کودک بى چاره
( هجدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : پنجشنه مؤرخ ۲۰ قوس (آذر) ۱۴۰۴ خورشیدی – ۱۱ دسامبر ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
کودک بى چاره
کودکى میگشت دور جادّه اى
رو نموده بهر هر ایستاده اى
گاه بر این گاه بر آن می رسید
هر که را میدید بر وى می پرید
در نظر بد جنس و بد جان مى نمود
جمله از خود روى گردان مى نمود
هر که اش مى دید فرضش این که او
یا گدا باشد و یا بى چشم و رو
جملگى بى اعتنا بس بى خیال
فکر کار خویش مى بودند وحال
بعضى ها هم طعن و ز خمش میزدند
با قیاس خویش و همش میزدند
ناگهان کودک شد از آنجا به در
سنگ در دستش، به سر فکر دگر
گویى از غم سینه اش را چاک کرد
سنگ را پرتاب بس بى باک کرد
سنگ آمد بر سر یک شیشه اى
شیشه ى ماشین یک با ریشه اى
مردى بس با ریشه و سرمایه دار
مرکبش ماشینِ نابِ روزگار
سخت مرد افسرد زین کار پسر
رفته سویش تا زند او را به سر
خیره سر گو این چه کارى کرده یى؟
شرّ خود را بر سرم آورده یى
اى تو بى احساس اى آواره جدّ
والدینى هست از بهر تو بد؟
نى مربّى نى کسانى داشتى
کاین چنین آوارگى بر داشتى
وا به تو و واى بر آن مادرت
تربیّت باشد همین خیر سرت؟
بر من و ماشینم این سان تاختى
صبر کن بینم! مرا نشناختى!
کودک اندر جاى خویش ایستاد و گفت
وقت اکنون هست بر گفت و شنفت
لیک آقا جانِ جدّت با من آ
من ترا خواهم نشان دادن چه ها
لیک آقا جانِ جدّت با من آ
با خبر سازم ترا زین ماجرا
مرد تا بر دید چشمان پسر
چشم بس گویا و گریان پسر
در دلش رحمى براى او رسید
راه دنبالِ پسر افتاد و دید
کودک بى چاره بس لرزان بوَد
مى دود هى مى دود هى مى دود
تا رسیدند هر دو بر پس کوچه اى
دید مکثى کرد بر یک جوچه اى
پیش تا رفت دید یک زن با دو چرخ
گشته سر تا پا گِلى نالان و تلخ
آن پسر رو کرد و گفت آقاى من
این نباشد کار بازو هاى من
مادرم افتاده در این تیره جوى
کى توانم تا دهم یارىِ اوى
التفاتى کن نما یارى مرا
اى جوانمردى که غمخوارى مرا
نا توان دستانم از این کار هست
مرد یارى کرد آن طفل پریش
شد خجل از گف تههاى قبل خویش
مادرى را دید بس والا تبار
لیک از جور فلک گردیده زار
گفت مادر کاین پسر باشد مرا
سرپناه و تکیه گاه و دست و پا
عذر تقصیر ار که با ماشین تو
این چنین کردست این افسرده رو
طفلم از بى اعتنایى در به در
فکرِ آن تدبیر ر ا پرورده سر
چاره سنجیده ست گرچه پر زیان
تو بزرگى کن ببخش اى مهربان
مرد از آن ماجرا بى تاب شد
گوییا بیدار بعد از خواب شد
گفت خواهر من خجل از روى تو
خیلى ها بد گفتم این نیکوى تو
پیش از اینکه مى بدانم ماجرا
گفتمش خروار ها پرت و پلا
بى سبب بد ها نثارش کردمى
عذر خواهم زین همه نامردمى
طفلک از بى چارگى این سان نمود
سنگ بر زد شیشه ام داغان نمود
من ز اول کودکت را دیده ام
با وجود دیدنش نا دیده ام
گر همى ایستادم از اول به او
تا ببینم چیست درد آن نیکو
کى چنین ها زار و سرگردان شدى
کى چنین سنگش که در دستان شدى
این تلنگر بس مرا بیدار کرد
تا قضاوت کى شود هر بار کرد
شیشه گر بشکسته از نیسان مرا
این زیانى بوده از یزدان مرا
تا بگوید کاى نشسته بر سریر
از سریر داورى باز آ به زیر
هر خلافى نیست از بد طینتى
باید اول جست بهرش علّتى
شیبا رحیمی

بسیار مقبول قلم زدید بانو رحیمی گرامی ، طبع تان همیشه رسا باد.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی
ملبورن – استرالیا