۲۴ ساعت

غم های رئیس جمهور

داستان کوتاه

غم های رئیس جمهور

قسمت اول

نوشته : سید محمد اشرف فروغ

۹ – ۴ – ۲۰۱۲

کابل افغانستان

تاریخ نشر جمعه  ۱۵  ثور ۱۳۹۱ – جهارم  می  ۲۰۱۲ 

سید محمد اشرف فروغ

سید محمد اشرف فروغ

مردم فکر می‌کنند رئیس جمهور بودن آسان است. فکر می‌کنند رئیس جمهور شدن فقط در داشتن اسم و رسم، داخل قصر ریاست جهموری زنده‌گی کردن، زنده گی تجملی داشتن، سفر کردن، قدرت نامحدود داشتن و موترهای سیاه و سفید و رهوار سوار شدن خلاصه می‌شود اما آنها رنج ها و مصیبت های رئیس جمهور بودن را نمی‌دانند. 

حالا فرقی نمی‌کند که آدم در افغانستان رئیس جمهور باشد یا آمریکا و یا جای دیگری در دنیا چون فکر می‌کنم با درنظرداشت شرایط و تفاوت هایی جغرافیایی و اجتماعی، تمام رئیس جمهوران در سرتاسر دنیا درد ها و رنج های مشترکی دارند.

اصلاً من خودم هم یک زمانی اینطور فکر می کردم.

همیشه خواب این را می‌دیدم که اگر روزی رئیس جمهور شوم چقدر عیش و نوش خواهم کرد. موترهای لوکس و آخرین مدل سال را سوار خواهم شد. تمام دختران زیبا و آنهایی که در جوانی عشق شان را به دل داشتم و داغ شان به دل مانده بود دوستم خواهند شد و …

یک گارد قدرتمند هزار نفری در همه جا بدرقه ام خواهند کرد. هفته یک سفر به خارج خواهم کرد و با استفاده از زور لایتناهی ریاست جمهوری تمام دوستان سابق، خویشاوندان و خویش و قوم خود را به نان و نوا خواهم رسانید.

مرغ دولت بالای سرم نشست و خوابم به حقیقت پیوست. به کمک زور و ثروت قوم و قبیله ‌ام رئیس جمهور شدم و دیدم که واقعاً حالا می‌توانم به آسانی تمام آن خوابها را به حقیقت مبدل سازم.

در افغانستان و شاید همه کشورهای دنیا، رئیس جمهور شدن مزیتی که دارد این است که وقتی آدم رئیس جمهور شده و داخل قصر ریاست جمهوری می‌شود ، متوجه می‌شود که تمام وسایل راحتی و عیش و امکانات اینکه مثل یکی از آن شهزاده گان افسانوی زنده گی کند از قبل برایش به میراث مانده و مجبور نیست مثل آدم های عادی همه چیز را از صفر آغاز کرده و خواب نان را ببیند.

حرف کوتاه رئیس جمهور شدم و زنده گی رویایی آغاز شد. موترها، قدرت نامحدود، سفرهای رنگارنگ، ملاقات با آدم های مشهور و با نفوذ، سخنرانی های داغ و آتشین همه اش همان چیزهایی بودند که از قبل تصورش را می‌کردم.

دوستان سابق و خویش و قومم را همه به نان و نوا و جاه و مقام های عالی رسانیدم و دشمنانم را هم یکی یکی به بهانه های مختلف از سر راهم کنار زدم.

یگانه آرزویی که در دلم باقی ماند و نتوانستم به آن جامه عمل بپوشانم این بود که به دلیل ترس از رسانه های بی مسئولیت و خائن (یگانه دشمنی که زورم به آنها نکشیده است) نتوانستم طوری که دلم می‌خواست دخترانی را که در سابق خواب شان را می‌دیدم یکی یکی به قصر دعوت کرده و شبانه روزی با هم درد دل کنیم .

مردم هم که خیلی راحت هر نوع بی وجدانی، خیانت، جنایت، بی ناموسی و بی کفایتی یک رئیس جهمور را به چشم دیده و دم نمی‌زنند اما اگر باد هم به گوش شان برساند که رئیس جهمور به جز زن حق و حلالش یک معشوقه دیگر هم دارد، قیامتی برپا کرده و آنقدر خبر این رسوایی را همه جا پخش خواهند کرد که مجبور خواهی شد محترمانه استعفا بدهی.

یک سال گذشت و بعد کم کم احساس کردم در کنار آن همه خوبی ها و مزیت ها، رئیس جهمور شدن چی بدبختی، دردسرها و محرومیت هایی به همراه داشت.

مثلاً دیگر نمی‌توانستم مثل سابق نیم ساعت در دست شویی باقی مانده و حین رفع حاجت با صدای بلند آواز بخوانم چون چند نفر محافظینم همیشه تا پشت دروازه دستشویی به دنبالم آمده و مراقب و گوش به زنگ ایستاده اند.

دیگر نمی‌توانستم غذاهای ساده‌یی را که سالها به خوردن آن عادت کرده بودم و غذاهای مورد علاقه‌ام را به لب بزنم چونکه برای یک رئیس جهمور خوردن غذای عادی و غذایی که مردم از آن استفاده می‌کنند کفر مطلق محسوب شده و گذشته از آن اگر آن غذا ها را بخورم تکلیف صدها نوع کباب و مرغ بریان و غذاهای رنگارنگی که هر روز در آشپزخانه قصر طبخ گردیده و بعد هم به یک شکلی ناپدید می‌شوند چی خواهد شد؟

دیگر نمی‌توانستم مثل سابق به پیاده روی، ورزش، گردش در سطح شهر که آن همه به آن علاقه داشتم بپردازم و در نتیجه اندام مناسب و عالی ام را که نصف دختران در دانشگاه را مجنونم ساخته بود از دست داده و هاله‌ای ضخیمی از چربی روی شکمم ایجاد شده بود.

به دلیل جاه و مقامم دیگر هیچ دوست و رفیقی که زمانی به دوستی با هم افتخار می‌کردیم و حاضر بودیم برای همدیگر بمیریم در کنارم نمانده بود.

اگر کسی هم آرزوی دوستی و آشنایی با من را داشت فقط به این دلیل بود که رئیس جمهور بودم و می‌توانستم با استفاده از نام و مقامم آنها را به نان و نوایی برسانم.

زنم را که یک وقتی آن همه عاشقانه دوست داشتم و نفسم به نفسهایش وصل بود، هفته ها و ماه ها نمی‌توانستم ببینم و اصلاً نمی‌دانستم زن بیچاره و نگون بخت چگونه دوریم را تحمل کرده و احساسات عاطفی، روحی و جنسی اش‌ چگونه و از کجا تامین می‌شد.

یک مرد در هر جایی از دنیا و در هر مقامی باشد مرد است و برای خودش تعصب و غیرتی دارد و طبیعتاً در مقابل فحش فامیلی حساس، اما از روزی که رئیس جهمور شده بودم رسانه ها از برکت آزادی بیان و مردم هم به دلیل دردهایی که دارند، هر روز و هر شب و اکثر شان رو به رویم رکیک ترین فحش ها و اتهامات را نثار زن، دختر، مادر و خواهرم می‌‌کردند و من هم به دلیل  اینکه رئیس جهمور بودم همه را مثل زهر قورت کرده و دم نمی‌زدم.

بعد زمانی که شب فرا می‌رسید و ریاست جهموری از دوستان کاسه لیس و اریکین گیر و وزیران بی کفایتم خالی می‌شد و من تنها و بدبخت روی تخت خوابم دراز کشیده و به سقف پر از نقش و نگار کاخ چشم میدوختم، جهنم واقعی زنده گی من شروع می‌شد چون آنوقت وجدان به سراغم‌ آمده و شکنجه های وحشتناک و جانسوزش را آغاز می‌کرد.

 درست است که در افغانستان و در تمام دنیا و بر اساس اصل سیاست مدرن و امروزی، همیشه بی وجدان ترین، بی احساس ترین و بی عاطفه ترین آدم بحیث رئیس جمهور انتخاب شده و اصلاً حوادث خوب و بدی که در چهار اطرافش اتفاق می‌افتد نمی تواند متاثرش کند چون که یک آدم خوب، با وجدان و پاک دل هرگز نمی‌تواند رئیس جمهور خوبی باشد و کارها را اداره کند و یا هم اگر بتواند اجازه‌ اش نمی‌دهند، اما همیشه این طور نیست.

یک رئیس جمهور هرچی باشد بالاخره یک آدم است و امکان ندارد کسی که آدم باشد وجدان نداشته باشد.

وقتی سکوت و تاریکی بر همه جا حکمفرما می‌شد، وجدان با صدای بلند و گوشخراش فریاد می‌کشید و تمام وجودم را می‌لرزاند:

– می‌دانی که مردم به امیدی به تو رای داده‌اند و نمی‌توانی در مقابل مشکلات، غم ها و روز و روزگار آشفته شان بی تفاوت باشی. می دانی که در تمام جنایات و بی عدالتی های که هر روز در مملکت اتفاق می‌افتد شریک استی و یک روزی باید برای دانه دانه آن حساب پس بدهی. حالا اگر هیچ قانون و محکمه‌ای قادر نباشد حساب این همه جنایات و بی عدالتی ها را ازت پس بگیرد من یکی تا هنگام مرگ رهایت نکرده و روزگارت را سیاه خواهم کرد. تا به کی می‌خواهی از میان این تاریکی به آنچه در بیرون اتفاق می‌افتد نگاه کنی. برخیز و یک کاری بکن. یک انقلابی را به وجود بیاور. کاری بکن که تا هنوز هیچ رئیس جمهوری پیش از تو انجام نداده باشد. آغازگر یک راه و روش جدید باش و نامت را با خط زرین در تاریخ ثبت کن و …

خلاصه وجدان ناکس آنقدر شب ها سرم فریاد می‌کشید و زجر و توبیخم می‌کرد که زنده گی ام  به کلی سیاه و ویران شده بود.

بعد از یک سال تازه احساس می‌کردم که رئیس جمهور بودن چی رنج و درد بزرگ و چی زخم التیام نیافتنی بوده و من از آن خبر نداشتم.

احساس می‌کردم روحم به زنجیر کشیده شده و من به شدت از خودم، از مردمان و دنیای بیرون از حصارهای سر به فلک کشیده شده‌ای ریاست جهموری و حتی از آدمیت به شدت بیگانه شده بودم.

من یک رئیس جمهور نه بلکه یک زندانی بودم. خواب از چشمانم فرار کرده بود و کابوس وحشتناک شبانه رهایم نمی‌کرد.

نمی‌توانستم دیگر ادامه بدهم.

باید کاری کرد.

باید یک انقلاب به وجود آورد.

باید طریقه و روش جدیدی را به وجود آورد و میراث و نام نیکی از خود به جا گذاشت. 

****** 

چیزی که در افغانستان و در هیچ جای دنیا طی صد سال و شاید هم بیشتر هیچگاه اتفاق نیافتاده و نخواهد افتاد این است که یک رئیس جمهور، مثل یک آدم عادی، بدون هیچ گونه ترس و واهمه از کشته شدن به دست مخالفینش میان مردم رفته و از روز و حال آنها با خبر گردد.  

می‌خواهم دیگر حداقل هفته یک روز بدون هیچ گونه تشریفات و محافظین با پای پیاده به میان مردم بروم و از درد دل شان با خبر شده و تا حد امکان خدمت شان را کنم.

می ‌خواهم هفته یک شب همراه با خانمم به همان کلبه خاکی که از پدرم به میراث مانده است رفته و یک غذای ساده بخورم، فوتبال تماشا کنم و به زن بیچاره ام مثل سابق و بدون هیچ گونه تشریفاتی عشق بورزم.

خوبی کار در این است که به دلیل اینکه رئیس جمهور همیشه با تشریفات و شان و شوکت حرکت کرده و به دلیل حرکتش ده ها جاده بند می‌شود، حتی اگر یک نفر مرا پای پیاده و تنها ببیند باور نخواهد کرد که من رئیس جمهور استم و به همین دلیل خطری متوجه جانم نخواهد بود.

دو سه روزی ریشم را نمی‌تراشم. لباس های سلطنتی و گران قیمتم را کنار گذاشته و لباس ساده ‌ای به تن می‌کنم و در ضمن یک عینک نیمه دودی به چشم می‌زنم. مطمین می‌شوم که در آن چهره خیلی از آدم ها قادر به شناختن من نخواهند بود. احتیاط را از دست نداده و این موضوع را با رئیس محافظینم که از رفقای دوره شباب است و بنا بر قول معروف بارها از یک صراعی می خورده بودیم و خیلی بهش اعتماد دارم در میان گذاشته و بعد از قصر بیرون می‌شوم.

پای پیاده در امتداد یک جاده مزدحم قدم می‌زنم.

وای خدا جان این شهر این همه کثافت، این همه گرد و خاک و این همه خرابی داشته و من حالا متوجه می‌شوم.

بوی مشمئز  کننده‌ای مشامم را آزار داده و حالم را بهم می‌زد.

گرد و خاک برخواسته از حرکت موترها فضا را تیره و تار ساخته و  دماغ نازکم را می‌سوزانید. اشک از چشمانم جاری شده بود.

تازه متوجه می‌شوم که شهر پر از گدا، پر از زنان، مردان و اطفال پا برهنه، گرسنه و دربدر است. درد و اندوه وصف ناپذیری در چهره های خاک آلود و لاغر شان موج می‌زد و من مطمین بودم که اگر می‌شد آن درد را به صورت یک کلمه نوشت، آن کلمه چیزی به جز نان نمی بود.

پس وجدان که شبانه این همه آزارم می‌داد اشتباه نکرده بود.

این مردم برای من رای داده بودند و به گردن من حق داشتند. من مسئول گرسنگی، بیکاری و روز و روزگار درهم ریخته آنان بودم و اگر در حد توانم کاری انجام انجام نمی‌دادم مجرم و خائن محسوب می‌گردم.

با اندوه به گشت و گذارم ادامه می‌دهم. البته من آنقدر هم بی‌خبر و بدون احساس که مردم فکر می‌کنند نیستم. از تمام حرامزاده گی و پدر لعنتی ‌هایی که وزرا و امرای دولتم انجام می‌دهند خبر دارم. می‌دانم چقدر فساد، بی کفایتی، بی عدالتی، حرام خوری و حرامزادگی در وزارت خانه های دولتم در جریان است اما مجبور استم از همه چشم بپوشم چون کسانی که مسئول این همه جنایات استند، اکثر شان از دوستان و آشنایان هم پیمانم استند و یا هم اشخاص با نفوذی که بدون حمایت آنان هرگز نمی‌توانم خر ریاست جهموری را سوار شوم از آنان پشتیبانی می‌کنند.

اما آنچه که در سطح شهر در جریان است برای من کاملاً بیگانه و نا آشنا استند. انگار به یک خواب جادویی فرو رفته و بعد که بیدار شده‌ام، خود را در یک سیاره ناآشنا با مردمان عجیب و غریبش یافته ام.

اینجا همه چیز و هر کس به میل و اراده خودش روان است.

اینجا دموکراسی و آزادی با آخرین سرعت در حرکت است.

هرکس هر کاری دلش خواست انجام می‌دهد.

فروشنده به میل خودش هر قیمتی که خواست بالای اجناس دوکانش می‌گذارد، راننده ها هرجا دلشان شد موترشان را پارک و با خیال راحت مسیرهای ممنوعه را می‌پیمایند و ترافیک هم شاید به دلیل دوستی و رفاقت با دریوران کاری به کار شان ندارند، از پولیس و ماموران مسئول نظم اصلاً خبری نیست، هرکسی هرجایی دلش شد کثافت و آشغالش را خالی می کند و یک عده دیگر آن کثافات را برای یافتن چیزی زیر و رو می‌کنند و …

اطفال که باید به مکتب رفته و درس و تعلیم فرا بگیرند و یا هم در پارک های سبز به تفریح و ورزش بپردازند با صورت های سیاه و کثیف به اسپند دود کردن، فروختن پلاستیک و شستن موترها مشغول استند. دختران و پسران جوان بیکار و بی روزگار و کانکور زده (زیربنا و آینده کشور) هم بی هدف و سرگردان بالا و پایین رفته و هرکدام برای همدیگر دانه پاش می‌دهند و کوشش می‌کنند طرف مقابل را به تور بزنند و …

 سرم گیج می‌رفت. حالا اینجا که پایتخت مملکت بود این همه مشکلات و بدبختی وجود داشت پس خدا می‌دانست در مناطق دور دست که من اصلاً علاقه‌ای به سر زدن به آنجاها نداشتم، با آن نظام های قبیلوی، با آن همه سنت های دست و پاگیر، با آن خوی نیمه وحشیانه و روح خشونت طلبی و زن ستیزی ساکنانش، با آن همه مردمان بی سواد و جاهل و با آن همه فقر و دربدری چی قیامتی در جریان بود که من از آن خبر نداشتم؟

آن قدر مشکلات و بدبختی زیاد بود که حتی فکر کردن به همه آنها سرم را به دوار می‌انداخت.

واقعاً برآمدن از پس آن همه مشکلات از زور و توان من بالاتر بود؟

پایان قسمت اول

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما