۲۴ ساعت

12 ژوئن
۱۰دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

تاریخ نشر یکشنبه  ۲۲ جوزا ۱۴۰۱– ۱۲  جون  ۲۰۲۲ هالند

حکایت ۳۱۷

فالبینی عجیب

گه بود کز حکیم روشن رأی

بر   نیاید   درست   تدبیری

گاه  باشد  که  کودک  نادان

بغلط  بر هدف  زند   تیری

« سعدی »

راوی این حکایت فیلسوف بزرگ عرب ابو یوسف یعقوب بن اسحاق کندی است ، وی گفته است که رشید انبانی از جواهررا به یحیی بن خالد سپرد و او آنرا در خانه گذاشت و برای کاری از خانه خارج شد و فراموش کرد که آنرا در جائی محفوظ بگذارد ، یکی از فراشان آن انبان را سرقت کرد و هنگامی که یحیی بازگشت و آنرا نیافت بسیار اندوهگین شد و من در آن هنگام نزد او بودم.

یحیی شخصی را فرستاد تا ابو یعقوب زاجر مکفوف را آوردند و ابو یعقوب مردی نابینا بود که دیگران را در یافتن اشیاء گمشده یاری می کرد و گاهی از امور پنهانی خبر می داد. وقتی که ابو یعقوب وارد شد یحیی امر نمود که همه سکوت کنند تا حواس او جمع باشد و آنگاه باو گفت :

من راجع به چیزی از تو سوال میکنم ، تو بگو ی که آن چیست ؟

ابو یعقوب ، لحظهء بفکر پرداخت سپس گفت :

از من در بارهء چیزی که گمشده است میپرسید؟

یحیی پرسید آن گمشده چیست ؟

ابو یعقوب مدت درازی بفکر فرو رفت و سپس دست بر زمین زد و گفت :

چیزیست گرانقیمت برنگ سفید و سبز و سرخ و آن در کیسهء است و کیسه درمیان ظرفی دیگراست .

یحیی گفت :

درست است اینک بگو که آنرا کدام شخص برداشته است ؟

گفت :

فراش !

یحیی پرسید:

او کجاست؟

ابو یعقوب گفت :

در پائین آب خانه .

یحیی امر نمود تا پائین آب خانه را تفحص کنند و چون جستجو کردند آنرا در گوشه ای از آن یافتند و نزد یحیی بردند.

یحیی امر نمود تا پنجهزار درهم نقد به ابو یعقوب بپردازند و پنجهزار درهم نیز برای او خانه ای بخرند.

ابو یعقوب گفت :

این پنجهزار درهم نقد بمن رسید ولی خانه هرگز خریده نخواهد شد!

یحیی گفت :

ای ابو یعقوب ، این زجر و فال برچه اساس است ؟

گفت :

پایهء آن بر حواس است و من چشم ندارم و با گوش خود کار میکنم ، وقتیکه باینجا داخل شدم هیچ چیز نشنیدم و گمراهی بمن دست داد ، گفتم: مقصود گمشده است و باز چیزی نشنیدم دست بفرش زدم ، هستهء خرما بدستم آمد  با خود گفتم خرما خوشهء دارد که دارای رنگهای سفید و سبز و سرخ است و شبیه به رشتهء گوهر است که در کیسهء گذاشته باشند.

وقتی که از من پرسیده شد که آنرا کدام شخصی گرفته است ، بانگ مرکب شنیدم و گفتم مرکب قوی هیکل است و باین صفت غیر از فراش کسی نیست و هنگامی که از موضع آن پرسیده شد صدای کسی بگوشم آمد که دیگری را میگفت : آنرا در پائین آب بینداز و من هم آنرا گفتم !

یحیی پرسید :

در بارهء پولی که بتو بخشیدم چگونه پیشگوئی کردی؟

گفت :

وقتیکه امر تأدیهء پول صادر شد صدای غلامی بگوشم آمد که می گفت :

آری ، اما هنگامیکه سخن از خریدن خانه بیمان آمد شنیدم که یکی بدیگری می گفت : نه ، و من از روی آن پیشگوئی کردم.

سلسله این حکایات ادامه دارد

 

۱۰ پاسخ به “از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی”

  1. admin گفت:

    یکی دیگر از حکایات جالب کتاب هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی تالیف پدر گرامی ما شاد روان استاد بشیر هروی را که برادر عزیزم قیوم جان از شهر ملبورن کشور آسترالیا فرستاده  تقدیم شما خوانندگان محترم سایت ۲۴ ساعت و دوستان گرامی فیسبوک های آن مینمایم .مهدی بشیر

  2. عبدالهادی رهنما گفت:

    روح استاد بزرگوار و فرزانه روزگار جاودانی شاد باد .

    • admin گفت:

      تشکر از شما استاد گرامی خداوند روح همه رفته گان را شاد گرداند.
      مهدی بشیر

  3. حسن فروغ گفت:

    خداوند روح استاد مرحوم را شاد داشته باشد

  4. هیله خان گفت:

    روح مرحوم استاد هروی شاد و بهشت برین جایشان
    یاد خاطرات شان گرامی

  5. عبدالله هروی گفت:

    حکایت عالیست روح استاد بشیر بزرگوار شاد. تشکر از شما فرهنگیان گرامی

  6. قیوم بشیر هروی گفت:

    برادر گرامی ام مهدی جان عزیز با تشکر از شما و زحمات قابل قدر تان روح پدر گراتقدر ما را شاد وخشنود طلبیده و آرزومندم همیشه مإفق و کامگار باشید.
    با عرض حرمت
    قیوم بشیر هروی
    ملبورن – آسترالیا

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما