۲۴ ساعت

15 آگوست
۱ دیدگاه

شخصیت ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل یا بیدل همه دل

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر :  جمعه ۲۴ اسد  ( مرداد ) ۱۴۰۴  خورشیدی ۱۵ آگست  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

شخصیت ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل

یا

بیدل همه دل

الحاج محمد ابراهیم زرغون

البته سخن امروزما درمورد آن است تا بدانیم ، اشخاصیکه در رشد و تکامل شخصیت ابوالمعانی بیدل موقف بسزایی داشتند کی ها بودند ؟ کی ها بودند که میرزا عبدالقادر « رمزی » ، بیدلِ همه دل و بیدلِ صاحبدل و ابوالمعانی « بیدل » شد ؟ کی ها مصاحبتش را داشتند و کی ها مقام مرشدی را به ابوالمعانی بیدل داشتند یعنی چگونه رسیدن به آخرین پله ها و نردبانها و مقام شامخ انسان کامل و عاملِ تکامل وادی های راه معرفت سالک ، به اوج عرفان و معرفت وهفت پرده های از ساز بیدلی را طی طریق نموده است که خود میفرماید ؛

این هفت پرده ، پردهء از ساز بیدل است 

بر هرچه گوش  می نهی آواز بیدل است

آیا ابوالمعانی بیدل شاگرد و یا مرید کسی بود یا نه ؟ چنانچه مولانا جلال الدین محمد بلخی رح خود را مرید شمس تبریزی رح میدانست و میگفت :

پیر  من   و   مراد  من   ،  درد   من   و  دوای  من

فاش بگویم این سخن ، شمس من و خدای من

و تأکید مینمایند که بدون پیر و رهنما هیچکس به سرمنزل مقصود رسیده نمی تواند .

هیچکس ازپیش خود چیزی نشد

هیچ  آهن   ، خنجر    تیزی  نشد

هیچ  حلوایی   نشد ،  استاد کار

تا که  شاگردِ ،  شکر ریزی نشد

هیچ  مولانا  نشد  ،  مولای روم

تا مریدِ ،  شمس  تبریزی  نشد

چنانچه درمورد یافتن پیر و مرشد واقعی ، عارف روشن ضمیرمرحوم میرغیاث الدین غیاثی بدخشی ، در لابلای ابیات زیبای عرفانی اش چنین تأکید مینماید :

برگیست  در  این   کتاب   دریاب 

رمزیست   در  این  لُباب   دریاب

این لحظه که باب توبه بازاست 

تائب  شو  و  فتح    باب  دریاب

ایندم که تراست  مهابتِ  مرگ 

رَوُ پیر  بخود      شتاب   دریاب

خوش گفت غیاثی نعمت الله 

در    موج   حباب   آب   دریاب

وهمچنان درزمینه ابوالمعانی بیدل نیز چنین می فرماید که من وقتی به آخرین پله های نردبان آسمان جا یافتم و رازها را فهمیدم که دلم بمانند مرغ بسمل درخون تپید ، و تمام کوشش و ممارست و تلاش عقل و خرد ام بجنون مبدل شد ، تفکرات و همه اندیشه هایم نابود و سرنگون شد تا از فنای مطلق به بقای مطلق واصل گردیدم :

اندیشه سرنگون شد ، سعی  خرد جنون شد 

دل هم  تپید   و   خون   شد ، تا فهم راز کردم

عاشقین و عارفین و وارستگان که مقام ولایت را دارا بودند و ابوالمعانی بیدل آنها را « شاه » لقب داده ، سیّد بودند ؛ چنان که حالا نیز دربعضی از نقاط کشورما و بعضی جاهای دیگرسید و سادات را شاه و پادشاه خطاب میکنند . دو سه تن ازاین اشخاص وارسته مجذوبان درگاه حق بودند که در خرابه ها سر و پا برهنه بسر می بردند و این مشایخ و مرشدین و بزرگانی که خضرراه و رهنمای ابوالمعانی بیدل بوده و بیدل ازمحضرشریف ایشان کسب فیض و فضایل نموده و برخورداری ها دیده و به اوج کمال معرفت حقتعالی جل مجده رسیده اختصارأ قرارذیل است :

شیخ کمال ، شاه قاسم هواللهی ، شاه فاضل ، شاه کابلی ، شاه ملوک ، شاه یکه آزاد ، شاه ابوالفیض معانی ، میرعبدالعزیز، میرکامگار، میرزا سید ابوالقاسم ترمذی ، میرزا قلندرو میرزا ظریف . البته شیخ کمال نخستین کسی است که بیدل در چهارعنصر، وی را ستوده است . وهمچنان اولین کسی است که بیدل رح از وی استفاده اعظمی نموده است .

شیخ کمال ؛ ازعلمای عصر و ازمشایخ طریقۀ قادریه بود و پدر بیدل نیز به وی ارادت و اخلاص داشت . و بیدل دربارۀ استفادۀ خود ازشیخ کمال چنین گفته است :

شبنم از خورشید ،  فیض عالمِ  بالا شود

قطره گردریا شود ، از  صحبتِ  دریا شود

مایۀ    رنگینی    اندوزد   ، ز   ابر   نوبهار

تا کفِ خاکی، چمن پرداز خوبی ها شود

شاه قاسم هواللّهی ؛ بیدل درسال ۱۰۷۱هجری قمری به رهنمایی مامای عارف و عالمش میرزا ظریف به خدمت این سید بزرگواردراوریسه مشرف شد و سه سال ازمحضرآن خضرراهِ تحقیق ، استفاده نمود و به قول خودش درآن محفل ، قدم در عالَم دیگرگذاشت و چمن ها به سرزد .

خاک بودیم از بهارِ  جلوه   ای    ساغر  زدیم

دیگران گلچین شدند و ما  چمن برسر زدیم

غافلان از گفت و  گو رفتند  تا  موج  و حباب

ما چو غواص از  تأمل  بر  سرِ  گوهر  زدیم

همچو شمع آخرغبارِ ما به بی رنگی رسید

در همین محفل ، قدم در عالمَ  دیگر  زدیم

بیدل چنان مفتون جمال معنوی و پایۀ معرفت این سید گردید که حتی دیوانه وار گفت :

قبله خوانم یا  پیمبر ،   یا  خدا   یا کعبه ات

اصطلاح شوق بسیاراست و من دیوانه ام

و می گفت این سید ، ما را از ما ربوده است . آئینۀ معنی ما زنگی چون سایه داشت ، به پرتو خورشیدِ التفات وی از خود زدوده گشتیم . ازگفتار بیدل چنین استنباط میشود که شاه قاسم هواللهی ، همچنان که صوفی و عارف وارسته و ازرسیدگان بارگاه قدس بوده و به علوم رسمی نیزدسترسی تمام داشت و حتی گاهی شعرهم می گفت . و ازعبارات بیدل به تأمل برمی آید که باید دست ارادت بوی داده و تلقین طریقت ازحضرت او گرفته باشد .

شاه نیزبیدل را خیلی دوست میداشت و همواره او را می ستود و به سلوک و عرفان تشویق میکرد و بیدل پیوسته درمحفل شاه میرفت و از انفاس گرم وی برخورداری ها می یافت ، و شاه قاسم هواللهی بیدل را ستایش نموده و آیندۀ فروزان او را ، به مامایش میرزا ظریف گوشزد مینمود و میگفت که بیدل ازکسانی است ک در ازل با فیض حقیقت جوشیده و تا ابد احوالشان در درخشش انوارپوشیده میباشد . و باطن اسرارنبوّت به تربیت وی می پردازد و حقیقت انوار ولایت او را هدایت میکند . ما ازهمدیگراستفاده میکنیم و آنچه را بما به ودیعت سپرده اند به همدیگرمی سپاریم و همدیگر را بسوی کمال رهنمایی می کنیم .

بیدل کمال تربیت خود را ازفیض حضور او میداند و فرموده است که : این ناکس به یُمن نگاهِ گرم او ، رتبۀ کسی یافت و این مشت گیاه ، از رشحۀ سحاب توجه او آبروی قامت طوبی به هم رسانید . و بیدل رح شاعری و شهرت و همه چیز خود را محصول تربیت این سیّد بزرگوارمی داند ، و چنانکه میگوید :

تا   بهارِ    زندگی    دارد    مرا    برگِ     نفس

مو به   مویم  آشیانِ   سجدۀ  تسلیم اوست

رنگ گل تا شوخی سنبل بهار  اندوده  است

آنچه از اندیشه ام گل می کند تعلیم اوست

شاه کابلی ؛

نام و نسب این شخصیت معززو بزرگوار ازهیچ جا معلوم نیست و تنها ازچیزی که میتوان هویت او را معلوم کرد و پی برد ، این است که وی سیّد بوده و منسوب به مردم کابل است . بیدل با این درویش شوریدۀ شیدای وارسته ، داستانها دارد که بسیار مشابِه است بداستان حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی و حضرت شمس تبریزی .

دیدارو ملاقات اول بیدل با سیّد « شاه کابلی » آنقدر تأثیرنمود و او را به وجد و حال و شور درآورد که حتی نزدیک بود بیدل راه جنون سپرَد و ترک تعلقات گوید و دامن صحرا گیرد و سر به شیدایی زند و بقول مولانای بلخ ، قریب بود که عقل دوراندیش را پدرود گوید و در دامان جنون آویزد ، چنانچه هنگامی که شاه کابلی بعد ازملاقات اول از نظر بیدل پنهان گردید و ناپدید شد ، بیدل در فراق او میگوید : « ناچار خیال وحشت مآل طرح بساط جنون انداخت و هوش بیخودی ، آغوش خانۀ از اسباب شعور پرداخت . »

رفتم از خود ، عشق سرکش ماند و بس

سوختم     چندان   که   آتش ماند و بس

از    تماشا     خانۀ     ،     نیرنگ   هوش

طاق ن   سیانی  منقّش  ،  ماند  و  بس

صحبت امروزما مختص و مخصوص و مختصرأ متوجه دررابطه با بیدل و شاه کابلی است ، چونکه بیدل با کابل پیوند نا گسستنی داشت و ناف او با کابل گرهِ مستحکم خورده بود. زیرا کابل وطن اصلی و سرزمین آبایی اش بود ، گاهی که یاد وطن می کرد قفس سینه و دل اش تنگ می شد ناله میکرد و فریاد می کشید و میگفت :

بیدل ازعشقِ وطن خون  گشت ذوقِ غربتم

بسکه یادِ آشیان کردم ، قفس هم تنگ شد

و یا :

به داغِ غربتم واسوخت آخر خود نماییها

برآورد از دلم چون   ناله  اظهار  رساییها

و دربیت ذیل بوضاحت و نا امیدانه ابوالمعانی اظهارمیدارد که ما یکسروطن آوارۀ نا امیدی هستیم و اگرتمام هند و بخصوص دهلی جای ما باشد ، اینجا ما بودن و بارمستحکم و سنگین نداریم و وقتی با وجود بودن کوه و دشت و صحرا مجنون خود را کنارلیلی میبیند ، و ما که عاشق وطن دراین غربت سرا هستیم دورازوطن نخواهیم ماند .

مجنون به هر درو دشت محو کنارلیلیست

عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند

و بازهم غریبانه بخود ابراز مینماید که دوری ازوطن و غربت برای تو گوارا نیست ، لهذا تا کی و تا چه وقت این چنین خانه ویران زندگی می کنی .

از وطن دوری  و  ،  غربت هم گوارای تو نیست

چند خواهی این چنین ، ای خانه ویران زیستن

ما  وطن   آوارگان  را ،  غربتِ   در  کار   نیست

موج  ناچار   است  در  بحر، ا ز پریشان زیستن

کابل در محبت دل بیدل جا داشت و با عشق وطن ممزوج بود ، و همان بود که با اشارۀ عارفین و مجذوبان بجا رسیدۀ کابل زمین ، شاهِ کابلی عزم سفر به دهلی نمود و با بیدل ملاقات نموده با اواُنس و اُلفت داشت ، چون ابوالمعانی بیدلِ سوزنده دل ، در مقام سوختن بود و فقط دود داشت و شاه کابلی او را مشتعل ساخت تا سراپا شوریده و در وجد و حال ، بیدل دوران و بلبلِ فریادگر زمانه ها شد .

چنانکه بلخ را با قونیه پیوند های نا گسستنی بود و حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی نعره میزد و ناله میکرد و میگفت :

نعرۀ های و هوی من   از   در   روم تا به بلخ

اصل کجا خطا کند ، شمس من و خدای من

چنانچه شاد روان استاد خلیلی در زمینه خیلی زیبا فرموده است :

تا   دل   مؤمن   حریمِ  کبریاست

بلخ   را   با   قونیه پیوند  هاست

این دو گلشن خورده ازیک چشمه آب

هر دو خرم گشته ، از یک آفتاب

منِ ضعیف و نا توان جهت روشن شدن اذهان جوانان و بیدل پژوهان معزز و اساتید محترمیکه در راستای بیدل شناسی قدم های مؤثر برداشته اند « اجردارین شان خواهد بود » نظم تازۀ در زمینه « بیدل کابلی نه دهلوی » سروده ام که چنین است :

ارتباط   کابل   و   دهلی    چنان

پایه   های   محکم   بیدل  از آن

شاهِ  کابل    دیدۀ     بینای   دل

کرد  تسخیر بیدل  و  مولای دل

هردو  باشد سرزمین  عاشقان

مُلک مهراست و محبت دیده بان

این ملاقات نی تصادف نی قضا

بلکه دیدارش  ، به  دستورِ خدا

بود تدبیرِ  دو  پیوند ،  شیره وار

ساخت بیدل را بسی یک شهسوار

او سخن را شد سپهسالار حق

شاه کابل شاهِ دهلی داد سبق

جلوه ها کرد هم به رؤیا و به حال

تا منور   شد ،   دل  او را کمال

داد دستور حق به شاهِ کابلی

مشتعل سازد دلی  در بیدلی

زان سبب عزمِ سفرکرد او به هند

دود شمعی را کند روشن به سند

مرشدش گردد به سِلک سالکان

دیده اش روشن نماید در جهان

صبر و حیرت را نماید پیشه اش

مست عرفان سازد و اندیشه اش

رهنمون گردد   مقامِ   بیخودی

وصلتِ حق را شود او برجودی

برخودی گردید فنای مطلق او

تا به اشراق و بقای مطلق او

درجوانی طی نمود هفت پرده را

او رساند بر حق دلی افسرده را

عارفِ با  معرفت  در جلوه ها

واصل حق شد به  مثل نمله ها

رهنما بود عشق او را فرخ پی

شاهِ کابل جرعه بخشیدش ز می

سر کشید آن ساغر وحدت از او

مست شد با ناله گفت الله هو

آن می وحدت بقای مطلق است

شاهِ کابل راهِ بیدل گفت حق است

آن حقِ حقدارِ حق روحِ مطلق

دربقا بالله شود   منظور حق

چون نگنجد بیدلِ ما در جهان

بحر نتوانست  بپوشد تن آن

او فنای مطلق از خود گشته بود

در اول از زندگی دست شسته بود

شاه ها ! قاسم هواللهی بگفت

در ازل بیدل سرشتش دُر سفت

شاهِ کابلی در او دید رمز و راز

داد نوازش بیدل و گفت جمله راز

بلبلِ فریادگر باشی همیش

حلقۀ بیرون در باشی  همیش

هرکه در کوبد اول بیند تو را

عرض خود گوید که دربانی ورا

از فنا فی الشیخ گِردِ آن رسول

بعد او باشی فنای آن رسول

طی نمود اومراحل را به راه

فانیِ مطلق بشد او در الله

او رسید براین مقامِ ارزشمند

نزد حق بیدل بسی بود ارجمند

دارد هم زرغون امید واپسین

شافیعِ من رحمت اللعالمین

بلی : شهر دهلی که اولین جلوه گاه دیدار شاه کابلی بود ، بعد از نهان وپنهان شدن شاه در حکم تبریز درآمده بود . بیدل رح گوید که : مدتی سواد دهلی را یعنی سرزمین و پیرامون شهر و حوالی آن را به غربال دیده بیختم از آن گوهرگمُ کرده به گرَد سراغی نیامیختم .

چنانکه مولانای بلخی در فراق مرشد خود حضرت شمس تبریزی با آه و نالۀ جانسوز چنین فریاد زد :

چونکه گل رفت  و  گلستان درگذشت

نشنوی تو ، هیچ  ز  بلبل  سرگذشت

چونکه گل رفت و گلستان شد خراب

بوی  گل  را  از   کی   جوئیم از گلاب

ساربانا !     بار   بگشا   ز     اشتران

شهر  تبریز   است  و  کوی دلستان

فرّ    فردوس  است   این     پالیز را

شعشعۀ عرش است این  تبریز را

هر   زمانی  فوجِ   روح   انگیزِ  جان

از   فرازِ     عرش   ،    بر    تبریزیان

البته بیدل درسال ۱۰۷۶ هجری قمری نخستین باردردهلی به زیارت و دیداراین سیّد شوریده حال و مجذوب درگاه حق شرفیاب گردید . دراین زمان بیدل رح بیست و دو ساله بود و در طلیعۀ زندگانی و نوبهارجوانی شور و حال و وجدی داشت که ازآن درچهارعنصر چنین تعریف مینماید : « الحاصل به فضل همت یکتایی ، اگرلبی با حرف آشنا داشتم ، مخاطب دیگری نبود و اگر به خامشی التجا می بردم ، غیری درِ تأمل نمی گشود . نشئۀ نرسانیدم تا عشق به دماغم نرسید و دُردی سرنکشیدم تا شوق غمارم نکشید. خوابم آرمیدنی بود در کنار حضورمطلق ، و بیداری بالیدنی بود از آغوش مشاهدۀ حق. »

درآن حالت این بیت بی اختیار به زبان بیدل می گذشت و همیشه آن را تکرارمی نمود :

از هر    چه   سرایمت ،   فزونی

خود گوی، چه گویمت که چونی

تا آنکه در اوریسه شبی که این بیت را مکررمی خواند ، در عالمَ خواب و رؤیا بیت زیر را بگوش دل وی خواندند :

از ما با  ماست  هر چه گوییم

با همچو تویی دگر چه گوییم

چون یکسال از این خواب گذشت ، روزی در دهلی بیدل به منزل آشنایی نشسته و سخن از مجذوبان حق پیوسته بود. یکی ازحضارگفت مجذوبی دراین ایام دریکی از خرابه های دهلی اقامت دارد و شگفتی ها از وی به مشاهده می رسد. گاهی هرقدرآب و نان نزد وی میبرند بیک نفس همه را فرو می برد و اگراو را به طعام و آب تکلف نکنند هفته ها به گرسنگی و تشنگی می سازد. مردم این دیار را عقیده برآن است که وی از کابل است و در آنجا دیده شده است . هنوزگرم این صحبت بودند و سفره گسترده ، که آن کشورپردۀ حقیقت ازعالمَ غیب در رسید و به تبسم صبح ورود ، نمک مائدۀ حضورگردید. بعد ازخوردن چند لقمه برخواست و دست بر دست بیدل نهاده ، او را به اقامتگاه خود برُد. درآن ویرانه مانند گنج با هم نشستن و چون پاسی ازشب گذشت ، احوال عجیبی دست داد ، زیرا شاهِ کابلی به قاه قاه خندید و همان بیت را که بیدل در عالَم رؤیا در اوریسه شنیده بود ، شاه خواند . بیدل را دهشت و هراسی عظیم دست داد و گفت : این بیت ازکیست ؟ شاهِ کابلی خنده کنان گفت ازآن ماست .

آن شب را بیدل با ترس و اضطراب درآن ویرانه به سر برد و چون صبح دمید ، دید اثری از شاه کابلی پدیدارنیست . روز ها در فراق وی زار زار می گریست . چندان که از وی سراغ کرد ، نشانی نیافت. دو سال با گریه و زاری و اضطراب و بی قراری به سر برُد ، تا بار دوم در شهر متهُرا به دیدار وی رسید و این چنان بود که اغلب بیدل به درد چشم مبتلا میشد و از آن سخت رنج می برد ، و این رباعی زیبا را درآن باره گفته :

از بس دیدم   کشیدن   درد  به چشم

خون می کنُدم شنیدن  درد به چسم

دردِ   دگر  از   نظر    نهان   می باشد

دردِ چشم است دیدن  درد  به چشم

دو سال پس از دیدن شاهِ کابلی ، که هنوز اضطراب و بیقراری داشت و شعلۀ شوقش از پا ننشسته بود ، شهر به شهر و روستا به روستا می گشت و بی اختیار گاهی دامن صحرا می گرفت و گاهی سر به پای کوه می نهاد .

در سفری از وادی بندراین عبور می کرد باز گرفتار درد چشم شد و خود را با هزار زحمت به چار سوی شهر متهُرا رسانید و در آن شهر نا آشنا که متاع مروّت از هرجنسی گران تربود ، به دوکان رفو گری پناه برُد ، تا دمی از رنج گرما و درد چشم بیآساید. سرانجام با وصف آنکه دُکان مذکور تنگ و مختصر بود و بیشتراز یک تن درآن نمی گنجید ، آواره گرد صحرای جنون درآن آرام گرفت ، یعنی کسی که خود را حضور وحدت می خواند ودر مُلک دل نیز مانند نَفَس یک دم نمی گنجید ، گاهی در چشم موری به قدر پهنای صد آسمان جولان می کرد و گاهی درصد محیط به قدر آغوش یک شبنم جا نمی یافت و چندان بخود فرو رفته بود که در جهان نمی گنجید ، در آن دُکانچۀ تنگ و مختصرجا گرفت .

حضورِ  وحدتم ،   جز   در    دلِ   محرم   نمی گنجم

میِ مینای  تحقیقم   ، به   ظرفِ   کم   نمی گنجم

چه سامان داشت یارب ، دستگاه بی سر انجامی

که من در مُلک دل ، همچون نفس یک دم نمی گنجم

گهی صد آسمان ، در چشم موری می کنم جولان

گهی در صد محیط ، آغوش یک  شبنم نمی گنجم

گهی زان رنگ می کاهم ، که سر در ذره می دزدم

گهی زان شوق می بالم ، که در خود هم نمی گنجم

چو  گوهر  دقتِ   طبعم   ، برون   افگنده زین دریا

به خود گنجیده ام چندان ، که در عالمَ نمی گنجم

بیدل می ترسید مبادا بر دل رفوگر گِران آید و در آن گوشۀ تنگ ، بار خاطر او گردد . اراده کرد که زودتر برخیزد ناگهان آواز آشنایی بگوشش برخورد و دید که شاهِ کابلی است :

پریرویی که  شب    بر   سنگ   زد پیمانۀ هوشم

کنون باز آمد  و   ازبی  خودی   پرُ   کرد   آغوشم

شرر   خویی    که    می نالیدم   ،  دردِ   تمنایش

نشد تا  پیکر   من سرمه   ،  نپسندید   خاموشم

نمی دانم چه ساغر داشت ، تیغِ بی خودی بیدل

که خورشید خیالش برُد ، همچون سایه بر دوشم

تا بیدل می خواست لب به سلام گشاید ، شاه او را به خفتن مأمورگردانید. بیدل میگوید از هیبت آن خطاب به خواب رفتم ، تا چشم باز کردم ، هم درد رخت بسته بود و هم درمان ؛ یعنی چشمش شفا یافت و شاهِ کابلی از دیده نهان گردید.

محمل لیلی گذشت و می دوّد مجنون هنوز

یاد آن گرَدی که عالمَ  را    بیابان کرد و رفت

دو سال بعد باز به دیدار شاه کابلی شرفیاب شد و این همان وقتی بود که تأهل اختیارکرده و قصیۀ تأهل خود را به شاه عرض نموده بود. این دیدار و ملاقات، صحبت آخرین شاه کابلی بود که با بیدل کرده بود و در اینجا است که آن شوریدۀ اسرارآمیز، فصلی چند در مقام انسان و وحدت الوجود و عرفان به بیدل گفت و برای همیشه بیدل رح را از دیدار خود محروم گردانید.

این قطعه نیز افادات شاه کابلی درآن مجلس می باشد که بیدل خلاصه و منظوم کرده و به حقیقتِ انسان خطاب می نماید :

گهرِ محیط   توهمی   نه سفر گزین   ،  نه اقامتی

قِدم و حدوث تخیلی ، نه شکستی  و نه سلامتی

چمنت حقیقت بی خزان ، وطنت  طربگۀ  جاودان

الِمی به خود نبری گمان ، که تو عشرتی ، نه ندامتی

به فلک فروغ تو در نظر، به زمین بهار تو جلوه گر

به چمن سحاب و به گل سحر، همه جا ظهور کرامتی

به بیان ، کمال شریعتی ، به عمل شکوهِ طریقتی

به خیال ، حشرِ حقیقتی ، تو قیامتی ، تو قیامتی

تا بیست سال دیگر که بیدل به نگارش چهارعنصر مشغول بود ، به دیدار شاه کابلی نایل نگردید و به یاد آن شاه کابلی می تپید و مینالید و چنین فریاد میزد:

غیر   من  زین   قلُزم   حیرت    حبابی گل نکرد

عالمَی صاحب دل است ، اما کسی بیدل نشد

در زمینه سرودۀ ناچیزی دارم که پیشکش حضور  بیدل دوستان و بیدل پژوهان میگردد مرید کابلی » »

هیچکس   ،  بیدل نشد در  بیدلی

تا نشد ،   او    یک     مرید   کابلی

مرشدش بود آن شۀ مستان حق

سیّدیِ !   افغان ،     شاهِ   کابلی

برکمالش تا رساند { شیخِ کمال }

عزتش   داد   ، میر   عزیز   زابلی

والدش   بود   یک  نظامی و فقیر

«عبدِ خالق » تربیت  داد   عادلی

شورِ صهبای « قلندر » بود همیش

با عموی عارف   و   چون همدلی

داعیِ روشن ضمیرش بود « ظریف »

« شاه قاسم » منصبش داد منزلی

محضر ! شاهان اقلیم فقر اوست

« شاه ملوک » و « شاهِ آزاد » مقبلی

منبعِ   اقبال    او     ، شاهِ   زمان

جانشینی   ،   مسندِ   مستقبلی

« شاه ملوک » و « شاهِ آزادِ یکه »

سِلکِ درویشان و عارف سیقلی

کرسیِ اندیشۀ ،  عرفان و دین

زیر بنای  عجز   او   را   سنبلی

خالقِ خلاق   دادش  ، جلوه ها

با تجلی معرفت ،   فیضِ جَلی

سر خوشِ پیمانۀ   تسلیم شد

مست شد از جامِ  وحدت چون مُلی

راز هستی و حقیقت   بر شمرد

« شاه قاسم » ،   هواللهی کاملی

لفظ و معنا شد به   وی آیینه سان

خالقِ مُلکِ سخن    را  شاملی

« شاه ابوالفیضِ معانی  »  محضرش

فیضِ هستی داده چون   دردِ دلی

با هجومِ سجده ،  همآغوش بود

« میرِکامگار» مُرشدش چون حاصلی

چون دماغِ نازاو ، پر  زد به عرش

پشه وار ، عجزش نفیر بلبلی

عظمتِ شعرش ، شکوهِ   معنویست

فیضِ معنی های فکرش  چون گلی

خاک او را بیخت ، در  غربال    عشق

بحر قلُزم ، بی  محیط  ساحلی

شد غریقِ بحر وحدتُ   الوجود

جُست از کثرت به وحدت مجملی

عالَمی را غطه ، در اشک  داده است

در گدازِ شعر بیدل   ، عاقلی

مایه دارد چون سخن از فطرتش

قصر زیبای معانی  ، عاملی

در فنای مطلق اش اندیشه کن

بوریایِ ، خواب او را مخملی

محو بیدل گشته ام حیرت فزا

چارۀ دردِ سر خود ، صندلی

کس نشد  پیدا ،  بسانِ بیدلم

هم به صورت ، هم به   معنی شاملی

هیچکس از خود نشد چیزی بدان !

تا نشد پیرو به سِلکِ بیدلی

مرشدِ ما ، بیدلِ صاحبدل است

او تلامِذ شد   به   رحمان قابلی

دستِ « زرغون » گیر! ای صاحبدلم

تا شود او ، خاک نشینِ فاضلی

ز خونِ بسملم رنگین شده   خاکِ  ره بیدل

جنون درگوش من ، آهسته   میگوید ، مبارکباد

 

یک پاسخ به “شخصیت ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل یا بیدل همه دل”

  1. admin گفت:

    جناب استاد زرغون عزیز ، تفحص ، نگرش و بینش زیبای تانرا می ستایم ، قلم تان همیشه رنگین باد.
    باعرض حرمت
    قیوم بشیر هروی

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما