۲۴ ساعت

آرشیو 'داستان'

26 فوریه
۱ دیدگاه

حس تو را دارم

تاریخ نشر: دوشنبه ۷ حوت (اسفند) ۱۴۰۲ خورشیدی – ۲۶ فبروری ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا

حس تو را دارم

این سحرگاه میان نصفِ اخیر شب، سوژه‌ای در میان خواب روح من را در عالم رؤیا از جنس عشق در خود پیچید. فکر کردم در این سپیده‌دم شاید کابوسی‌دیده باشم، اما هرگز! هرگز! کابوس، بختک نبود. چشمِ درون من به زیبای ای می‌نگریست که هیچگاه در جغرافیایی زیبای طبیعت برای من شورانگیز نبود. هیجانِ گسترده استراتژیکِ وجود من را گرفته بود. از پنجره به کیهانِ بالا نگاه عمیقی انداختم، دیدم بهرام، اورمزد، زهره، تیر و اورانوس در مِحوری از گوشه کهکشان به گرد حلقه‌های بزرگ در مدار خویش، برای خورشید می‌رقصند. ستارگان چشمک‌زنان آسمانِ نیلوفری شب را به رنگ بنفش نقش داده بودند. ستاره نزدیک طلوع صبح‌گاهی به زیبایی آسمان می‌افزود. من در کمربند حیات، لای سرم مهتاب، روی این گیتی به یک احساس، تخیل و عاطفه می‌اندیشیدم. فکر می‌کردم همه زیبایی در این کهکشان دُور دست که هزاران سالِ نوری فاصله دارد، من را شاید جذب کرده باشد. اما بعد از سیر صعودی در عالم رؤیا به سیر نزولی برگشتم. این سیر نزولی در درون خودم نقش بست. همه حواس پنج‌گانه در درونِ دل حکومتی را بر پا کرد که تنها پاسخ گویی همه قلب بود. مصرع شعر زیبایی را زبان دل، در عالم حقیقت شنیده بود برای اراکین همچون گوش، چشم…و  به سرایش گرفت: (این کار دل است گناه من نیست…) که من در نگاه سیر صعودی رؤیا، این چنین معرفتی حاصل نکردم. ضمیر ناخود آگاه من بیدار شد. سیستم پردازش کننده من فعال گردید و اراکین حکومتِ قلب همچون زبان…و به عنوان افزارِ وردی دست به فعالیت زد. رویِ تحقیقات سیستم وردی به سوی پژوهش ناشناخته رفت که در نتیجه ضمیر ناخودآگاه واژه عشق را کشف کرد. و به کیبورد قلب یعنی هواس چهارگانه سپرد که به عنوان افزارِ وردی این اطلاعِ بزرگ را به سیستم پردازش کننده به قلب سپرد. و مغز به صفت حواریُّون، همراه داشته‌های ناچیزِ دانش، به همکاری دل رفت؛ در نتیجه پردازش-پروسس کننده مرکزی، قلب این رویداد را پس از تحقیقات نامحدود، عشق معنی کرد. و یک رویدادِ کاملاً جدید برای من، نشان داد و اطلاعات به دست آمده را گزارشی تهیه گردانیده به سیستم خروجی زبان و همکار آن چشم سپرد. و روی نمایشگر بزرگ از حدود اربعه من تا جغرافیایی بزرگ ماورایِ از دانش را مثال داد. او را موجودی توصیف کرد که نه در وادی و بادیه تازیان نیست، مگر همچنان در ایوان تاجداران‌هم نیافت. همچنان مثل او در دره های زیبای کشمیر و فرخار هست، ولی خود او نیست. و در اینجا اکتفا نکرد، پایی کتاب برتر رفت؛ کتاب برتر او را احسن تقویم، اشرف تخلیق، احسن تحسین، به گفته سرایش‌گر بزرگ او را (…از جانِ جانان)، مالک اصیل بهشت، برتر و با ارزش‌تر از حور  که برای آزمایشی روی این گیتی مستقر گردیده توصیف کرد. و بعد پای جانوران رفت، صدایی او را بهتر از کبک، تیز هوشی آن را بِه ز آهو، به زیبایی رخسارش طاووس سجده می‌کرد و دیگر پرندگان مدهوش گونه اش شدند. و همچنان در دلِ طبیعت فرو رفت؛ صدایش را آرامش‌تر از موج دل‌کش دریا کنار ساحل با وزیدن باد‌های لطیف، نرم و نوایی بلبلان حس کرد. او را در میان گلها خوش بوتر از عطرِ زعفران و رایحه گل نرگس به مشام بوی کرد. و در اخیر نتیجه و تهیه راپور را از گزارشِ حواس، قلب، زبان…و را به من سپرد. او را در عالم تصویر سازی چهره واقعیش را با نگاهِ دوربین خویش، مژگانِ باریک و پیوسته، چشمانِ قناری، گیسوانِ نرم و پرپر، لبانِ نازک، صدایی دل‌کش، خُلق رسا، گونه‌هایی سرخابی، رنگ چهره‌اش برتر از ماه شب چهارده و قدُّ تنِ حسّاس، لطیف، نرم و نازک یافتم. آری این شب برای من رستاخیزی از شور و هیجان برپا گردید. این واژه عشق بود که من را در جغرافیایی هستی چرخاند، و هیچ چیزی نیافت برگشت به حِس او، این حِس تمام سرزمین وجود دلِ من را تسخیر کرد. ولی این احساس، تخیل و عاطفه روزی به حقیقت مبدل خواهد گردید. من روزی در آغوش او را خواهم کشید که در نبرد فقر مادی و معنوی به جنگ خواهم رفت، تا او را همانند برتر از الماس به دست بیاورم. و به گفته رهبر آزادی سازی استعمار (خوب من، تو باید چیزی شوی که خودت و من می‌خواهم و باید من چیزی بشوم که من خودت بخواهی، عشق شناخت مقابل اس). آری تا پای آرزو‌ها می‌روم و تقدیر رقم خواهد خرد. تا پای آرزو، تا پای مرگ و اینجا این دل‌نوشته ناتمام ماند تا خورشید آرزو………

این شعر سرایش‌گر بزرگِ معاصر، تمام این دل‌نوشته و حتی تمام و جود من را معنی می‌کند:

(هر کس در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد)

 

نویسنده: حسیب الله عادل‌پور

۴ حوت (اسفند) ۱۴۰۲ خورشیدی

31 ژانویه
۳دیدگاه

دوزخ زیر پای مادر

تاریخ نشر: چهارشنبه ۱۱ دلو (بهمن) ۱۴۰۲ خورشیدی – ۳۱ جنوری ۲۰۲۴ میلادی – سندیاگو – کلیفرنیا – امریکا

دوزخ زیر پای مادر

تابستان بود ، یونان گرم ترین روز هایش را به شب می رساند .
پریسا با پیراهن ارغوانی اش روی سبزه ها ساکت نشسته بود و می کوشید چشمش به کثافاتی که در اطرافش پراگنده بودند نیفتد ، حالش خوب نبود ، گرسنه بود اما اشتهای خوردن نداشت ، تشنه بود اما دلش نمی خواست بنوشد ، از دور به خانه های آهنی که کنار هم برای مهاجرین ساخته شده بودند خیره خیره می نگریست ، می دید که آدم هایی با لباس های نامرتب از دروازه های زنگ زده بیرون می شوند و بی مضمون این طرف و آن طرف می روند ، آدم هایی با رنگ های پریده ، چهره های افسرده و خسته از انتظار.
پریسا به حال این آدم ها آنقدر هم تاسف نمی خورد و حواسش مصروف خودش بود ، مصروف خودش که تا چند ماه دیگر مادر می شد ، مادر طفلی که پدرش پریسا را سخت دوست داشت ، نگران نبود چون می دانست جواد پول زیادی به همراه دارد و به زودی از یونان خارج می شوند.
جواد رفته بود تا بی زبان حرف هایی بزند ، رفته بود تا از زبانی که هیچ نمی داند چیز هایی بفهمد ، رفته بود تا جایی برای بود و باش خود و زن و فرزند هنوز به دنیا نیامده اش پیدا کند .
جواد تازه یک سال می شد با پریسا ازدواج کرده بود و می کوشید تا بهترین شوهر برایش باشد ، می کوشید تا بهترین پدر برای طفل هنوز به دنیا نیامده اش باشد ، صبور و آرام بود ، مهربان و با متانت .
قدم هایش را سنجیده بر می داشت و سخن هایش را سنجیده از دهن بیرون می کرد ،  با نگاه کردن به چشمان قهوه یی پریسا میل نوشیدن قهوه می کرد و عاشق تر می شد .
پدرش به قدر کافی پول برای مخارج سفر برایش داده بود ، دلش برای مهاجرین که به وضعیت بدی به سر می بردند می سوخت و در دلش برای شان دعا می کرد .
زمان با آنکه به کندی می گذشت اما گذشت و جواد ، پریسا و طفل هنوز به دنیا نیامده ء شان را به پاریس رساند .
پاریس شهر افسانه ها و رویا ها.
پریسا پشت پنجره ء اتاق کوچک شان ساکت نشسته بود و می کوشید با یک نگاه همه زیبایی های اطرافش را ببیند ، گرسنه نبود اما چیزی می خورد ، تشنه نبود اما چیزی می نوشید ،  از دور به خانه های مفشن و خوش ساخت آن خیابان خیره خیره می نگریست ، می دید که آدم های بلند قامت و سفید رو از دروازه های قشنگ خانه ها بیرون و به تندی جانب هدفی روان می شوند،  آدم هایی با چهره های بشاش و لباس های منظم.
جواد رفته بود تا شامل کلاس زبان شود ، رفته بود با زبانی که هیچ نمی دانست حرف هایی بزند ، رفته بود تا از زبانی که هیچ نمی دانست چیز هایی بفهمد ، آرزو هایش بزرگ بودند ، آرزو داشت به زودی کار کند و اسباب آسایش پریسا و پارسای دوماهه را فراهم کند . دلش ذوق می زد و با همه توانش زود زود کلمات بیگانه را در سبد حافظه اش می چید .
پارسا در تخت خواب کوچک خود آرام خوابیده بود ، بوی مادرش هوای خانه را معطر کرده بود و این بزرگترین سرمایه ای بود که پارسای دوماهه را آرامش می بخشید .
گذشت زمان تندی گرفت ، جواد کم کم با کلمات فرانسوی  جملات کم ربطی می ساخت و به خودش می بالید ، پارسا چند ماه بزرگتر شده بود و باید آماده گی مقابله با ناملایمات زندگی را می گرفت ، آخر مرد بزرگی شده بود ، مرد هشت ماهه .
پریسا روز به روز با اطراف بیگانه اش آشنا تر می شد ، گاهی پارسا را گرفته بیرون می رفت ، گاهی تلویزیون می دید ، گاه به کار های خانه کوچک شان مصروف بود و اکثر اوقات با تیلفون دستی که جواد به عنوان هدیه سالگردش برایش خریده بود مصروف بود .
آرام آرام مصروفیت پریسا با تیلفون دستی اش بیشتر شد ، کمتر با پارسا بیرون می رفت ، کمتر تلویزیون می دید ، کمتر کار های خانه را انجام می داد ، کمتر با جواد حرف می زد ، کمتر از جواد در باره کلاس درسی اش می شنید .
چرخش زمان ادامه داشت جواد بیشتر آموخت و امیدش به ساختن آینده ء بهتری برای پریسا و پارسای زیبایش قوی تر شد ،  جملاتش منظم تر می شدند و بیشتر به خود می بالید .
پارسا مرد بزرگ تری شد ، مرد ده ماهه
پریسا بیشتر به خودش توجه داشت،  مو های تا کمر درازش را رنگ قهوه یی داد درست به رنگ چشم هایش ، لباس های زیبا می خرید و چهره زیبایش را بیشتر می آراست.
دیگر با پارسا بیرون نمی رفت ، دیگر خانه را مرتب نمی کرد ، دیگر وقتی جواد به خانه بر می گشت به رویش لبخند نمی زد ، به تیلفونش مصروف بود و به خودش و آیینه .
دل جواد گواهی های بدی می داد ، از نیم کاسه ای زیر کاسه حرف می زد ، تا اینکه جواد با متانت و حوصله مندی نیم کاسه ء زیر کاسه را یافت و دنیا پیش چشمش سیاه شد .
پارسا روز به روز نامرتب تر و لجوج تر می شد ، با آنکه مادرش در خانه بود مگر هوای خانه بوی مادرش را نمی داد و سرمایه ء او در حال کاهش بود .
فضای خانه برای هر سه تنگ شده بود برای پارسا که پدر صبح ها می رفت و عصر بر می گشت و مادر بی توجه به او به تیلفونش مصروف بود، به خودش و به آیینه .
برای جواد که تمام کوشش را برای بهتر شدن زندگی می کرد و عصر ها که بر می گشت پریسا را مفشن تر و آراسته تر می دید و خانه و فرزندش را برخلاف .
برای پریسا که دیگر نه مهر جواد در دل داشت و نه مهر پارسا و زندگی برایش کسی دیگری شده بود ، کسی که تنها او را در شیشه ء کوچک تیلفونش می توانست تماشا کند ، پریسا به خاطر می آورد که ازدواج او و جواد وصلتی بود که فامیل ها بسته بودند بدون اینکه پریسا عاشق شده باشد ، بدون اینکه جواد عاشق شده باشد، به خاطر می آورد که همدیگر را برای اولین بار در جمع خانواده ها دیدند ، در حالی که همه به آنها نگاه می کردند چشم به چشم شدند . حسرتی در عمق قلب پریسا رخنه می کند و می خواهد جواد دیگر سد راهش نباشد .
جواد با آتشی که در درونش شعله ور شده و استخوان هایش را می سوزاند مقابله می کند و با ناتوانی بر رویش آب می پاشد ، بار بار کنار پریسا می نشیند تا توجه او را به خود و یگانه فرزند شان برگرداند ، بار بار سر صحبت باز می کند تا پریسا را از خطا باز دارد مگر پریسا مثل سنگ خاموش و بی جواب می ماند ، مثل سنگ که همسر داشتن را نمی داند ، مثل سنگ که مادر بودن را نمی داند .
جواد ناگزیر پی چاره می شود و مهر بر لب می زند تا اینکه طرف را شناسایی می کند .
حوالی ساعت دوزاده ظهر روز یکشنبه است . پریسا با بی حوصله گی وارد آشپزخانه می شود تا غذایی برای چاشت آماده کند ، حواسش پیرامون نقشه هایی چرخ می زند ، حس می کند از مادر بودن بدش می آید ، حس می کند ظروف آشپزخانه بر سرش می کوبند .
جواد آهسته و بی صدا از منزل خارج می شود و پله ها را به سرعت به قصد پایان می پیماید ، از در خروجی بلاک بیرون شده چرخی می زند و به عقب عمارت می رود ، تیلفونش را از جیبش بیرون کرده شماره ء طرف را دایر می کند .
جواد هنوز هم آرام و متین است ، هنوز هم سخنانش را سنجیده می زند .
در عینی که جواد به طرف گوشزد می کند که دست از سر زنش که مادر طفلی است بردارد پریسا از آشپزخانه بیرون شده و به برنده می رود تا پیازی بیاورد و صدای جواد شعله های خشم را در وجودش بر افروخته می سازد .
جواد به زودی دوباره پله ها را بالا شده دروازه منزل را با کلیدش باز می کند و بلا فاصله با داد و فریاد های پریسا که از اختیارش خارج شده مواجه می شود .
پارسای یک ساله که تازه چند روزی است اولین گام هایش را گذاشته و راه رفتن را آموخته با صدای فریاد مادرش بیدار شده و به آغوش پدر پناه می برد.
پریسا در حالی که هنوز در یک دستش پیاز و در دست دیگرش کارد آشپزخانه است بی اختیار به سر و صورت خود می زند و از اینکه طرف از مادر بودنش خبر دار شده جلو خشم خود را گرفته نمی تواند و به جواد حمله می کند .
جواد از بیم جان پارسا خودش را کنار می کشد و کوشش می کند یگانه دلبندش را آسیبی نرسد .
پریسا را فریاد های خودش وحشی تر می سازد و هر طرف به دنبال جواد می دود تا اینکه در درگیری ء که در سه کنجی اتاق رخ می دهد کارد به بطن جواد فرو می رود و نقش زمین می شود .
پریسا جواد را با زخمش و پارسای کوچک را با ترسش رها کرده با آخرین سرعت منزل را ترک می کند .
شش سال بعد پارسا دست در دست پدر روانه ء مکتب می شود ، اولین روز مکتب رفتنش است ، پارسایی که درد مادر نداشتن شش سال تمام قلب کوچکش را پر  کرده ، پارسایی که هنوز کابوس های وحشتناک از خواب بیدارش می کنند، پارسایی که هر هفته یک ساعت را با روان پزشک کودک می گذراند،  به پدر نگاهی می کند و لبخند تلخی می زند .
جواد که دیگر نتوانسته عاشق زنی شود ، جواد که هنوز هم متین و آرام است ، جواد که خیلی خوب فرانسوی حرف می زند ، جواد که سعی کرده تا پارسایش را رنج بی مادری آزار ندهد ، جواد که تمام حرفش با خدا این است که چه گناهی داشت ، نگاهی به پارسا می اندازد و لبخند تلخی می زند .
پریسا که دیگر مو های دراز قهوه یی ندارد ، پریسا که دیگر چهره اش زیبایی و ظرافت خود را از دست داده خواب آلود روی بسترش می نشیند و به دیوار تکیه می زند ، چشم هایش را می بندد تا خود را در آیینه ای که مقابلش قرار دارد نبیند ، از همه چیز و همه کس نفرت دارد ، از مادرش که او را به دنیا آورد  از تهران که زادگاهش است ، از پدرش که او را به عقد جواد در آورد، از جواد که به او عشق ورزید  ، از ترکیه که از آن طریق وارد یونان شد ، از یونان و خانه های آهنی که برای مهاجرین ساخته شده بودند ، از کشتی که باید با آن از یونان خارج می شد ، از پاریس و برج بلندش،  از زبان فرانسوی که هنوز یادش نداشت ،از پارسا که نه ماه در بطنش بود ،  از بیمارستانی که پارسا در آن تولد شده بود ، از خانه ء کوچکی که در آن با جواد و پارسا زندگی می کرد، از آشپزخانه ای که باید در آن غذا آماده می کرد ، از کاردی که باید با آن پیاز را پوست می کرد ، از پیازی که در برنده بود ، از صدایی که از پایان تعمیر به گوشش رسید ، از داخل شدن جواد به منزل ، از فریاد های خودش ، از بیدار شدن پارسا ، از فرو رفتن کارد به بطن جواد ، از فرارش ، از وکیلی که نتوانست از او دفاع کند ، از قاضی ِ که او را مجرم اعلان کرد ، از زندان ، از دروازه های قفل خورده ، از دهلیز دراز و خاموش ، از کار شاقه،  از پرداختن پول کارش به دولت ، از رها شدنش از زندان ، از نگاه های مردم پریسا نفرت داشت از خودش و از فهیم که به وعده هایش پشت پا زد .
با خودش مصروف است و با تیلفونش،  فیسبوک را باز می کند  و با خط درشت می نویسد:
خشونت علیه زنان را تقبیح می کنم و پست می کند .
پارسا وارد اولین کلاس درسی اش شد با ترانه و سرود ، با استقبال و لبخند ، با مهربانی و نوازش .
پارسا بچه های هم سن خود را دید ، یکی دست مادرش را می فشارد ، یکی روی مادر را می بوسد ، یکی در آغوش مادر می نشیند و ….
بغض پارسا در گلویش می ترکد و های های گریه می کند .
پریسا دلتنگ تر می شود ، فیسبوک را می بندد و می رود در انستاگرام و با خط درشت تری می نویسد
بهشت زیر پای مادران است .

شکیبا شمیم

27 جولای
۴دیدگاه

سوزوان

تاریخ نشر  دوشنبه  ششم   اسد  ۱۳۹۹ –  ۲۷  جولای  ۲۰۲۰ هالند

داکتر فیض الله ایماق

داستان

*******

داستان رقت بار و هیجان انگیز عاشقانه ی ( یازی و زیبا ) همانند داستانهای  سیاه موی و جلالی، وامق و عذرا، لیلی و مجنون وغیره در اذهان پیر وجوان، زن و مرد  ولایات فاریاب، جوزجان و بعضی از ولایات دیگر اوزبیک زبان، نقش بسته و اثراتی به جا گذاشته است. این سرود ها به نام (سوزوان) یاد می شود.

ادامه نوشته…

25 جولای
۱ دیدگاه

خسرو و دوستانش

تاریخ نشر شنبه چهارم  اسد  ۱۳۹۹ –  ۲۵  جولای  ۲۰۲۰ هالند

خسرو و دوستانش

داستان

غلام حیدر یگانه

بیشتر وقت‌ها، مادر خسرو از بی‌ پروایی‌های او شکایت داشت. و کسی باور نمی‌کرد که او روزی رفتارش را تغییر دهد.

ادامه نوشته…

26 ژانویه
۲دیدگاه

دختر خاموش

تاریخ نشر  یکشنبه  ششم  دلو  ۱۳۹۸ – ۲۶  جنوری ۲۰۲۰ هالند

دختر خاموش

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه « محک »( یادگار)

صداهای گریه سکوت لحظه‌  یی به وجود آمده را در هم شکست، و صدایش آرام‌آرام پخش تر میشد اما از شدت گریه شانه‌هایش تکان تکان می‌خورد رویش را با دو دستش پوشانده بود، همه زنان و دختران با نگاه‌های سؤال برانگیز به او خیره شده بودند.

ادامه نوشته…

13 جولای
۲دیدگاه

زهرا داکتر نامراد

تاریخ نشر شنبه ۲۲ سرطان ۱۳۹۸ – ۱۳  جولای ۲۰۱۹ هالند
زهرا داکتر نامراد

داستان

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک « یادگار »

زهرا در یکى از دره هاى خوش آب و هوای ولایت غور زندگی میکرد . پدر پیر و مسنش با قامت خمیده و دل پردرد از روزگار، هر روز چرخ تیزگری بدوش از کوچه به کوچه اى میرفت و با پاهاى نحیف و لاغر که جسم خسته و مریضش را به مشکل حمل میکرد ، با صدای ضعیف که به زحمت از گلویش خارج میشد ، صدا میزد چرخ گر ام .  چاقو ، قیچی ، داس و … تیز میکنم .
19 می
۴دیدگاه

درد جدایی

تاریخ نشر یکشنبه ۲۹ ثور ۱۳۹۸ – ۱۹ می ۲۰۱۹ هالند

 درد جدایی

داستان

نوشتۀ محترمه خانم صالحه محک یادگار

یک و نیم سال از ازدواج ما گذشته بود که میلاد پسرکم تولد شد .در همان شب و روز رحمان هم در یکی از ریاست های دولتی به حیث مامور مقرر شده بود.

ادامه نوشته…

25 آوریل
۳دیدگاه

دیپلوم بدست رخشتشوی خانه ها شدم

تاریخ نشر پنجشنبه پنجم  ثور ۱۳۹۸ –  ۲۵ – اپریل ۲۰۱۹ هالند

دیپلوم بدست رخشتشوی خانه ها شدم

داستان و اقعی

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یاد گار
دختر خانمی در حدود ۲۸ یا ۳۰ سال عمر داشت با چشمان اشکبار ، و صدای بغض آلود ؛ چشمان زیبایش جلایش و شفافیت جوانی را از دست داده بود و رنج وفشار روز گار بر چهره زرد و استخوانی اش هویدا بود ، قطرات اشک مروارید گونه بر رخسارش جاری بود.

ادامه نوشته…

24 مارس
۲دیدگاه

اختطاف

تاریخ نشر یکشنبه  چهارم  حمل  ۱۳۹۸ – ۲۴ مارچ ۲۰۱۹ هالند 

اختطاف

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یاد گار

داستان

*****

صبحدم طبق عادت از خواب بیدار شدم . چشمانم را با پشت دست مالیده به اطرافم نگاه کردم از هارون خبری نبود. از جا برخاستم پرده های کلکین را پس زدم اشعه زرین آفتاب پرتو افشانی میکرد .

ادامه نوشته…

25 فوریه
۳دیدگاه

در خواب راه میرفت

تاریخ نشر دوشنبه ششم  حوت  ۱۳۹۷  –  ۲۵  فبروری ۲۰۱۹هالند

در خواب راه میرفت

داستان

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یادگار

نازى ساعتها در کنار پنجره ایستاد ه و چشم بدر کوچه دوخته بود به زحمت جلو ریزش اشکش را گرفته بود ، با صدا بغض آلود بلند بلند با خود حرف میزد : امروز یک هفته پوره شد ، اما از فرید خبرى نشد . نازى در عقب پنجره‌ ایستاده بود اما او غر ق افکار دور و دراز خویش بود.

ادامه نوشته…

30 ژانویه
۲دیدگاه

عقب میله های زندان

تاریخ نشر چهار شنبه  دهم   دلو ۱۳۹۷ –  ۳۰ جنوری  ۲۰۱۹هالند

عقب میله های زندان

نوشته : محترمه خانم صالحه « محک » ( یادگار )

داستان
**********
زرمینه دخترک زیبا روی اما زرد و زار با لبان داغ زده در عقب میله های زندان زنانه در بادام باغ شهر کابل ؛ شب وروز میگذراند و منتظر سرنوشت نامعلوم خویش می باشد ، قصۀ غم انگیزیش را در میان اشک و آه چنین بیان میکند.
25 ژانویه
۴دیدگاه

پسرک بنجاره فروش

تاریخ نشر جمعه پنجم  دلو ۱۳۹۷ –  ۲۵ جنوری  ۲۰۱۹هالند
   **__________________________________**
داستان
پسرک بنجاره فروش
نوشته : محترمه خانم  صالحه « محک » ( یادگار)
شاه گل با قامت خمیده و دو تا ى خویش مصروف دوختن لحاف قورمه ای بود . همسایه منزل دوم خیاط بود ، لباس های زنان محل را میدوخت .
12 ژانویه
۲دیدگاه

فرزندان یتیم

تاریخ نشر شنبه ۲۲ جدی  ۱۳۹۷ –  ۱۲ جنوری  ۲۰۱۹–  هالند

داستان

فرزندان یتیم

محترمه صالحه محک یاد گار

سویدن ۲۰۱۷ / ۳ /۳

 بر حال زار کودک بیمار گریستم

شب تا سحر با دیده اى خونبار گریستم

پدرم در اردو ملى مصروف اجراى وظیفه بود، در خط اول در مقابل دشمن مى جنگید. روز ۲۴ دلو ۱۳۹۴ روز بسیار خونین و غمبار بود.

ادامه نوشته…

15 نوامبر
۲دیدگاه

« دستورالعمل برای تآمین صلح »

تاریخ نشر پنجشنبه ۲۴ عقرب  ۱۳۹۷ – ۱۵ نوامبر  ۲۰۱۸–  هالند

« دستورالعمل برای تآمین صلح »

در بخش چهل نهم رمان آسیابان، سهم و نقش گرداننده گان پروسه صلح چنین باز تابی دارد:

نوشتۀ : محترم درمحمد وفاکیش

« بابه غوثی همه رویاها و باورها یش را به ریشه ها، ساقه ها، گلها و برگهای بته ها و درختان زینتی بسته بود که  با دستان پرفیضش در بستر زمین موروثی کنار مکتب جان گرفته بودند و با نثار رنگ، عطر و طراوتش، غبار اندوه را از شیشه یی دلها پاک میکردند. 

ادامه نوشته…

12 ژوئن
۱ دیدگاه

معما

تاریخ  نشر سه شنبه ۲۲ جوزا  ۱۳۹۷ –  ۱۲ جون  ۲۰۱۸–  هالند

داستان

معما

نوشتۀ : محترم درمحمد وفا کیش

در بساط سپید صحن حویلی و روی بامها، چولکها چون قندیل های کرستالی آویخته بر ناودان ها وشاخه های بی برگ درختان، ذهن را به سوی سرزمین افسانه یی برفها میکشاند.

ادامه نوشته…

11 می
۲دیدگاه

بیانی از مبارزه انسان با اهرمن انسان نما

تاریخ  نشر  جمعه  ۲۱ ثور  ۱۳۹۷ – ۱۱ می  ۲۰۱۸–  هالند

بیانی از مبارزه انسان با اهرمن انسان نما

محترم درمحمد وفاکیش:

ده کده یی هزار داستان را برج، بارو و دیوار های محاط کرده است که تا هنوز در برابر طوفانهای چند هزار ساله قامت خم نکرده اند. باشنده گان این ده کده به رغم نسلهای گذشته، مانند انگشتان یک دست کنار هم بوده و قوت و ممد هم دیگر بوده اند.

ادامه نوشته…

14 دسامبر
۲دیدگاه

پرده داران شب !

تاریخ  نشر پنجشنبه  ۲۳  قوس  ۱۳۹۶ –  ۱۴  دسامبر  ۲۰۱۷–  هالند

پرده داران شب !

نویشتۀ : از محترمه خانم عزیزه عنایت

انتخاب از : کتاب  مرد اسیر

آن شب برای سارا، شبی عجیبی بود،روی بسترش به زندگی خود می اندیشید، پا سی ازشب گذشته بود،هنوزخواب عمیق به سراغش نیامده بود. سرش مثل شب های دیگر کم کم درد میکرد.به تنهائی اش می اندیشید، به آیندۀ نامعلوم وبه خانواده اش که ازاودور مانده بودند .

ادامه نوشته…

01 نوامبر
۲دیدگاه

غیاث اللغات نه، قیاس اللغات

تاریخ  نشر چهار شنبه دهم  عقرب  ۱۳۹۶ –  اول نوامبر  ۲۰۱۷–  هالند

داستانی با چاشنی طنز 

غیاث اللغات نه، قیاس اللغات

نوشتۀ : محترم  درمحمد وفاکیش

    شاه بی بی روی کوچ نشسته بود. از ترموز، چای سیاه را به استکان ناشکن فرانسوی ریخت، در حالیکه هوش و گوشش به نمایشی از تلویزیون بود که سمیع  بیککی را به شانه انداخته، داخل صالون شد.  شاه بی بی خط نگاهش را تغییر داده رویش را به سمیع نموده گفت:

ادامه نوشته…

09 جولای
۲دیدگاه

از قضای فلکی

تاریخ نشر یکشنبه ۱۸ سرطان  ۱۳۹۶ –  نهم  جولای ۲۰۱۷–  هالند

داستانی با چاشنی طنز:

از قضای فلکی

محترم در محمد وفاکیش

 فضلو وقتی سنگ گران درس و تعلیم مکتب را  بالاتر از زورش دید، پتلون و پیراهنی را که موقع رفتن به مکتب  میپوشید آنرا به یک طرف گزلک کرد.

ادامه نوشته…

25 ژانویه
۳دیدگاه

قاتل :

تاریخ  نشر چهار شنبه  ششم    دلو  ۱۳۹۵ –  ۲۵  جنوری ۲۰۱۷  –  هالند

قاتل :

داستان

نوشتۀ : محترمه صالحه محک یادگار
سویدن

این حرف در گوش هایش طنین می انداخت که : گذشته هرکس از پشتش می آید . ترا که قاتل و جانی هستی رها کردنی نیست ، دیر و یا زود دامنت را میگیرد .

ادامه نوشته…

19 سپتامبر
۱ دیدگاه

خانه کرایی

تاریخ نشر دو شنبه  ۲۹  سنبله  ۱۳۹۵ –  ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۶ – هالند

خانه کرایی

داستان

نوشتۀ : صالحه (محک) یادگار

   چه شب زیبایی بود . ساعت یک بجه شب را نشان میداد .  شبی  که  هنوز مهتاب  نور افشانی میکرد. آن شب نیز یکی از همان لحظه های بود که انتظار آمدنش را می کشیدم . از گرمی روز خسته شده بودم ؛ هوا امشب ملایم و گوارا  بود ، شبی خوبی بود .هنوز ماه نرفته بود مهتاب با چهره درخشانش چو من در انتظار بود.

ادامه نوشته…

19 آگوست
۴دیدگاه

نانوایی زنانه

 تاریخ نشر  جمعه ۲۹  اسد ۱۳۹۵ – ۱۹  آگست  ۲۰۱۶ – هالند

نانوایی زنانه

داستان

صالحه «محک» (یادگار)

   خانمی  مقبول با چشمان میشی و ابروهای سیاه و زیبایش بالای تنور نشسته نان می پزید  واز دود و حرارت آتش اشک هایش جاری بود و چشمانش چون دو  قوغ آتش  سرخ شده بود .

ادامه نوشته…

07 جولای
۳دیدگاه

مه دگه عید نمیخواهم!

تاریخ نشر پنجشنبه  ۱۷ سرطان  ۱۳۹۵ – هفتم  جولای  ۲۰۱۶ – هالند

مه دگه عید نمیخواهم!

استاد درمحمد وفاکیش

 شب عیدرمضان بود ، خیال پوشیدن کالای نو و خوردن پارچه گوشت ګوسفندی که نوریه زن همسایه دربدل شستن کالا به خواهرش زهرا داده بود ،  سخی را چنان شاد و شنگل ساخته بود که هر طرف حق و ناحق خیز می انداخت و پیهم از پدرش ایوب که روی صفه نشسته و با تاب دادن جیلک از مقدار کورک رشته شده یی که به بازویش تاب داده بود ، تارهای ظریفی بیرون میآورد، می پرسید: 

ادامه نوشته…

26 مارس
۳دیدگاه

بی انصافی

تاریخ نشر پنجشنبه  ششم  حمل ۱۳۹۴ – ۲۶ مارچ ۲۰۱۵ هالند

محترم برهان

محترم برهان

بی انصافی

داستان واقعی

ع ، ب ، برهان

مردی با قامت خمیده لباس های پینه خورده و با صورت دود زده ی در کنار جاده هر روز نشسته و پینه دوزی میکرد و از این درک لقمه نان برای فا میل خود تهیه میکرد
بعضی اوقات تنها پول ان برای نان خشک کفات میکرد وی زنده گی را در یک اتاق نمناک روزها و شبها را یکی پی هم میگذرانید اما وی باز هم وی شکر میگفت و به فردا باور داشت فردای پر سعادت

ادامه نوشته…

13 مارس
۱ دیدگاه

گدی گک (نانځکه)

تاریخ نشر جمعه  ۲۲ حوت  ۱۳۹۳ – ۱۳مارچ ۲۰۱۵ هالند

داستان 1
به سلسلۀ کمپاین «تحریر، تفکر و عمل»

گدی گک (نانځکه)

داستان واره ای بر اساس یک قصۀ واقعی

۱۳ / ۳ / ۲۰۱۵

 شیما غفوری

حترمه پوهندوی شیماغفوری

محترمه پوهندوی شیماغفوری

 در جمع زنان و دختران جوان نشسته بودم. با آنها هر هفته  مدت دوساعت مجلسی را ترتیب میکردم و کوشش داشتم با صرف چای و میوۀ خشک شرایط گفت و شنود را طوری آماده بسازم، که چُپ ترین و خاموش ترین زن نیز صحبت کرده بتواند. چونکه زنان افغانستان قصه های ناگفتنی زیادی دارند ولی از بس هر کدام لبریز از قصه های غم انگیز است، کسی میلی به گفتن و یا شنیدن آنها را ندارد.

ادامه نوشته…