۲۴ ساعت

27 آوریل
۶دیدگاه

من ملا را کشتم

 تاریخ نشر یکشنبه ۲۷ اپریل ۲۰۱۴ هالند

محترم معروف قیام

محترم معروف قیام

 من ملا را کشتم

داستان کوتاه:

ـــــــ

نوشته معروف قیام

۲۳/ ۴ / ۲۰۱۴   / هامبورگ

******

      نصیر جوان لاغر، شوریده‌ خاطر و پریده‌ رنگ‌ از مسجد برون شد. در حالی که بوتهایش را به دست داشت و با نگرانی به پشت سر می‌نگریست، شروع به دویدن کرد. هنوز از خم کوچه نگذشته بود که ملا، چلی و یک جوان بلند قامت، هیجانزده و با عجله از مسجد برون شدند و بیدرنگ به اطراف شان نظر انداختند. چلی و جوان به اشاره‌ی ملا به مسیری که نصیر رفته بود، تند تند گام برداشتند و با صدای بلند جار زدند:

ـــ اوی مردم ! نصیر بچه داد محمد را پناه ندهید؛ او از دین گشته و کافِر شده؛ او کفر می‌گوید و دین را مسخره می‌کند. ملا صاحب حکم کرده که باید جزای کفر گفتنش را ببیند…هر کی این ملحد را دستگیر کند و نزد ملا صاحب بیاورد، ثواب یک غازی را نصیب می‌شود.

    نصیر نفس سوخته از خم کوچه‌ ی دیگر گذشت و پشت صندوق آهنی بزرگ برق که تازه به ده رسیده بود، پنهان شد و بالای دوپا نشست. چند لحظه پس، چلی و جوان به دهنه‌ ی کوچه رسیدند اطراف شان را با دقت پاییدند، با نفس‌های سوخته گپهای شان را تکرار کردند و پس از ایست کوتاه  راه‌ ی‌ شان را سوی باغ پی گرفتند. با رفتن دنبالگران، قلب نصیر که در چنگ وحشت فشرده شده بود، آرام گرفت؛ نفس عمیق  کشید، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. او پس از مکثی سرش را شوراند، لبان خشکیده‌ اش از هم باز شدند، انگار مخاطبی داشته باشد گفت:

ـــ این ملای جاهل را باید کشت!

×××

    هیچ کسی مرا دنبال نمی‌کند، مثلی اینکه آب از آب تکان نخورده باشد. هنوز نگاههای بی رمق ملا از برابر چشمانم دور نمی‌شود…کشتمش و به جهنم فرستادمش…چیغش به آسمان رسید ولی هیچ‌ کس به‌ دادش نرسید. گمانم همه منتظر همین روز بودند…هنوز هم صدای التماسش را می‌شنوم…آدم قدرتمند و مکار وقتی به تضرع می‌افتد، چقدر مضحک جلوه می‌کند…صدای گامهای که از پشت سرم می‌آید مثل گامهای سربازان است…فکر می‌کنم تعقیبم می‌کنند…شاید حمله کنند و بدون سؤال و جواب دستانم را الچک بزنند…نی نباید خیالاتی شوم، نباید خود را ببازم… گامها تندتر شدند…آه خدای من!  هنوز از دستانم خون می‌چکید، چتکه‌ های خون تازه در لباسهایم؟…جایی باید دستهایم را بشویم، نه نه بهتر است خود را تسلیم کنم…آخر قتل کرده‌ام…من هم مثل ملا جنایت کرده‌ام، جنایت، جنایت است….من تنها او را کشتم و آن بدبخت قتل عام می‌کرد…نباید پشت سر نگاه کنم، بهتر است یکه راست به حوزه پولیس بروم؛ این جاده‌ ی لعنتی تمامی ندارد، دم به دم قد می‌کشد…مردم چقدر بی‌تفاوت استند، نه به یاوه گویی های ملا عکس‌العمل نشان می‌دادند و نه به دستها و لباسهای خون‌ آلود من…پیش از این که صدایم را برای همیشه خفه کنند، باید مردم را از جنایات این دوکاندار دین آگاه سازم، شاید همه می‌دانند ولی منتظر صدای من استند…چرا صدایم را نشنیدند؟ با وجودی که صدایم بلند بود. اصلن کسی به من نگاه نکرد، آه خدای من چه می‌بینم! مردم چشم بسته راه می‌ روند؟ چشم بسته باهم گپ میزنند، چشم بسته می‌خندند و چشم بسته می‌خرند و می‌فروشند؟ نی نی، خیالاتی شده‌ام؟ نمی‌دانم…رسیدم، حوزه‌ ی پولیس…باید داخل شوم…چی سر باز نا به کاری از دستها و لباسهایم نپرسید، مثل اینکه نا بیناست، شاید هم به خاطری که روزانه دهها نفر خون و خون‌ آلود اینجا می‌آیند، برایش عادی شده است.

ـــ سرباز، می‌خواهم آمر صاحب را ببینم.

ـــ پیش آمر صاحب نفر است، چی کار داری؟

ـــ قتل کرده‌ام!

ـــ قتل؟

ـــ بلی، من ملا را کشتم، ملای که معلم مکتب ما هم بود..

بیچاره سرباز، ترسید که بالایش حمله نکنم، رفت که به آمرش مژده دهد (یک قاتل! یک قاتل به پای خود آمده صاحب)…به گمانم صاحب منصبی که با او از اتاق برآمد، آمرش است…مرا صدا دارد؟ ها به من اشاره کرد…

ـــ من؟

ـــ داخل شو…بنشین!

چی آدم متکبری، گویی پس از هفته ها پیگیری و سر گردانی، مرا دستگیر کرده باشد! باید جناب بداند که به پای خود آمده‌ام …

ـــ گفتم بنشین! چرا ملا را کشتی؟

ـــ باید کشته می‌شد صاحب! اگر من نمی‌کشتم، کس دیگر باید او را می‌کشت…

ـــ پرسیدم چرا؟

ـــ یاوه می‌گفت…

ـــ مقتول کجاست؟

ـــ در جایی که جایش نبود..

ـــ گفتم مقتول کجا است؟

ـــ در مکتب..

×××

    عجب قانونی! من که به پای خود آمده‌ام، دست و پایم را زنجیر و زولانه زدند و در اتاق تاریک قفلم کردند، با فراری های که دستگیر می‌شوند چی خواهند کرد؟…مکتبی ها و کوچه‌ گی‌ هایم باید قدر مرا بدانند، من آنان را از شر این ملای شیطان صفت رهاندم، پس از این می‌توانند با مغز های خود جمع و تفریق کنند…حالا مردم نبود ملا را جشن خواهند گرفت و روی سکه‌ ی اصیل زنده‌ گی را به یک دیگر نشان خواهند داد، جشن بزرگی برپا خواهد شد، حیف که من زنده نخواهم بود..

×××

اینجا دادگاه است؟ مرا به دادگاه آورده‌ اند؟ چی وقت مرا اینجا آورده‌ اند؟ معلمین، همصنفی ها و کوچه‌ گی ها همه در سالون نشسته‌ اند…خوب شد پت و پنهان سرم را زیر بالم نکردند، تعدادی که سویم لبخند می‌ زنند کم نیستند…باید حواسم را جمع کنم تا مرا بفهمند همه خاموش شدند. قاضی آمد…

ـــ تو ملا را کشتی؟

با من است؟…ها ها مرا می‌ گوید..

ـــ بلی!

ـــ چرا؟

ـــ خدا را توهین می‌ کرد، دین را توهین می‌ کرد و ما را مسخره می‌نمود..

ـــ مگر تو حق کشتنش را داشتی؟

ـــ جناب قاضی! مگر او حق داشت خدا را در باور مردم قتل کند؟ مگر او حق داشت بر حریم عقل و شعور و فکر ما تجاوز کند و تصورات سیاه‌ اش را جا گزین کند؟ مگر او حق داشت که ما را چشم و گوش بسته، پی تصویر های خیالی‌ اش بکشاند؟…مگر او حق داشت ما را با تهدید به مرگ وادارد تا دروغ‌ هایش را راست پنداریم و تأیید ش کنیم؟ جناب قاضی! او دنیا را از دریچه‌ ی شهوت جنسی‌ اش می‌دید او تمام زیبایی دنیا را با آله‌ ی تناسلی‌اش میزان می‌ کرد. دنیای او ته مانده‌ ی خرافات و توهم انسان بدوی بود؛ او هنوز علت زلزله را ناشی از زنا و تکانه‌ ی شاخ گاو می‌دانست؛ او هنوز به پیغمبر دروغ می‌ بست و نوشید ن بول او را را با مزه کردن و لیسدن لب و دهن به ما تبلیغ می‌کرد؛ او هنوز باور داشت که زن ناقص العقل هست؛ او هنوز بار گناه‌ ی شخصیت لگام گسیخته‌ اش را به دوش زن می‌ انداخت؛ او با هر چرندی که در مغز بیمارش می‌ رسید فَتوا می‌ داد…خنده‌ آور است جناب! او خوردن باد نجان رومی و نشستن زنان را بر چوکی و…منع می‌کرد. او جادوگر بود و آدمهای جادوسار را وامی‌ داشت تا گروه گروه خود و فرزندان معصوم شان را با تیغ پاره پاره کنند؛ او برای رونق دوکانش مغز آدمها را زهر‌آلود می‌کرد تا خود را منفجر کنند؛ او دل عاشق را سنگسار می‌کرد و خود در کنج مسجد در خانه‌ ی خدا زنا و لواطت می‌کرد او…و

ـــ جناب قاضی! من وکیل دعوای ملا صاحب شهید استم، این ملحد، دروغگوی بیش نیست این سبک مغز از دین گشته و کافِر شده، این بی باور به خدا و رسول، چند تا جوان ساده لوح دیگر را نیز به دام اندیشه‌های شیطانی‌ اش انداخته‌ است، جناب! قاتل و همفکرانش از چند ماه نماز را ترک کرده‌ اند و به مسجد نمی‌آمدند، اگر جلو اینها گرفته نشود، ارزشهای دین را به مخاطره میندازند، من به خاطر قتل عمدی و اهانت به دین مقدس ما به اساس بند چار ماده‌ ی ماده‌ ی سوم قانون جزا برای این قاتل و مکروب جامعه، اشد مجازات یعنی اعدام مطالبه می‌کنم…

ـــ من مولوی عبدالرحیم ملاامام مسجد جامع حضرت مصطفی استم.

خدای من! مولوی صاحب به دادگاه آمده است؟ او چرا اینجا آمده‌ است؟ در مورد من چی خواهد گفت؟  باور دارم جز حقیقت نخواهد گفت…

ـــ من اعتراض دارم…

ـــ وکیل صاحب لطفن نظم دادگاه را مراعات کنید…مولوی صاحب شما صحبت کنید..

ـــ خیر بینید قاضی صاحب، اینکه این جوان قتل کرده است، قانون در مورد این عمل زشت، صراحت دارد و اما در مورد گفته‌ های وکیل صاحب ملاحظاتی دارم..من این جوان را که متهم به قتل است می‌شناسم که نه کافِر است نه ملحد و نه از دین گشته،  برعکس گفته‌ ی وکیل صاحب، آدم متدین است…دراین اواخر همیشه در مسجد نزد من می‌آمد، پاسخ پرسشهایش را که از ملا صاحب نگرفته بود، از من می‌گرفت. من برای چند سؤالش مطالعه کردم و پاسخ قناعت بخش دادم، برای پاسخ به چند سؤال دیگرش هنوز مطالعه می‌کنم. ندانستن پاسخ به معنی الحاد، کفر و ستیز پرسشگر نیست؛ سوال امروزی جواب امروزی می‌خواهد، به جای اتهام و ساختن دسیسه، باید خود را همچنان با علوم زمان خویش مجهز کرد تا پاسخ ما ریشه‌های دین ما را مستحکم کند. راه‌ ی گریز از حال، راه‌ ی گورستان است…

  ×××

ـــ بیایید بیایید! کافِر بی دین اینجاست، خود را پشت صندوق برق پنهان کرده!

صدای آشنایی رشته خیالات نصیر را از هم گسست، به حال آمد، مجید، بچه صوفی پاینده بود که گاه به او می‌نگریست و گاه نگاههای منتظرش به دهنه‌ ی کوچه می‌ دوید. لختی نگذ شت صدای گامهای شتابنده، فضای کوچه را پرکرد. نصیر همانند آهو بره‌ی رمیده، بلند پرید و به سمت زمینهای زراعتی دوید. چلی پسر جوان و دو مرد میانه سال که با آن دو پیوسته بودند، از زله‌ گی نفس نفس می‌ زدند، به دنبال او شتافتند.

نصیر را نزدیک جوی دستگیر کردند، هر یک به نوبه‌ ی خود با مشت و لگد و چوب، بر سر و پا و تنه‌ اش حواله کردند و خویش را به درجه‌ ی غازی رساندند. پس از دقایقی ملا سر رسید و به حکم او نصیر را از پاها به شاخه‌ ی تنومند درخت آویختند. در حالی که چشمان سرمه کشیده‌‌ ی ملا با نفرت و تمسخر به چهره‌ ی خون‌ الود و نگران نصیر گشت می‌ زد، گفت:

ـــ ملحد بی‌ دین تو تا وقت جواب سؤالات کفر آمیزت را بگیر..

ناگهان سنگی بر چهره خشمگین ملا که به گونه‌ ی وحشتناک در قاب چشمان نصیر جا گرفته بود اصابت کرد، شیار های پیشانی‌اش برجسته و درهم برهم  شدند و خون از بینی و گونه هایش فوران کرد. نصیر همچنان که به حکم ریسمان به هوا دور می‌خورد، دوستش جواد را دید که پشت دیوار باغ پنهان شد.

پایان

۲۳/۰۴/۲۰۱۴  / هامبورگ

 

۶ پاسخ به “من ملا را کشتم”

  1. admin گفت:

    درود به آقای معروف قیام ، داستان زیبا و عالیست. موفقیت بیشتر برایت آرزو میکنم. مهدی بشیر

  2. نسیم گفت:

    واقعا خیلی عالی و دارای جملات کوتا ولی بیان بیشتر.
    شما زنده باشید قیام عزیز.

  3. احمد شاه قادری گفت:

    آقای قیام همن جاست که میتوان گفت براستی اسمت چه زیبا و با مسماست
    داستان کوتاه وبیانگر واقعیت ها ، زیباست از خواندنش لذت بردم. عمر تان طویل و قلم تان تواناتر باد

  4. صفى گفت:

    دنیاى بدون ملا مطمنن دنیاى بد نخواهـد بود.
    زنده باد خالق ملا کش،وقلمش هـواره سبز باد.

  5. Nooria گفت:

    مُلا شدن چه أسان… ادم شدن چه مُشکل

  6. محمدیوسف جلال گفت:

    واعظان کین وعظ بر محراب ومنبر میکنند
    چون به خلوت میروند صد کاردیگر میکنند

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما