۲۴ ساعت

10 ژانویه
۴دیدگاه

در مشهد گردۀ یک پناهنده افغانرا دزدیدند

تاریخ نشر یکشنبه ۲۰ جدی  ۱۳۹۴ – دهم  جنوری  ۲۰۱۶ هالند

این یک واقعیت است لطفا بخوانید

داکتران مشهد ایران  به بهانۀ برداشتن کیسهٔ صفرا یک پناهنده افغان
گردۀ او را دزدیدند

*******
این جنایت را داکتران آلمان فهمیدند

رحم و رافت اسلامی

********

تقدیم کننده : صدیق رهپو طرزی

***********

من از آن گاهی که سیل پناهنده گان – برخی به نادرستی واژهٔ مهاجران را به کار می برند – مرزهای ترکیه و کشورهای شرق اروپا را گذر نمودند و روشن شد که در میان شان افغانان نیز حضور دارند، به یاری پروفیسر شولتز ( وامنام ) دوست بسیار نزدیکم که سال های زیادی از پیوند ما در این سامان می گذرد، به دفتر ادارهٰ شهر گت تینگن، نام نویسی نمودم، تا اگر بتوانم به آنان یاری برسانم أنان به گرمی از این امر پذیرایی نمودند و گفتند که تازه برای شان دستور روی دست گرفتن آماده گی برای انی کار، داده شده است.


من هر روز سیر دگرگونی ها را در این خط دنبال می نمودم.

در این اخر ها، یکی از مسولان ادارهٔ پناهنده گان برایم آگاهی داد که اولین گروه، پس از تقسیم از مونشن و فریدلند، شهرک دیگر نزدیک، وارد گُت تنگن شده اند و خودش ـ شماره تلفونی را داد  به من تا به  آن جا تماس بگیرم . من پس از تماس نشانی محل را دریافت و به آن جا رفتم.

کسی که کار ها را اداره می کرد، گفت کمی صبر کنید، دوست همکار ما که یک افغان هست، می رسد. مدتی نگذشته بود که دیدم فردی ک خود را هراتی ( وامنام ) معرفی می کرد، وارد اتاق شد و با من احوال پرسی نمود.

من مدت ها پیش با پدرش که اکنون فوت نموده هست، دیدار هایی داشته بودم. او شعر می سرود و من هم از خوانش سروده هایش لذت می بردم و دیدگاه های خود را بیان.
من چند باری که از پدرش دیدن نموده بودم، او را ندیدم.

پس از این که دانست من با پدرش آشنا بودم، برخورد خوب تر نمود.

او گفت که ما دو گونه کسان را برای همکاری نیاز داریم. یکی که با ما قرار داد نموده و همیشه کار نماید و یکی آن که به صورت دواطلبانه حاضر به همکاری شود. من برایش صاف و پوست کنده گفتم که من به شکل داوطلبانه حاضر هستم تا هر چی از دستم بر می آید به فرد انسان، چی رسد به هموطن خودم، یاری برسانم. او گفت که ما همکار دیگر افغان داریم که باید با او مشوره نمایم. پس از این که نامش را گرفت ـ این جا دیگر نیاز به بردن نامش نیست ـ فهمیدم که او از سال های ۱۹۸۰، به این جا آمده است.
به هر روی.

من کارت شناسایی خود را برایش دادم و یاد آور شدم که هر گاه نیاز بود، من را در جریان قرار بدهید.

مدتی از این امر گذشت، هیچ خط و خبری نشد. اما، در رادیو می شنیدم که گروه گروه پناهنده گان وارد شهر می شوند.

در اخر، دوست جرمنم از من پرسید که کمک ات به پناهنده گان به کجا رسید؟ من جریان را برایش گفتم.

چند روز بعد، همو، زنگ زد و پوزش خواست که همه چیز را فراموش نموده است تا آگاهی های لازم را در مورد ارتباط با من را به جایی که نیاز دارند، روان کند.
چند روز بعد همان بانوی جرمن که کار هایش را نظارت می نمود، به من زنگ زد و شمارهٔ تلفونی را داد تا تماس بگیرم.

حال دیگر نیاز نیست تا آن چی در این مدت میان او و مسولان جرمن گذشت بیان بدارم. داستان دردناکی هست که در میان ما به شدت جریان دارد و نماد بلند بالای عدم روا داری می باشد.

به هر روی گپ کوتاه این که کسی به نام داوید، که من با او تماس گرفته بودم، زنگ زد و خواهش نمود تا یگی از افغانان را که شکایت دارد، به نزد طبیب ببری.
من پذیرفتم.

شمارهٔ تلفون مبایلش را داد تا با او تماس بگیرم. در اثر تماس تلفونی درک نمودم که نامش کلب علی ( وامنام ) می باشد و از دایکندی آمده هست. فردایش قرار ملاقات با طبیب گذاشته بودند. من به صورت مستقیم به معاینه خانهٔ طبیب رفتم. در آستان در ورودی آن جا با هم دیدار نمودیم.

آدم میانه قد بود. از چهره اش رنج کار جسمی به شدت خوانده می شد.

با یکی دو سخن، به زودی صمیمی شدیم. سنش از چهل گذشته بود. همسر و فرزندانش به مشهد، باقی مانده بودند. شش سال پیش برای دریافت زنده گی بهتر، به ایران و به ویژه مشهد کوچ کرده  بود. داستان برخورد ایرانیان ـ با آن که هم مذهب اش بود ـ قصهٔ اندوهباری است که باید در فرصت دیگری به آن پرداخت.

از او پرسیدم که چی دردی دارد؟ او دست هایی که از پنجه هایش درد کار سنگین می بارید، روی شکمش گذاشت و گفت که چند وقت پیش دچار دل دردی شده و به طبیبی در مشهد مراجعه نمود. طبیب پس از معاینه های به ظاهر دقیق، برایش گفت که کیسهٔ صفرایش باید برداشته شود.

طبیب برای این کار، مبلغ سرسام آوری را به میان کشید. از آن زمان به بعد مرد و همسرش با جان کندن و عرق ریختن آن مبلغ را آماده ساختند و او زیر تیغ قرار گرفت.

از آن هنگام تا کنون درد به شکلی از شکل ها همراه با عارق تند و مزهٔ تیزاب، پس از هر غذا به گفتهٔ خودش دلش را بالا می آورد. بعد  هر دوی ما وارد معاینه خانه شدیم و او که از دید این همه صفایی و برخورد پُر مهر پرستاران گیچ شده بود، با دست و پاچگی وارد اتاق انتظار شد. بالاپوشش را به بغل چسیپده بود. من برایش چنگک و کرتی بند را نشان دادم تا آن را در محلش آویزان نماید. او در حالی که از ترس گم شدن، از بالا پوشش دست نمی کشید، به اجبار آن را آویران نمود، اما، از نیم چشم به ان متوجه بود.

من با استفاده از فرصت او را در جریان برخورد با زنده گی این جا که به گفته خودش بسیار انسانی هست و این کافران نی، بل مسلمانان واقعی اند، آشنا ساختم.
او با آن که کور سوادی داشت، سخت تند هوش به نظر می آمد.

بالاخره . نوبتش رسید و من هم با او وارد اتاق طبیب جرمن شدیم. بار دیگر برخورد انسانی، او را تکان داد. طبیب در جریان معاینه که تصویر معده و رودهٔ بیمار در صفحه دیده می شد، ناکهان از شگفتی چیغ زد. او در حالی که دست هایش می لرزید به چشم هایش باور نمی نمود. تنها با اشاره یی به من فهماند که  بهتر  هست سکوت نمایم. بیمار از این امر آگاه نشد. معاینه تمام شد. پناهنده را به اتاق انتظار بردند. بعد پرستار آمد و به من گفت که طبیب با خودت تنها گپ می زند. من وارد اتاقش شدم. او در حالی که تمام تنش می لرزید، کنده کنده به من گفت که اول این که این کاری که انجام داده اند در هیچ کتاب جراحی جای نمی گیرد. چنین به نظر می آید که کیسهٔ صفرایش چندان نیازی به برداشتن نداشته است. از سوی دیگر، اینان در جریان بیهوشی مریض دست به کاری زده اند که جنایت بزرگ به حساب می آید. یکی از گُرده هایش را به کلی برداشته اند. تو از او پرسان کن که خودش با رضایت ناشی از اجبار تن به این کار داده هست و یا این که بی آگاهی او چنین نموده اند. من برای طبیب گفتم که حال در همین لحظه مناسب نیست تا چنین گپی را از او بپرسم.
طبیب اصرار داشت که او در برابر این مساله مسولیت وجدانی دارد.

به هر صورت ، من او را به اتاق طبیب خواستم و این مساله را آرام آرام با او در میان گذاشتم. او با شنیدن این گپ مانند این که تنش را برق داده باشند، به خود لرزید و با صدای پر از دست و پا چه گی، در حالی که اشک چون سیل از چشم هایش جاری بود، گفت که هرگز از این امر آگاه نبوده هست. او افزود که فکر می کنم جراح ایرانی، این کار را برای فروش نموده است.

در همان موقع فیلم مستندی به یادم امد گه در کوچه و پس کوچه مشهد، به دیوار ها نوشته اند.٫٫ گرده فروشی. سپس شمارهٔ تلفون همراهی را گذاشته اند.،،

مرد نزدیک بود بیهوش گردد. پرستاران به یارییش شتافتند و با دادن دوایی او را سر حال آوردند.

من به اداره زنگ زدم و گفتم بهتر هست، او را به وسیلهٔ تاکسی بیاورم. آنان گفتند که همین اکنون موتری میسر نیست، پس با تکسی بیاورش.

داستان های دیگر پُر اندوه تا بعد

صدیق رهپو طرزی

Stolen Kidney

Islamic mercy !

 

When I become aware of the arrival of refugees – some use the word of immigrant in wrong way and mix it with refugee. The basic different is that immigration is a legal entering to a country and refuge is illegal.

The new waves are refugees who want to escape due to lack of security in Afghanistan  and finding new and better life from Iran and Pakistan.

These refugees were crossing the borders of Turkey and East European countries. I found out that that among them there are Afghans. With the help of Professor Schultz ( A pseudo name) a friend of mine whom I know for a decade, I contacted the refugee arrival office of Goettingen city to help them.

They have accepted my offer with appreciation, and they said that they have got new information about refugees’ arrivals and we are preparing the ground for receiving them and knew that they need help and communication, especially in their native languages.

The refugee arrival office authority said that they  are waiting until they gather those refugees in one place and then will be send to other areas as Goettingen. 

I have followed every day the development of situation and procedure of attitude toward them by media. 

At the end of day,one of the refugee department officials informed me that the first group after the division of Munich and Friedland, another town close by, came to Goettingen. I had a phone number, so I contacted the office and went there. 

The person responsible told me to wait, as there was another Afghan  already helping them by contract.

After a while, a person from Heart came and greets me.

Many years ago I knew his father who is passed away now. He was a poet and I listening to his poems and enjoyed them.We  had good conversation and long talk on Persian literature.

I had met his father couple of times but never see him there.

As he told me later, when they took refuge to Germany and settled down in Goettingen, he was a little child. After he found out that I knew his father, he became more friendlier.

I told him on spot and very frankly that I would like to work as an volunteer and will help a human being from every land, and people of my country. He said that, he would need to consult with his Afghan colleague. When he mentioned his name I realised that he lives since 1980s here and entered as a refugee at that time. 

I gave him my visit card and a reminder that whenever I was needed they can contact me.

After a while, there was no news. However, I heard on the radio that groups of refugees are transferred to the city.

Finally, he called me and apologised for forgetting about that matter,(!) he would like some more information about me.

I would not like to go into details what happened between him and the German authorities, it is another painful story, which is running since long time among us. 

Few days later, a German woman gives me a number to contact. Any ways some one called D contacted me to take one Afghan man to the physician who complains about stomach pain. After contacting him by mobile phone I found out that he came from Daikundi a new province in the centre of Afghanistan. He had an appointment next day and we met at the doctor’s praxis. 

He was in his mid forties with medium height. His sun burnt face and deep wrinkles showed that he had done tough labor, work and physical activities, in city of Mashhad of Iran. 

With one or two words, we got introduced and used to talk to each other frankly. His wife and children were left in Mashhad. Around 6 years ago, he moved to Iran for a better life. He told me stories of behaviour of Iranian who have the same sect of Islamic religion as him were painful and sad. I will share those painful tales next time. 

I asked him what pain he is suffering from? His hands which were showing the tiredness of heavy physical work, he put them on his stomach, saying years  ago in Mashhad he got stomach pain, and the doctor told him that his Gall Bladder needs to be removed. He had to pay a huge amount of money to the doctor for his operation for which he and his wife worked day and night. 

Since then, he has a lot of pain and very acidic stomach. After each meal he felt to vomit.

 When we entered the physician of interior, he was feeling very surprised from the kind behaviour of the nurses and people in the waiting room. He did not want to take of his overcoat, as he feared losing it. Then I showed him where he can put his jacket. 

I spoke to him about the life and code of behaviours here. After some deep thinks, he said himself that these people have very human and Islamic behaviour. They are real Moslems ! 

Although he was illiterate, he seemed to be very clever and sharp mind. Any ways he was called for examination and we both went to examination room. Again, the kindness of the doctor shocked him. While examining his internal organs, the doctor suddenly screamed loud and his hands were shaking, he could not believe his eyes, he told me to be silent and come to the other room with him. The patient did not know what happened. His examination finished, he went to the waiting room, the nurse came and asked me that the doctor wants to speak with me in privat. I went back to see the doctor, he was shocked and shivering, the doctor told me that what is done to the patient it is not in any medical book, during the operation of his Gall Bladder while he was in anaesthesia they did some thing which is a huge crime. They removed his kidney. The doctor requested me to ask the patient if he did that voluntarily or they have removed his kidney with out his consent. I said to the doctor that it would not be appropriate at the moment to ask him such question.

 

The doctor insisted that he has moral responsibility towards such matter.

I called him to the doctor’s room and spoke to him slowly about his operation in Mashhad. He look like he had an electric shock, he was shivering and his tears came like flood from his eyes, with shaking voice he said that he never knew about this, and he said that the Iranian surgeon did that to sale his kidney without his consent during Gall Bladder operation.

In that time I remembered a documentary film that showed on the white walls of  the streets of Mashhad, there was written “ Kidney for Sale”   under this writing there was a phone number provided.

The man had nearly fainted, nurses came to help him and give him medicine. I called the office and took a taxi as there was no car available.

 Note: More sad and tragic stories to come…

 

 

۴ پاسخ به “در مشهد گردۀ یک پناهنده افغانرا دزدیدند”

  1. admin گفت:

    دوستان عزیز ضمن عرض سلام ، لطفا متوجه تان باشید و اگر خدای نا خواسته مریض شدید کوشش کنید که در کشور ایران به داکتر مراجعه نکنید زیرا آنها علاوه که تجارت میکنند اعضای وجود تانرا هم دزدی میکنند.
    اقسام دزد ها را دیده و شنیده بودم ، اما داکتر دزد که اعضای بدن مریضش را دزدی کند و به طبابت که یک وظیفه درست است خیانت نباید کرد.
    در شهر مشهد ایران که بنام یک شهر مذهبی و اسلامی یاد میشود در یکی از شفاخانه ها یک داکتر خایین و جانی و فریبکار نام طبابت را بد نام کرده و به هم مسلکان خود خیانت نموده و یک هموطن مظلوم ما را که دل درد بوده وبرایش گفته که کیسه صفرا تو خراب شده و باید برداشته شود و مقدار زیادی پول هم از او گرفته و بعد از اینکه کیسه صفرایش را بر میدارد این خایین لعنتی یک گرده این مرد مظلوم را هم دزدی میکند و بعدا حتمآ به پول زیاد بفروش میرساند. این دزدی و جنایت را یک داکتر آلمانی متوجه میشود که این مرد اخیرآ وارد آلمان میشود و نزد داکتر میرود و متوجه میشود.
    دولت ایران بخصوص وزارت صحت و شفاخانه مربوطه آن در مشهد باید پاسخ بدهد.
    همچنان دولت بی کغایت وحشت ملی افغانستان بخضوص وزیر صحت عامه باید از این مسلمان نما ها ی ایرانی سوال کندکه چرا چنین جنایتی نموده اند؟ و به اطلاع هموطنان و جهانیان برساند. لعنت و نفرین به این دزدان و جنایتکاران ایرانی . تشکر رهپو عزیز . با عرض حرمت مهدی بشیر

  2. Asmat Rassa گفت:

    خداوند بر ملت مظلوم افغان رحم نماید. لعنت بر دشمنان انسان و انسانیت!!!

  3. Sângâr Mângâl گفت:

    نفرین به ظالمان ایران ، این کشور ظالم و وحشی است خدا پرسان همچو کار ها یش را بکند.

  4. Aziza Enayat گفت:

    بسیار درد آور است این یک مثالش است ایا جوانانی را که به بهانۀ مواد مخدر اعدام میکنند چی کسی آگاه است که از همۀ آنان اول گرده های شانرا نکشیده باشند و بعد به اعدام برابر شان میکنند .
    خداوند دولت مردان رژیم های مارا که بی خبر از حال ملت بیچاره هستند وبودند جزا بدهد که زمینه را مساعد ساختند تا جوانان این وطن خاک و کشور را ترک کنند و بلاخره به این مصیبت ها دچار شوند .

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما