۲۴ ساعت

25 ژانویه
۴دیدگاه

پسرک بنجاره فروش

تاریخ نشر جمعه پنجم  دلو ۱۳۹۷ –  ۲۵ جنوری  ۲۰۱۹هالند
   **__________________________________**
داستان
پسرک بنجاره فروش
نوشته : محترمه خانم  صالحه « محک » ( یادگار)
شاه گل با قامت خمیده و دو تا ى خویش مصروف دوختن لحاف قورمه ای بود . همسایه منزل دوم خیاط بود ، لباس های زنان محل را میدوخت .
بابه ریش سفید حسن با دستان باریک و قامت لاغر و ضعیف خویش از دشت و دامنه های کوهسار جاروب جمع کرده و در خانه دسته دسته بسته میکرد . پیر مرد جاروب ها را در تخته پشت ناتوان خود می بست و به شهر میبرد وقتى فروخته میشد از پول ناچیز ان یکی و دو قرص نان میخرید و با پاهای لرزان و دل بی شیمه به خانه می امد .
شبها توته نانى با چای تلخ میخوردند . طفلک از پدر بوره خواسته بود . اما پدر جاروب بیشتر نفروخته بود که بوره هم بخرد…. خانم همسایه (خیاط) هر روز عصر که خانه و تخت بام را جاروب میکرد ، توته های اضافى تکه را با جاروب بروی حویلی میریخت . مادر حسن تمام توته ها ى تکه را جمع میکرد ، بعد از شستشو همه را در تناب می آویخت . بعدآ همه را بشکل های زیبا قیچی و دیزاین میکرد و آنها را با دست با هم میدوخت و از آن لحاف های قورمه ای زیبا میساخت . زنان قریه همه به نزد مادرحسن می امدند و می آ موختند که چطور باید تکه ها را با هم ترتیب داده که رنگها با هم همخوانى داشته و زیبا معلوم شود.
شبی طوفانی و تاریک بود. باران به شدت میبارید و برشیشه های پنجره ها میکوبید. از صداى هیبتناک و روشنی رعد و برق ترس و رعب در دلها خانه میکرد. حسن پا به چهارده سالگى گذاشته بود که مادر از کورى و کمبودى خود مقدار پول پس انداز کرده را براى حسن داد و گفت حالا مرد شو پدر و مادر پیر خود را نان بتى و آبروى مرده و زنده ما شو ، همان بود که پدر پیر پیش و حسن از قفایش راهى شهر شدند از دکانى به دکانى رفتند و مقدار تار و سوزن ، چورى و انگشتر و شانه و أئینه خریدند و به خانه برگشتند .
مادر حسن با دستان لرزان وسائل خود را از بکس فلزى رنگ و رو رفته را بیرون کرد و گفت بابه حسن سامان و ألات بنجاره، حسن را در همین بکس بگذار . صبحدم حسن از خواب برخاست بکس را بر دوش گذاشت و راهى کار و بار شد .
از دره هاى سبز و خرم گذشت تا به نزدیکترین قریه رسید . در عقب هر در صدا میزد ؛ سرمه ، سرخی ، تار و سوزن ، انگشتر ، چوری و … داریم میخر ید . یگان زن می آمد و بعد از چانه زدن زیاد یکی دو جنس میخرید .حسن دست مزد خود را به مادر میداد و به خوشی شب و روز میگذراندند.
در یکی از روز ها هنگام فروش أموال به یکى اززنان قریه . چشمش به کلکین بالاخانه اى افتاد که دختر زیبا روی در کنار کلکین نشسته و سرش خم است معلوم میشد که مصروف کارى است ، حسن دستش بکار و چشمش به دخترک بود . دخترک نا خود آگاه قد راست در کنار کلیکن ایستاده شد و نگاهی به حسن انداخت ، لحظه اى نگاه کرد و به سرعت از پله های چوبی پائین شد و خود را به حسن رساند .
درمقابلش نشست و پرسید ، انگشتر نقره داری ؟ حسن که محو جمال بیگم شده بود ، زبانش بند افتاد . مه گه ته … کرد و خاموشانه به چشم های بادامی بیگم نگاه میکرد. حسن در چشمان بیگم چون مستغرقى در بحرعشق غرق شده بود. در ائینه چشمان بیگم دنیای از عشق و محبت را دید .
بیگم هم در شعله هاى عشق حسن بناى سوختن گرفت. تمام بدنش مور مور کرد و قلبش به شدت در تپیدن شد . انگشتر خود را از کلکش کشید بدست حسن داد و گفت : اینطور یک انگشتر میخواهم . انگشتر در دست حسن ماند و زبانش در دهانش قفل شد . چشمانش محو تماشاى جمال بیگم شده بود . براى لحظه اى خود را فراموش کرد. در بحر عشق یار دست و پا میزد .
بیگم هم که غرق در عشق حسن شده بود دیگر طاقت نیاورد خود را غرق شده احساس کرد به سرعت بسوی خانه دوید . حسن چون مجسمه ساکت و بی حرکت بیگم را نگاه میکرد… شاید نیم ساعت حسن همانطور نگاه میکرد . کسی نبود فقط حسن در خیالات خود غرق شده بود. صدای پارس سگ ها او را از دنیای خیالات بیدار کرد . صندوق بنجاره خود را در پشت انداخت با پا های لرزان به سوی قشلاق خود روان شد.
شام بود که به خانه رسید . چرتی و سودایی بود . مادر که متوجه پسر شده بود ، بعد از هر چند گاهى می پرسید . خیریت است بچیم ، ترا چه شده ؟ حسن دست و پای خود را گم کرده بود . خاموشانه نگاه میکرد و چیزی نمیگفت . شب تا سحر در خواب گپ زد و مادر بیچاره پریشان حال حسن بود .
صبحدم حسن چای نا خورده وسایل خود را گرفته ، از کوره راهها وارد دره شاداب شد . از بلندى هاى کوهها و کمرها گذشت و بدیار یار شتافت. هرقدر در ده تا و بالا گشت خریدار نیافت .
به بهانه فروش اجناس بار بار به ده می آمد و به همان کلکین نگاه میکرد . بعد از یک هفته توانست بیگم را ببیند . بیگم برای خرید تار و سوزن امد . هردو خاموشانه یکدیگر را نگاه میکردند و حال حرف زدن را نداشتند . تنها از چشمان شان شعله های عشق زبانه میکشید .
حسن هر صبح به عجله خانه را بسوی دیار یار ترک میکرد . اما دیدار یار میسر نمیشد. در مقابل دهکده شان در سر صخره بزرگ مى نشست و بیاد یار محبوب خود توله میزد . و در سر صخره بزرگ روی بدل میخوابید و در زیر لب با یار و دلبند خود حال دل میگفت و گهی تخته به پشت دراز میکشد و به یاد روی دلبر شعر و ترانه میخواند.
یک چنگ خرید و نغمه های دردناکى که از قلب خونین عاشق تراوش میکرد مینواخت و اشک می ریخت . ماهها در جستجوی یار و عزیزش بود. شب و روز در تب میسوخت . مادرش سپند و بوربو دود میکرد و اشک میریخت که پسرکم را کدام ظالم جادو کرده . سر به بالین بیمارى نهاده است ، مثل سابق نمی خندد و نان نمى خورد.چرتى و سودایی شده . حسن هر روز صبح وقت از خانه بیرون میشد و شام به خانه می آمد و در کنج عزلت پناه میبرد .
با ر بار بیاد عزیزش به دهکده رفت ، فقط که بیگم یک قطره آب شده و در زمین فرو رفته باشد . حسن دیگر پای خود را گرفت و با خود گفت : شاید بیگم از ترس مردم دهکده خود را پنهان میکند که بد نام نشود . شاید میخواهد والدینم به خواستگاریش بروند ؛ او چه میداند که پدر و مادر م جرّأت خواستگارى را ندارد .
آنها که در زمین بوریا و در آسمان ستاره ندارند ، به کدام دلخوشى برأى من زن بگیرند . روز ها و ماهها بر همان صخره بلند مقابل دهکده بیگم شان می نشست و از دور خانه یار و عزیز خود را نظاره میکرد .
در یکى از روز هاى تابستان از سر همان سنگ دید که دود و غبار و گرد و خاک از سوی دیار یار به آسمان میرود .دلش گواهی بد میداد. خود را به سرعت به دهکده رساند . صدای ساز و دول و سرنا بگوش میرسید. دوان دوان خود را نزدیک جمعیت مردم رساند ، قلبش چون مرغ بسمل می تپید.
از دیدن اسپ سفید گلپوش متعجب شد که یک عروس با شال سبز بر آن سوار و در کنار اسپ مرد پیر شاید در حدود ۶۰ یا ۷۰ ساله که چند دانه ریش و بروت بروی چملکش معلوم میشد و با حنا آنرا سرخ کرده بود روان است. در میان گرد و خاک چند پسر جوان دستمال های سرخ و سبز در دست می رقصند.
به عجله خود را به قافله عروس و داماد رساندم . پسرک خورد که على نام داشت وهمسایه خانه بیگم شان بود بسوى حسن دوید . على برأى اولین بار در بدل یک ساجق برأى حسن گفته بود که اسم آن دختر بیگم است . از همان روز على همیشه حسن را سلام میداد و منتظر می بود که باز برایش انعام بدهد .
آنها با هم دوست شده بودند . حسن به اشاره سر او را نزدیک خود خواست . على دوان دوان از میان جمعیت براى خود راه باز کرد و به نزد حسن امد و سلام کرد .پرسید لالا جان برایم شیرنی آوردی ؟.حسن گفت بلى ! بگو عروسی کی است؟ على خندیده گفت عروسی بیگم است . حسن دیگر به خود نفهمید . چشم هایش سیاهی کرد و پاهایش سست شد و به زمین خم شد.
در گوشه ای نشست اشک هایش جاری بود . رفتن یار را تماشا میکرد. شاید هم در دریای غم های خود غرق شده بود. شام با پای لرزان به خانه رفت و شب تا سحر گریست . ارام از بستر برخاست و بر سر چاه  رفت و خود را در چاه انداخت .
مادر تا شام منتظر ماند با خود فکر کرد که حسن حتمآ به کار و سودا رفته . شام شد از نوردیده خبری نشد . به کمک همسایه ها در جستجو شدند . مرد مسن و عاقل پرسید ، ایا وسایل کار را با خود برده بود ؟
مادر با چند تن در جستجو شدند دیدند که وسایل حسن در پسخانه است . مرد مسن گفت بکار نرفته، همین چهار اطراف را نگاه کنید.بعد از جستجو زیاد جسد بی جانش را از چاه کشیدند. پدر و مادر پیر شب تا سحر گریستند و بار بار ضعف کردند . به کمک دوستان و اقار ب فرداى آنروز حسن را در حضیره دهکده دفن کردند.
بزودى خبر مرگ على در دهکده و قریه هاى دور و نزدیک پخش شد . بیگم بعد از چند روز خبر شد که یگانه عشقش (حسن ) خود را در چاه غرق کرده .او هم خود را در چاه غرق کرد و در نزدیکی حسن دفن شد. کسی ندانست فقط آن دو از آئینه چشمان هم عشق را درک و لمس کردند .
صالحه « محک » ( یادگار)
 

۴ پاسخ به “پسرک بنجاره فروش”

  1. admin گفت:

    درود به خواهر گرامی محترمه خانم صالحه محک یاد گار ، تشکر از داستان عالی تان. همیشه موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر

  2. هزاران درود و سپاس از محترم مهدی بشیر عزیز القدر، مدبر سایت وزین ۲۴ ساعت.
    که همواره مطالب ناب و زیبا را به نشر گرفته وهزاران تن از دوستداران علم و فرهنگ را مصروف دنیای علم و ادب ساخته من خود نیز یکی از هزاران خوانندگان این سایت وزین می باشم. جا دارد یک تشکری خاص از زحمات خستگی ناپزیر این عزیز فرهیخته نموده و برای شان طول عمر با صحتمندی و پیروزی تمنا دارم.??????????

  3. قیوم بشیر هروی گفت:

    درود بر شما خواهر گرانقدرم بانو محک یادگار عزیز ، قلم تان همیشه رنگین باد.
    با عرض حرمت
    قیوم بشیر هروی
    ملبورن – آسترالیا

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما