۲۴ ساعت

23 اکتبر
بدون دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

حکایت ۱۵۳

دشمن ارچه دوستانه گویدت

دام دان گرچه ز دانه گویدت

« مولینا جلال الدین بلخی »

سیاست پدر و مادر ندارد

عمرو بن سعید الاشدق یکی از مأمورین عالیرتبهء دربار خلیفه عبدالملک بن مروان بود که بر خلیفه یاغی شده هنگامیکه خلیفه در دمشق نبود و برای جنگ مصعب ابن زبیر بعراق رفته بود وی بدمشق آمده جای خلیفه راگرفت .

خلیفه این خبر را در میان راه شنید و فوری بدمشق برگشت و چند روز با عمرو جنگید ولی چون کاری از پیش نبرد باوی صلح کرد وعهد و پیمانی بست و امان نامهء نوشت و بعمرو امان داد، او هم مطمئن گشته تسلیم شد و عبدالملک وارد دمشق گردید و پس از چهار روز عمرو را احضار کرد.

عمرو شبانه با صد نفر از موالی خود نزد عبدالملک آمد. موالی وی بیرون در ایستادند و خود عمرو بروی تخت در کنار عبدالملک نشست.

عبدالملک به غلام خود گفت که شمشیر عمرو را از او بگیرد و او هم شمشیر خود را تسلیم کرد و آنگاه خلیفه باو گفت :

ای ابو امیه ( کنیه عمرو ابو امیه بود ) آنوقتی که تو بر من یاغی شدی من قسم خورده بودم که اگر بر تو دست یابم ترا به زنجیر ببندم، بنی مروان که در آنجا حضور داشتند گفتند:

وبعدآ او را آزاد کنی.

عبدالملک گفت :

آری ، غیر از این چه انتظار دارید!

بنا بر این عمرو باید اجازه بدهد که سوگند امیرالمؤمنین عملی گردد.

عمرو مطمئن شد وعبدالملک زنجیری از زیر تخت خود بیرون آورد و بغلامان داد و امر کرد تا عمرو را با زنجیبر ببندند:

هنگامی که اورا بستند عمرو گفت :

ای امیر مؤمنان ترا بخدا سوگند میدهم که مرا با این حال به بیرون نفرستی.

عبدالملک گفت :

ای ابو امیه ، در دم مرگ هم حیله بازی میکنی؟ مطمئن باش ، تو را با این حال بیرون نمی فرستم !

آنگاه عمرو را تکان داده از تخت بزیر انداخت که دندانهایش شکست.

عمرو گفت :

ای امیر مؤمنان استخوانهای مرا شکستی بالاتر از آن کاری مکن .

عبدالملک گفت :

اگر میدانستم که با بودن من و تو کار قریش اصلاح میشود ، کار نمیکردم ولی به یقین میدانم که ممکن نیست هم من باشم و هم توباشی و کار ها روبراه شود.

عمرو که دانست حتمآ کشته میشود، گفت :

ای فریب کار مرا فریب دادی!

عبدالملک هم در دم او را بقتل رسانید.

سلسلۀ این حکایات ادامه دارد

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما