ارسال شده توسط admin در
اشعار
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه 1 ثور ( اردیبهشت ) 1404 خورشیدی – 21 اپریل 2025 میلادی – ملبورن – استرالیا

صبر كن بينم!
كودكى ميگشت دور جادّه اى
رو نموده بهر هر ايستاده اى
گاه بر اين گاه بر آن مي رسيد
هر كه را ميديد بر وى مي پريد
در نظر بد جنس و بد جان مى نمود
جمله از خود روى گردان مى نمود
هر كه اش مى ديد فرضش اين كه او
يا گدا باشد و يا بى چشم و رو
جملگى بى اعتنا بس بى خيال
فكر كار خويش مى بودند و حال
بعضى ها هم طعن و زخمش ميزدند
با قياس خويش وهمش ميزدند
ناگهان كودك شد از آنجا به در
سنگ در دستش، به سر فكر دگر
گويى از غم سينه اش را چاك كرد
سنگ را پرتاب بس بى باك كرد
سنگ آمد بر سر يك شيشه اى
شيشه ى ماشين يك با ريشه اى
مردى بس با ريشه و سرمايه دار
مركبش ماشينِ نابِ روزگار
سخت مرد افسرد زين كار پسر
رفته سويش تا زند او را به سر
خيره سر گو اين چه كارى كرده يى؟
شرّ خود را بر سرم آورده يى
اى تو بى احساس اى آواره جدّ
والدينى هست از بهر تو بد؟
نى مربّى نى كسانى داشتى
كاين چنين آوارگى بر داشتى
وا به تو و واى بر آن مادرت
تربيّت باشد همين خير سرت؟
بر من و ماشينم اين سان تاختى
صبر كن بينم! مرا نشناختى!
كودك اندر جاى خويش ايستاد و گفت
وقت اكنون هست بر گفت و شنفت
ليك آقا جانِ جدّت با من آ
من ترا خواهم نشان دادن چه ها
ليك آقا جانِ جدّت با من آ
با خبر سازم ترا زين ماجرا
مرد تا بر ديد چشمان پسر
چشم بس گويا و گريان پسر
در دلش رحمى براى او رسيد
راه دنبالِ پسر افتاد و ديد
كودك بى چاره بس لرزان بوَد
مى دود هى مى دود هى مى دود
تا رسيدند هر دو بر پس كوچه اى
ديد مكثى كرد بر يك جوچه اى
پيش تا رفت ديد يك زن بادو چرخ
گشته سر تا پا گِلى نالان و تلخ
آن پسر رو كرد و گفت آقاى من
اين نباشد كار بازو هاى من
مادرم افتاده در اين تيره جوى
كى توانم تا دهم يارىِ اوى
التفاتى كن نما يارى مرا
اى جوانمردى كه غمخوارى مرا
مادرم را نيست پا، من را دو دست
نا توان دستانم از اين كار هست
مرد يارى كرد آن طفل پريش
شد خجل از گفته هاى قبل خويش
مادرى را ديد بس والا تبار
ليك از جور فلك گرديده زار
گفت مادر كاين پسر باشد مرا
سر پناه و تكيه گاه و دست و پا
عذر تقصير ار كه با ماشين تو
اين چنين كردست اين افسرده رو
طفلم از بى اعتنايى در به در
فكرِ آن تدبير را پرورده سر
چاره سنجيده ست گر چه پر زيان
تو بزرگى كن ببخش اى مهربان
مرد از آن ماجرا بى تاب شد
گوييا بيدار بعد از خواب شد
گفت خواهر من خجل از روى تو
خيلى ها بد گفتم اين نيكوى تو
پيش از اينكه مى بدانم ماجرا
گفتمش خروار ها پرت و پلا
بى سبب بد ها نثارش كردمى
عذر خواهم زين همه نامردمى
طفلك از بى چارگى اين سان نمود
سنگ بر زد شيشه ام داغان نمود
من ز اول كودكت را ديده ام
با وجود ديدنش نا ديده ام
گر همى ايستادم از اول به او
تا ببينم چيست درد آن نيكو
كى چنين ها زار و سرگردان شدى
كى چنين سنگش كه در دستان شدى
اين تلنگر بس مرا بيدار كرد
تا قضاوت كى شود هر بار كرد
شيشه گر بشكسته از نيسان مرا
اين زيانى بوده از يزدان مرا
تا بگويد كاى نشسته بر سرير
از سرير داورى باز آ به زير
هر خلافى نيست از بد طينتى
بايد اول جست بهرش علّتى
شیبا رحیمی