یادی از زنده یاد شهیده رابعه بلخی مادر شعر پارسی
تاریخ نشر : یکشنبه16 ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – 5 می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا
یادی از زنده یاد شهیده رابعه بلخی
مادر شعر پارسی
قیوم بشیر هروی
5 می 2024 میلادی
ملبورن – استرالیا
بانو رابعه بلخی را مادر شعر فارسی می نامند ، پدرش کعب قزداری از اعرابی بودند اند که در پی حمله و تسخیر خراسان وارد بلخ شده بودند. او در دورهء سامانیان حکمران سیستان ،قندهار ، بُست و بلخ بوده و انسانی بود فاضل و قابل احترام.
گفته اند که رابعه کعب قزداری در قرن چهارم هجری قمری در شهر « حصدار » از توابع بلوچستان می زیست که در مسیر کراچی به کویته و بین دو کوه قرار دارد ، اما از زمان کودکی و نوجوانی او اطلاع دقیقی در دست نیست ، ولی به استناد به روایتی که در حکایت بیست و یکم عطار نیشابوری در کتاب الهی نامه اش آمده او را همزمان با رودکی دانسته .
این حکایت در چهار صد و هشت بیت و در بحر ” هَزج مسدّس محذوف ” سروده شده است که بعدآ بصورت جداگانه به نشر میرسد.
در سایت انترنتی ( کتابناک) سال تولدش را ( 293 قمری برابر با 284 خورشیدی و سال وفاتش را 322 قمری مصادف با 312 خورشیدی) و متولد بلخ بیان نموده است ، اما تأیید و یا رد آن از عهده این قلم بیرون است.
پدر رابعه که علاقه خاصی به دخترش داشت در قسمت تربیه فرزندش کوشش بسزایی نمود و نظر به مهارت و توانایی های که در او دید دخترش را زین العرب ( زینت قوم عرب ) لقب داد. او به استناد گفتار عطار ، در سرایش شعر ، هنر نقاشی ، شمشیر زنی و سوارکاری بسیار ماهر بود. و تحت تعلیمات خاص پدر مؤفق شد زبان دری را بصورت عالی بیاموزد ، چنانچه طولی نکشید نظر به ذوق و استعداد سرشارش در جمله شاعران و چکامه سرایان پارسی گوی آنزمان قرار گرفت.
رابعه بلخی را دختری سیه چشم و بلند قامت و زیبا روی میدانستند که خواستگاران فراوانی داشت ، اما پدرش هیچگاه مؤافقتی بدان نکرد تا اینکه وفات یافت و حارث برادر رابعه بر تخت پادشاهی جلوس کرد.
با برداشتی که میتوان از روایت عطار در الهی نامه اش نمود اینست که پس از مرگ پدرو حاکم شدن حارث ، در یکی ازمحافل شاهانه ء حارث ، رابعه با بکتاش خزانه دار حارث آشنایی یافت و ناگه دل بدو سپرد و عاشق او شد.
از آن پس ماجرای عشق و دلدادگی آغاز شد ، عشقی که شعله هایش وجودش را فرا گرفت و با گذشت هر روز حالش را دگرگون می ساخت ، عشقی که خواب و خوراک و آرامش را ازو ربود ، اما توان بیانش را نداشت ، چون می دانست عاشق شدن دختر پادشاه بر غلامش گناهی است نا بخشودنی و غیر تحمل و بعباره ای ننگی بر دامن خانواده شمرده میشد ، اما ، جز عاشق و معشوق کسی دیگری چنین حسی را درک نموده نمیتواند ، زیرا دل دادن به کسی نه زمانی مشخصی می خواهد ، نه سن و سالی و نه هم مقام ومنصبی .
آری ! عشق رابعه به بکتاش باعث شد تا این درد بزرگ را درون سینه اش نگهدارد و روزبروز این درد سینه اش را میفشرد ، اشک از دیدگانش جاری میشد ، اما چیزی بر زبان آورده نمیتوانست.
تا اینکه این درد جانکاه روزبروز آزارش می داد و در نهایت پس از تحمل یکسال بر وی غلبه کرد و سر بر بستر بیماری نهاد.
حارث بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند ، اما چه سود؟
از آنجا که او دایه ای مهربان و دلسوز ، رموز فهم و غمخوار و در عین حال زیرک و کاردان داشت ، با هر حیله و نیرنگی که ممکن بود مؤفق شد قفل دهان رابعه را باز نموده و راز عشق پنهانش را هویدا سازد و در نهایت بعنوان واسطه توانست نامه اییرا که رابعه عنوانی بکتاش نوشته بود با تصویری که از خودش کشیده بودرا به او برساند واز علاقه رابعه به بکتاش اطلاع دهد .
الا اي غايب حاضر كجايي؟
به پيش من نه اي آ خر كجايي؟
بيا و چشم و دل را ميهمان كن
وگرنه تيغ گير و قصد جان كن
دلم بردي و گر بودي هزارم
نبودي جز فشاندن بر تو كارم
ز تو يك لحظه دل زان برنگيرم
كه من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آيي به دستم باز رستم
و گرنه مي روم هر جا كه هستم
به هر انگشت درگيرم چراغي
تورا مي جويم از هردشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آيي پديدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار
گویا بکتاش چیزی از دلباختن رابعه نمیدانست ، لذا با گشودن نامه و دیدن تصویرش او هم یک دل نه ، بلکه صد دل عاشق او شد.
دایه رسالتش را بعنوان نامه رسان دو دلباخته انجام میداد و این نامه نگاری های پنهان ادامه یافت و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش مینوشت و میفرستاد.
تا اینکه روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و دست بدامنش شد ، ولی با خشونت و سردی از سوی او روبرو شد و علتش نیز واهمه از آشکار شدن از رابطه شان بود.
رابعه می دانست که فاش شدن این موضوع امکان دارد به مرگ هردوی شان بیانجامد. لذا ترجیح داد هر طور شده او را از خود براند. لذا چنین گفت:
” كه هان اي بي ادب اين چه دليري است
تو روباهي ترا چه جاي شيري است
كه باشي تو كه گيري دامن من
كه ترسد سايه از پيراهن من “
اما بکتاش با نا امیدی گفت: ” ای بت دلفروز ، این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می فرستی و دیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خود می رانیم ؟».
و رابعه چنین پاسخ داد:
« از این راز آگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبان می کشد و هستیم را خاکستر می کند چه گرانبهاست . چیزی نیست که با جسم خاکی سروکار داشته باشد . جان غمدیدهء من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست ، ترا همین بس که بهانهء این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی ، دست از دامنم بردار که این کار چون بیگانگان از آستانه ام دور شوی. »
بر مبنای روایت عطار ، روزی لشکر دشمن در حوالی شهر بلخ میرسد و بکتاش هم برای مقابله همراه با سپاه روانه کارزار میگردد.
از طرفی هم رابعه که تاب بی خبری از وضعیت بکتاش را نداشت ، با لباس مبدل و رو بند، بصورت پنهانی بدنبال سپاه بلخ روانه میدان جنگ میشود.
بکتاش دراین نبرد زخم بر میدارد و رابعه که جان بکتاش را در خطر می بیند ، شمشیر کشیده و داخل میدان می شود و پس از کشتن تعدادی ازعساکر دشمن ، پیکر مجروح بکتاش را بر اسبش انداخته و از مهلکه نجات میدهد.
اما رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و صبر و قرار نداشت نامه ای به او نوشت :
چه افتادت كه افتادي به خون در
چو من زين غم نبيني سرنگون تر
همه شب هم چو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي خواهي زمن با اين همه سوز
كه نه شب بودهام بي سوز نه روز
چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
كه از پس ميندانم راه و از پيش
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در بر خويش بسته
اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندي از من نه دودي
نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
كه: «جانا تا كي ام تنها گذاري
سر بيمار پرسيدن نداري؟
چو داري خوي مردم چون لبيبان
دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان اي دل افروز
زشوقت پيرهن بر من كفن شد
بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»
رابعه روزی در راهی با رودکی شاعر بر میخورد ، برای یکدیگر شعر می خوانند و سؤال و جواب می کنند. رودکی از طبع لطیف رابعه متعجب شده و به راز عشق شان پی برده و روانه درگاه شاه ِ بخارا شد که به کمک حارث شتافته بود .
برحسب تصادف حارث نیز جهت سپاسگزاری همان روز به دربار شاهِ بخارا آمده بود.محفل شاهانه ای برپا شد بزرگان و شاعران درباراز رودکی خواستند تا شعر بخواند. او هم برپا خاست و اشعاری را که رابعه خوانده بود همه را به خوانش گرفت.
شاه از شنیدن آن مجذوب گشت و نام گویندهء شعر را پرسید:
از آنجاییکه رودکی مست می وگرم خواندن شعر شده بود بدون توجه به حضور حارث (برادر رابعه) ، زبان گشود و داستان را همانطور که شنیده بود بی پرده بیان کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته ، چنانکه خواب و خوراک از او رخت بربسته و جز گفتن شعر و سرودن غزل و ارسال نامه به معشوق کاری ندارد.
حارث با شنیدن این خبرخشمگین شده و به بلخ بر میگردد و پس از یافتن صندوقچه ِ حاوی اشعار رابعه از اتاق بکتاش ، به زعم داشتن رابطه نامشروع میان شان دستور داد بکتاش را به زندانی و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستانش را زده و درش را با سنگ و گچ مسدود کنند.
روز بعد چون در را گشودند با پیکر بیجان رابعه مواجه شدند که با خون خود اشعاری را با انگشت خطاب به بکتاش روی دیوارهء گرمابه نوشته بود:
نگارا بي تو چشمم چشمه سار است
همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلط كردم كه بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي
غلط كردم كه تو در خون نيايي
چون از دو چشم من دو جوي دادي
به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهي بر تابه آخر
نمي آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون
يكي آتش يكي اشك و يكي خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جاي توست نتوانم كه سوزد
به اشكم پاي جانان مي بشويم
به خونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي
كه نوشت باد, اي يار گرامي
كنون درآتش و درا شك ودرخون
برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني
چون خبر مرگ رابعه پیچد ، بکتاش توانست به نحوی از زندان بگریزد و شبانه سر از تن حارث جدا نماید ، سپس بر مزار رابعه رفته و خنجری بر سینه خود فرو برد.
و چنین بود قصه زندگی شاعربانویی که با دل دادن به محبوبش جانش را نیز گرفتند که میتوان از آن بعنوان دردناکترین داستان عاشقی در جهان نام برد.
وقتی به حکایت رابعه بلخی پس از هزار و اندی سال می نگریم ، هیچ تفاوتی درین برهه از تاریخ در سرزمین ما دیده نمیشود ، همان جامعه مرد سالار و زن ستیزانه که بود و همان بند و بست همچنان جریان دارد، بخصوص اوضاع نابسامان و تلخی که زنان در جامعه امروزی افغانستان دارند و بدبختانه روزبروز بدتر شده میرود.
و اما در مورد اشعار رابعه بلخی باید یاد آور شد که متأسفانه به جز از هفت غزل (بعباره ای یازده غزل) و چهار دوبیتی و دو بیت مفرد باقی مانده که مجموعاً پنجاه و پنج بیت است و مابقی اشعارش که کاملا عاشقانه بوده توسط برادرش حارث از بین برده شده.
ولی با توجه به سروده های بجا مانده از رابعه بلخی میتوان بر لیاقت و طبع زیبای او صحه گذشت . حقا که شیخ عطار نیشابوری و سایر افرادی که از او تمجید کردند مبالغه نبوده و میتوان اورا لایق اینهمه تمجید و توصیف دانست.
او را که مادر شعر پارسی میدانند برای اولین بارتوانست بحور و اوزانی را وارد شعر پارسی نماید که قبل از او کسی در آن اوزان شعری نسروده بود.
داستان عشق و زندگی تلخ رابعه بلخی را نخستین بار شیخ عطار نیشابوری در الهی نامه اش با زبان شیرین بیان نموده و در قرن سیزدهم ، نیز رضا قلی هدایت ، توانسته آن قصه غم انگیز را بنام « گلستان ارم» به نظم در آورده و در مجله اخیر مجمع الفصحا درج نماید.
همچنین در سال 1344 خورشیدی شاعر شیوه بیان و چیره دست ما محترم استاد محمد ناصر طهوری توسط این داستان شورانگیز را به رشته نظم درآورده و بنام « شعلهِ بلخ » به نشر برساند.
علاوه بر آن در بزرگداشت از مقام زنده یاد رابعه بلخی مقالات متعددی از جانب نویسندگان و پژوهشگران کشور تحریر یافته و فلیم نیز ساخته شده است.
در پانزده ماه عقرب 1345 نیز از سوی وزارت اطلاعات و فرهنگ وقت از مقام او تجلیل بعمل آمد.
در سال 2010 میلادی نیز کنفرانس علمی تحت عنوان « رابعه بلخی و جایگاهِ او در شعر و ادب پارسی» با حضور تعداد کثیری از نویسندگان ، پژوهشگران و شاعران کشور های افغانستان ، تاجیکستان و ایران در شهر دوشنبه ، پایتخت کشور تاجیکستان برگزار شد .
قابل یادآوری میباشد که در اکثر والایات افغانستان خیابان ها ، مدارس و میادین زیادی بنام رابعه بلخی نام گذاری شده که دلالت به میزان احترام به این شاعر آزاد اندیش و فرزانه دارد.
پیکر زنده یاد رابعه بلخی در پارک کوچکی در بلخ بخاک سپرده شده که روزانه تعدادی زیادی از آن دیدن میکنند.
روحش شاد ، شادش گرامی و خاطراتش جاودانه باد
و اینهم نمونه ای از کلام این شاعر فرزانه که بیادگار مانده است:
حالِ عاشق
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا
چنان چون حیدر کرار در ان حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم
بتابد بر غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم
که هرگز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری
یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری
سحر گاها ن نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارا (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر
منابع :
1 – بیتوته.
2 – دانشنامه آزاد.
3 – کتابناک


امروز یادی میکنینم از بانو شهیده رابعه بلخی مادر شعر پارسی که داستان غم انگیز زندگی اش از دردناک ترین داستان های عاشقی در جهان است.
روحش شاد ، یادش گرامی و خاطراتش جاودانه باد.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی