اینجا و آنجا
سید محمد اشرف فروغ
کابل افغانستان
تاریخ نشر پنجشنبه ۱۴ ثور ۱۳۹۱ – سوم می ۲۰۱۲
اینجا هوا همیشه سرد است،
آنجا را نمی دانم
اینجا تمام فصل ها پاییز است
آنجا را نمی دانم
اینجا، جایی که مرا به دنیا آورده اند،
شهر نیست، ده نیست، قریه نیست،
قطعه زمینی است پر از لجن،
پر از گرد وغبار،
پر از نفرت،
و پر از جنگ،
زمینی که نفرین خدا همیشه بر آن جاریست
و همیشه خواهد بود
زمینی که آتش نفرت آدم ها آنرا سوزانیده
و همیشه سیاه خواهد بود
تو میدانی آن جهنمی که خدا عاصیان را در آن می سوزاند
همین جا است؟
جایی که من در آن زنده گی می کنم
اگر اینجا نباشد بدتر از اینجا نخواهد بود
و خدا همه را می داند
و من؟
تمام عمرم را در این جهنم،
سپری کرده ام اما حرفی نیست
چون وقتی بمیرم خدا مرا به بهشت خواهد برد
چون من جهنم را دیده ام
جهنم همین جایی است که من در آن زنده گی می کنم
اما آنجا را که تو زنده گی می کنی،
آنجا را نمی دانم.
می دانی اینجا کودکان، زبان شان را با نان باز می کنند
و بزرگتر که شدند با نان مسابقه می دهند
می دوند
می دوند
می دوند
یکی به نان می رسد و مسابقه را می برد
و هزار نفر دیگر
می دوند
می دوند
می دوند
اما به نان نمی رسند و می بازند
و خدا می داند که نان چقدر تیز و چقدر دور است؟
آدم ها بزرگتر می شوند
و نان تیزتر و دورتر
اینجا آدم ها برای رسیدن به نان
از غرور،
از شرافت،
از عزت،
از مرز جنگ،
از مرز کینه،
از مرز ترور،
از مرز وحشت،
و از مرز زنده گی می گذرند
تا به نان برسند
چند نفر می رسند
برنده می شوند
و مدال شان زنده ماندن است
چند هزار دیگر نمی رسند
می بازند
و جزای شان مردن است
آره عزیزم،
اینجا،
جایی که من محکوم به نفس کشیدن استم،
از آن روزی که آفتاب بار اول طلوع کرد،
و آن روزی که برای همیشه به غروب بپیوند،
برای همیشه،
زنده گی،
آرزوها،
خواب ها،
رویا ها،
با نان شروع شده
و با نان ختم می گردد
اما آنجا را نمی دانم،
اینجا مرد، مرد نیست،
آدم نیست،
بشر نیست،
اصلا هیچ نیست،
تا آن زمان که
سر به دار نهد،
و دل به انتحار،
و تن به انفجار،
که بگویند
امروز مردی به جرم،
دزدی،
تجاوز،
کشتن یک آدم،
سر به دار سپرد،
و فریاد بزنند که
امروز یک مرد
مردی که مرد نبود،
آدم نبود،
بشر نبود،
و هیچ نبود،
خودش را انفجار داد و مرد
اینجا زن، زن نیست،
مادر نیست،
خواهر نیست،
دوست نیست،
زیر پای خودش بهشت ندارد،
اینجا زن آدم نیست،
گاو و خر نیست،
زیرا که گاو شیر میدهد
و خر بار می برد،
اما زن …
اصلاً زن اینجا هیچ است
تا آن زمان که خودش را بسوزاند
آن زمان که انقلاب کند و تن به دست عصیان بنهد
فریاد بزند و از خود فرار کند،
آن زمان که گوش و گلو و دماغش ببرند
آن زمان که سنگ سارش کنند
آن زمان که قمارش بزنند،
به بد بدهند،
و بعد یک دنیا خبر و یک عالم فریاد:
اینجا زن حق و حقوق ندارد
حقوقش را نقض کرده اند
زنی خودش را سوزانیده است
زنی را کشته اند
برای حق زن باید جنگید
حق زن را باید اعاده کرد
و یک روز را باید به زن داد
و محفل گرفت
و پای کوبید
و رقصید
و نوشید
و به نان و نوا و نام رسید
و دیگر هیچ و باز هم همان سه نقطه
اینجا زن یک چنین وضعیتی دارد
اما آنجا را نمی دانم
اینجا هوا نیست،
آب نیست،
عشق نیست،
احساس نیست،
نور نیست،
هر آنچه است
شب است
سیاهی
و باز شب
اما آنجا را نمی دانم
اینجا قصه ها،
فلم ها،
کتاب ها،
و افسانه ها،
فقط یک انجام دارد
یک قهرمان به دنیا می آید،
تمام عمر می جنگد،
و میجنگد
و میجنگد
و در آخر می میرد،
اما آنجا را نمی دانم
شقایق عزیزم،
دلم می خواهد پیش از آنکه
به افسانه،
به خواب،
به شب،
و به خاطره یک روز پاییزی،
بپویندم،
این را بدانی که:
اینجا یک نفر تمام عمر،
از صبح تا به شب،
از پاییز تا پاییز،
از آغاز قصه تا پایان،
از زنده گی تا مرگ،
این جا یک نفر،
برای همیشه دلتنگ تو بوده است
اینجا یک نفر همیشه تو را دوست داشته است
اینجا قلب یک نفر همیشه به یاد تو طپیده است
اینجا یک نفر همیشه برای دیدن تو به پشت سرش نگریسته است
و اینجا:
یک نفر با نام تو به دنیا آمده،
برای تو زنده گی کرده،
و با یاد تو می میرد.
اما آنجا را نمی دانم.
سید محمد اشرف فروغ
دیدگاه بگذارید