ارسال شده توسط admin در
اشعار
تاریخ نشر : سه شنبه ۲ اسد ( مرداد ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲۳ جولای ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا
در طلب تو
۵۴ الف
( تومرا جان وجهانی، چه کنم جان وجهان را )
که ترا دارم و از یاد برم جان و جهان را
تو همینی که ز شعر تو تراشیده دل من
که همین خواهم و دیگر چه کنم فکر همان را
تو زمینی که زمان در دل خود حبس نماید
و منم خاک زمینی که فرو برده زمان را
تو بهاری که ز پاییز خبر هیچ ندارد
و منم قامت سروی که بخندیده خزان را
تو نهانی که عیان رنگ بگیرد ز وجودت
که شود از تو هویدا و کشد آه نهان را
توغزل هستی و آرامش هر نقطه به چشمت
که چه وجدیسیت ندانی ز تو آوای فغان را
تو صدایی تو هجایی تو کمالی تو جمالی
که نه رنگ است ونه رو است بدون تو بیان را
تو عجب هستی و عمریست منم در طلب تو
که همی پیر کنم از طربت عشق جوان را
تو کلیدی که به هر قفل رسی باز نمایی
و منم آن در قفلی که برد از تو گمان را
تو یقینی که کهن از کفنت جامه بدوزد
و من آن تلخی مردن که فرو بسته دهان را
تو تسلا ، تو تولا ، تو مبرا ، تو مجزا
و من آن قامت تیری که کمر بسته کمان را
تو سلامی که ز هر حرف تو اندیشه بخیزد
ومن آن قاشق شهدی که شیرین کرده زبان را
تو جنونی که ترا سنگ به هر کوچه بجوید
ومن آن عشق فزونی که ز تو برده امان را
تو نسیمی، تو شمیمی ، تو جدیدی، تو قدیمی
که تنم پر شده از تو ، چه کشم منت جان را
شکیبا شمیم