۲۴ ساعت

09 ژوئن
۳دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

تاریخ  نشر  یکشنبه  نهم  جون ۲۰۱۳ هالند

Boek1001

حکایت ۲۰۱

از  آنروزی  تفکر کن  که   ایزد

بحق   باشد   میان   خلق    داور

چنان باید که تخمی کاری امروز

که  فردایت  همی  نیکی  دهد بر

                           « امیر معزی »

پاداش ترحم

راوی این حکایت استاد ابوالفضل بیهقی مؤرخ نامی دربار غزنه است و چون در انشاء آن استاد ارجمند دست بردن و آنرا نقل بمعنی کردن با در نظر گرفتن فصاحت و بلاغت اصلی آن شایسته نیست ، عین نوشتهء او را نقل میکنم.

استاد بیهقی میگوید : از عبدالملک مستوفی به بست شنیدم در سنهء خمسین و اربعمائه و این آزاد مرد، مردی دبیر است و مقبول القول و بکار آمده و در استیفا آیتی . گفت :

بدان وقت که امیر سبکتگین بست بگرفت و با یتوزیان برافتادند زعیمی بود بناحیت طالقان ، ویرا احمد بو عمرو گفتندی . مردی پیر و سدید و توانگر، امیر سبکتگین ویرا پسندید از جملهء مردمان آن ناحیتو بنواخت و بخود نزدیک کرد و اعتمادش باوی تا بدان جایگاه بود که هر شبی مر اورا بخواندی و تا دیری نزدیک امیر بودی و نیز با وی خلوتها کردی شادی و غم و اسرار گفتی ، و این دوست پدر من بود ( احمد بو نصر مستوفی ).

  روزی با پدرم میگفت ( و من حاضر بودم ) که امیر سبکتگین با من شبی حدیث میکرد احوال و اسرار سرگذشتهای خویش باز می نمود، پس گفت :

پیشتر از آن که من به غزنین افتادم یکروز بر نشستم نزدیک یک نماز دیگر و بصحرا بیرون رفتم بلخ و همان یک اسپ داشتم و سخت تیزتک و دونده بود.

چنان که هر صیدی که پیش می آمدی باز گرفتی ، آهوئی دیدم ماده و بچه ای باوی ، اسپ را بر انگیختم و نیک پیشرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد.

بگرفتم و بر زین نهادم و باز گشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون لختی بر آمد آوازی بگوش من آمد، باز نگریستم، مادر بچه بود که بر اثر من میآمد و غریوی و خواهشکی میکرد. اسپ بر گردانیدم بطمع آنکه مگر ویرا نیز گرفته آید و بتاختم ، چون باز از پیش من برفت . باز گشتم و دوسه بار همچنین می افتاد و این بیچاره گک می آمد و مینالید تا نزدیک شهر رسیدم. مادرش همچنان نالان می آمد.

دلم بروی بسوخت – با خود گفتم ازین آهو بره چه خواهد آمد برین مادر مهربان رحمت می باید کرد بچه را بصحرا انداختم ، سوی مادر بدوید و غریو کردند و هردو برفتند سوی دشت و من بخانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسپم بی جو مانده سخت دلتنگ شدم و چون غمناک در اتاق بخفتم بخواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد ومرا بگفت یا سبکتگین بدان که آن بخشایش که بدان ماده آهو کردی و این بچه گک بدو باز دادی و اسپ خود را بی جو یله کردی ، ما شهری را که آنرا غزنین گویند و زابلستان بر تو و فرزندان تو بخشیدیم. و من رسول آفریدگارم جل جلاله و تقدست اسماؤه لااله غیره.

من بیدار شدم و قوی دل گشت و همیشه ازین خواب همی اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم و به یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت که ایزد عز ذکره تقدیر کرده است.

 سلسله این حکایات ادامه دارد…  

 

۳ پاسخ به “از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی”

  1. عزیزه عنایت گفت:

    سلام !
    واقعاً که خدای متعال کارنیک هربنده خویش را بدون پاداش نمی گذارد چون جگر گوشه اورا برگرداند وبه مادرش تسلیم کرد .دربرابراین ترحم خداوند بروی ملکی بخشید .عالی بود.روان استاد شاد .

  2. برهان الدین سعیدی گفت:

    دوست عزیز بشیر صاحب ! نوشته استاد بزرگوار را مطالعه کردم بسیار عالی است و بنابر علاقمندی خودم در ارگان نشراتی صلح و تفاهم مولانا سعید افغانی و فیسبوک نشر شد و حضور شما اطمینان داده شد. سعیدی
    http://www.said-afghani.org/seite-makalat/ustad-bashir-herawi-25.09.2011/haka-eate%20201%20-%2009.06.2013.pdf

  3. admin گفت:

    دوست دانشمند و گرامی جناب سعیدی عزیز ، جهانی سپاس از لطف تان . همیشه زنده و سلامت باشید. مهدی بشیر

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما