۲۴ ساعت

02 سپتامبر
۱ دیدگاه

در صنف مکتب ( داستان کوتاه)

( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : سه شنبه ۱۱ سنبله ( شهریور ) ۱۴۰۴ خورشیدی ۲ سپتامبر  ۲۰۲۵ میلادی   ملبورن  استرالیا

در صنف مکتب

داستان کوتاه
نوشتهٔ نعمت حسینی
روی تختهٔ صنف تنها این جملهٔ ناتمام نوشته شده بود:
«درس امروز ِمضمون تاریخ ما …»
و تو در آخر صنف، روی زمین، زانو در بغل، ترسیده نشسته بودی.
بیش از حد ترسیده بودی.
از ترس، زانوهایت را محکم در بغل فشرده بودی، اما بازهم می‌لرزیدند و به هم می‌خوردند؛ مثل عینک‌های زانوی لرزان. دندان‌هایت نیز می‌لرزیدند و صدای «قرچ‌قرچ» به هم خوردن‌شان را می‌شنیدی. می‌شنیدی یا نمی‌شنیدی، دیگر مهم نبود؛ مهم این بود که دندان‌هایت مثل زانوهایت می‌لرزیدند. تمام بدنت می‌لرزید: شانه‌ها، سر، انگشتان دست و پاهایت.
با آن‌که بیرون برف به شدّت می‌بارید، هوای صنف چندان سرد نبود. در گوشهٔ صنف، زیر ارسی، از چند خشت دیگدان ساخته بودند. پهلوی آن چند چوکی شکسته، چند کتاب کهنه و بالای دیکدان یک چای‌جوش نه چندان کلان گذاشته بودند. آتش دیکدان هنوز روشن بود و اندکی هوا ی صنف را گرم می‌کرد.
نه، تو از خنک نمی‌لرزیدی، از ترس می‌لرزیدی.
ترس در تار و پودت خانه کرده بود. زنده گی‌ات با ترس آمیخته شده بود و مثل سایه در همه‌جا همراهت می‌آمد؛ حتا در خواب‌هایت. خواب‌هایت را نیز ترس شکل می‌داد و همیشه کابوس می‌دیدی. خانه، حویلی، کوچه و گذر شما را ترس فراگرفته بود و در چنگال خودش می‌فشرد.
امّا حالا ترسی دیگر، ترسی غریب و هولناک، در وجودت رخنه کرده بود. از شدت ترس اشک‌هایت دانه‌دانه بر زانوهایت می‌چکیدند. زانوهایت از اشک تر شده بود. همان صحنه برایت وحشت‌انگیز بود.
***
وقتی جنگ در کوچه و گذرتان شدت گرفت، تو همراه مادرت و دختر همسایه در پس‌خانهٔ خانه پنهان شده بودید. امّا امروز صبح پیش از چاشت، سه تفنگ‌به‌دست سر رسیدند. خانه را تلاشی کردند و شما را یافتند. با خشم و غضب بیرون‌تان کشیدند و به این صنف مکتب ـ که قرارگاه خود ساخته بودند ـ آوردند.
تو در پس‌خانه در پُست رختخواب‌ها پنهان شده بودی. مادرت را با یک ضربهٔ قنداق تفنگ به زمین انداختند و تو و دختر همسایه را گریه‌کنان با خود آوردند. هرچه ناله و فریاد و عذر کردید، سودی نکرد. دختر همسایه از تاقچهٔ پیش ارسی قرآن را آورد و التماس کرد:
ـ «به روی قرآن، ما را رها کنید!»
اما گوش کسی شنوا نبود. تو پردهٔ پس‌خانه را محکم گرفته بودی، امّا یکی از آن‌ها از یخن ات کشید و پرده را از جا کند. هنوز پرده در آغوشت بود که ترا با همان پرده و دختر همسایه، کشان‌کشان به این‌جا آوردند.
هنوز ننشسته بودند که دو نفرشان به جان دختر همسایه افتادند. نخست یخنش را دریدند و سپس تنبانش را کشیدند. دختر همسایه دست و پا می‌زد، گریه و زاری می‌کرد، می‌کوشید از زیر دست‌شان رهایی یابد و شرمگاهش را پنهان کند، امّا نمی‌توانست. ناگهان همهٔ قوتش را در پاهایش جمع کرد و یکی از تفنگ‌به‌دست‌ها را از تنش دور ساخت و فریاد زد:
«رهایم کن، جَنَاوَر شپشی!»
با شنیدن این سخن، خشم تفنگ‌به‌دست شعله‌ور شد. با شتاب چاقویی از جیب جمپرش بیرون کشید و با حرکتی غیرقابل باور، بر پستان دختر همسایه چنگ زد و آن را از بیخ برید.
فریاد دختر، نه، نعرهٔ دختر، سراسر صنف را پر کرد. هم‌زمان خون فواره زد و زمین صنف را حوضچهٔ سرخ ساخت. از دیدن آن صحنه، دنیا پیش چشمانت سیاه شد؛ همه‌چیز ـ در و دیوار صنف، دختر همسایه، تفنگ‌به‌دست‌ها، دیگدان، چوکی‌ها و کتاب‌ها ـ همه سرخ و سیاه می‌نمودند.
آن که پستان دختر را بریده بود، از جا برخاست، چوکی‌ها و میزها را کنار زد و وسط صنف را میدان ساخت. پستان بریده را گرفت و با همدستش مثل توپ فوتبال به بازی پرداخت. خون، زمین صنف را رنگین کرد. سومی، تنبان دختر همسایه را به سرنیزهٔ تفنگش بست و چپ و راست می‌چرخاند؛ همان‌گونه که جهندهٔ زیارت را می‌چرخانند. و «نعرهٔ تکبیرگویان» مسابقه را داوری می‌کرد.
هنوز مصروف مسابقه بودند که از مخابره شان صدا بلند شد : باقی یک ، باقی یک ! پُسته ها همه سقوط کرده است فرار کنین !!
پایان
شهر فولدا ـ جرمنی
۳۱ آگست ۲۰۲۵ 

 

 

 

یک پاسخ به “در صنف مکتب ( داستان کوتاه)”

  1. admin گفت:

    جناب آقای حسینی عزیز قلم زیبای تان را می ستایم ، سعادتمند و سرافراز باشید.
    باعرض حرمت
    قیوم بشیر هروی

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما