۲۴ ساعت

01 جولای
بدون دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

حکایت ۱۸۰

من در آن غم که دل از وی بچه فن بستانم

او در  اندیشه  که  جانرا  بچه  آیین ببرد ؟

                                                         ( جامی )

جواب سخت

تاریخ نشر یکشنبه ۱۱سرطان ۱۳۹۱ –  – اول جولای ۲۰۱۲

از ابوالعیناء پرسیدند:

آیا از خودت حاضر جوابتری دیده ای؟

گفت :

آری ، یک روز در بصره از بازاری می گذشتم ، پسری بسن ده ساله یا اندکی بیشتر را دیدم که بزغاله ای را که رمیده بود و فرار میکرد ، تعقیب می نمود ودر پی او می دوید تا اینکه اور ا گرفت ، من از چالاکی و چلادت آن پسر محظوظ شدم و خواستم با او مزاح کنم از آنسبب باو گفتم:

مرا از چالاکی تو خوش امده و دلم میخواهد پسری مانند تو داشته باشم آیا پدرت ترا نمی فروشد که من بخرم؟

جواب داد :

 نه ، من فروختنی نیستم ، اگر تو آرزوی داشتن پسری مانند مرا داریف پدرم را ساعتی بخانهء خود ببر، آرزوی تو عملی خواهد شد:

من از حاضر جوابی آن طفل شرمنده شدم و نتوانستم چیزی در جواب او بگویم.

سلسلۀ این حکایات ادامه دارد 
 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما