در
بامدادى اينگونه تاريك به دنبال ردپايي از خورشيد مي گشتيم و فريادى را كه از آن
سوي سرزمين هاى حادثه مي آمد نشنيديم........چشمه چشمه آب نوشيديم از باران و به
آسمان خاكستر پس داديم .......
خانه
گرم بود از آتش و شهر را دود فرا گرفته بود٬ آسوده خوابيديم و گفتيم شايد هزار و
يك سال ديگر اين چنين آسوده خواهيم بود.
اگر
روزى آفتاب از سوى ديگر بلند شود٫اگر
باران نبارد و چشمه ها خشك شوند اگر ديگر هيزم براى سوختاندن نداشته باشيم چي كسى
فرياد ما را خواهد شنيد!
اگر
در پشت دروازه هاى بسته بمانيم و بدانيم كه حادثه اى در راه است و اين بار نوبت به ما خواهد رسيد.
چه
كسي فرياد ما را خواهد شنيد.چگونه توانا خواهيم بود آنروز...... و چگونه با غرور
ايستاده خواهيم شد!
حال
آن كه زمين شكاف بر مي دارد از درد ٬ درياها هستى شان را به كوير مى بخشند و مرگ
خورشيد فرا ميرسد آنروز كه جهان به سوگواري تقدير مي نشيند.....
آنروز
فرياد خواهيم زد و فريادمان را هيچ كس
نخواهد شنيد آنروزبه ياد خواهيم آورد
فريادهايى را كه هرگز نشنيديم.. آنروز سوال ميشود از ما و براى هر سوال جوابى بايد داشت...
ديروز صبح وقتي از خواب بيدار شدم
قلبم پريشان بود گويي كه حادثه اي در راه است....... وقتي براي همه تعريف كردم گفتند كه
صدقه بدهم شايد رفع بلا گردد.........
وقتي در جاده مي آمدم هوا سرد بود و
حتي از كودكان پا برهنه اي كه هر روز پشت شيشه هاي موترهای شخصی و بس ها التماس
ميكردند خبري نبود نا اميد شدم و دلم ميخواست برايشان صبر كنم تا برگردند اما
راننده در ميان موتر ها عجولانه ميخواست
كه از همه پيش شده من را پايين كند و برود گويي كه او هم ميدانست حادثه اي در راه
است.......
ساعت ۴۵: ۹ دفيقه بود تازه به اطاقم رسيده بودم و كمپيوتر خود را روشن ميكردم كه صداي مهيبي آمد فكر كردم تمام اطاق در هم ميريزد همه به طرف
پايين دويدند........