۲۴ ساعت

26 آگوست
بدون دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

تاریخ نشر  یکشنبه پنجم سنبله ۱۳۹۱ –  ۲۶ آگست ۲۰۱۲ هالند

حکایت ۱۸۴

من رشک می برم بکسی کاین چهار داشت

دانائی و  جوانی  و  را دی  و منعمی

واندوه میخورم  بکسی کاین  چهار  داشت

نادانی  و  حسادت  و  پیری  و  مبرمی

                                       « بهار خراسانی»

همنشین دانا

  نصیب الاکبر ( نصیب بن ریاح مولی عبدالعزیز بن مروان شاعر بزرگ عرب ) با مجلس عبدالملک بن مروان (۶۵- ۸۶) وارد شده بود و چون هنگام طعام بود خلیفه نصیب را بخوردن غذا دعوت کرد و نصیب هم اجابت نمود و در ضمن ،عبدالملک را ادب و ظرافت و خردمندی نصیب معلوم شد و او را گفت:

 چه باشد اگر در مجلس شراب با ما منادمت نمائی؟

نصیب گفت :

 ای امیر مؤمنان ، رنگ من متغیر و مویم ژولیده و اندامم نامتناسب و رویم زشت سات و من که با این عیبها منظور نظر امیر المؤمنین شده ام برای خاطر شرافت پدر و کرامت مادرم نبوده است ، بلکه از برکت عقلی است که خداوند بمن عنایت فرموده و علمی که خودم در راه تحصیل آن رنج برده ام و اگر باده گساری کنم ، در عقل و علم من رخنه وارد میشود و زیانم مرتکب لغزشهائی میگردد که مرا از نظر شاهانه خواهد انداخت از این رو استدعا میکنم که در میان من و این شرافت که بمن عطا فرمودی و بتقرب خود مرا نواخته ای ، چیز دیگری را حایل نفرمایی .

عبدالملک از بلاغت و حسن منادمت او خوشنود شده وی را تحسین فرمود و از مصاحبت در بزم معافش نمود.

سلسلۀ این حکایات ادامه دارد 

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما