها و فیرها نا منظم در امان نبود.
روزی پس از رخصتی در ساعت اول، یکی از بهترین دوستان و همصنفیهایم در مسیر خانه به طرز هولناکی پیش چشمانم جان داد.
جوانی با موهای ژولیده و پر غضب که از قوم هزاره های ما بود، در غندی اوپراتیفی که متعلق به آنان میشد در آن سوی سرک با سلاحی که بعدها فهمیدم نوعی پیکا بود، دوست مرا به عمد هدف قرار داد.
آن صحنه، آن لحظه مرگ، و آن نگاه آخر، چیزی است که هرگز از یادم نمیرود.
اسمش ویس احمد بود چهرهٔ سفید، گونه های گلگون و چشم های معصوم و بادامی داشت.
چند روزی از این حادثهی دردناک نگذشته بود که راکتی از سمت چهار آسیاب کابل به خانهمان اصابت کرد.
زمان میان شنیدن صدای انفجار تا فروریختن آوار، فقط در چند ثانیه همه چیز را تغیر داد.
آن روز، از شدت ترس و وحشت بیهوش شدم و یک روز کامل در بیخبری مطلق فرو رفتم.
راکت گرچه به داخل کانتینری که پشت دیوار خانه قرار داشت برخورد کرد—و درون آن یک عراده موتر از همسایه پارک شده بود—اما موج انفجار و ترکشهای راکت سکر شصت چنان قدرتی داشت که تمام درها، پنجرهها و وسایل خانهمان را به بیرون پرتاب کرد.
گوش ها مان با صدای جنگ افزار های سبک و سنگین که تقریبا ۲۴ ساعت ادامه داشت عادت کرده بود
از بسکه روز و شب هزاران بار مردیم و زنده شدیم دیگه از صدای راکت و فیرها اسلحه نمی ترسیدیم
چون ما در مرکز خانه جنگی تنظیم ها قرار گرفته بودیم و راه برای بیرون رفت نبود.
بلاخره در هفتم اسد سال ۱۳۷۱ خورشیدی، پس از سپری کردن دهها خطر و عبور از میان آتش و دود، بالاخره موفق شدیم با چند تن از اعضای خانوادهام، بدون همراهی پدر و مادرم، راهی ولایات شمال شویم. دلکندن از کابل، شهری که در آن زیسته بودیم و هزاران خاطره در کوچهها و بازارش داشتیم، نه آسان بود و نه انتخابی ساده؛ اما بقای ما در گرو این تصمیم تلخ بود.
مسیر طولانی و پرخطر ما را به سالنگ شمالی رساند؛ جایی که سرنوشت بار دیگر برگی تلخ برایمان رقم زد. افرادی که خود را متعلق به جنبش اسلامی مینامیدند، موترها را یکی پس از دیگری متوقف میکردند و همه را به بازرسی میگرفتند. در حالی که موتر حامل ما در بلندای پیچ و خم سالنگ توقف کرده بود
با وحشت به این صحنه مینگریستیم، ناگهان برخورد میان این گروه و نیروهایی که خود را وفادرا به جمعیت اسلامی میگفتند آغاز شد.
از فراز آن بلندی، ما صحنهای را نظاره میکردیم که هیچگاه نمیتوان از یاد برد. جنگ، غارت و گریز؛ هر لحظهاش تصویری بود از سقوط انسانیت. مردانی که خود را مجاهد مینامیدند، به موترها یورش میبردند، اموال مردم را میربودند و دختران را با زور از خانوادههایشان جدا میکردند.
با اینکار وادار میکردند که پول و طلایی که پیش خود پنهان کردند برایشان واگذار کند
ما درمانده، با نفسهایی حبسشده، از فاصلهای اندک شاهد این فاجعه بودیم. قلبهایمان میتپید، اما دستهایمان ناتوان بود. آنجا، در میان کوههای سالنگ، انسانها چون درندگان به جان هم افتاده بودند، و آنچه دیدیم این حقیقت تلخ را در ذهنمان حک کرد:
واقعا اگر انسان از چوکات انسانیت سقوط کند، از هر حیوان درندهای بدتر و ویرانگرتر میشود.
ساعت ها این برخورد میان شان ادامه پیدا کرد تا اینکه جت های جنگی از مزار شریف به آسمان سالنگ شمالی هجوم آوردند و منطقه را بمباران کردند.
صدای انفجارها در میان کوههای سنگی طنین میانداخت و زمین زیر پایمان میلرزید.
هر لحظه انتظار مرگ میرفت. در این آشوب، نیروهای مسلح اجناس و داراییهای زیادی را با خود بردند.
صدای فریادها و نالههای خانوادهها در کوهستان سالنگ پیچیده بود. مادرانی که دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و از خداوند طلب یاری میکردند، پدرانی که با چشمان پر از اشک، دستهای خالی خود را بهسوی شان دراز کرده بودند، و کودکانی که در آغوش مادرانشان از ترس میلرزیدند. آن صحنه چیزی نبود جز تصویری از قیامت؛ شکلی از ویرانی که در آن هیچ صدای انسانیت شنیده نمیشد.
گویی هیولایی از زامبیای وحشت از کوه و دره های سالنگ فرود آمده بود؛ هرچه نشانی از انسانیت داشت، در نگاه سرد و رفتار درندهاش نابود میشد.
ما در گوشهای از این میدان آشوب، مبهوت و درمانده ایستاده بودیم. نفسهایمان در سینه حبس شده بود و تنها دعا میکردیم که این کابوس پایان یابد، اما این دعاها جز پژواکی بیصدا در میان کوهها نبودند.
شب را در سرمای جانسوز سالنگ شمالی سپری کردیم. موتر حامل ما، یک بس ۳۰۲ نسبتا کهنه بود که در میان ازدحام بیش از هزار نفر مسافر، در گوشهای از جاده متوقف شده بود. هوا بهرغم آنکه ماه اسد بود، بوی پاییز داشت. سرمای کوهستان بیرحمانه در جانمان نفوذ میکرد و هیچ نشانی از کافه، رستوران یا سرپناهی نبود.
گرسنگی، ترس و فرار از یک جنگ، و گرفتار شدن در جنگی دیگر، گرمای زندگی را از جانم ربوده بود؛ و سرمای، وحشت و بیپناهی تمام وجودم را فرا گرفته بود.
در همان موتر، آقای سلام سنگی نیز با همسر و فرزندانش همراه ما بود؛ بازیگر مردمی و جوانمرد سینمای کشور، مردی خوشرفتار و بیادعا. با آنکه خودش نیز در تنگنای سختی قرار داشت، بیدرنگ از موتر پیاده شد و با رانندهی یک موتر باربری که پر از بوریهای کچالو بود، وارد گفتوگو شد. دقایقی بعد، در حالیکه دامنش پر از کچالو شده بود — شاید بیش از یک سیر — با لبخندی بازگشت.
با کمک چند تن از هموطنان، از چوبهای خشک، کارتنهای پاره، و خاشاک پراکنده در اطراف، تلی از آتش برپا ساختند. شعلههای آتش در تاریکی شب چون فانوس امیدی درخشیدند. کچالوها یکییکی در دل آتش انداخته شدند تا بهقول مردمان شمال، “کچالو کلوخک” یا همان “زیر آتشی” آماده شود.
رایحه ای دود چوب و بته های کوهی و کچالوی پخته در هوا پیچید؛ بویی آشنا، نوستالژیک، و دلگرمکننده در دل آن سرمای استخوانسوز بود. آقای سنگی، مهربانانه، از آن کچالوهای نیمسوخته و گرم به همه تعارف میکرد؛ به کودکان، زنان، و پیرمردانی که چشمانشان از خستگی و ترس شبهای جنگ به سیاهی نشسته بود.
من در آن لحظه دچار سردرد شدیدی شده بودم؛ درد مثل چکشی به شقیقهام میکوبید. همسر آقای سنگی که زن فهیم و دلسوزی بود، از ترموز سفریش مقداری آب جوش بیرون آورد. در پیالهای کوچک، چند جرعه آب ریخت تا سرد شود، سپس ۱۱ قطره از داروی مسکن در آن چکاند و با مهربانی به من تعارف کرد. دارو را نوشیدم. گرمای آن نوشیدنی و صدای گپ گپ مردم، مرا به خواب برد. در خوابی که شاید بیشتر شبیه پناهگاهی کوتاه از جهنم واقعیت بود.
شب در سکوتی مرموز و لرزان سپری شد. اما در دل آن شب سیاه، شعلهی کوچک انسانیت، ما را گرد هم آورده بود؛ شعلهای که با کچالویی ساده و دلی مهربان، گرما بخشید و امیدی اندک در دل این شب بیانتها کاشت.
فردای آن شب سرد و بهیادماندنی، حرکتمان را بهسوی ولایت بغلان آغاز کردیم. راه را آهسته و با احتیاط پیمودیم تا سرانجام، حوالی ساعت نُه پیش از چاشت، به شهر پلخمری رسیدیم. در یکی از رستورانهای سادهی آن شهر، دمی ایستادیم؛ دستان و صورتمان را با آب سرد و گوارای جاری تازه کردیم و غذایی مختصر خوردیم. همراه ما دو کاکایم نیز بودند؛ یکی ساکن مزار شریف و دیگری در بدخشان زندگی میکرد.
آنان پس از شنیدن خبر تلخ اصابت راکت به خانهمان، دلنگران به کابل آمده بودند و پدرم را مجاب ساختند تا من، برادرم، و دختر عمهام که نسبتاً خردسال بود، با ایشان به بدخشان برویم تا از خطرات جنگ در امان باشیم.
در پلخمری، کاکایم که راهی مزار شریف بود، از ما جدا شد و بهسوی خانهاش رفت. ما، سهنفری، به همراه کاکای بدخشانیام، سفر به سمت شمال را ادامه دادیم. مسیر راه تا حدودی آرام و اطمینانبخش بود؛ ولایات کندز، تخار و بدخشان تحت کنترل تنظیم جمعیت اسلامی و شورای نظار بودند. در نقاطی از مسیر، پاسگاههایی برپا بود. موتر را توقف میدادند، اما رفتارشان محترمانه و انسانی بود. تنها بازرسی میکردند، پوزش میطلبیدند و راه را باز مینمودند.
آقای سلام سنگی در ولایت کندز از ما جدا شد. نزدیک پسازچاشت به ولایت تخار رسیدیم و در آنجا از موتر پایین شدیم. کاکایم بهدنبال موتر دیگری رفت تا ما را به بدخشان منتقل کند. پس از تلاش فراوان، یک عراده موتر نوع گاز ۶۶ پیدا کرد که از دوستان و همقریهگیهای ما بود. رانندهی موتر را «خلیفه اسد» صدا میکردند؛ مردی باچهرهی آفتابسوخته و رفتاری گرم.
هوا در ولایت تخار گرم و آتشفشانگونه بود.
شهر زیبای تالقان اما چهرهیی نیمهنظامی به خود گرفته بود. از هر طرف صدا میکردند که «خلیفه اسد، زودتر حرکت کن، ممکن است جنگ شود.» ما نیز بدون تأخیر به سوی بدخشان بهراه افتادیم. مقصد نهاییمان ولسوالی کِشم بود.
فاصلهاش تا شهر تالقان حدود ۷۰ کیلومتر بود، اما راه بهقدری خراب، خاکی و ناشناس بود که موتر هرچند دقیقه توقف میکرد تا مسیر را از نو پیدا کنند.
ما راه را از دل سیل برد ها میپیمودیم؛ از ولسوالی کلفگان تا کشم. گرد و خاکِ نمکآلود، سر و صورتمان را چون ماسکی سفید و تلخ پوشانده بود. شدت گرما و اصطکاک لباس با بدن کودکانهام، موجب سوزش شدیدی در گردنم شده بود. کاکایم و دختر عمهام متوجه شدند که بدنم دچار شاریدگی شدید شده و لباس به پوستم چسپیده است.
درد و سوزش زخم هایم را تحمل می کردم
و کاکایم میگفت کم مانده بخیر میرسیم
سرانجام، پس از سه ساعت سفر در مسیر ۷۰ کیلومتری، به شهر مشهد ولسوالی کشم رسیدیم.
کاکایم ما را به خانه ای خیاشنهاش (خواهر زنش) برد. از ما گرم و صمیمانه پذیرایی کردند.
دختر عمهام از ایشان خواست پارچه آبی فراهم کنند تا زخمهای مرا شستوشو دهد و لباسی دیگر بر تنم کند. چون نه دکتری در دسترس بود و نه درمانگاهی مجهز، جز مراقبت خانگی راهی نداشتیم.
و همچنان وقت اندک بود و نگرانی زیاد. کاکایم توانست خلیفه اسد را متقاعد کند که ما را تا قریهی خودمان، کنگورچی، برساند. دوباره سوار همان موتر گاز ۶۶ شدیم و راه ۱۰ تا ۱۱ کیلومتری مشهد تا کنگورچی را در حدود بیشتر از نیم ساعت پیمودیم.
از بسکه سرک خراب بود ، ولی خوشبختانه، با همهی مشکلات راه صعبالعبور و ناهموار، موتر خلیفه اسد عوارضی نکرد.
عصر بود که به قریهی کنگورچی رسیدیم؛ جایی که خانهی کاکایم بود.
کاکایم مردی باوقار و صاحب نفوذ، او هم رئیس این قریه بود و هم زعامت شش قریهی اطراف را نیز بر عهده داشت و در میان مردم به جوانمرد مردمی، عادل و دلسوز، شهرت داشت.
ورود ما با موجی از صداهای پر مهر همراه شد؛ یکی با شوق نامم را میپرسید، دیگری با نگرانی از سختیهای راه جویا میشد که چند روز در سفر بودهایم.
کلان های قریه از پدرم می پرسیدند که یاور صاحب چطور بودند؟
خلاصه
زنان، مردان و کودکان سادهدل و بیآلایش، با کنجکاوی نگاهم میکردند. لباسی کوبایی به تن داشتم با کرمچ سفید، و رنگ صورتی و روشن صورتم که هنوز آفتاب شمال را ندیده بود، برایشان عجیب و جالب بود.
کودکان قریه—با پای برهنه، پیراهنهای ساده اما دلهای پرامید—خیلی زود با من دوست شدند. صدای خندههایشان در کوچههای خاکی میپیچید و مرا «تاجیکستانی» صدا میزدند.
و اینگونه، زندگی تازهام در دل کوههای سرافراز و دشت های سبز و خرم کِشم بدخشان، سرزمین نیاکانم، آغاز شد.
سرزمینی که در دل تلخیها، اندک اندک برایم مزهی زندگی میگرفت.
بر خود لازم میدانم…
هدف از نگارش این روایت زندگی، تنها یادآوری خاطرات نیست؛ بلکه تلاشیست برای ثبت تجربههایی که شاید چراغ راهی باشد برای نسل امروز و آیندگان. فرقی نمیکند از کدام قشر و طبقهی جامعه باشند؛ مهم این است که از گذشته بیاموزند و راه آگاهی و دانایی را پیش گیرند.
بیسوادی، ناآگاهی، جهل، فقر و دیگر آسیبهای اجتماعی، ریشههای تلخ بدبختیاند؛ زمینهساز بیکاری، خشونت، تباهی و نابودی.
در این داستان، آنچه نوشتهام حاصل تجربهی شخصیام است. نه چیزی به آن افزودهام و نه از آن کاستهام؛ تنها آنچه بر من گذشته، با صداقت و احساس مسئولیت به قید این دفتر آوردهام.
بر این باورم که جنگ و ویرانی، جز تباهی، عقبماندگی و فرسودگی جسم و جان جامعه، ارمغانی ندارد.
من خود را کوچکترین فرزند این خاک میدانم؛ اما با تمام وجود به مردم سرزمینم، از هر قوم، زبان، قشر و مذهبی که باشند، احترام دارم.
آنچه بر ما رفت، نتیجهی سادهدلی، بیسوادی و فریبخوردگیمان بود؛ نه نشانهی بیارزشی این ملت.
مردم سرزمینم، شریفترین، باوقارترین، مهماننوازترین و دوستداشتنیترین انسانهای این کرهی خاکیاند.
در هر کشوری، اگر پنجاه سال جنگ نیابتی بر آن تحمیل شود، تار و پود آن جامعه از هم میپاشد. اما ملت بزرگ افغانستان، با وجود نیم قرن رنج و زخم و ستیز، هنوز ایستاده است؛ استوار، امیدوار و سربلند.
با امید صلحی پایدار، آرامشی واقعی و سعادتی فراگیر برای مردم عزیز میهنم؛
چرا که این حق مسلم هر انسان و هر عضو جامعه است.
نویسنده: احمد محمود امپراطور
بهار ۱۴۰۴خورشیدی