از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۲۶ اکتوبر ۲۰۱۴ هالند
حکایت۲۲۸
به نوبتند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
عدل و انصاف
مرد تاجری بدربار سلطان محمود غزنوی آمد و از پسر او مسعود ( که بعد ها سلطان مسعود شد) شکایت کرد و گفت :
من مردی بازرگانم و مدت زیادی شد که درین شهر اقامت دارم و با اینکه میخواهم بشهر خود باز گردم نمیتوانم بروم برای اینکه مبلغ شصت هزار دینار کالا برای پسرت فروخته ام و بهای آنرا هنوز نگرفته ام!