۲۴ ساعت

آرشیو 'داستان'

09 مارس
۳دیدگاه

مرد اسیر

تاریخ نشر دوشنبه ۱۸ حوت  ۱۳۹۳ – نهم  مارچ ۲۰۱۵ هالند

مرد اسیر

داستانهای  کوتاه، نسبت به داستان های طویل  جذابیتی  بیشتری برای خواننده دارد که هم از خواندن آن لذت میبرد و هم خسته نمیشود . اخیرآ خواهر گرامی و همکار خوب ما محترمه  خانم عزیزه عنایت لطف کردند و کتاب  زیبا و عالی را که با قطع و صحافت مقبول در(چاپخانه شاهمامه هالند ) به چاپ رسیده است و گزینه داستانهای کوتاه شان است و بنام( مرد اسیر) میباشد  به کتابخانه سایت ۲۴ ساعت فرستادند  که از ایشان جهانی سپاس مینمایم  وباید گفت که لطف کردند  یک نسخه هم به  قیوم جان بشیر فرستادند که  بعدا من آنرا برایشان  ارسال خواهم کرد.

ادامه نوشته…

24 اکتبر
۲دیدگاه

چهل دختران

تاریخ نشر چمعه  ۲۴ اکتوبر ۲۰۱۴ هالند

چهل دختران

چهل دختران

نوشته کریم پوپل

محترم کریم پوپل

محترم کریم پوپل

چهل دختران ، نام اماکن زیادی در کشورهای چون افغانستان  ایران ازبکستان تاجکستان آذربایجان ترکیه گرجستان و اوکرائین  میباشد . که گفته میشود داستان چهل دختران یک داستان است که ساحه وسیع را پوشانیده است.

ادامه نوشته…

06 اکتبر
۲دیدگاه

آرمان عیدی

تاریخ  نشر دوشنبه  ششم  اکتوبر ٢٠١۴ هالند

محترمه خانم شهلا لطیفی

محترمه خانم شهلا لطیفی

آرمان عیدی 
شهلا لطیفی
آرمان پسربچه، قرار مادرش بود. دستان لرزانش پارچه نان خشکیده را در بین گیلاس رنگ رفته چوبی که آب شیرین را در خود داشت غوطه داد: بگیر مادر، خاله گفت که برایت قوت میدهد.
چشمان خواب آلود زن، نیمه باز شد تا لقمه را از دست پسرکش برباید.
23 ژوئن
۲دیدگاه

افغانستان نمی میرد

تاریخ نشر دوشنبه ۲۳ جون  ۲۰۱۴ هالند

داستان

افغانستان نمی میرد
پوهندوی شیما غفوری

 داستان حقیقی

حترمه  پوهندوی شیماغفوری

محترمه پوهندوی شیماغفوری

ساعت ۷ صبح روز شنبه ۲۴ جوزای سال ۹۳ است . نسیم ملائمی با برگ درختان در نجوا و بازیست. پرندگان مست در پروازند . گرمای دلپذیر ولسوالی«تنی» را نوازش میدهد. صف طویلی از مردم در مقابل دروازۀ دخولی ادارۀ رأی  دهی مرکز« تنی » از مربوطات جنوبی افغانستان که دو ساعت بعد آماده جمع آوری رأی از  رأی دهندگان میشود، تشکیل شده است.

ادامه نوشته…

27 آوریل
۶دیدگاه

من ملا را کشتم

 تاریخ نشر یکشنبه ۲۷ اپریل ۲۰۱۴ هالند

محترم معروف قیام

محترم معروف قیام

 من ملا را کشتم

داستان کوتاه:

ـــــــ

نوشته معروف قیام

۲۳/ ۴ / ۲۰۱۴   / هامبورگ

******

      نصیر جوان لاغر، شوریده‌ خاطر و پریده‌ رنگ‌ از مسجد برون شد. در حالی که بوتهایش را به دست داشت و با نگرانی به پشت سر می‌نگریست، شروع به دویدن کرد. هنوز از خم کوچه نگذشته بود که ملا، چلی و یک جوان بلند قامت، هیجانزده و با عجله از مسجد برون شدند و بیدرنگ به اطراف شان نظر انداختند. چلی و جوان به اشاره‌ی ملا به مسیری که نصیر رفته بود، تند تند گام برداشتند و با صدای بلند جار زدند:

ادامه نوشته…

05 فوریه
۳دیدگاه

نداف کار دارین نداف ؟؟؟

تاریخ نشر چهار شنبه  ۵  فبروری  ۲۰۱۴ هالند

نداف کار دارین نداف ؟؟؟

نوشته کریم پوپل  

مورخ ۵ فبروری ۲۰۱۴

کریم پوپل

کریم پوپل

داستان واقعی

پولهای خودرا دربالشت  مخفی نکنید اگر میکنید به عزیز ترین فرد خانواده تان حتماً  احوال دهید. به این خاطره و  حادثه  حقیقی توجه کنید.

دریکی ازروزهای تابستان صالح محمد نداف در کوچه های  کابل راه می پیمود و صدا میزد نداف کاردارین نداف ! چند روز قبل در نزدیکی همین کوچه یک نداف  با گلوله هوائی و تصادفی کشته شده بود و قصه او در کوچه های نزدیک نیز پیچیده بود. 

ادامه نوشته…

27 ژانویه
۲دیدگاه

فرشته های دوزخ

تاریخ نشر دوشنبه  ۲۷ جنوری ۲۰۱۴  هالند

  منتظر سرویس شهری بودم؛ باد مست چله‌ی زمستان، گونه‌هایم را نیش می‌زد و تنم را آهسته آهسته به لرزه می‌انداخت. آدمها با سرهای افتاده و گامهای تند در آمد و شد بودند. کنار جاده عده‌ای از دست‌فروشها، دور هم جمع شده بودند و دستهایشان را با آتشی که در منقل کوچک مشتعل بود، گرم می‌کردند.

ادامه نوشته…

11 اکتبر
۱ دیدگاه

زخم اجل

تاریخ نشر جمعه ۱۱ اکتوبر ۲۰۱۳ هالند

زخم اجل

نوشته از پوهندوی شیما غفوری

۱۹۹۹ جرمنی ماربورګ

***

روزی بعد ار سالها با یکی از دوستان قدیمی ام مقابل شدم. چهرۀ پژمرده و جلد خشکش گواهی میداد که تازه از افغانستان و یا کشور های همجوار آن وارد آلمان گردیده است.  در الفاظ و کلماتش درد و غم نهفته بود ودرلابلای سخنانش فریاد نارسای ملیونها افغان فراموش شده ای سرزمین آتش و مرگ جلوه گری داشت.

ادامه نوشته…

30 آوریل
۳دیدگاه

لالا اسلم گادی ران

تاریخ  نشر سه شنبه ۳۰ اپریل ۲۰۱۳ هالند

لالا اسلم گادی ران

تقدیم به مادران و خواهران هموطنم

انجینر محمد هاشم رائق

از امریکا

***

از دیر زمانی بین مردم رواج بود که اموال و اشیاه به قسم قرض و نسیه خریدو فروش می کردندو قرضدار پول صاحب مال را به اقساط مختلف به حساب ماهوار میرساند که البته درین نوع معاملات قیمت جنس از نرخ معمول بلندتر میبود که به حساب تجارت این نوع تادیه ماهوار را بنام “اوگرایی” یاد میکردند.

ادامه نوشته…

19 آوریل
۴دیدگاه

یادی ازارغوان زارخواجه صفا

تاریخ  نشر جمعه ۱۹ اپریل ۲۰۱۳ هالند

img.php

یادی ازارغوان زارخواجه صفا

انجینر محمدهاشم رائق از: امریکا

***

درین شب وروزکه موج ارغوان دامن کوهً شیردروازه در قسمت خواجه صفای کابل را قبای کلکون پوشانیده و بر زیبائی طبعت افزوده، کابلیان را سخت بیاد آن روزگاران ازدست رفته می اندازد. بلی بیاد آن از دست رفته ها که دو باره برنمی گردد و همه را در آتش هجران می سوزاند.

ادامه نوشته…

18 مارس
بدون دیدگاه

طبابت یا تجارت ؟

  تاریخ نشر دوشنبه  ۱۸ مارچ  ۲۰۱۳ هالند

رفیع فیروزکوهی

رفیع فیروزکوهی

طبابت یا تجارت ؟

داستان واقعی از طبابت امروزی در افغانستان

رفیع فیروزکوهی

۲۰۱۳/۳/۹

هرات افغانستان

***

امروزرفتم به مطب یا معاینه خانه داکتر… . وقتی داخل سالن انتظار گردیدم خانمی دیدم که دختر نو جوان خود را جهت معاینه وویزیت نزد داکتر ….اورده بود نگاهی از دور بر دخترک نمودم دانستم باید بین سنین ۱۵ تا۱۸ سال داشته باشد درووضعیت صحی بسیار بدی بنظر می امد رنگ از رخسارش پریده بود وچشمانش توان باز بودن را نداشت وسر خود رابه شانه مادرش نهاده بود .مادرش دردست جوسی ( ابمیوه) داشت که گه گاهی با اسرار قطرهئی به دخترک می داد وگاهی می گفت خداوند رحم کند وگاهی به دلداری دخترک جوان خود می پرداخت که خوب می شوی جان مادر .

ادامه نوشته…

14 مارس
۱ دیدگاه

زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

تاریخ نشر پنجشنبه  ۱۴ مارچ ۲۰۱۳ هالند

خانم صالحه وهاب واصل

خانم صالحه وهاب واصل

زنده گی  یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

  قسمت چهارم و آخر

 ****

صالحه وهاب واصل

هالند

***

جمیله دستانش را شسته آمد و به زواله کردن پرداخت. جمیله از بس مهارت  داشت در ظرف یک دقیقه میتوانست ده زواله درست کند .

ادامه نوشته…

07 مارس
۲دیدگاه

زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

تاریخ نشر پنجشنبه  هفتم مارچ  ۲۰۱۳ هالند

خانم صالحه وهاب واصل

خانم صالحه وهاب واصل

زنده گی  یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

  قسمت سوم

 ****

صالحه وهاب واصل

هالند

          رسول شام ها وقتی خمیر میکرد در اخیردستمال بسیار بزرگی کرباسی را تر کرده در روی خمیر میگذاشت و اطراف دستمال را خوب در دورا دور خمیر داخل میساخت تا خمیر بعد ار رسیدن و یا به قیام آمدن از اطراف تغارۀ خمیر«خمیردان» سر ریز نشود.

ادامه نوشته…

28 فوریه
۴دیدگاه

زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

تاریخ نشر پنجشنبه ۲۸ فبروری  ۲۰۱۳ هالند

خانم صالحه وهاب واصل

خانم صالحه وهاب واصل

زنده گی  یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

  قسمت دوم

 ****

صالحه وهاب واصل

هالند

***

         دردامنه های آسمان نور شفق آرام آرام میدوید و رنگ گلگون دامنه ها از پس کوه های سر به فلک کشیده نمایان میشد. اواخرعقرب و شروع قوس است، سردی خشک هوا دست و پارا میسوزاند. صغرا دست علی را گرفته به دهلیزآمد متوجه شد که علی پسرش فقط یک پیرهن و تنبان نازک به تن دارد ، به عجله دو باره داخل اتاق شده کُرتی علی را که هر شب  میکشید و به سر تاق خانه میماند که دم سردی هوا را بگیرد، گرفته به جان علی کردو زنجیرکرتی رابست .

ادامه نوشته…

21 فوریه
۴دیدگاه

زنده گی یک روز ه صغرا قصۀ حقیقی…….

تاریخ نشر پنجشنبه ۲۱ فبروری  ۲۰۱۳ هالند

خانم صالحه وهاب واصل

خانم صالحه وهاب واصل

زنده گی  یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

  قسمت اول

 ****

صالحه وهاب واصل

هالند

 ****

            ساعت چهار صبح بود، مژگان سحر آهسته اهسته از هم دور میشد، صدای آذان مولوی در مسجد آخر کوچه فضا را پُر کرده بود، صغرا چشمانش را آهسته باز کرد و با شنیدن صدای آذان دست به رویش کشید و آهسته زیر لب گفت:

ادامه نوشته…

14 دسامبر
۲دیدگاه

گلچهره

   تاریخ نشر جمعه  ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲هالند

خانم صالحه وهاب واصل

خانم صالحه وهاب واصل

گلچهره

نوشته از : صالحه وهاب واصل

۲۶ / ۹ / ۲۰۱۲ هالند

قصۀ واقعی که در قلعۀ قاضی صورت ګرفته

گلچهره هفته ی قبل در بستر بیماری جان به حق سپرد

گلچهرهدختر با به میرگل که در قلعه ی بالای قلعه ی قاضی زنده گی میکرد پنج سال قبل در سن یازده ساله گی به عقد نکاح عبد الرحمن که ۴۳ سال داشت در برابر۱۰۰۰ افغانی قرضه ی که چندی قبل پدر گلچهره از عبدالرحمن ګرفته بود؛ درآمد.

ادامه نوشته…

غم های رئیس جمهور

داستان کوتاه

غم های رئیس جمهور

قسمت دوم و آخر

نوشته : سید محمد اشرف فروغ

۹ – ۴ – ۲۰۱۲

کابل افغانستان

تاریخ نشر یکشنبه ۱۷  ثور ۱۳۹۱ –  ششم  می  ۲۰۱۲ 

سید محمد اشرف فروغ

سید محمد اشرف فروغ

روز به آخر رسیده است. دیدن شهر و مردمان عجیبش حالم را بهم زده است. می‌خواهم دوباره به دامن پر از امن و آرامش قصر ریاست جهموری برگشته و هرگز به این محل کثیف باز نگردم.

از تصمیمی که گرفته بودم پشیمان بودم.

دیگر نمی‌خواهم انقلاب به وجود آورده و آغازگر راه و طریقه جدیدی باشم. من نمی‌توانم به تنهایی نظام و طریقه‌ای را که صدها سال بر جامعه و مردم حاکم بود و در تمام دنیا پذیرفته شده بود، تغیر داده و روش جدیدی به وجود بیاورم.

غم های رئیس جمهور

داستان کوتاه

غم های رئیس جمهور

قسمت اول

نوشته : سید محمد اشرف فروغ

۹ – ۴ – ۲۰۱۲

کابل افغانستان

تاریخ نشر جمعه  ۱۵  ثور ۱۳۹۱ – جهارم  می  ۲۰۱۲ 

سید محمد اشرف فروغ

سید محمد اشرف فروغ

مردم فکر می‌کنند رئیس جمهور بودن آسان است. فکر می‌کنند رئیس جمهور شدن فقط در داشتن اسم و رسم، داخل قصر ریاست جهموری زنده‌گی کردن، زنده گی تجملی داشتن، سفر کردن، قدرت نامحدود داشتن و موترهای سیاه و سفید و رهوار سوار شدن خلاصه می‌شود اما آنها رنج ها و مصیبت های رئیس جمهور بودن را نمی‌دانند. 

حالا فرقی نمی‌کند که آدم در افغانستان رئیس جمهور باشد یا آمریکا و یا جای دیگری در دنیا چون فکر می‌کنم با درنظرداشت شرایط و تفاوت هایی جغرافیایی و اجتماعی، تمام رئیس جمهوران در سرتاسر دنیا درد ها و رنج های مشترکی دارند.
19 مارس
بدون دیدگاه

یک جوان انتحاری را کمک کرده ام

سلیمان کبیر نوری

یک جوان انتحاری را کمک کرده ام

تاریخ نشر دوشنبه ۲۹ حوت ۱۳۹۰ – ۱۹ مارچ ۲۰۱۲

سلیمان کبیر نوری

سلیمان کبیر نوری

آنشب یکی از سرد ترین شبهای زمستان اروپا بود.هوا کم سابقه سرد و تار و طوفانی بود. باد تند باهمه نیرو، سردی اش  زوزه میکشید و شهر را درآغوش کبود تیره اش میفشرد. باد چنان سرد بود که گویی گلوی چراغها را نیز فشرده و انوار آن را یخبندان روی دستانش نگاه داشته است. عقربه ی ساعت، هشت شب  را نشان میداد و من از فاصله ی دوری، در مسیر خانه در حرکت بودم. فقط ۲۵ کیلو متر از خانه فاصله داشتم. تصمیم گرفتم تا روزنامه ی مورد نظر را برای مطالعه از نزدیکترین محلی که دران مسیر در حرکت بودم، بدست آرم. به طرف ایستگاه ریل حرکت کردم. در پارکینگی که مربوط به ایستگاه ترن بود موتر را متوقف کردم. میخواستم که روزنامه را از« کیوسک» یا قرطاسیه فروشیی که در ایستگاه ترن موقعیت دارد، بخرم. وقتی از موتر برون شدم احساس کردم که سرما نفس گرمم را میبلعد و میخواهد در داخل وجودم نفوذ نماید. بطرف کیوسک به راه افتادم.

ادامه نوشته…

20 فوریه
بدون دیدگاه

راه خانه

راه خانه

استاد غلام حیدر یگانه

صوفیه ـ دلو۱۳۹۰

تاریخ نشر دوشنبه اول حوت ۱۳۹۰ –  ۲۰ فبروری ۲۰۱۲

استاد غلام حیدر یگانه

استاد غلام حیدر یگانه

ماکیان پیرزن در جستجوی غذا راهش را گم کرده بود و مدتی بود که دور از روستا تخم می گذاشت. او دیگر، روی آن ها می نشست تا چوچه ها بیرون بیایند. چوچه ها زنده شده بودند؛ گرمی بدنِ یکد یگر را حس می کردند و حتی صدای مادر خود را هم می شناختند.

یکبار هنگامی که ماکیان تخم ها را در زیر سینه اش شور می داد، یکی از آن ها غلت خورد و به جوی آبی که در نزدیکی جریان داشت افتاد. ماکیان، از دنبالش دوید؛ ولی نتوانست آن را بگیرد. آب، تخم مرغ را برد و او ناچار، به سوی بقیهء تخم ها برگشت و باز هم روی آن ها نشست.

تخم مرغ، مدتی بر روی آب شنا می کرد تا بالاخر به پای درختی خورد و شکست و چوچه از درون آن بیرون آمد.

ادامه نوشته…

11 ژانویه
بدون دیدگاه

مرا با خویش بگذار و بگذر

حسیب شریفی

حسیب شریفی

حسیب شریفی

مرا با خویش بگذار و بگذر

داستان کوتاه

تاریخ نشر  چهارشنبه ۲۱ جدی ۱۳۹۰ یازدهم جنوری ۲۰۱۲

روی لبه ی بام می آید و باز به گشت و گذار مردم خیره می شود. از این مشغولیت خوشش می آید. به همه که نگاه می کند؛ هرکس به نحوی مشغولیتی دارد و به کاری مصروف است. تا نزدیکی های ظهر یک بسته سیگار را تمام می کند. در همسایه گی اش سماوار است، مرتب چای می نوشد و به کار و بار مردم خیره می شود. همه چیز برایش مکرر است. زندگی خودش با دیگران. فکر می کند همه چیز به جز تکرار چیز دیگری نیست. چیز تازه ای به نگاه اش نمی خورد. از بالا به پایین که نگاه می کند دست فروشان روی جاده را می بیند که بیشتر از فکر فروش به فکر پولیس هستند؛ مثل این که از حادثه ای خبر شوند یکباره بازار دست فروشان به هم می خورد و همه فرار می کنند. با آن هم جنب و جوش مردم ادامه دارد و هرکس دنبال کارش است.

ادامه نوشته…

11 دسامبر
بدون دیدگاه

باز گشت

نـوشتـه : سمیع الدین افغانی

باز گشت

داستان  کوتاه

قسمت هشتم و آخر

تاریخ نشر یکشنبه ۲۰ قوس ۱۳۹۰ یازدهم  دسامبر ۲۰۱۱

سمیع الدین افغانی

سمیع الدین افغانی

نسیم نادیه وجاوید را به منازلشان رسانید وخودش به خانه خاله اش رفت واز پدر نادیه به مادروخاله اشقصه کرد۰

مادروخاله نسیم پـــریشان شدند وبه حالت پدرنادیه ودریورشاظهارتاثر نـــمودند و تصمیمګرفتند تا فردا به عیادت ایشان به شفاخانهبروند۰

فردا نسیم مادر وخاله اش را جهت عیادت پدر نادیه به شفاخانه بردند که به فضل خداوندمتعال حالتش رو به بهبود بود٠

به همین ترتیب نادیه ونسیم هرروز در خـــدمتوپرستاریپدر مصروف بودند.

ادامه نوشته…

07 دسامبر
بدون دیدگاه

باز گشت

نـوشتـه : سمیع الدین افغانی

باز گشت

داستان کوتاه

قسمت هفتم

تاریخ نشر چهارشنبه شانزدهم قوس ۱۳۹۰هفتم دسامبر ۲۰۱۱

سمیع الدین افغانی

سمیع الدین افغانی

نادیه به وار خطای ګوشک تیلفون را ګذاشته فریاد کشید واشک از چشما نش سرا زیر شد٠

نادیه برای رفتن به شفاخانه امادګی میګرفت که نسیم بار دوم تیلفون کرد و از او خواست که منتظرش باشد وبرایش ګفت :

من حالا به خانه شما می ایم و شما را به شفاځانه می اورم ٠

نادیه پشنهادش را قبول کرد ومنتظر نسیم شد٠

نسیم به سمت خانه نادیه شان حرکت نمود واز جاوید خواست تا امدن وی درین جا منتطر بماند ٠

نسیم به خانه نادیه شان رفت ،نادیه با دیدن نسیم سلام د ادو درحالیکه چشمانش از ګریان سرخ شده بود ګفت :

ادامه نوشته…

30 نوامبر
بدون دیدگاه

باز گشت

نـوشتـه : سمیع الدین افغانی

باز گشت

داستان کوتاه

قسمت ششم

تاریخ نشر چهارشنبه  نهم  قوس ۱۳۹۰ –  ۳۰ نوامبر ۲۰۱۱

 

سمیع الدین افغانی

سمیع الدین افغانی

نسیم با رسانیدن مجروحین به شفاخانه به عجله به اطاق نوکریوال رفت و از چګونګی حادثه ومجروحین داکتر موظف راباخبر ساخت ۰

داکتر موظف به نرس ها هدایت داد تا هرچه زودترمجروحین را به اطاق عاجل انتقال دهند٠

نسیم نیز در انتقال مجروحین به نرس ها همکاری نمود٠

داکتر موظف از نسیم خواست تا اطاق را ترک نمایدوخود دست به کار شد.

نسیم از اطا ق عاجل برامد وخود را به غرفه تیلفون رسانده به جاوید تیلفون کرد و از وی خواست تا هرچه زودترخود را یکبا ر به شفاخانه برساند.

ادامه نوشته…

25 نوامبر
بدون دیدگاه

باز گشت

نـوشتـه : سمیع الدین افغانی

باز گشت

داستان  کوتاه

قسمت پنجم
تاریخ نشر جمعه چهارم قوس ۱۳۹۰ –  ۲۵ نوامبر  ۲۰۱۱

سمیع الدین افغانی

سمیع الدین افغانی

شب بعد ازصرف نان نسیم موضوع را با مادرش چنین شریک ساخت :

مادر جان اګر فکرت باشد در راه در باره زندګی اینده ام چیزی ګفتین ؟

مادر ش جواب داد : بلی بلی بچیم خوب یادم است۰

نسیم : میخواستم برایت بګویم که شریک زندګی مه انتخاب کرده ام  و تا اندازه ی در این کار قدمی چندی برداشته ام۰

مادرش ګفت :بسیار خوب پس بګوبچیم که انتخابت  کی وکجا است ای عروس مقبول مه ؟

نسیم جواب داد: مادرجان  نامش نادیه است همان همصنفی ام ، اګر یادت باشه یک روز  باخواهرخوا ندهـایش  در خانه ما مهمان  بودند۰

مادرش ګفت  : بلی بلی شناختم دختری بدی نیست انتخاب خوبی است۰

نسیم ادامه داد: مادر جــان مـــه تصمیم دارم تـا شما بـــه خـــانه  شـان خواستګاری بروید، خانه ایشان  درین نزدیکی هـــا است وپـــدرش درینجا وظیفه دارد و نادیه نیز با فامیل شان درین شهر  زندګی میکنند.

ادامه نوشته…