اشکِ حسرت
قیوم بشیر هروی
ملبورن – استرالیا
سی ام نوامبر ۲۰۱۱
اشکِ حسرت
روان دیدم عجایب موتری را
نه موتر بلکه جنس ابتری را
تنش فرسوده و بادی خمیده
چه گویم زانکه چشمانم چه دیده
کسی گفت موترِ ما کله فیله
نمای آن چو ماشینِ ثقیله
ولی با این همه شکل و شمایل
همه پیر و جوان را کرده مایل
زمانی بود هراتِ ما صفا داشت
ز الطاف خدا شور و نوا داشت
به چهار سوق اش صفای دیگری بود
به شیدایی رفیقان سنگری بود
بساط میله در هر سو بپا بود
ز مالان تا به اوبه قصه ها بود
نمای مسجد جامع عیان است
که این شهرآن هراتِ باستان است
به شعر و شاعری وردِ زبان بود
دیار ما دیار عاشقان بود
ز گازرگاه چو دارم قصه هایی
زآن دورانِ که داشت شورونوایی
در آنجا پیر خوبان مسکنِ اوست
هراتِ باستان جان و تنِ اوست
« بشیر» با اشکِ حسرت ناله دارد
ز غربت غصهء چند ساله دارد
قیوم بشیر هروی
دیدگاه بگذارید