۲۴ ساعت

17 دسامبر
۲دیدگاه

آفتابی در رخش ابری سپید

تاریخ  نشر یکشنبه ۲۶  قوس  ۱۳۹۶ –  ۱۷  دسامبر  ۲۰۱۷–  هالند

آفتابی در رخش ابری سپید

محترم محمد معروف نیکراد
شنو  ایدوست ازین طبع روانم
گلستان  سخن  را باغ بانم

بهر برگِ گلی شعری سرایم 
چو عنقا در فضا باد نقش پایم
ز مکر صیاد ساکین نترسم
ازین دنیای پر از کین نترسم
قلم از دلبری پر واز بگیرد
به میدان هنر  اِعجاز بگیرد
به نظم آرم ز دل درّ ی دری را
بقا  بخشم  رویش دلبری را
ز شب ناید حذر گر باشه تاریک
بمنزل گر به پیش است راه باریک
مرا بدریست درین راه و درین رزم
چو مشعل روشنم سازد بهر بزم
خمار از می معنا بخشه ما را
به اشک خامه ام بس نکته ها را
کویرم را چو باغ  آ راسته سازد
صفای اندر صفا پیوسته سازد
چو دریا منزلش با کوه سنگ است
ولی سیرش بدور از هر درنگ‌ است
ز آتش نیز مرا باک بر خطر نیست
چو پروانه دیگر پروای سر نیست
ز عشق زان حبیب جان در گداز است
بسویش بر همیش اشکم نیاز است
گهی شاد و گهی در ناله باشد
ازین سودا دلش چون لاله باسد
مرا  باغ  سخن باد گلعذارم
خزان ناید دیگرسوی بهارم
خزان ها گر نمایند باغ غارت
به سرو ستان کنم سویش اشارت
سخن سرو است و شاعر باغداراست
سخن تخت است و شاعر شهریاست
سخن گل است  و شاعر بوستان باد
بدستش خوشه های ارغوان باد
بیا  همکاروان با من سفر کن
چو یوسف سر ز یک چاه بدرکن
ببندیم بر طریق ی بار محمل
بسوی خاک مصر بر دار منزل
بیرون اور ز پرده ماه  دلخا
نگاه افگن تو در حسن زلیخا
به زندان تا به تا کی دم را سپردن
چو گل هر لحظه اندر حال مردن
زلیخا یک نمود از باغ عشق است
وگر وی را بمژگانش سرشک است
نمادی مظهر پاک است  یوسف
چه غم گرجامه اش چاک است یوسف
گرش خورد تیر عشق اندر پیراهن
ویا دور گشته از کنعان و میهن
بعزم راه جانان پایدار  گشت
ازان رو ملتی را شهریار گشت
امید را همچو یعقوب گیر پیا پی
نباشد عیبِ،  مردان کلبه نی 
ز سوز دل رو‌ در آسمان کن
ندا بر درگه آن  لا مکان کن
بیرون آرد کف پای تو از گل
به یوسفت کند  آنگه  مقابل
مترس  اندر فراق و چشم کوری
بگیر بر دل ره و رسم  صبوری
صبوری  کلبه یعقوب حزن کرد
ز حکمت معجزه از پیراهن کرد
پرده نغمه‌  دیگر گون نو به نو
مرغ دل ساز دیگر ساخت برشنو
کی شدی عزم سخن بر دل روان
ساربان را در فقا است  کاروان
بی کشنده کی شتر منزل زند
پا را ، در  خاک یا در  گِل  زند
بی گوهر آن سوی بازارن مرو
بی خبر در بزم عیاران مرو
فکرم‌ این دم یاد هم دل میکند
روی دریا  عزم  سایل میکند
نام نیکش گر فزون گردد عیان
چون پدر خواندش قدیرنیک بیان
نیکنژاد ،را آن خودش بنهاده هست
زان سبب وی عاقل و آزاده است
یاوری ها با من اش  دیرنه است
نظم شعرم را بسان  زینه است
بر اساس نامه ام روشن گر ست
جمله ها را یک بیک جوشن گرست
نا خدای زورق زارم ویست
روی دریا پارو بر دارم ویست
جاویدانی ساز دل آواز داد
غیرت دلبر  پری پر واز داد
آفتاب در رخش ابری سپید
شعر نیکزاد، از فروغش شد پدید
معروف نیکراد
 

۲ پاسخ به “آفتابی در رخش ابری سپید”

  1. admin گفت:

    جناب نیکزاد عزیز ، سروده عالیست. موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر

  2. معروف گفت:

    برادر بزرکوار دوست همدل سلطان عرصه قلم و هنر جناب بشیر صاحب معزز زحمت و همت والای شما ارج میگذارم خدمات معنوی تانرا در مینا دل خسته ام چون گوهری در صدف نگه میدارم گرچه از لخاظ فزیکی از شما دورم ولی از نگاه معنوی شما را در قلبم میدانم باری خود را مدیون و مرحون احسان تان میشارم در ضمن از رنگ و رخساری که درین صفحه بکار بردین مسرور، و شادابم ساخت هرگاه که کلک هنر تان روی اشعارم پرواز میکند قلم و سمند خامه را در کویر های سوخته دلان جولان میدهید چون ابریست که باران داره خوشا بحال کسان چون شما که بقول حافظ بی مزد منت چنین مردانه به فرهنگ وطن قد علم مینماید بزم آشفته بازاران را گرم میکند باز هم ممنونم دوست عزیز
    نیکزاد
    ۲۷/۹/۱۳۹۶شهر میمنه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما