 استاد غلام حیدر یگانه
چكامۀ اشـك
استاد غلام حیدر یگانه
صوفیه
تاریخ نشر دوشنبه ۲۱ سنبله ۱۳۹۰ - ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۱
(اهدا به هفتة شهید)
فتنه اي شد
به پا كـه از سهمش
فتنـه
هــاي دگـر زجــا رفتند
«
روستـازادگان دانشمنـد »
در اسيـري پـادشـا رفتــند
« پسـران
وزيـر بـيدانـش »
بـر سـر
مسند يمـا رفتـند
هـر طـرف
نـاكــسي فـرا آمـد
«هر كس از
گوشه اي فرا رفتند»
روسيـاهــان
شـهر قـلابـي
در پـي
قلـع روستـا رفتنـد
طـاغيــان
يـزيـد استكبـار
كفـر
گويان به كـربلا رفتند
قوم ياجـوج
از كمينگاهان
در پي جرم
و ماجرا رفتند
كـوه
برداشت نعـرة تكبير
گفتي
افـلاك در غزا رفتند
گـرگـهـاي
مـزوّر طمــاع
بهر صيـد
فرشته ها رفتند
بره هاي
بهار سبز انديش
همره اشك و
التجا رفتند
حيلت
انديشگان لهو آموز
بر سر چرخ
ژاژخـا رفتند
كودكان،
بالفشان خوشحالي
بـر خط و
خـال اژدها رفتند
كـاجسـاران
روزگـار آور
آمد اين
روزگار تا رفتند
سرو بنهاي
كاغذين در باغ
برسـر كبـر
و ادعــا رفتند
دلقـكان
آمـدند خندانتـر
قاف پويان
قاف سا رفتند
كلبـه هـاي
خـلود و استغنا
چون حباب
از دم بلا رفتند
ابـجـد
آمـوزهـاي فـرداهـا
خون به دل
در شب سيا رفتند
پاكـروهـاي
آسمـان قـامـت
وه، چه بـي
نام و بينوا رفتند
پهـلـوانـان
كشور خـورشيد
نيمه شب، بي
سروصدا رفتند
كوه هـاي بلنـد پـا بـر
جاي
اي دريغ،
عاقبت ز پـا رفـتند
مژده كي
سود مي دهد ديگر
مــژده
لفـظـان آشنـا رفتنـد
ديگــر از
آمـدن چه مي دانم
آمـدنهــاي
شهـر مـا رفتند
برفلك مـي
رسد غبـار غم
چـرختـازان
بـادپـا رفـتند
بوسه بر
اشك مي زنم كو هست
آبـهـا
گـرچــه زآسيا رفتنـد
اشك شد خون
و آب، خونابه
عمرهـا،
واي من چــها رفتند
قصـة
اختـران چسـان گويـم
كاين فلك
پايگـان چرا رفتند
دانم اين
سو گـرازها اي درد
در گلستان
پـي چـرا رفتنـد
دانم اين
سو كه كرگسان آسان
در حــرم
از پـي همـا رفتنـد
اينسو،
اي دوست، راه استخفاف
هردم اين
سفله گان سوا رفتند
آنسو بهـتر
كه آن گل انديشان
چست تـر
همـره صبـا رفتنـد
آنسو بهـتر
كه آن ملك خويان
از بسـاط
سيــاه مــا رفـتنـد
اي قضـا،
راهشان به مژگان روب
كـاين
سـواران ره قضـا رفـتنـد
واي بـر
مـا كـه غير ماتم نيست
خـوشبيانـان
خـوش ادا رفـتند
اي قلم،
راستـي چنيـن آسـان
جــاودانــان
دو سرا رفـتنـد ؟
واي بــر
من، چگـونه مي گـويم
مـهـربـانـان
بـا وفــا رفتـنـد
سـرورانِ
بقــا و نـام آخــر
از فنـا
جـانب بقــا رفـتنـد
مانـد اين
درد لاعــلاج، امــا
محـرمـانِ
دم شفــا رفـتنـد
مانـد
نفـرين بـه مـا و آزادان
در بر عرش،
چون دعا رفتند
ما
زبـونـان مـرگ، پـا در گل
پيشمـرگـان
پيـشـوا رفـتند
اي عزيزان،
به جان پاك تـان
آن عزيزان
چون شمـا رفتنـد
اي عزيزان
شمـا مـرا باشـيـد
كان فلك
صولتان مـرا رفتـند
شهر شد
تيره حال و بي سيمـا
روزحــالان
مـه لقــا رفـتند
سـيرت
و صـورت و گل و باران
اشكريـزان،
جـدا جـدا رفـتند
ناكجـاي
دلـم به آتش سـوخت
بس كه
يـاران به نـاكجا رفتند
راستي اي
فلك، چه مي پايي
كهكشانهـاي
ديـر پـا رفتنـد
راستي، اي
فلك چه مي بيني
روشنـان
جهـان نمـا رفتنـد
اي خزان
خورده باغ جانفرسود
آن بهـاران
جــانـفـزا رفـتند
آمد ، آمـد
جنـاب عشق آمد
آه، اي
قطب، اوليــا رفتنــد
آه، اي جان
پاك، اي جانان
جان نگاهان
جان فدا رفتند
مي كشم چرخ
را زبون آنجا
كان
رسـولان اقتـدا رفتند
مي روم تا
خـدا فغان برلب
رستمان فلك گشـا رفتند
آه، اي
عشق، شعر، كوته گير
شعـرطبعـان
شـورزا رفتند
(پایان)
صوفیه
|