بسکه دل بستم و دل کندم و دلتنگ شدم
تاریخ نشر چهار شنبه ۷ آگست ۲۰۱۳ هالند
بسکه دل بستم و دل کندم و دلتنگ شدم
نعمت الله پژمان
هرات – افغانستان
***
بر جز گریه، به ما هدیه که میداد، نداشت
یا اگر داشت، جز این رسمِ دگر یاد نداشت
گرچه پایانِ بنی آدمی مرگ و اجل است
بیستون چارهای جز کشتنِ فرهاد نداشت
خانهی لیلے و مجنون شود آباد، که هیچ
عاشقے پیشتر از این دو کس ایراد نداشت
بسکه دل بستم و دل کندم و دلتنگ شدم
حدِّ آشفتهگی روحِ مرا باد نداشت
بغض میخواست که ویران و عزا دار شوم
زندهگی حنجرهای بود که فریاد نداشت
نعمت الله پژمان
دوست عزیز، خوشحالم از شما اینجا مبینم، صفا آوردید!
پژ مان عزیز سلام خواهرت را بپذیر
چشم و دل ما روشن که بعد بسیار بسیار وقت ها باز خهم بخیر اینجا میبینمت و شعری بسیار زیبایت را میخوانم . دل ما برایت تنگ شده بود عزیز . شکر که باز هم بر گشتی و بزم نا تکمیل ما را تکمیل ساختی دوست عزیز و برادر مهربان و عزیز من .
عیر را برای خودت و غفامیل گرامی ات از ته دل تبریک و تهنیت گفته همه خوشبختی های جهان را زیر قدومت میخواهم .
صالحه