۲۴ ساعت

13 ژانویه
۱ دیدگاه

نقدی پیرامون رد فلسفه ستیزی مولانا جلال الدین محمد بلخی ( قسمت سوم )

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه   ۲۴  جدی  ( دی) ۱۴۰۳  خورشیدی  ۱۳  جنوری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن – استرالیا

نقدی پیرامون رد فلسفه ستیزی مولانا

جلال الدین محمد بلخی

 

نویسنده: نعیم سلیمی

قسمت سوم

 

 

ریشه شناسی و پدیدار شناسی جدال

مولانا با فلسفی ها و حکیمک های دورانش

یکی از بزرگترین دستاویزها برای مخالفان مولانا پیرامون استدلال؛ اتکا بربخش ۱۰۵ مثنوی معنوی از دفتر اول پیرامون نالیدن ستون حنانه می باشد که در قسمتی از آن می خوانیم :

پای     استدلالیان     چوبین   بود

پای چوبین سخت بی تمکین بود

غیر  آن  قطب    زمان    دیده  ور

کز  ثباتش کوه   گردد   خیره سر

پای   نابینا ،  عصا  باشد  ، عصا

تا  نیفتد   او   سرنگون   بر حصا

این عصا چه بود قیاسات و دلیل

آن عصا که دادشان  بینا    جلیل

چون عصا شد آلت و جنگ و نفیر

آن عصا را خُرد بشکن ای ضریر

او عصاتان داد ، تا پیش  آمدیت

آن عصا از خشم هم بر وی زدیت

حلقۀ ی کوران به چه کار اندرید

دیدبان   را     در    میانه   آورید

دامن او  گیر   کو   دادت   عصا

در نگر   کادم   چه  دید از عصا

 

در باب تفسیر این ابیات محمد امین مروتی در کانال «من فکر می کنم ؛ فرهنگ و اندیشه»؛ طی مقاله ای زیر عنوان «اعتبار استدلال نزد مولوی » چنین آورده است:

«… درواقع قرن هاست این ابیات به مثابه ی چماقی بر سر عقلانیت و تفکر استدلالی کوبیده شده است. طرح ناقص بیت اول بی توجه به ابیات بعدی مانع از آن شده که بدانیم مولوی در این ابیات واقعا چه خواسته که بگوید.حال آنکه او استدلال را به عصا یا چوبی تشبیه می کند که قابل اعتماد و تمکین نیست . ولی همین عصا را رب جلیل به انسان داده تا بر زمین نیافتد. انسان جماعت کور است و محتاج عصاست تا برحصا(سنگریزه های زمین) نیافتد . اما انسان ازین وسیله مفید، آلت جنگ و تنازع و دعوا ساخته است. انسان ها به جای اینکه با این عصا راه روند آن بر سر یکدیگر خرد می کنند. پس اولاً استدلال وسیله و آلت خوبی است و چنان که وسیله دعوا نشود می تواند چند گاهی انسان را به جلو ببرد و حد اقل نگذارد زمین گیر گردد. ثانیاً خیلی هم به این وسیله چوبی و این عصا عاریتی و شکستنی اعتماد نکنید و دست در دامن آن کس زنید که به شما این عصا را داده است. [ به همین ترتیب ] عشق مانند خورشید است و عقل مانند شمع ، شمع البته در تاریکی به کار می آید و باید از آن نهایت بهره را برد. ولی وقتی سحر می شود بیکار و معزول می شود:

 

عشق [نُقل] آمد عقل او آواره[ بیچاره] شد

[صبح آمد]  سحر شد  شمع  او بیچاره شد

 

نقد مولوی نسبت به استدلال دو وجه دارد؛ اولین این که استدلال ها به “دلیل تراشی” و به نوعی وسیله تفرقه و تنازع و عصی( یعنی سرکشی) تبدیل شده و به کمی و کاستی هان آن توجه نشده است وگر نه همین پای بی تمکین در جای خود می تواند مفید هم باشد…»

آنچه را که در یادداشت های محمد امین مروتی  مرور نمودیم ؛ بیانی ست ازیک  بینش عرفانی مولانا پیرامون استدلال که شاید کسی به آن موافقت نداشته باشد؛ ولی به هیچوجه چنین شخصی نمی تواند ادعا کند که مولانا با استدلال ستیزه دارد.

در قسمت دوم این جزوه یاد آوری گردید که این صرفا مولانا نبوده و نیست که با در نظر داشت ریزرو های اندیشه ای فلاسفه را با بکار بردن کنایه هایی مورد انتقاد قرار داده باشد؛ بلکه حتی فلاسفه مادی گرا نیز بوده اند که در باره دیدگاه های دیگران رد و بد وگفته اند. به گونه مثال کارل مارکس متفکر و دانشمند قرن نزدهمی آلمانی که خود نیز در جای جایی از آثارش به فلسفه پرداخته؛ هگلی های جوان را مذمت و سرزنش می نماید و آنها را «گوسفندان» خطاب نموده و روش آنها را «جنایتکارانه» می داند.ولی این سرزنش های مارکس  بدان معنی نیست که او با موضوعات مطروح در فلسفه سرو کار نداشته وگویا با آنها ستیزه دارد. و این هم اقتباسی از پیشگفتار ایدیولوژی آلمانی درینمورد:

«…این تخیلات بی تزویرو کودکانه، هسته فلسفه هگلی های جوان امروزین می باشد که تنها توسط مردم آلمان با وحشت و ترس پذیرفته شده [بلکه] قهرمانان فلسفه ما[ هگلی های جوان] با آگاهی موقرانه ای ، خطر جهان برانداز و بی رحمی جنایتکارانه آن را اعلام کرده اند.

هدف جلد اول این کتاب ؛ اولاً نقاب برداری از گوسفندان [ فیلسوفان هگیست جوان- تاکید از نگارنده] است که خود و دیگران آنها را گرگ پنداشته،  ثانیاً نشان داده خواهد شد که بع بع  گوسفندان مزبور تقلید برداشت های طبقه متوسط آلمان به شکل فلسفی آن می باشد. و لاف این مفسران فلسفه فقط بیچارگی شرایط واقعی آلمان را بازتاب می دهد. هدف این کتاب تمسخر و بی اعتبار سازی تلاش های فلسفی با سایه های واقعیت است که برای ملت رویا زده و گیج آلمان جذبه پیدا کرده است…»( پیشگفتار ایدیولوژی آلمانی، اثر مشترک مارکس و انگلس، برگرداننده، تیرداد نیکی ، مصحح  عزیزاله علی زاده ، موسسه نشرانی مارکس و انگلس، مسکو، انتشارات فردوسی ، ۱۹۳۲ میلادی برابر با ۱۳۹۵ .ش).

به تصور نگارنده این جزوه می شود احساس دو گانه مولانا را با فلسفه و از آنجمله استدلال های فلسفی با دیدگاه های افلاطون؛ فیلسوف بزرگ و شاعرآتنی در عصر کلاسیک یونان (۴۲۷ قبل از میلاد)  ، شیخ فریدالدین عطارنیشابوری؛ شاعر و عارف نامدار زبان فارسی در پایان سده ششم و آغاز سده هفتم هجری در مورد شعر و شاعری مقایسه نمود.

«افلاطون یک فیلسوف شاعر است و آثار وی قبل از آنکه خردمندانه باشد ، شاعرانه است. اما در اندیشه او شعر تنها وسیله ای برای بیان زیبایی حقیقت است. افلاطون ازین جنون الهی ( شعر )  بهره می برد تا حالات ، صحنه ها و شخصیتها را در مکالمات خود به زیباترین صورت بیافریند و تجسم بخشد.

افلاطون درابتدا ، خود را به مطالعه نقاشی و گفتن شعر، نخست شعر ثنائی و سپس شعر غنایی و نوشتن تراژدی مشغول می داشته است . ولی زمانیکه با سقراط آشنا شد سیاهه های شعری خود را از بین برد و شعر و احساس عاطفه را به نفع خرد و فلسفه کنار گذاشت . با این وجود، تلفیق شعر و فلسفه در آثار افلاطون به ویژه در رساله های “مهمانی” و ” یون ” به روشن ترین و زیبا ترین وجه متجلی است. زیرا حقیقت فلسفی بدون حقیقت شعری و هنری چیزی جز جملات خشک و بی روح منطقی نیست، و در مقابل شعر و یا هنری که از ژرفای اندیشه و فلسفه خالی باشد چیزی جز الفاظ و تشبیهات زیبا ولی سطحی و تو[میان] خالی نیست…»(هنر از دیدگاه افلاطون؛نویسنده: علی مرادی مراغه ای ؛ مجله هنر دینی ، شماره ۲ ، ۲۵/۵/ ۱۳۸۸).

شیخ عطار احساسش را در مورد شعر و شاعری چنین اظهار می دارد:

 

شاعرم    مشمر   که من  راضی نیم

مرد    حالم     شاعر     ماضی    نیم

عیب این شعرست و این اشعار نیست

شعر را در چشم کس  مقدار نیست

تو   مخوان  شعرش   اگر    خوانندۀ

ره     بمعنی      بر     اگر       دانندۀ

شعر گفتن چون ز راه  وزن  خاست

وز  ردیف  و   قافیه   افتاد    راست

گر   بود   اندک    تفاوت      نقل   را

کژ   نیاید   مرد   صاحب   عقل    را

چون گهرداریست شعر من چو تیغ

یک دمی تحسین مدار از من دریغ

زیرکی    باید   که   تحسینم   کند

از   بسی   احسنت    تمکینم کند

لیک  اگر  ابله   کند  تحسین   مرا

آن    ندارد     مینباید     این    مرا

 

به تصور این نگارنده ؛ مولانا  پیرامون شعر و شاعری احساس  جالب و ساختار شکنانه ای دارد که همین مورد را می شود در مورد دیدگاه وی پیرامون فلسفه نیزمصداق دانست. او در بسا موارد خود را در قالب  صنعت بدیع و بیان دلتنگ و پریشان  دانسته ؛ می خواهد از آن رهایی یابد . یک قسمتی از غزلیات وی را از دیوان شمس (دیوان کبیر) در مورد آنچه گفته آمد به خوانش میگریم:

 

رستم ازین   نفس و   هوا زنده   بلا مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست به جز  فضل  خدا

رستم ازین بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مفتعلون   مفتعلون   مفتعلون   کشت  مرا

قافیه  و   مغلطه را   گو   همه  سیلاب ببر

پوست  بود پوست بود درخور   مغز  شعرا

ای خمشی  مغز منی  پردۀ  آن   نغز  منی

کم  تر فضل   خمشی کش نبود خوف و رجا

 

ویا در جای دیگری از دفتر اول در بخش ۹۰ ، حکایت مرگ طوطی در قفس و نوحه خواجه بای وی جنین می خوانیم:

 

قافیه   اندیشم    و    دلدار   من

گویدم   مندیش  جز    دیدار  من

خوش نشین ای قافیه اندیش من

قافیۀ  دولت   توی  در پیش من

حرف چه بُوَد تا تو اندیشی از آن؟

حرف چه بُوَد؟ خار دیوار   رَزان

«حرف» و «صوت» و «گفت» را برهم زنم

تا که بی ابن هر سه  با  تو  دم زنم

آن دمی کز آدمش کردم نهان

با تو گویم ای تو اسرار جهان

الی اخر…

چشم انداز پایانی که می خواهم روی آن تاکید نمایم این است که فلسفه مولانا متأثراز عرفان و تصوف است که شاید مادی گرایان  برای پذیرش آن به اشکالاتی مواجه باشند. اما به هرحال چنین اشکالی ازجانب  گرایشات متعدد و متنوع مادی گرا نمیتواند هیچگونه دلیل و برهانی را برای فلسفه ستیزی مولانا ارائه نماید.

باری کارل مارکس در اختتامیه مقدمه تصحیح اثری  زیر نام «سرمایه» از بی حرمتی یوگین دورین Eugen Duhrin فیلسوف و اقتصاد دان سیاسی آلمانی و دیگران در حق باروخ اسپینوزا فیلسوف قرن هفدهم هالندی و یک تن از زمینه سازان عصر روشنگری در قرن هجدهم که وی را «سگ مرده» می پنداشتند یاد آور شد و با حرمت و قدردانی تمام نقادانه در باره وی [هگل] چنین نوشت:

«…بدینوسیله با صراحت اعتراف می نمایم که من خود را شاگرد این متفکر بزرگ {هگل} میدانم و حتی اینجا و آنجا در چپتری در مورد “تئوری ارزش ” از سیباق بیان مخصوص به وی استفاده نموده ام. بغرنجی و پیچیدگی ای را که دیالکتیک از دستان هگل اذیت می شود به  هیچوجه مانع از آن شده نمی تواند که او را اولین فردی بدانیم که شکل عمومی بکار برد همه جانبه آنرا {دیالکتیک} ارائه نمود. اگر شما ارزومدید تا هسته ی عقلانیت در داخل پوسته عرفانی {آن} دریافت گردد[در آنصورت] با او{هگل } که این دیالکتیک بالای فرق سر ایستاده باید دوباره به سمت درست آن قرار داده شود.»

 

برای حسن ختام این جزوه لازم به یاد آوری می دانم که شاید گرایشات متنوع مادی گرا که از آن در بالا یاد آوری گردید و دیگران با در نظرداشت حفظ حق ریزرو اندیشه ای؛ استدلال مشابهی را  در مورد مولانا ارائه نمایند؛ اما باید چنین استدلالی به گونه نقادانه، بر مبنای احترام به شخصیت والای مولانا جلال الدین محمد بلخی که مشحون از دانش فلسفه، مالامال از استدلال های فلسفی و دیدگاه های عرفانی ساختار شکنانه فرا فلسفی که درین جزوه به آن ها اشاره شد، استوار باشد.

 

پایان

 

دیدگاه بگذارید

 

09 ژانویه
۱ دیدگاه

نقدی پیرامون رد فلسفه ستیزی مولانا جلال الدین محمد بلخی (قسمت دوم)

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه ۲۰  جدی  ( دی) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۹  جنوری   ۲۰۲۵   میلادی – ملبورن – استرالیا

نقدی پیرامون رد فلسفه ستیزی مولانا

جلال الدین محمد بلخی

 

نویسنده: نعیم سلیمی

قسمت دوم

 

ریشه شناسی و پدیدار شناسی جدال مولانا با

فلسفی ها و حکیمک های دورانش

در قسمت اول این جزوه با جزئیات و تفصیل بیشتری درمورد  حُب مولانا به فلسفه ، ارادت و اخلاص خاص  وی به فیلسوفان برجسته یونانی چون افلاطون و بالوسیله افلاطون با هیراکلیتوس بنیانگذار دیالکتیک در فلسفه ، جالینوس حکیم و فیلسوف دیگر یونانی؛ مستند بر متون خود نوشته های مولانا و دیگران؛ سخن به میان آوردیم. و در ضمن این را هم بازگونمودیم که چگونه دانشمندان ، اندیشمندان و متفکران از یکدیگر تأثیرپذیر بوده و بالنوبه خود چگونه بالای دیگران آثر می گذارند.

درین قسمت ؛ جهت بررسی و ارزیابی منصفانه پیرامون ریشه شناسی  به اصطلاح جدال مولانا با فلسفه روی این مسأله تاکید می نمایم که دانشمندان و مولدین افکارو اندیشه های فسلفی و غیره …در پهلوی تأثیر پذیری از دیگران ؛ الزاماً مجبور نبوده و نیستند که با همه استدلال های پارادوکسیکال هر فیلسوف و یا دانشمندی توافق داشته باشند. به عبارت دیگر مولدین کارزار فکری و علمی حق دارند تا ریزرو های محتاطانه خود را صرفنظر ازصحت و سقم دیدگاهی ؛ پیرامون دیگران ارائه نمایند.

با این مقدمه توضیحی ؛ میخواهم یاد آور شوم که مولانا و هیچ اندیشمند دیگری ازآنچه گفته آمدیم مستثنی نبوده و نمی باشد . بناً با نظرداشت همین اصل ریزرو فکری جهت رد جدال مولانا با فلسفه ؛ این موضوع را از چشم انداز های متعددی  مورد بررسی قرارمی دهیم.

بلی! با درنظرداشت اصل ریزرو فکری که در بالا از آن سخن گفتیم ؛ هیچ تردیدی نیست که مولانا بعضاً ایراد و تعریضی را به دیگر فیلسوفان  به میان آورده است ؛ ولی نباید فراموش نمود که چنین تعریض ها و کنایه گویی ها از جانب مولانا نمی تواند متوجه موضوعات مطروح دراین شاخه ی از معرفت بشری [ فلسفه ] بوده باشد. برای اینکه در بسیاری از مواضع مثنوی؛ مولانا  به مسائل و موضوعات فلسفی  پرداخته است . به عبارت دیگری « مثنوی هیچ جا از بینش فلسفی خالی نیست و کمتر مسئله ای از امهات مباحث اهل فلسفه هست که مولانا [ آن ] را در مثنوی مطرح نکرده باشد و جوابی برهانی یا تمثیلی بدان نداده باشد.»( سرّنی ، انتشارات علمی، ص ۴۶۰ ، دکترعبدالحسین زرین کوب ).

برای مثال در دفتر دوم مثنوی ، بخش ۳۶ ، در مورد سرزنش موسی (ع) از بهرشبان (چوپان) درباب  مقوله های فسلفی « جوهر» و « عرض » مولانا چنین اسندلالی را ارائه می دارد:

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                

ما   زبان    را   ننگریم   و   قال  را

ما روان   را    بنگریم   و   حال  را

ناظر    قلبیم   اگر    خاشِع    بوَد

گرچه  گفتِ لَفظ ، نا   خاضِع  رُوَد

زانک دل جَوهر بوَد، گفتن عَرَض

پس طُفَیل آمد عَرَض ، جَوهر غَرَض

 

در تفسیر این بیتی از مثنوی آمده است که اگر قلب آدمی خاشع[فروتن] باشد، ما به قلب می نگریم.هر چند یکه ظاهر گفتارکسی، نرم و فروتن نباشد.

و یا در جای دیگری  بازهم از دفتردوم درباره بحث فلسفی و عرفانی جوهروعرض چنین می خوانیم :

 

جوهری  داری    ز انسان  یا  خری

این عرض ها که فنا شد چون بری

این عرض  های   نماز   و   روزه را

چونک    لایبقی    زمانین    انتفی

نَقل   نتوان   کرد   مر  اعراض   را

لیک   از   جوهر  برند    امراض  را

تا مبدل گشت  جوهر  زین  عرض

چون زپرهیزی که زایل شد مرض

 

خب! حالا ببینیم که مفاهیم و مقولات فلسفی جوهر و عرض از چه تعریفی برخورداراند  و چرا مولوی «عَرَض» را « لایبقی زمانین انتفی » می دادند:

« جوهر در دانش فلسفه ، به معنی ذات [ماهیت] است و در برخی از متون ، با عنوان جوهره وجود، یاد شده است. جوهر جنس موجودی است که در بودن خود نیاز به هستی موجود دیگری ندارد. مانند مقوله جسم. در مقابل آن عَرَض جنس موجودی است که در بودن خود نیازمند بودن موجود دیگری است  مانند مقوله رنگ.» ( شهابی محمود ، رهبر خرد ، قم ، انتشارات عصمت ، چاپ دوم ۱۳۸۲ ص ۵۷ ).

حسب یافته های دانشنامه ویکی پیدیا« فلاسفه قدیم اقسام جوهر را ۵ گونه : عقل، نفس، جسم ، هیولا، (ماده) و صورت می دانند. ارسطو این موارد را در کتاب خود بنام “ارغنون” آورده است.»

«در فلسفه غرب و فلسفه اسلامی، جوهر به عنوان موجودی یاد می شود که قائم به [ذات] خود است ؛ برخلاف عرض که به موجود دیگری (جوهر) نیازمند است. تفاوت مفهوم جوهر در فلسفه غرب و فلسفه اسلامی آن است که در غرب جوهر و عرض از مقولات وجودند و در فلسفه اسلامی از مقولات ماهیت .»( ملکیان، مصطفی ، تاریخ فلسفه غرب ، پژوهشکده حوزه و دانشگاه ).

برای ردیابی موضوع؛ برمی گردیم به عبارت  مولوی که عَرَض را لایبقی زمانین {کثرت زمان }انتفی{ نفی در نفی }  می داند. زیرا درک این نکته بسیار مهم بوده و الهام مولانا از دیدگاه دیالکتیکی هیراکلیتوسی را که در قسمت آول این جزوه به آن پرداخته شد بازگو می نماید:« هیچ کس نمی تواند در یک رودخانه [دوبار] گام نهد.»

بنابر یافته های سایت نشراتی اسلام کوِئست  www.islsmquest.netدر قاعده [ فقهی ] «العرض لا یبقی زمانین ؛عَرَض در دو زمان [جداگانه] به یک حالت باقی نمی ماند ، بلکه همواره متجدد است وهر آن در حال تغییر است.

این قاعده را نخستین بار متکمان اشعری به بحث گذاشته و برای اثبات آن برهان اقامه کرده اند. قدمای معتزله درین موضوع از اشاعره پیروی نمودند. البته فلاسفه مفاد این قاعده را جز در باب زمان ها و صدا ها نپیرفته، و از همین رو در بسیاری موارد از آن به عنوان یک قاعده معروف کلامی – نه قاعده فلسفی نام برده اند.»

 

و اما در مورد تعریض و ایراد مولانا به

فلسفی ها و حکیمک های  دورانش

 

بلی! این درست است که مولانا با  در نظرداشت ریزروهای اندیشه ای خود؛ فلاسفه را با بکار بردن کنایه هایی موردانتقاد قرارداده؛ ولی در عین حال او دلایل و استدلال خود رادرین  زمینه دارد که شاید مورد تائید مخالفان آن قرار نگیرد. و این صرفا مولانا نبوده و نیست که در تاریخ فلسفه چنین برخوردی را در برابر دیگرهمتا های خودی اتخاذ نموده باشد؛ بلکه  حتی فلاسفه مادی گرا نیز بوده اند که در باره دیدگاه های دیگران رد و بد گفته اند.

به گونه مثال مولانا در دفتر چهارم مثنوی معنوی بالای علومی مانند هندسه ، نجوم و یا طب و فلسفه ایرادی را وارد می نماید:

 

خرده کاری های   علم هندسه

یا نجوم و علم  طب  و  فلسفه

که تعلق با  همین  دنیاستش

ره به هفتم  آسمان  نیستش

این همه علم بنای آخور است

که عما د بود  گاو  و  اشترش

 

صرفنظر از صحت و سقم مساله در تفسیر ابیات بالا ، برخی از مفسرین مثنوی چنین آورده انه که این همه علم و فنی که یاد آور شدیم ؛ علم و فنی است که آخور آدمی را می سازد و آباد می کند. و بقای گاو و شتر بدان بستگی دارد. عماد = ستون ، تکیه گاه [ که فقط دنیای آدمی را می سازد. زندگی مردم گاو و شتر صفت { نه تمامی انسان ها} بدان وابسته است.]

 

و یا در جای دیگری از دفتر پنجم مثنوی معنوی ، مولانا انسان های فلسفی نما را که در عوض دلیل و برهان ، به مدلول می پردازند؛ صفی خطاب می نماید:

 

می فزاید  در    وسایط   فلسفی

از    دلایل   باز برعکسش  صفی

این   گریزد  از  دلیل  و از   حجاب

از پی مدلول سر  برده  به  جیب

گر د  خان او  ر ا دلیل  آتشست

بی دخان ما را در آن آتش خوشست

 

دانشنامه ویکی فقه منظور از «دخان» را ماده گازی شکل و شبیه دود می داند که در پایان جهان در آستانه قیامت صفحه آسمان را می پوشاند .

و یا در جای دیگری از مثنوی معنوی دریک دیالوگی در باب ستاره شناسی می خوانیم که :

 

چون  حکیمک   اعتقادی   کرده است

کآسمان بیضه زمین چون زرده است

گفت سایل چون  بماند  این  خاکدان

در   میان    این      محیط      آسمان

همچو    قندیلی    معلق   د   ر هوا

نه   با  سفل   می  رود  نه   بر علا

الی آخر…

 

جالب اینجاست که واژه نامه ی آبادیس در باب معنی و تفسیر ابیات فوق دیدگاه جالبی را ارائه می دارد که واقعاً دلچسب و خواندنی ست: « … او[مولانا] درین بخش کلودیوس بطلیموس را (حکیمک) می خواند. زیرا بطلیموس ستاره شناس و ریاضی دان یونانی، در مورد زمین و آسمان و اجرام دیگر نظریه ای عنوان کرد به این مضمون که:

زمین ساکن است و تمام اجرام آسمانی، به دور آن که درمرکز جهان بی حرکت ایستاده، در چرخش اند.

دیدگاه بطلیموس بیش از ۱۳۰۰ سال (۱۳۰۰ سال ؟!!، { که} واقعاً خیلی زیاده) مورد قبول بود و پیروان او برای اثبات این نظریه باهم جرو بحث می کردند و برای اثبات آن دست به دامن فرضیه های غلط دیگری می شدند، چنانکه دسته ای از آنها برای اثبات گفته خود، به بت بتخانه ی سومنات متوسل شدند!!(پیرایه یغمایی ۱/۲/۱۴۰۳، واژه نامه ی آبادیس).

 

بار دیگر مولوی بحث را به دایره فقه ، صرف و نحو می کشاند و در حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان در دفتر اول مثنوی چنین استدلالی را مطرح می سازد که حیف است اگر تمامی ابیات این بخش کلاً نقل نگردد:

 

آن یکی نحوی به کشتی در نشست

رو به کشتیبان نهاد  آن  خود پرست

گفت هیچ   از نحو   خواندی گفت لا

گفت    نیم   عمر   تو   شد    در  فنا

دل شکسته گشت   کشتیبان  زتاب

لیک آن دم کرد   خامُش    از   جواب

باد کشتی    را  به    گردابی   فکند

گفت  کشتیبان   بدان     نحوی بلند

هیچ    دانی     آشنا    کردن    بگو

گفت نی ای خوش جواب خوب رو

گفت کل عمرت ای نحوی  فناست

زانک کشتی غرق این گردابهاست

محو می باید نه  نحو   اینجا   بدان

گر تو محوی بی خطر   در آب ران

آب    دریا    مرده    را بر  سر  نهد

و  ربود    زنده   ز  دریا    که   رهد

چون بمردی    تو ز  اوصاف   بشر

بحرِ    اسرارت   نهد   بر فرق سر

ای که خلقان را تو خرمی خوانده ای

این زمان چون خر برین یخ مانده ای

گر   تو   علامه   زمانی در   جهان

نک فنای این جهان بین وین زمان

مرد نحوی را از   آن  در   دوختیم

تا شما   را  نحوِ   محو   آموختیم

فقهِ فقه و نَحوِ نحو و صَرفِ صرف

در کم آمد یابی   ای    یار شگرف

آن سبوی آب  ، دانشهای ماست

وان خلیفه  دجلۀ  علم   خداست

ما سبو ها پر به دجله می بریم

گر نه خر دانیم خود را ، ما خریم

باری اعرابی  بدان   معذور  بود

کو ز دجله غافل و بس دور بود

گر ز دجله     با خبر بودی چو ما

او  نبردی    آن  سبو  را   جابجا

بلکه از  دجله  چو  واقف آمدی

آن سبو را  بر سر سنگی زدی

 

مولانا مالامال از استدلال است؛ پس چگونه می شود استدلال نمود که او گویا او با استدلال سر سازگاری نداشته باشد. البته که او با لجاجت های ظاهراً فلسفی در قالب شبه استدلال [ قیاس باطل ] در سراپای آثارش، منجمله مثنوی معنوی مخالفت داشته است. بطور مثال توجه خواننده را به نمونه های مختصری ازابیات تمثیلی و دیالوگی وی در باب حکایت بقال،  طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان بقال از دفتر اول جلب می نمایم:

 

هر دو گون   زنبور   گیا  خوردند و آب

لیک شد زان نیش و زان دیگر عسل

هر دو   گون آهو  گیا   خوردند و آب

زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب

هر دو نی خوردند   از  یک  آب خور

این یکی  خالی  و   آن پر  از  شکر

کار پاکان را را قیاس  از  خود مگیر

گرچه باشد در نبشتن شیر و شیر

 

بلی! واقعاً مولانا بحث و استدلال جالب و مرد افگنی را درابیات بالا مطرح می سازد: تمامی زنبور ها دارای قیافه و شمایل مشابه به لحاظ  ریخت شناسی مورفولوژیک اند؛ ولی در میان انواع زنبور ها که مولانا واژه « گون» را معادل «نوع» در ابیات نامبرده مورد استفاده قرار می دهد؛ شیوه استدلال منطقی خود را از استدلال های قیاسی باطل جدا می سازد.

بلی! آیا تمامی زنبور ها ، عسل تولید می کنند و یا اینکه آیا تمامی آهوان که از شمایل متشابه برخوردارند؛ از نافه ی های خودی ، عطر مشک ناب ترشح می نمایند. آیا تمامی نی ها که با هم شباهت دارند؛ شکر تولید می نمایند. ویا اینکه آیا ممکن است بسیاری واژه های هم آوا را  در زبان فارسی مانند «حیاط» و «حیات» ، شیر(حیوان جنگل) و شیر(شیر خوراکی) که دارای آوای مشترک بوده و حتی بعضا با عین تلفظ و هجی نوشته می شوند؛ ولی از معانی متفاوتی برخوردارند؛ به لحاظ قیاس باطل یکی پنداشته و برای آنها اعتبار ارزشی یکسانی را قایل شد. مسلماً که جواب منفی ست. یعنی که چنین چیزی نه وجود دارد و نی هم ممکن است.

در زمان ما فیلسوف نما های قیاسی و آدم های از چنین جنسی زیاد اند که با آوردن حدس و گمان های باطل و نادرست فی نفسهِ پیرامون موضوعات مختلف در هر اجتماعی سخنوری نموده،  قضاوت ها و قیاس های  نادرستی را ارائه می نمایند.

بحث استدلال[ قیاس انتزاعی مجرد و باطل ] وتعریض مولانا را به فلسفه تا اینجا مقدمتاً باز نمودیم. درقسمت بعدی بازهم به این موضوع برگشت نموده و این مسأله را از یک چشم انداز کاملاً متفاوتی مورد جستجو قرار می دهیم .

 

پایان قسمت دوم

 

دیدگاه بگذارید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

06 ژانویه
۱ دیدگاه

نقدی پیرامون رد فلسفه ستیزی مولانا جلال الدین محمد بلخی ( قسمت اول)

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه   ۱۷  جدی  ( دی) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۶  جنوری   ۲۰۲۵  میلادی – ملبورن – استرالیا

نقدی پیرامون رد فلسفه ستیزی مولانا

جلال الدین محمد بلخی

 

نویسنده: نعیم سلیمی

قسمت اول

مطالب زیادی درمورد اندیشه های عرفانی فلسفی وتحلیل های ژرف فلسفی مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهوربه مولوی شاعرومتفکر بزرگ قرن هفتم هجری قمری ازجانب دانشمندان و پژوهشگران سترگ ادبیات فارسی چون زرین کوب ، احسان طبری، واصف باختری و دیگران درقسمت آشنایی وی با فلسفه یونان و زبان لاتین به رشته تحریر در اورده شده اند.اما به تصوراین نگارنده بهترین مدرک اثباتیه برای این کار بدون حدس وگمانزنی های بیشتر درینمورد آثار و دلنوشته های خود مولاناست که میتواند به گونه مستقیم ما را به اصل موضوع برساندکه کمتر به آن پرداخته شده است.

بهترین نکته آغازین برای این موضوع،دفتراول مثنوی معنوی و سرآغاز آن {نی نامه} می باشد که میتواند مارا درزمینه حُب مولانا به فلسفه،موضوعات فلسفی و استدلال های فلسفی کمک نماید:

شادباش ای عشق خوش سودای ما

 ای   طبیب   جمله    علت    های   ما

ای   تو    دوای   نخوت   و  ناموس  ما

ای  تو  [ افلاطون ] و [ جالینوس ]  ما

حال برای دریافت اینکه مولانا فلسفه ستیز بوده و یا خیر؛ببینیم که افلاطون و جالینوس کی ها بودند که مولانا آنها را «نخوت » و«ناموس » و طبیب تمامی علت های خودش می پنداشت:

افلاطون با تلظ یونانی کهن platon/پلاتون(۳۴۷-۴۲۸ ق.م ) یکی ازفیلسوفان بزرگ یونان وآتن درعصرکلاسیک یونان باستان است.به تعبیر دِیَگنوس لائرتیوس نام واقعی اوآریستوکلوس بودوبه دلیل هیکل تنومندش به اولقب افلاطون رادادند(کاپلستون،تاریخ فلسفه غرب، ۱۵۶).

جالینوس( در یونانی گالینوس ، لاتین:Glaudius Glanenus)(129-200م)از پزشکان یونان باستان بود که نظریات او بیشترازهزار سال دیدگاه مسلط در طبابت اروپا بود.لازم به یاد آوری است که جالینوس از جمله مردم فرغامونو یا پرگامون با تلفظ یونانی پرگاموس، شهری ازیونان باستان بود که در شمال باختری اناتولی قرارداشت.این نام دیگر«تروا» همان شهر اسطوره های ایلیادو اودیسه ،نوشته هُمراست(الیاد و ادیسه ، سعید نفیسی ).

ناگفته نماند که جالینوس در پهلوی طبابت در فلسفه و علوم ریاضی دست بالایی داشت و درسن ۴۲ سالگی متبحر گشت: «آثار جالینوس از نخستین متون یونانی بود که ترجمه و تشریح شد،به ویژه توسط ثابت قره دربغداد.»(رنان کالین(۱۳۸۴)،تاریخ علم، کمبریج.نشرمرکز،صفحه ۳۲۶ ).

جای شک و تردید نیست که تأثیر و تأثر دانشوران از یکدیگر؛ بخصوص در دایره اندیشه و عرفان از دیر زمان رونقی داشته است.بقول ابوریحان البیرونی «کتاب ها از کتاب ها برمی آیند». به همین ترتیب باید قبول کنیم که اندیشه ها نیز بر اندیشه ها تأثیر گذارند و تعامل تاریخی آنها در مخزن علمی جهانی پیوسته سبب رشد و ارتقای دانش بشری می گردد.

حسن دالوندی یاد آور می شود که « افلاطون را اگر نتوان اولین فیلسوف جهان بر شمرد؛ می توان [ او ] را اولین فیلسوف اشراقی جهان دانست. در تاریخ تمدن بشری ، او اولین کسی است که به طریق تمثیلی، نظریه جامعی در مورد اصالت عالم غیر حسی یا عالم غیب ارائه کرده ، نظریه ای که در جای جای مثنوی مولانا ، مجال تعبیر یافته است. همانگونه که حدس می توان زد، بین اندیشه های مولوی و این حکیم اشراقی شباهت و نزدیکی بیشتراز اختلاف و فاصله، وجود دارد .» ( مجله کیهان فرهنگی ، شماره ۲۲۲ ، حسن دالنودی ، ۱۵/۸/۱۳۸۸ ).

افلاطون در کتاب هفتم جمهوریت جهت طرح نظریات خود از تمثیل غار بهره می جوید . منظور وی از غار اشاره به زندگی این جهانی روزمرگی  انسان ها دارد. ساکنین غار نمی توانند جز سایه هایی از اشیای جهان واقعی بیرونی که در پرتو نور آتش به دیوار مقابل آنها انعکاس می یابد، چیز دیگری را ببینند.اساس حکمت افلاطونی اصیل و باقی علم بر آن تعلق نمی گیرد.بلکه محل حدس و گمانند و آنچه علم برآن تعلق می گیرد،عالم معقولات است .

«… افلاطون، عالم ظاهر یعنی محسوس و آن را که عوام درک کنند، مجاز[ی] می داند و حقیقت در نزد او ، عالم معقولات است که عبارت از مثل باشد و معتقد شده که عالم ظاهر حقیقت ندارد. اما عدم هم نیست ؛ نه بود است و نه نبود.»(سیر حکمت در اروپا ، تألیف محمد علی فروغی صفحات ۱۸ و ۱۹ ).

مثل مغاره افلاطونی در ابیات مثنوی بازتاب گسترده دارد که نمونه ای از آن را از بخش ۷۹ ، دفتر چهام مثتوی در ذیل می آورم:

نُقل    آمد      عقل    او    آواره     شد

صبح    آمد    شمع    او   بیچاره   شد

عقل چون شحنه ست چون سلطان رسید

شحنه    بیچاره     در    کنجی    خزید

عقل « سایه  حق  بود  حق  آفتاب »

سایه   را   با    آفتاب     او     چه  تاب

 تمثیل دیگری را از بخش هفدهم مثنوی معنوی «دفتر اول» به خوانش می گیریم:

مرغ   بر   بالا  و   زیر  آن    سایه  اش

می دود    بر خاک   پران   مرغ   وش

ابلهی    صیاد    آن     سایه      شود

 می دود  چندانکه  بی   مایه   شود

بی خبر کان عکس آن مرغ هواست

 بی خبر که اصل آن سایه  کجاست

تیر   اندازد   به   سوی     سایه   او

 ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عمرش تهی شد  عمر رفت

 از  دویدن   در   شکار  سایه  تفت

 

بدون شرح و تفسیر بیشتر؛ ابیات فوق را می توان در تمثیل دیگری از مولانا در در بخش ۱۳۵ دفتر اول مثنوی معنوی ،چنین معنی نمود:

همچو  صیادی  که گیرد  سایه ای

 سایه کی  گردد  ورا  سرمایه ای

سایه  مرغی  گرفته  مرد  سخت

 مرغ حیران گشته برشاخ  درخت

کین مدمغ بر که می خندد  عجب

 اینت باطل  اینت  پوسیده  سبب

 

مولانا دریکی از یادداشت های  منثورش ؛مثل افلاطونی سایه را چنین آورده است:

« سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند نه سخن…»(فیه ما فیه، از گفتار مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی با تصحیحات و حواشی زنده یاد استاد بدیع الزمان فروزانفر، چاپ سوم – پاییز ۱۳۹۸، انتشارات زوار).

برای دریافت وجه تشابه دیدگاه های فلسفی افلاطونی و مولانا در مورد «عالم ظاهر»[ عالم مجازی ] غرض جلوگیری از طولانی شدن مساله ؛ فقط با آوردن این بحث فلسفی مولانا از دفتر چهارم مثنوی معنوی بسنده می نمایم:

دی یکی  می گفت   عالم  حادثست

 فانیست این چرخ و حقش وارثست

فلسفی   گفت   چون  دانی  حدوث

 حادثی    ابر     چون     داند   غیوث

ذره ای   خود    نیستی   از   انقلاب

 تو  چه     میدانی      حدوث   آفتاب

کرمکی   کاندر   حدث  باشد   دفین

 کی    بداند    آخر    و    بدو    زمین

این   به   تقلید   از   پدر بشنیده ای

 از   حماقت     اندرین     پیچیده ای

چیست   برهان  بر  حدوث  این بگو

 ورنه  خامُش کن فزون گویی مجو

 

یک نکته ی بسیار مهم و درخور توجه در مورد تأثیر گذاری افلاطون بر فیلسوفان هم عصرش و اینکه چگونه خود وی تحت تأثیر دانشمندان و فیسلوفان متقدم خودش قرار گرفته و پیوند موضوع با تمثیل های مولانا پیرامون سایه این است که « افلاطون در دوران جوانی ، در مکتب کراتولوس که از جانشینان هیراکلیتوس بود ، آموزش دیده بود، و به همین دلیل می توان اورا شاگرد غیر مستقیم هیراکلیتوس [ پایه گذار دیالکتیک وفیلسوف ایونیایی دوره پیشا سقراطی] دانست. ارسطو معتقد است تأثیری که افلاطون از فلسفه هیراکلیتوس گرفت موجب شکل  گیری نظریه مثل[افلاطونی ] گردید. هگل نیز معتقد است که در کتاب منطق اش ، از تمامی گزاره های هیراکلیتوس تأثیر گرفته است.»(دانشنامه ویکی پیدیا ، هراکلیتوس ، ۲۰ جون ۲۰۲۴ ).

حسب یافته های ویکی فقه ؛ ازهیراکلیتوس در متون اسلامی قدیم به نام های مختلف یاد گردیده است .محمد بن محمد فارابی در کتاب تحصیل السعاده، جلد اول ، صفحه ۹۶ اورا ارقلیتس نامیده و به همین ترتیب دیگران اورا بنام های ایراقلیتطس یا ایرقلیتس ، ابرقلیطس ، هیرا قلیطس و اقرا طولس نامیده اند.

به باور ویکی فقه « نقل قول هیراکلیتوس مبنی بر مبدا و منتها بودن آتش ، شکل گیری جهان و عناصر اربعه به عنوان تبدلات آتش و تخریب عالم با خاموشی آن، در منابع متفکران مسلمان نقل شده است.»

ابن سینا در کتاب« الکون الفساد» بدون اشاره به نام هیراکلیتوس درجلد دوم ؛ صفحات ۸۱و ۸۲ و صفحات ۹۵ -۹۶ ، به نقل و نقد نظریه مبدأ بودن آتش پرداخته است .

نگارنده ی این جزوه؛ باری دراقتباس از یک نویسنده ای بنام پال میسن در نشریه گاردین یاد آور شدم که ویلیام  شکسپیر نویسنده مشهور انگلیسی« بدون فهم اصطلاحات ، او اضمحلال فیودالیسم و ظهور آغازین سرمایه داری را تشریح نمود…»(نعیم سلیمی ، شکوه های شکسپیر از شوکت سرمایه داری نو پیدا، ۲۱/۸/ ۱۴۰۲ ، سایت نشراتی هود، www.howd.org ).

مقاله ی گاردین و ویلیام شکسپیر را از آن جهت یاد آور شدم که در بحث مورد نظر ما؛ با بازتاب اندیشه های فلسفی هیراکلیت در بینش فلسفی مولانا همخوانی دارد . همانگونه که ابن سینا بدون اشاره به هیراکلیتوس ، به نقد و نقل نظریه مبدا بودن آتش پرداخت ؛ به همین ترتیب  مولانا جلال الدین محمد بلخی نیز بدون ذکر نام هیراکلیت در آثارش بحث مبدا بودن آتش در بخش چهلم ، دفتر اول مثنوی مانند نمادی از« قیام عشق و عاشقی » و « علت و سبب» آورده است:

باد و   خاک  و  آب  و آتش   بنده اند

 با من و تو  مرده  با   حق   زنده اند

پیش  حق  آتش  همیشه  در  قیام

 همچو عاشق روز و شب پیچان مدام

سنگ   بر   آهن   زنی  بیرون  جهد

 هم  به  امر حق  قدم  بیرون   نهد

آهن و  سنگ  و   هوا   برهم  مزن

 کین دو می زایند همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد و لیک

 تو  به  بالاتر   نگر  ای   مرد    نیک

کین سبب را آن سبب  آورد   پیش

 بی سبب کی شد سبب هرگز زخویش.

هیراکلیتوس؛ طوریکه قبلاً از آن به عنوان فیلسوف ایونیایی دور پیشا سقراطی و بنیانگذار دیالکتیک نام بردیم ؛ قرن های متمادی قبل از میلاد بیان نموده بود که:« هیچکس نمی تواند در یک رودخانه دوبار گام نهد»: چرا هنگامیکه برای بار دوم از آن [رودخانه ] عبور می شود، نه دیگر آن رودخانه قبلی است و نه آن آدم قبلی .»(نعیم سلیمی ، بحث « کهنه » و« نو» در اندیشه های مولانا، ۱۱ سرطان ۱۴۰۳ ، نشریه هود www.howd.org).

مولانا این بینش عمیق فلسفی هیراکلیت را که در بالا تذکار یافت  در قالب ابیات دفتر سوم مثنوی معنوی چنین آورده است :

کاشکی    هستی    زبانی    داشتی

 تا   ز هستان   پرده   ها     برداشتی

هر چه گویی ای «دَم» هستی از آن

پرده     دیگر      برو     بستی     بدان

 آفت  ادراک  آن  حال است  و    قال

خون به خون شستن محال است و محال

بلی! واقعیت همین است؛ زمانی که شخصی و یا کسی می خواهد موضوع و مطلبی را تعریف و شرح دهد[ بقول مولا نا دَم از سخن برآورد]؛ دیگرنه همان شخص ونی هم موضوع مورد نظربه لحاظ زمانی و مکانی مانند قبل موجودیت پیدا می نماید. یعنی که دستخوش تغییر و دگرگونی قرار می گیرد.

این قسمت جزوه را درینجا به اتمام می رسانم و درقسمت بعدی که شاید بخش پایانی نوشته را در بر بگیرد؛ بحث ریشه  شناسی و پدیدار شناسی اتهام وارده مبنی برجدال مولانا با فلسفه را در یک فرصت دیگری با خوانندگان گرامی در میان می گذارم.

پایان قسمت اول

ادامه دارد  . . .