۲۴ ساعت

24 جولای
۷دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

تاریخ نشر سه شنبه دوم  اسد ۱۳۹۷ – ۲۴ جولای  ۲۰۱۸–  هالند

حکایت ۲۵۵

آدمی  چون  بداشت  دست از صیت

هرچه خواهی بکن  که فاصنع شیت

« سنائی »

سر خروس

دعبل خزاعی شاعر معروف عرب ( متوفی ۲۲۴ هجری ) حکایت کرده است که وقتی با جماعتی از فضلا بخانه سهل بن هارون رفتیم و از صبح تا ظهر همانجا بودیم.

صاحبخانه وقتی که دید  ما از جای خود بر نمی خیزیم ناچار غلام خود را صدا زد و امر کرد که اگر چیزی خوردنی دارد بیاورد.

غلام رفت و پس از مدتی توقف ومعطلی که ما از آمدنش مأیوس شده بودیم با سفرهء پرکینی باز گشت که در آن یک قرص نان خشک بود وبدست دیگر نیز کاسهء شکسته داشت که در آن قدری آب گرم و جوجهء خروس نیم خام وبدون سر بود.

سفره را گسترد وکاسه را در آن نهاد ومامنتظر بودیم که کی بخوردن دعوت خواهد کرد؟

ولی دیدیم که سهل چند لحظه سر در پیش افگند و بکفر فرو رفت و پس از مدتی سر برداشت و از غلام پرسید :

سر خروس چه شد؟

غلام گفت :

بدور انداختم !

من از آنکس که پای مرغ را بدور میاندازد متنفرم ، تو سر آنرا چگونه بدور انداخته ای ؟

این کار تو بسیار ناپسند بوده است ، مگر نمیدانی که « رئیس » از « رآس » مشتق شده و سرخروس را فضایل بسیار است:

اول اینکه از دهانش آوازی بیرون میآید که مردم متدین را بنماز دعوت می کند .

 دوم اینکه تاجی که برسر اوست نشانهء برتری آن بر سایر اصناف پرندگانست .

 سوم اینکه دو چشم اوفرشتگان رابعینه میبیند وهم شعر اشراب رنگین رابچشم خروس شبیه می نمایند.

 چهارم اینکه مغز سرش برای آماس گرده نافع است . پنجم اینکه هیچ استخوانی از استخوان سر خروس لذیزتر نیست . اگر توآنرا ازین سببب بدور انداخته ئی که پنداشته ئیی من آنرا دوست ندارم ، خطای فاحش نموده یی زیرا من سرمرغ را بسیار دوست دارم و برای مغزسرآن از سرخود میگذرم . بازهم اگر من آنرا نخورم عیال و اطفال من آنرا میخورند واگر ایشان نیز نخورند ، مهمانان ما که از صبحدم تا بحال اینجا نشسته اند و هیچ نخورده اند آنرا نوش جان میکنند واز من تشکر هم می نمایند.

بعد از گفتن سخنان فوق از روی غضب به غلام گفت :

برو آنرا پید ا کن ۱

غلام گفت :

والله که نمیدانم که کجا انداخته ام !

سهل گفت :

والله من میدانم آنرا کجا انداخته ای ! در کشم خود انداخته ای !

غلام گفت :

والله من نخورده ام و تو بدروغ سوگند میخوری!

سهل در غضب شد و گریبان غلام را که پیر مردی بینوا بود گرفت وکشید وغلام نیز با او همان قسم رفتار نمود و نزاغ آنان تیره شد.

در آن اثنا پای سهل بر کاسهء آب گرم آمد و آنرا سرنگون ساخت و شوربای آن بروی سفره ریخت تو خروس نیم خام ازکاسه بر زمین افتاد. 

گربه ای که در کمین بود واین لقمهء لذیذ را بآرزو درخواست میکرد آنرا در ربود و گریخت.

ما نیز صلاح خود را در آن دیدیم که ازآن خانه دور شویم و بر آمدیم و سهل را با غلامش بحال خود گذاشتیم.

( در بعضی از کتب که این حکایت نقل شده بجای «سهل » سعد بن هارون نوشته اند.)

سلسله این حکایات ادامه دارد……

 

۷ پاسخ به “از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی”

  1. admin گفت:

    ممنون برادر گرامی ام قیوم جان که لطف نموده این حکایت را هم به دوستان کتاب هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی قرستاده اند. مهدی بشیر

  2. اشعار استاد صابر هروي گفت:

    روان ایشان شاد و خلد برین ماورای ابدی شان باد ، آمین !!

  3. admin گفت:

    تشکر از خواهر گرامی ام خانم زهره صابر هروی ، خداوند پدر گرامی تان مرحوم استاد صابر هروی را هم مغفرت کند . روحشان شاد . شما سلامت باشید.
    مهدی بشیر

  4. عزیزه عنایت گفت:

    فردوس برین جای شان باشد همه آثار شان گرانبها است .

    • admin گفت:

      ممنون حسن نظر محترمه خواهر گرامی خانم عزیزه عنایت. خداوند رفته گان شماراهم مغفرت کند. مهدی بشیر

  5. عبدالله هروی گفت:

    برادر محترم آقای محمد مهدی بشیر ، تشکر از اینکه نشر سلسله این داستان های آموزنده را ادامه میدهید. روح پدر گرامی تان شاد و یاد شان گرامی.

    • admin گفت:

      تشکر از برادر گرامی آقای عبدالله هروی ، خداوند رفته گان عزیز شما راهم بیامرزد. مهدی بشیر

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما