از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۳۰ دسامبر ۲۰۱۲هالند
حکایت ۱۹۲
چشم کوته نظران حلقهء بیرون در است
ورنه هر ذرهء آئینهء خورشید نماست
« صائب »
خرید و فروش
یکی از ظرفای عصر مولانا جامی یکروز برسم مطایبه خطاب بمولانا گفت :
چهار آقچه ( پول معمول آن زمان ) دارم و میخواهم با این مبلغ چیزی بخرم و بخورم و سیر شوم و آنگاه باقی ماندهء آنرا بفروشم و چهار آقچهء خود را حاصل کنم . آیا چه چیز باید خریداری کنم؟
مولانا جامی در جواب او گفت :
به مسلخ برو شکنبهء گوسفندی بخر، مغز آن را بخور و پوستش را بفروش و چهار آقچهء خود را بدست آور.
سلسله این حکایات ادامه دارد…
چقدر زیبا،بیاد کابل که چنین زیبایها را از رادیو شنیده حظ میبردم.ممنون تان!