۲۴ ساعت

18 مارس
بدون دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

حکایت ۱۶۹ 

ای  سنائی   خواجهء  جانی  غلام  تن  مباش

خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش

                                                       « سنائی»

نام بزرگ؟!

تاریخ نشر یکشنبه ۲۸ حوت ۱۳۹۰ – ۱۸ مارچ ۲۰۱۲ 

قاضی منهاج سراج مصنف تاریخ معروف طبقات ناصری نوشته است که در سال ۳۱۲ بشهر قاین یکی از اکابر خراسان را که بقاضی وحید الدین فوشنجی مشهور بود دیدم و او برای من حکایت کرد که در زمان حملهء لشکریان مغل بر شرهر هرات من هر روز بهمراهی مدافعان شهر بر سر باره میرفتم و از شهر دفاع میکردیم . یک روز در حالی که غرق در اسلح بودم پای من لغزید و از بالای باره بطرف خندق سرازیر شدم و بدن اینکه آسیبی دیده باشم در میان مهاجمین مغولی افتادم. تولی پسر چنگیز خان که در همان نزدیکی ها خیمه نصب کرده ودر آن نشسته بود افتادن مرا دید و چند نفر را فرستاد که هر طور میشود مرا زنده دستگیر کنند و نزد وی ببرند.

مرا بسرا پردهء تولی بردند نگاهی طرف من کرد وباطرافیان خود ار نمود تا مرا معاینه کنند که آیا آسیبی بمن رسیده است یا نه؟

یکی از مغولیان نزدیک آمد ومرا بدقت معاینه کرد و به تولی خان گفت :

این شخص کاملآ سالم است و هیچگونه آسیب ندیده است !

تولی خان از من پرسید:

تو کیستی؟ از جنس آدمی هستی یا پری یا دیو یافرشته؟ یا اینکه تعویذی با خود داری؟ جواب را از روی راستی بیان کن!

من گفتم :

من یک نفر آدمی بی چاره هستم از جنس دانشمندان و دعاگویان که یک چیز با من بود!

پرسید :

چه بود؟

گفتم:

چون نظرپادشاهی مانند تو با من بود از یمن آن بسلامت ماندم! از این جواب خوشحال شد و نگاهی از روی رضایت بمن افگند و گفت :

این شخص مردی دانا و خردمند است و درخور آنست که بخدمت چنگیز خان مشغول باشد.

فکری بحال او باید نمود تا بعدآ بآنجا برده شود.

سپس مرا بیکی از مغولیان سپرد و زمانی که از فتح شهر های خراسان فارغ گردید با خود نزد چنگیز خان برد و داستان مرا بیان کرد. من در دربار چنگیز عزت و احترامی یافتم و از جملهءملازمان درگاهء وی بشمار رفتم و او همواره از من راجع باخبار پیغمبران و پادشاهان گذشته اطلاعات ومعلوماتی میخواست.

یکروز از من پرسید:

آیا پیغمبر اسلام ( ص) از ظهور من و جهانگیری من خبرداده است؟ من احادیثی را که در بارهء خروج ترک روایت کرده اند بیان کردم و او گفت :

دل من گواهی میدهد که تو راست می گوئی!

یک روز هم در اثنای سخن گفت :

نام بزرگی از من در جهان باقی خواهد ماند.

از سبب این انتقامی که از محمد اغری کشیدم ( اغری در ترکی بمعنی دزد است و مقصود چنگیز از این لفظ سلطان محمد خوارزمشاه بود که همیشه از وی بلفظ اغری تعبیر میکرد)

من گفتم :

اگر خان مرا بجان امان میدهد مطلبی را عرض میکنم.

گفت :

ترا امام دادم.

من گفتم : نام در جائی باقی میماند که مردم وجود داشته باشند وقتی سپاهیان خان تمام خلق را بکشند نام چگونه باقی خواهد ماند  و این حکایت را کدام کس خواهد گفت ؟

چنگیز از شنیدن این سخن در خشم شد وتیر و کمانی که در دست داشت بر زمین انداخت و از من روی بگردانید و من در آنحال از زنده گی دست شستم و با خود می گفتم همین دم مرا خواهد کشت ولی او بعد از ساعتی بطرف من متوجه شد و گفت :

من ترا مردی عاقل و هوشیار میدانستم واکنون معلوم شد که ترا عقل کامل نیست و فکرت کوتاه است پادشاهان در جهان بسیارند  هرجا که پای اسپ لشکر محمد اغری رسیده است من آنجا را خراب کردم و به کشتار پرداختم باقی مردم که در اطراف جهان زنده گی می کنند  و در ممالک پادشاهان دیگر پراگنده اند حکایت مرا نقل خواهد کرد.

از آنروز ببعد از نظر چنگیز افتادم یکروز هم فرصتی بدست آوردم و از نزد وی گریختم ونجات یافتم. 

  سلسلۀ این حکایات ادامه دارد

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما