در سوگ رحلت استاد حاج عتیق الله بیقرار
( هجدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : یکشنبه مؤرخ ۱۱ عقرب ( آبان ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ نوامبر ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
در سوگ رحلت استاد
حاج عتیق الله بیقرار
نمیدانم در جان و جهانم چه دردی خلیده است از رحلت استاد عتیقالله بیقرار که سیل اشک از دیدگانم باز نمی ایستد.
هیچگاه در عمرم چنین نگریسته بودم.
با آنکه نیک میدانم هر چه هست و نیست از جانب پروردگار عالمیان است و بر ماست که تسلیم و شکرگزار باشیم،
اما دل را چه توان صبر است آنگاه که بهار وجودی چون او از باغ هستی رخت بر می چیند.
من با آن مرحوم مغفور پیوند خونی نداشتم، لیک رشته ی معنوی مان و دوستی دیرینه ی پدر بزرگوار ایشان با پدرم شیر احمد یاور کنگورچی و پاسداری آن مرد الهی از آن محبت هفتاد ساله ما را چنان درهم آمیخته بود که گویی از یک گوهر و یک خون بودیم.
او مردی بود از تبار طهارت و صفا، نماز و روزه اش در هیچ حال از وی جدا نمی شد در سخت ترین احوال، قامت در محراب می بست و پیشانی بر خاک عبودیت میسایید.
رفیق بود، عیار بود، جوانمرد به معنی راستین کلمه. افغانستان و خاک مرد خیز کابل زمین و چهاردهی زمین با رفتن او، آخرین کاکه و عیار خود را از دست داد.
خرابات و مناجات را در یک جان جمع داشت.
با آنکه دنیا از او هیچ دریغ نداشت، چنان زاهدانه و فقیرانه زیست که گویی بر خوان درویشان نشسته بود.
حافظ صد ها آیه از کلام الله مجید و احادیث رسول اکرم صلیالله علیه و آله و سلم بود، و سینه اش گنجینه ی هزاران بیت از اشعار بزرگان ادب فارسی بود.
بیقرار صاحب خود گفته بود که در ماه ثور سال ۱۳۳۲ خورشیدی در کابل زاده شده است. او از فارغان لیسه ی عالی استقلال و از شاگردان ممتاز، اما طناز و شوخطبع بود.
از ارادتمندان راستین بزرگان کابل زمین چون شایق جمال، غلام محمد وفا، صوفی غلام نبی عشقری، استاد محمد حسین سرآهنگ، استاد رحیمبخش، سرور دهقان کابلی و ده ها شخصیت دیگر بود.
در گفتار و کردار، پاکدل و بی کینه بود.
هر سخن را با بیتی از شعرا زینت میداد.
دل در گرو گل و گیاه داشت و از جمله ی سرداران گل پروران روزگار بود.
پس از آنکه پدرم شیر احمد یاور کنگورچی در سال ۱۳۹۴ خورشیدی از جهان رفت، او از اندک شمار دوستان وفادار و هم صحبتان پدرم بود که بیوقفه از من و خانوادهام احوال میگرفت.
در حقیقت، بیقرار صاحب برای ما چون فرزند بزرگ خانواده بود.
انسانی که پاس حرمت و نمکدان را تا واپسین دم زندگی با کمال عزت و احترام نگاه داشت.
هجده ساعت پیش از رحلتش به دیدار ما آمد.
روزی کامل را در کنار هم نشستیم و گفتوگو کردیم.
پس از صرف طعام، برخلاف معمول از جای برخاست، چند ظرف را از دسترخوان گرفت و به آشپزخانه برد، دستان مادرم را بوسید و گفت
«مادر، زحمت هایت را ببخش. من نوکرت هستم، خاک پایت هستم. عمری از دستان تو نان خورده ام، مرا ببخش.»
به اتاق بازگشت، قلم بر گرفت و بر صفحه ای نوشت:
در بهار زندگانی یا خزان
زندگی روزی به پایان میرسد
ای خوشا آن کس که در دیر خراب
لحظه ای در بزم یاران میرسد
آنگاه نام مرا نوشت و گفت:
«امپراطور دلها، عزیز و مهربان من این را یادگار نوشتم.»
گفتم: «از برای خدا، این چه سخن است کاکا؟»
تبسمی کرد و گفت: «خوب، زندگی همین است دیگه منم اکنون در خزان زندگی ام ایستاده ام.
گفت: یادت نرود، من فرزندی ندارم.
در دعا هایت مرا فراموش نکنی. من مطمئنم که تو دعای پدر و مادر را کامل با خود داری، و دعای بسیاری از بندگان خدا را با اخلاق نیکت به دست آوردهای. دلم از تو آسوده است.»
و این بود شمه ای از خاطرات آن مرد بزرگ، آن یار دیرینه، آن عیار تکرار ناشدنی.
روح پاک و پر فتوحش در جوار رحمت حق شاد باد و یاد نازنینش هماره گرامی.
علت مرگ شان حمله قلبی بود.😥
با مهر و اندوه ِ فراوان
احمد محمود امپراطور
شامگاه پاییزی ۱۴۰۴ خورشیدی
کابل – افغانستان


جناب محمود جان امپراطور عزیز ممنون از ارسال اینکه یادنامه زنده یاد استاد بیقرار را فرستادید ، روان شان شاد ویادشان گرامی باد.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی
ملبورن – استرالیا