۲۴ ساعت

14 دسامبر
۲دیدگاه

پرده داران شب !

تاریخ  نشر پنجشنبه  ۲۳  قوس  ۱۳۹۶ –  ۱۴  دسامبر  ۲۰۱۷–  هالند

پرده داران شب !

نویشتۀ : از محترمه خانم عزیزه عنایت

انتخاب از : کتاب  مرد اسیر

آن شب برای سارا، شبی عجیبی بود،روی بسترش به زندگی خود می اندیشید، پا سی ازشب گذشته بود،هنوزخواب عمیق به سراغش نیامده بود. سرش مثل شب های دیگر کم کم درد میکرد.به تنهائی اش می اندیشید، به آیندۀ نامعلوم وبه خانواده اش که ازاودور مانده بودند .

  سارا، بنا به شرایط نا مساعد کشورش، از وطن فرار و دریکی ازکشورهای دور ازمیهنش پناهنده شده بود. اودرآنجا به تنهایی زندگی میکرد.ازخیشاوندان واعضای فامیلش کسی درآنجا نبود. تا روزی به سراغش بیایند . وی در مدت بیشترازیکسال ازدوری  خانواده ووطنش رنج میبرد. حتا همه چیزبرایش بدون فامیل، خسته کن و دلگیر بنظرمیرسید. ازصفحۀ تلویزیون، غذا، خوابیدن ، بیرون رفتن همه وهمه بدش می آمد . بعضاً چیزی های روی کاغذ مینوشت و دوباره آنها را پاره کرده دور می انداخت. زمانیکه درمقابل آئینه می ایستید ازخودش نفرت میکرد وشب ها تانیمه های شب میگریست .

   گاه گاه ازخود میرپسید.

” من کی هستم ،کی بودم وچرا اینجا آمده ام ؟ آیا فامیلم را دوباره خواهم دید ؟”

با همین وسوسه ها چشمانش را مثل شب های گذشته با فشارمیبندد تا خوابش ببرد و ازاین حالت ناراحتی رهایی یابد.

   لحظه های آنشب، مثل شب های دیگربا همه تشویش و ناراحتی ها میگذشت.

غرق دراندیشه ونگرانی های خود بود که صدای را احساس میکند، صدای گریۀ را گوشهایش می شنیدند. گویا دخترکان خورد سالی را، دریکی ازخانه هـای همسایه هایش ، کسی لت وکوب میکند ویا افرادی میخواهند آنانرا با جبرو تهد یــد ازنـــزد فامیل شان بربایند. سارا حواسش را خوب جمع میکند، وبه صدای گریه ها گــوش میدهد. وقتی دقیق گوش میکند گریۀ دخترکان تؤام باصدای پای آدم ها شنیده میشود.

سارا، فکرمیکند شاید یکی ازهمسایه هایش ناوقت به منزل آمده ومیخواهد قبل ازخواب شدن، بسترو تخت خوابش را تنظیم کند. میخواهد بخوابد. صدا دوباره تکرارمیشود.

 بازدقیق گوش میکند و با خود میگوید:

 نی نی، کسی ازاینسو بآنسو میدود. این صدای پای است. صدای قد مها، مثل اینکه درسقف اطاقم اسپ ها لگد میزنند واضطرابی عجیبی دراین قدمها نهفته است.

اودر این لحظه احساس میکند که صدای گریۀ دخترکان بلند وبلند ترمیشود . چنان میگریند که ازشدت گریۀ آنان، دلش میخواهد فریاد بکشد.چشمانش را باز میکند.

ومیخواهد روی بسترش بنشیند، ولی میبیند. اطاق تاریک و سیاه است، سکوت مبهمی دراتاق پیچیده است.

تعجب میکند. یکی دولحظه بعد بازهم صدای گریه با صدای قدمها رامی شنود.

گویا بازهمان صدای پای اسپها است. که روی سقف اتاقش می کوبند.وهراسان ازاین طرف به آن طرف درحرکت اند. تکرار با خود میگوید:

نی هرطوری است باید ازبسترم بلندشوم.

امـا جسمش ازاثربی خوابی ورنجهای که کشیده، روی بسترش سنگینی میکند.

   گمان میکند مژه هایش باهم چسپیده اند، وآهسته،آهسته خواب،بسراغش میاید.

یک باره بیادش می افتد.

وای خدای من صدای گریه وگامهای پراز اضطراب ؟

تکانی میخورد وازجایش با تمام نیروی بدنش بلند میشود. اتاق غرق درسکوت، و تاریک است .هیچ چیزبگوشش نمی رسد.ازخود میپرسد:

پس یکی دولحظه قبل چی؟ صدای گریه و صدای پاها با همه آن شور واضطراب ؟

با عجله بطرف پنجرۀ اتاق می رود،ازپنجره به بیرون نگاه میکند، به پارکی که درمقابل اتاقش قرار دارد می نگرد.

ولی هیچ چیزی بنظرش نمیخورد. نور زرد رنگ چراغهای پارک وجادۀ عبور و مرورعراده جات، ازلا بلای شاخه های سرسبز و انبوه درختان پارک، میدرخشند. میبیند که آسمان صاف وپرازستاره است. مانند شب های دیگرابرهای خاکستری آنرانپوشانیده، خانه های که دراطراف این پارک زیبا قراردارند همه درفضای سکوت وآرام شب دیده میشدند. ازفضای چنین صحنۀ هویدا بود که حتا یکنفراز ساکنین این خانه ها هم بیدارنیستیند. همه جا خلوت وآرام بود. کسی درآن گرد ونوا به نظر نمیرسید .

   بدنش ازشدت وحشت میلرزد. پاهایش سستی میکنند چشمانشرابا دست هایش میمالد. وحشتی سراپایش را فرا میگیرد. باردیگرازخود میپرسد.

صدای گریه وناله ها با آن همه هیاهو،ازکجا بگوشم میرسید؟ وای خدای من، صدای پای آدمها دراین هنگام شب.

پیهم ازخود می پرسد.

حالا چرا شنیده نمیشود؟ همه جا را سکوت فرا خوانده است همه جا آرام وخاموش است. شاید من خواب دیده با شم .

بازبا خود می گوید.

نی نی خواب نبودم .

چشمانش را باردیگربا دستهایش می مالد. درزیرنورضعیفیکه ازعقب پنجره به اتاق افتاده ، به ساعت دیواری نگاه  میکند. ساعت  دو شب را نشان میدهد باز زیرلب میگوید.

نی من خواب نبودم. اصلاً خوابم نبرده بود. با گوشهایم صدای ضجه ونالۀ کودکان را، با صدای پاها شنیدم. نی نی من خواب نبودم.

درحین وسوسه بیادش می آید. ساعت  هشت شب از تلویزیون دراخبارشنیده بودکه فردا آفتاب گرفته میشود(کسوف) بوجود میاید. با خود میگوید.

ها ها،بیادم آمد.چون آفتاب را پرده داران شب،با زنجیرها میبستند ،اطرافیان وعزیزانش بخاطر اوگریه وناله میکردند. هیجان زده این سووآنسو، میدویدند، پس ناله های آنان بود که سکوت شب را شکسته وچنین فضای غم انگیز،هراسان را بوجودآورده بود.

 بلی صـدای گامهای آنانرا میشنیدم .صدای گامهای آدم هـا نه ، بلکه صدای قدمهای پرده داران شب بود. که آفتاب را میبستند. بلی صدای گامهای، پرده داران شب.

احساس عجیبی درخود میکند، قلبش به شدت میتپد، بدنش داغ میشود، درفضای تاریک اتاق، روی بسترش می نشیند ، مانند جسم بی جان، سرد وبی حرکت درجایش می ماند، وقتی به هوش می آید،  مانند دخترکان زار زارمگیرید ومیگیرید.

عزیزه عنایت

 شهرتلبرخ ۱۱/۸/۲۰۱۰

 

۲ پاسخ به “پرده داران شب !”

  1. admin گفت:

    درود به خواهر عزیز و نهایت گرامی ام خانم عزیزه عنایت و تشکر از ارسال کتاب مرد اسیر گزینۀ داستان های کوتاه تان به کتابخانه سایت ۲۴ ساعت. این داستان هم جالب ، عالی و مملو از احساس است . از خواندن آن لذت بردم . از عزیزان و کتابدوستان محترم تقا ضا میکنم که حتما این کتاب زیبا را که شامل ۱۰۴ صفحه و چهار داستان و با دیزاین عالی نشر شده است بدست آورند و مطالعه کنند. موفق ، سلامت و قلم تان رسا باد . مهدی بشیر

  2. عزیزه عنایت گفت:

    سپاس و درود برشما برادر گرامی جناب محمد مهدی بشیر که لطف نموده داستان کوتاهی از کتاب مرد اسیر را نشر نموده اید خداوند شما را در هردو جهان سعادت نصیب کند با سرافرازی های زیاد سلامت باشید .

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما