۲۴ ساعت

02 سپتامبر
بدون دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

تاریخ نشر یکشنبه ۱۲سنبله  ۱۳۹۱  –  دوم سپتامبر ۲۰۱۲ هالند

 حکایت ۱۸۵ 

سخن کز دهان بزرگان بود

چو نیکو بود داستانی شود

                « ابو شکور بلخی »

وکیل خیرخواه

خلیفه منصور عباسی (۱۳۶- ۱۵۸) پسر عم خود محمد بن جعفر بن عبدالله بن عباس را بسبب اینکه عرایض و استغاثه های مردم را بدربار خلافت میرسانید و در تقدیم عرض حال ایشان اصرار و ابرام بسیار داشت یک چند اجازهء ورود به دربار نداد ولی چون محمد مذکور شخصی فصیح و دانشمند و عالم باخبار و انساب مردم بود همه کس حتی خود منصور برای او احترام قائل بودند و ضمنآ منصور بصحبت وی بسیار مایل و راغب بود . یکروز از طرف منصور بدربار احضار شد و قبل از اینکه از خانه برآید فرستادهء منصور گفت :

 امیرالمؤمنین از گذشته ها هرچه بود چشم پوشید و دوباره بتو اجازهء ورود بدربار را ارزانی داشت بشرط اینکه از این تاریخ ببعد بسبب شفاعت از مردم ، خاطر وی را رنجه نسازی ! و از طرف هیچکس واسطه نشوی !

محمد این شرط را قبول کرد وبطرف دربار منصور روانه شد.

در مدخل دربار، جمعی از قریش را دید که عریضه ها و شکایت نامه های ایشان بدستهای آنان است و چون اورا دیدند با سابقهء که از خیرخواهی و بزرگواری وی در ذهن خود داشتند بطرف او روانه شدند و هر یکی تقاضا میکرد که عریضهء او را بگیرد و به منصور پیش کند.

محمد بن جعفر که نمیتوانست خواسته های مردم را نادیده بگیرد حکایت رنجش خلیفه را که برای خاطر وساطت از عوام الناس مدتی ویرا از ورود بدربار منع نموده بودند، بیان کرد ودر پایان گفت :

عریضه ها و رقعه های خود را در آستینن من بیندازید.

 سپس به همان صورت نزد خلیفه که درعمارت الخضراء سکونت داشت وارد شد و سلام کرد.

منصور از او پرسید:

 ای ابو عبدالله در بارهء زیبایی این عمارت وخوبی این باغ چه میگویی ؟ محمد گفت :

 ای امیر مؤمنان خداوند در آنچه برای تو آماده کرده است برکت بدهد و نعمتی را که تو از آن بهره مند شده ئی بحد کمال برساند ، آنچه تو داری هرگز عرب را نصیب نشده وعجم از آن بهره نیافته و تاریخ بیاد ندارد افسوس که من یک چیز کمبود می بینم!

 منصور گفت :

 آن چیست ؟

جواب داد:

 آن اینست که من درینجا زمینی ندارم منصور خندید و سه قطعه زمین برای او بخشید.

 محمد در موقعیکه میخواست از خدمت منصور مرخص شود تعمدآ رقعه ها و عریضه ها را که در آستین خود مخفی نموده بود بر زمین ریخت و بعد به طوریکه منصور متوجه شد آنها را برداشته بجای خود نهاد و گفت :

 باز گردیده ای عریضه ها خائبات و خاسرات که من نمیتوانم در باهرء شما واسطه شوم!

 منصور تبسم نمود و باو گفت :

 ترا بحق من قسم باشد ، زودتر بگو که این رقعه ها چیست و از طرف کیست ؟

او حکایت را بیان کرد تا خلیفه مطلع شد و حوائج آنان را بر آورد ومحمد را خوشدل و شادمان مرخص نمود.

سلسلۀ این حکایات ادامه دارد 

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما