۲۴ ساعت

02 نوامبر
۱ دیدگاه

گدای شهر

 تاریخ نشر شنبه دوم  نوامبر ۲۰۱۳ هالند

2354324986_fdc5852c48_m

« گدای شهر »

مضمون این سروده را دوستی برایم تهیه کرده که چشم دید خودش بوده

شریف حکیم

اکتوبر۲۰۱۳سدنی

شریف حکیم

شریف حکیم

کاسه در دست و امیدم سوی دستِ دیگران

من گدای کودکی هستم مقیمِ شهرِ تان

من گدا از شوق نی ، از جبرِ دنیا گشته ام

پیشه ام این است از روزی که تنها گشته ام

قصۀ تنهایی ای من نیست تنها مالِ من

ای بسا در این مصیبت هم سن و هم سالِ من

این یکی بی دست بینی آن دیگر فاقد ز پا

بر جبینِ هریکِ ما حرفِ ننگینِ گدا

در جهان از من کسی بیچاره و دل ریش نیست

پیکرِ رنجیده ام را استخوانی بیش نیست

من فقط یک روحِ سرکردان به جسمِ مرده ام

از خود و از بختِ خویش و از جهان آزرده ام

صبح ها از خواب برخیزم به یک ویرانه ای

چون سگِ ولگرد نی صاحب مرا نی خانه ای

این یکی گوید حرامی ، دیگران بی پا وسر

چونکه هم مادر زمن تقدیر بُرد و هم پدر

شام ها این عقده بر دل با خودم تنهاستم

دور از دنیای بی احساسِ آدمهاستم

با مه و مهپاره ها از خویش میگویم سخن

تا سحر مهتاب می گرید به حالِ زارِ من

یک شبی از خویش گفتم قصه ای با آسمان

صبحدم از دامنش دریای خون دیدم روان

گفتمش من کودکی بودم چو صدهای دیگر

راحت و آرام و از تکلیفِ دنیا بی خبر

گرم در آغوش مادر خوش به جمعِ بچه ها

نی به دردی بودم و نی با مصیبت آشنا

ناگهان دنیای من را بخت از دستم ربود

عالمِ طفلانه ام را آشنای غم نمود

یک زمان در شهرک ما خانه جنگی چیره شد

آسمان را چشم از برقِ حوادث خیره شد

کوچه ها گشتند شاهد سربریدن های خلق

از فلک بگذشت آه و ناله و غوغای خلق

شهر شد تقسیم بینِ گله ای جنگ آوران

هرطرف شد خون ناحق همچو آبِ جو روان

خانه ها از ضربتِ خمپاره ها بر خاک شد

سینه ها از خنجرِ خودکامگی ها چاک شد

خواب از چشمانِ شهر و مردمش یکجا پرید

راحتِ مارا گلو ، دست عداوتها درید

خانه و مال و عیالِ بیگناهان چور شد

چون عنانِ شهر دستِ این همه مزدور شد

هر طرف دیدی شتابان مرد و زن را در فرار

در گریز از وحشتِ کبرا ، پی ای امن و قرار

مادری فریاد میزد کای فرزندم کجاست

این قدر قهر خداوندی چرا بالای ماست

آنچه بر خلقِ خدا کردند این آدم کشان

قرن ها از وحشتش گویند مردم داستان

من که یک بی خانۀ بودم درین گیر و گرفت

دست لرزانم قضا بگذاشت دستِ سرنوشت

کاش آندم مرده بودم ، یک نه بلکه بار بار

تا نمی گشتم به وضعِ این چنینی سردچار

آفتاب آهسته می لغزید در دامان شب

شام بیمار است ، شاید از غمِ ما کرده تب

در فضا گرد و غبارِ راه و منزل ناپدید

قاع قاعِ زاغ ها از دورها میشد شنید

یک صدای گرم برهم ریخت افکارم ز خویش

آدمی از بینِ مردم سوی من آمد به پیش

از دو چشمم اشک با دستان گرمش پاک کرد

سرزنش جنگاورانِ وحشی و بیباک کرد

گفت میداند یتیم و بی کس و بی خانه ای

در میان جمعِ مردم با همه بیگانه ای

لیک با فضلِ الهی من پدر گردم ترا

سازمت از درد و رنجِ زندگی یکدم رها

من به قلب پاک باور کردم آن الفاظ را

کاش می فهمیدم آندم ختمِ این آغاز را

من که دستِ جنگ تنها و یتیمم کرده بود

زیر پل با چرس و تریاکی مقیمم کرده بود

تحفه ای پنداشتم این مرد را از کبریا

در جوابِ آن همه زاری و گریان و دعا

دست خود دادم به دستِ او بگفتم ای پدر

زنده تا هستم بدانم قدرِ این حسنِ نظر

مرد یکبارِ دیگر بر صورتم دستی کشید

بر سر و پایم به دقت از سرِ الفت بدید

گفت نگذارم به چشمت قطرۀ اشکی دیگر

از همین حالا مرا هستی به مانند پسر

خانۀ این مردِ مؤمن دور تر از شهر بود

نی کسی آنجا به فکر و نی خبر از شهر بود

در مسیرِ ره ندیدم هیچ آنجا رهگذر

صحنه هایِ بس عجیبی میگذشتم از نظر

از تماسِ دست هایش بر وجودِ لاغرم

گاهگاهی هم به پشت و بخش هایِ دیگرم

بدترین خواب و خیالاتم حقیقت گشته بود

آنکه می گفتم پسر مخمورِ شهوت گشته بود

او نه انسان نی مسلمان یک هیولا بود و بس

از خدا خواهم نیاندازد بدامش هیچکس

یادِ ایامِ شیرین و تلخی ای وضعِ کنون

می کشانیدم به آنسویِ دیارانِ جنون

آن شبِ منحوس با آن مرد و مردانِ دیگر

آنچه بر من رفت یارب خود تو هستی باخبر

گریه هایم را در آن شب هیچکس نشنیده بود

فکر میکردی خدا هم گوشۀ خوابیده بود

صبحدم مردان بجا کردند فرمانِ خدا

با ادای فرضِ صبح و سجده ها و با دعا

من که سرتا پا وجودم بند بندش درد بود

دل ز نامِ آدم و انسان به کلی سرد بود

ماه ها ماندم در آنجا تا شدم بیمار سخت

بارِ دیگر بر درِ طالعِ من کوبید بخت

وضعِ بیماری بیرون انداخت از آنجا مرا

در محیطی که همه بیگانه و نا آشنا

قصه گر کوتاه سازم باز گشتم سوی شهر

با خود و با زندگی و هر که می خندید قهر

تا نیفتم باز نیرنگِ کسی را من به دام

با گروهی از گدای شهر کردم ثبتِ نام

وضعِ من تا خوبتر ماند به یک طفلِ گدا

سر گروه زخمِ بزرگی زد مرا در بندِ پا

هرکه بیند زخم پایم سکۀ بخشد مرا

کاش زخمِ سینه ام میدید کس در این سرا

در همین چُرت و تصور رهروی فریاد کرد

هرچه فحش و گند بودش از دهن آزاد کرد

با لگد افگند آنسو کاسۀ کارِ مرا

با غضب گفتا ، کثافت دور شو از بینِ راه

شریف حکیم

اکتوبر۲۰۱۳سدنی

 

 

یک پاسخ به “گدای شهر”

  1. admin گفت:

    شریف جان عزیز ، سروده غم انگیز و عالی سروده اید که واقغیت ها را انعکاس داده اید. موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما