۲۴ ساعت

ناله هـــای دل

احمد محمود امپراطور

احمد محمود امپراطور

ناله هـــای دل

احمد محمود امپراطور

۲۰ ثور ۱۳۹۱

 افغانستان

تاریخ نشر پنجشنبه  ۲۱ ثور ۱۳۹۱ –  دهم می  ۲۰۱۲ 

از همان شعله ی عشقت بدلم ناری هست

از غم ِهجر تو در سینه مرا باری هست

چشم بر جلوه ی دیدار تو ناچاری هست

ادب اظهارم و با وصل توام کاری هست

عرض آغوش ندارم دل افگاری هست

———

بسته گردیده به فتراک تو اش گردن ما

نتـوان کــرد رها بــار دگـــر گردن ما

خم شده چون قد مینا به رهت گردن ما

نــرود سلسله ی بنــــدگی از گردن ما

سبحه گر خاک شود رشته ی زناری هست

———

گر شهیء هست و گدایی به همین خرسندیم

یا غرور هست ویا عجز به همین خرسندیم

تشنــه ی وصلی توایم  و به همین خرسندیم

با همـــــه کلفت دوری به همین خرسندیم

که در آئینه ی ما حسرت دیداری هست

———

نیست ما را بجهان حاصلی از بود و بقا

زندگانی همه در دائـــره ی صبح و مسا

شود امـــروز چو دیـروز و، بیــاید فردا

پیـــــــکر خاکی ما را به رهی سیلِ فنا

یادی ویرانی ازان نیست که معماری هست

———

نــــکنی سهــــو خطایی که ملامت باشد

یا که تـــــــکرار گنه بهر تو عادت باشد

بسته بر روی تو دروازه ی رحمت باشد

دهر وهم است سر هوش ســلامت باشد

عکس کم نیست گر از آیینه آثاری هست

———

سادگی بین به خیالات زنیم فال نشاط

نرسیدیــــــــم ز ادبـار به اقبال نشاط

زندگانـــی گذرد در پی احوال نشاط

ذره ی ما بچه امیـــــد زند بال نشاط

سر خورشید هم امروز به دیواری هست

———

برو از جامــــی  لبــی یار ایاغی بکف آر

تــر دماغی بکف اوست، دمـاغی بکف آر

از بهــــــار قدمش سبزه و، باغی بکف آر

ای دل از مهر رخ دوست چراغی بکف آر

کز خـــم زلف به راه تو شب تاری هست

———

از غم هجــــر تو من چاک گریبان بدرم

ناله هـــای دل خود تــــا به گلستان ببرم

چه بلا است که نگیری تو به زندان خبرم

اشــــک گل میـکند از جنبش مژگان ترم

غنچه ام در گروی سر زنش خاری هست

———

چشم برهم زدن این باغ، گلش سر به هواست

زدن و، کنـدن و، دل بستـن ما کـار خطاست

پس چرا از دیگری بردیگری جور وجفاست

زنــدگی خرمن ما را چه کم از برق فناست

رنگ گل هم به چمن آتش همـــواری هست

———

شب و روز از غم او اشکی روانی داریم

مـاکه از عشـق فقط ســـود، زیانی داریم

دل خود بستــــــه بری موی میان داریم

جای پرواز ز خود رفتـــــه فغانی داریم

بال اگر نیست ندامت زده منقاری هست

———

شده مجنــــون دلم و حــالِ پریشان دارد

چونکه لیــلی وشی محمل به بیابان دارد

می طپد در قفس سینــــــه و جولان دارد

عالم از شوخیء عشق اینهمه توفان دارد

هر کجا معرکه ی هست جگر داری هست

———

گرچه “محمود” به او خاک نشین شد بیدل

به سفـــــــــر رفتن او عزم متین شد بیدل

خانه ی منتخب ش خانه ی زین شد بیدل

از کمــــــر بستن آن شوخ یقین شد بیدل

کاین گره دادن او  را بمیان تاری هست

احمد محمود امپراطور

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما